مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خداوند صبرش را هم خواهد داد

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ

برادر شهید گفتند: آخرین حرفی که زمان وداع از شهید شنیدیم این بود که گفتند، طاقت داشته باشید، زمانی که من بروم و شهید بشوم ،خداوند صبرش را هم خواهد داد، بعد آخرین جمله را در مورد وصیت نامه زدند و گفتند، این طوری که حواله است دیگر برنخواهم گشت.

وی با بیان اینکه این سری چهارم اعزام شهید مجید سلیمانیان بود گفت: پیکر مطهر هنوز برنگشته است و مفقود الاثر هستند ولی می دانیم که 17 اردیبهشت سال 95 شهید شدند و طبق آن چیزی که گفته اند منتظر پیکر نباید باشیم چون بر نخواهد گشت و در منطقه ای قرار دارد که امکان دسترسی به آن نیست.

برادر روحانی شهید سلیمانیان ادامه داد: مادر وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدند گفتند، یا زینب(س) بچه ام فدای شما، این قربانی را از من قبول کنید و شفاعت نمایید.

وی افزود: از زمانی که مادر خواب حاج آقا مجید را دید امید دارند که پیکر ایشان برگردد، صبری که حضرت زینب(س) به مادر شهید داده است و با وجود سختی داغ جدایی از دلبند، خوابی که دیدند تا حدودی آرامش را به قلب ایشان برگرداند، مادر خواب دیدند که آقا مجید آمده و گفته است، مادر ناراحت نباش، من به زودی به کرج بر می گردم، بر می گردم نزدت و دیگر هم از کنارت نخواهم رفت.

روحانی شهید "مجید سلمانیان " استاد حوزه علمیه و دانشگاه در اوایل اردیبهشت ماه سال جاری از شهرستان فردیس برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه اعزام شد و در تاریخ16 اردیبهشت ماه در منطقه خان طومان حلب، توسط تروریست ها تکفیری به درجه رفیع شهادت نایل آمد

حدود ساعتهای 10صبح بود یکی از رفقای طلبه از تلشغیب اومد بهمراه یک طلبه دیگه که ایشون رو تازه میدیدم.یک طلبه درشت هیکل واقعا درشت بودهاااا.دونفری اومدن داخل و بعد سلام علیک رفیقمون مارو به هم معرفی کرد و بعد یک نشست کوچولو به اتفاق علی آقای فصیحی رفتیم که مجموع شدیم چهار نفر رفتیم خانطومان.

خب اول رفتیم سراغ مقر فرهنگی که به طلبه جدید ورود نشون بدیم و بعدشم رفتیم مقر فرماندهی خانطومان.

داخل شدیم دیدیم به به همه ارکان تیپ جمع شدن دورهم و شرایط جور بود واسه معارفه این طلبه جدید ورود بعنوان روحانی خانطومان و مسئول فرهنگی اونجا.

رفیقم شروع کرد خب بسم الله الرحمن الرحیم خب به حول قوه الهی مسئول جدید فرهنگیتون هم رسیده و از امروز ان شاءالله مشغول به خدمت میشه.بعد این صحبتها یک گپ و گفت کوچیک شدو و فرمانده تیپ از حاج آقا پرسید خب اسم شریف شما؟؟؟

که حاج آقا هم با همون صدای درشتش جواب داد والا توی تهرون به اوسکولا میگن عبدالله کوچیک شما عبدالله آقا تا این حرفو زد یه عده زدن زیر خنده یه عده ناراحت و خود فرمانده هم قرمزززز ولی خندون😂😂😂😂.آقا اصلا یه وضعی شده بود.منکه رسما اعلام برائت کردم گفتم من با اینا نیستم اومدم آب بخورم برم.هنوز شیخ عبدالله نفهمیده بود چه دسته گلی به آب داده که خوشبختانه فرمانده مجلسو جمعو جور کردو اون بزرگواران هم به ترتیب خودشون و مسئولیتشون معرفی کردن.اومدیم بیرون و کلی بهش خندیدیم😂😂 که شیخ گل به خودی زدی چرا و اصلا بنده خدا حواسش نبود که فرمانده تیپ هم اسمش عبدالله.

خیلی این روزای خوش زیاد نبود ولی توی همین کم بودنش عمیق تو دلم رفته بود.اگر روزی یبار همو نمی دیدیم دلمون براهم تنگ میشد و وقتی همدیگه رو می دیدیم کلی همو بغل میکردیم.وقتی میومد مقرمون کلی تحویلش میگرفتم واسش سالاد درست میکردم.دوغ درست میکردم.و همیشه میگفت مدیونی اگر فکر کنی واسه اینا میام پیشت من واسه خودت میام داداش منم میگفتم آره میدونم فقط نمیدونم چرا وقت ناهار دلتنگم میشی.

شبو روز کار تبلیغی میکرد.انصافا خیلی اینور اونور میدوید شبها میرفت خط با بچه ها میشست که پاسخگوی مسائل شرعی شون باشه.

یه روز بد البته برای من که دقیقا روز مبعث حضرت رسول🎉🎊🎉 بود من رفتم خانطومان وقت نماز ظهر بود چون با ماشین بودم گفت چنتا از این طلبه ها رو برسون مقرهای خانطومان تا به نماز جماعت برسن.خودشم با حاج علی فصیحی رفت موقعیت خمپاره های خانطومان که هم روز مبعث رو جشن برگزار کنن هم نماز اونجا باشه که هم البته موقعیت خمپاره ها توی خانطومان نبود بیرون از خانطومان بود.من نماز ظهر رو مقر یاسر بودم و بعد نماز برگشتم مقر فرهنگی و داشتم با بچه های مهندسی درمورد حمام های بچه ها صحبت میکردم که متوجه برخورد خمپاره توی خانطومان شدم.

اولش جدی نگرفتم گفتم چنتا میزنن واسه ثبتی گرفتن اما یکم که گذشت شدت پیدا کرد و فقط خمپاره نبود حرومی ها شروع کردن به زدن کپسول که اتفاقا مقر فرهنگی رو هم زدن اما بنده حقیر توفیق شهادت و جراحت نداشتم.

خلاصه خمپاره و کپسول شدت گرفت که من مجبور شدم داخل خو مقر توی یک کنج راه رو بشینم تا بلکه فشار کمتر بشه و برم بیرون ببینم چطور شده.

حین این شدت کپسول شروع کردم واسه سلامتی بچه ها آیه الکرسی خوندن و چهار قل خوندن.

خلاصه خیلی گذشت شاید یک ساعت یک ریز میزدن تا اینکه صدای موتور شنیدم و متوجه شدم شیخ عبدالله داره صدا میزنه فلانی فلانی اینجایی؟؟؟(منو داشت صدا میزد)

منم رفتم بیرون صدا زدم آره بیا داخل.خلاصه اونم گفت بیا بریم وضعیت آروم نمیشه.سوار موتور شدم منو شیخ عبدالله و حاج علی فصیحی.شیخ عبدالله پرسید کجا بریم گفتم هرجا خودت صلاح میدونی و بلاخره رفتیم سمت خط یاسر که مسیرش از روبروی کوچه بهداری بود.

رسیدیم اونجا و موتور رو گذاشتیم کنار و مشغول شنیدن مخابره ها بودیم که از خونه نزدیکمون صدا آدم شنیدیم.اولش فکر کردیم حرومی ها جلو اومدن و ماهم سلاحامون رو مسلح کردیم و یواش وارد شدیم که متوجه شدیم دوتا از بچه های 25 کربلا نشستن تا کسب تکلیف کنن آخه خمپاره 60 داشتن.اونجا نشستیم که یکیشون گفت ای خداااا این آخوندا مارو اینجاهم ول نمیکنن و کلی خندیدیم😂😂😂.شیخ عبدالله رو به من کرد گفت فلانی میترسی گفتم نه اما اینکه نمیتونیم کاری کنیم کلافم کرده چون فقط خمپاره بود((حرکت کردن بیجا در این مواقع حماقته البته باید حواس به اطراف باشه و دیدبانها مراقب خط اول باشن که حرومی ها نیان جلو)) .خلاصه در همین حین یکی از بچه های 25 کربلا به شیخ عبدالله گفت حاجی عمامتو بردار نزنننت که خود شیخ عبدالله گفت این تاج بندگیه بنده این مواقع نشون بندگیشو برنمیداره.

منم پشت بندش گفتم اوردیم خونی بشه به خونمون که توی تشیع ازش استفاده کنن.

یخورده آسمون خلوت تر شد.حرکت کردیم جلو ولی دوباره حرومی ها شروع کردن و متاسفانه یکی از بچه های فاطمیون پاش ترکش خورد و مجروح شد.

و بلافاصه شیخ عبدالله موتور رو سوار شد و مجروح رو توی اون وضعیت برد عقب.وقتی برگشت دیدم زیر سینه خشابش چنتا خشاب پر آورده و یک شل آب معدنی.

همونجا موندیم چون خط اول شکست خورده بود.حدود ساعتهای 3 بود که اونجا موندیم.شب شد من ضعف کرده بودم به شیخ عبدالله گفتم داداش ضعف کردم شکلاتی چیزی داری؟؟؟تا اینو گفتم میخواست بره برام هرطور شده یچیزی پیدا کنه.و چون میدونستم خطر جونشو داره اجازه ندادم بره گفتم نمیخوام بری یک کارش میکنم.کنار هم دراز کشیده بودیم که چنتا کرم شب تاب توجه منو جلب کرده بود.خیلی لحظه قشنگی بود هیچوقت از یادم نمیره اون لحظه رو.به شیخ عبدالله نشونشون دادم.هوا عجیب سرد شده بود از طرفی ضعف هم کرده بودیم.حدود ساعتهای 9 شب شد که یکی از بچه های کربلای 25 اومد منو صدا زد و گفت فلان جا شکست خورده باید یک مربع دفاعی درست کنیم.و گفت شما با چنتا از بچه ها سمت راست رو داشته باشین و غلامعباس(شهید محمد اسدی)با نیروهاش سمت چپ رو دارن جلو فلانیه و عقب هم فلانی.اینارو گفتو رفت.نیم ساعت بعد شنیدم مجروح شده تیر خورده توی شکمش.بقدر تاریک بود که قابل توصیف نیست.حرومی ها با تیر رسام به هم علامت میدادن.

یکی از بچه های فاطمیون پاش مجروح شده بود.رفتم کنارش قربون صدقش شدم شروع کردم به دلداری دادن که مبادا نگران باشی ان شاءالله صبح همه چی درست میشه.یادم نمیشه اون جوون میگفت چهار ساله مادرمو ندیدم.یبار ببینمش بعدش فدای بی بی میشم.راستش یطوری گفت مادرمو ندیدم احساس کردم روحیشو از دست داده منم زدم توفاز عاشقی اول پرسیدم تابحال عاشق شدی؟؟؟خندید گفت آره.دستشو فشار دادم گفتم ای ناقلا هنوزم دوستش داری؟؟؟با ذوق گفت آره حاجی خیلی میخوامش😉

منم شروع کردم از عشقو عاشقی گفتن.طفلی طوری تحت تاثیر قرار گرفت که یک حلقه دستش بود داد بمن گفت دوست دارم بهت هدیه بدم.

منم گرفتم. خلاصه شرایط ردیف شد فرستادیمش عقب البته باید کلی سینه خیز میرفت.

حدود ساعت 12 بود به شیخ عبدالله گفتم بریم داخل اون سنگره اونجا گرم تره.رفتیم اونجا ولی اونجا هم سرد بود واسه همین کنارهم خوابیدیم.

نوبتی میخوابیدیم و نوبتی گوش میکردیم که صدای پا اگر اومد واکنش نشون بدیم آخه با چشم هیچی دیده نمیشد.البته شیخ عبدالله خرپف میکرد من هی بیدارش میکردم که جون شیخ درست بخواب بذار گوش کنم چون با اون وضعیت اگر حرومی ها میومدن جلو دقیقا میفهمیدن ما کجائیم.

ساعت حدودا 2:55دقیقه سحر جمعه بود که متوجه شدیم خط جلومو دارن برمیگردن عقب.شیخ عبدالله رو بیدار کردم گفتم شیخ فکرکنم باید بریم عقب.و شیخ عبدالله گیج خواب بود که بلند شد و راه افتادیم حدود 20 متر بود رفتیم که شیخ عبدالله بهم گفت اشتباه نری تو مسلحین بهش گفتم بیا بامن یکم دیگه رفتیم که یک خاکریز بود اول من رد شدم و اونطرف خاکریز ایستادم تا شیخ عبدالله بیاد.

تا شیخ عبدالله اومد بالای خاکریز که رد شیم یکدفعه پاهاش خم شد و با ذکر یا زهرا یا زهرا افتاد پائین یادمه 4یا 5 تا یازهرا گفت.

من اول فکر کردم پاش تیر خورده بعد متوجه شدم داره شهادتین رو میگه همینطور که میگفت اشهدان لااله الاالله و اشهدان محمدان رسول الله.اشهدان علیا ولی الله که لرزید و پرکشید به آسمون منم تا شهادتینشو شروع کرد نشستم کنارش و شروع کردم به سلام دادن چون مادر شیخ عبدالله اونجا نبود یقین داشتم اهل بیت میان به بالینش مخصوصا وجود نازنین حضرت زهرا سلام الله علیها

السلام علیک یا رسول الله

السلام علیک یا امیرالمومنین

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

السلام علیک یا حسین ابن علی

السلام علیک یا حسن ابن علی

توی همین حالو احوال بودم که یکدفعه شیخ عبدالله با صدای نحیفی گفت سینه خشابم رو بازکن سنگینی میکنه.

سریع سینه خشابشو باز کردم و گفتم الان میرم کمک میارم و شیخ عبدالله دستمو گرفت و گفت نمیخواد خیلی خوابم میاد میخوام بخوابم و خوابید.

از اونجایی که کسی دیگه ای اونجا نبود خواستم برم یکی دیگه رو پیدا کنم که شیخ رو عقب بکشیم ولی یک لحظه احتمال دادم که شاید کسی نباشه و نتونم برگردم و به همین خاطر عمامه خونیش رو بخاطریکه حرومی ها استفاده تبلیغی نکنن با چفیه خونیش برداشتم و بیسیمش رو هم چون مسئله حفاظتی پیش نیاد برداشتم و اومدم به سمت عقب.

تا مقدار زیادی اومدم عقب ولی کسی نبود.از طرفی چون خط شکست خورده بود نمیتونستم داد بزنم که مبادا خودم لو برم و از طرفی بقدری تاریک بود که هیچی دیده نمیشد(البته با این تفاسیر بازم داد زدم که شاید یکی پیدا شه)اومدم جلوتر و به گروه غلامعباس(شهید محمد اسدی) برخوردم جریان رو به غلامعباس گفتم غلامعباس گفت حاجی دارن مسیر برگشت رو میبندن باید زنده هارو برسونیم عقب شرایط بردن شهید نداریم و واقعا هم درست میگفت چون مجروح باهامون بود.

از مسیر کوچه بهداری برگشتیم عقب.حدود ساعت 4 نیم بود که پیاده رسیدم خلصه اما خب...

منو یک عمامه خونی و یک بیسیم و یک چفیه خونی.

صبح جمعه بود بارون میومد.شیخ مجید سلمانیان رو خدا با بارون رحمتش غسل داد.

رفقا امشب خیلی ها کنار خونواده هاشون نیستن یه عده مثل شیخ مجید سلمانیان یا همون شیخ عبدالله شهید شدن یه عده مجروحن و بیمارستانو یا نقاهتگاهن یه عده هم از شیر بچه های حضرت زهرا توی خط مقاومت توی سرما دارن نوکری بی بی زینب میکنن.

جای همشون سبز دم همشون گرم.

خدا مارو به شهدا برسونه.همون خدای رحمان و رحیم تمام عاشقای اهل بیت رو به جبهه مقاومت برسونه که آرزو شون فدای اسلام شدنه.

فاتحان فردا

سفر به مشهد

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ق.ظ


سالروز شهادت شهید مدافع حرم حمیدرضا تقوی فر

اواخر شهریور ماه سال ۱۳۹۳درمسیرسفر به مشهد مقدس با خودرو شخصی به اتفاق اعضاء خانواده بودیم،

شهید گفت:

بچه ها موقعه نهار شده ، اگر پارک یا جای سرسبز ، سایه درختی که به نظرتون مناسب بود بگین تا نگه دارم…

بچه ها وقتی دیدن به محل مورد نظر رسیدند گفتند: بابا جون نگه دار…

بعدهم زیراندازی پهن کردن و سفره انداختن

همه ما کنار سفره نشستیم که غذا بخوریم

صداش کردم و گفتم حاج حمید چیکار میکنی؟ بیا ناهار بخور…

دیدیم شهید کنار جوی آب نشسته و داخل جوی آب رو تمیز میکنه!!!

حاج حمید گفت: جوی آب بخاطر مقداری زباله بند آمده و آب براحتی جریان نداره…

بهتره تمیزش کنم تا جریان آب روان بشه و مسافرین که میان میشینن استفاده کنند…

راوی:(همسرشهید)

خاطرات ناب شهدا

شهید حمید تقوی فر

ڪانال خـاڪـےها

telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g

دلنوشته ی خواهرشهید حسین فیاض

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ


حسین فیاض 

شهید حسین فیاض متولد شب یلدای سال1370 درمشهدمقدس است. 

او از کودکی بسیار باهوش وبازیگوش بود. ازمقطع راهنمایی درکنار درس خواندن کار هم می کرد وبزرگتر که شد کمک خرج خانواده هم بود. 

پسری شجاع و شوخ بود.غیرت اودر میان برادرانش مثال زدنی بود.درمیان اعضای خانواده مادرش رابسیار دوست داشت. هربار که ازسوریه زنگ میزد اولین حرفش این بود: "سلام ارباب" 

حسین وقتی خبر محاصره حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) را شنید آرام وقرار نداشت تا اینکه 10دی ماه درست ده روز بعد ازبیست ودو سالگی اش به سوریه رفت. 

دراولین اعزام بعد از دوماه بازگشت. درمدت مرخصی مدام توی فکربود بسیارکم حرف شده بود حرفی هم اگرمیزد ازسوریه وجنگ وشهادت بود. تا اینکه دوباره راهی شد اما این بار با رضایت مادر... 

حسین برای باردوم دریکشنبه 17م فروردین برای دفاع ازحرم عمه سادات به سوریه رفت وبعد از بیست و سه روز در10 اردیبهشت 93 طی عملیاتی درمنطقه ملیحه بعد ازاصابت گلوله به سرش توسط تک تیراندازان داعشی به شهادت رسید. 

به گفته دوستان وهمرزمانش حسین با آنکه 22 سال بیشترنداشت بسیار شجاعانه وجسورانه میجنگید. برای حسین هیچ وقت ترس معنایی نداشت. 

در یکی از عملیات‌های ملیحه که عملیات خط شکن هم بود؛ گروه اول عملیات میکنند و زخمی و شهید زیادی میدهند؛ گروه دوم که «حسین» هم در همان گروه بود  فرستاده میشوند. 

میگویند «حسین» سر کوچه ایستاده بود و دشمن را زیر رگبار گرفته بود و حتی اجازه نمیداد یک داعشی رد شود، تا اینکه بچه ها زخمی ها و شهدا رو کشیدن عقب و بعد از آن فرمان عقب نشینی میدهند که «حسین» جلو بوده و بخاطر سر و صدای زیاد درگیری، فرمان را نمیشنود. 

وقتی گروه به عقب میگردد متوجه می شوند که «حسین» نیست و وقتی که به دنبالش می روند در کمال ناباوری می بینند که شهید شده است. 

ابوزهراء از فرمانده های سوریه میگفت: «حسین» به تنهایی کار یک گروهان رو انجام داد. 

او ازقبل شهادت به دلش افتاده بود و روز عملیات به دوستانش گفته بود من شهید میشوم بیاید با من عکس بگیرید. قبل از رفتن به سوریه هم پرچمی را که مزین به نام حضرت فاطمه زهراء (سلام الله علیها) و متبرک به ضریح امام رضا (علیه السلام) بود را به خانواده داده بود وگفته بود هر وقت شهید شدم آن را داخل کفنم بگذارید.

روحت شاد دلاور

حسین جان یک سال و 9ماه و 22روز از شهادتت میگذره و من نمی دونم چطور تا الان دوام آوردم.

این روزها همش به این فکر می کنم کاش میشد قبل از شهادتت می تونستم ببینمت کاش میشد لحظات آخر زندگیت کنارت باشم کاش میشدنماز آخرتو می دیدم کاش میشد شب آخرعمرت...وخیلی از این ای کاش ها...

اما نمی دونم اگر واقعا اون لحظات کنارت بودم چه حسی داشتم آیامی تونستم پای رفتنت وایستم یانه..سدراهی میشدم که انتخاب کردی...راهی روکه باعشق انتخاب کردی و پاش موندی

حسین جان خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده ، هرکسی عکستو می بینه فکر میکنه ما چه جوری تونستیم ازت بگذریم.ولی اینها غافلند از اینکه برای من مهم ترین چیزعاقبت بخیری تو بود برای من این مهم بود که تو، داداش گلم تو زندگیت بالاخره عشق تو پیداکردی و تا ریختن خونت پای عشقت ایستادی...

توباعث افتخارمی داداش گلم

وقتی به لحظاتی که گفتم دلم می خواست پیشت باشم فکر می کنم به یه چیزدیگه ام فکر می کنم اینکه حضرت زینب سلام الله علیها تو اون لحظات چه بهش گذشت و چه برسرش آمد و اینجاست که باید گفت:امان از دل زینب

نمیدونم تو اون لحظات اگر پیشت بودم منم مثل حضرت پای عقیده ات می استادم یا نه نمیذاشتم برم..


الان سر کلاس نشستم دقیقاروبروی استاد و می دونم استاد اشک هایی که دارم می ریزم رو می بینه اما هیچکدوم برام مهم نیست الان دلم میخواد برات اشک بریزم برای دلتنگی ها وبرای روزهایی که باتوگذشت ...برای روزهایی که بی تو گذشت روحت شاد داداش یادماهم باش که بیشتر ازهمیشه بهت نیاز داریم...

حسین جان ...نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست...

روزهایی که نبودی خیلی سرمون سخت گذشت حتی سخت تر از روزهای بودنت

حسین جان تورفتی و به آرامش رسیدی اما برای ما کوهی از درد را به یادگار گذاشتی دنیایی از رنج و حسرت...حسرت روزهایی که بودی و قدرتوندونستیم..

خیلی وقت ها آروز می کنم که کاش میشد به همون روزهای برمی گشتم و جبران می کردم... اما حالا برای جبران خیلی دیر شده..

داداشی گلم... حلالم کن... حلالم کن بخاطر همه اون روزهایی که سخت گذشت بخاطر روزهایی که ازم ناراحت شدی برای روزهایی که نتونستم درکت کنم منو ببخش

بخاطرروزهایی که درد و ناراحتیتو دیدم اماسعی نکردم بهت نزدیک بشم...

بخاطر همون روزهاست که حالابرای تو خوشحالم برای توکه از این دنیاباتمام غصه هاش خلاص شدی...

نگران ما هم نباش یه جوری بی توسرمی کنیم...چاره ای نداریم جز سوختن و ساختن.زندگی نمی کنم فقط می روم که به آخر برسم.

داداش برات حرف زیاددارم به اندازه این دوسالی که نبودی به اندازه ی22سالی که بودی ولی ندیدمت و به اندازه 26سالی که نفس کشیدم...

دلم بدجوری هواتو کرده...کاش کسی پیدا میشد که برای ما ازتومی گفت از روزهایی که اونهادیدن ولی ما ندیدیم

کاش کسی بودکه از نمازت می گفت از گریه های شبانه ات و از روزهای خدایی شدنت...

شایدباشنیدن این حرفهاکمی از درداین روزها کم میشد...درد روزهای نبودنت...

 کلاس تموم شد و من هیچی ازش نفهمیدم، بیخیال....

برادرم....

اینروزها عجیب حال و هوای تورا دارند...

عجیب بادرد دل من دیگران هم میگریند....

آن زمان ک قصه ی کربلا میرسد به اینجای داستان ک جوان مولا، شاه علی اکبر...بی خیال جوانی جان را فدای اسلام و حفظ حریم و حرم میکند....

اینجای داستان ، غم نامه ی من است برای دل سوخته ی مولایم ...

برادر شهیدم...

جایت در بین سینه زنهای حسینی خالی ست ولی من یقین دارم ک تو درجایگاهی هستی ک لایقش بودی جایگاهی ک اذن نوکری ات را از ابن الحسین ، شه زاده علی اکبر گرفتی!

مصاحبه با برادر شهید فیاض

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ق.ظ


شهید متولد چه سالی و اهل کجا هستند?

شب یلدای سال70 اهل افغانستان

شهید بزرگوار از کدام لشگر بودند?

فاطمیون

تحصیلات و شغل ایشان چه بود?

دیپلم شغل ازاد

شهید بزرگوار مجرد بودند یا متاهل?

مجرد

چندبار  به سوریه اعزام شدن و سفر چندم به شهادت رسیدن?

2بار سفر دوم بعد از 23 روز به شهادت رسید.

هدف و انگیزه شهید از رفتن به سوریه چه بود?

خب مسلما برای دفاع ازحرم..موقع خداحافظی وقتی گریه مادرم رادید گفت خوبه من کنارت باشم ولی گنبد حرم 

بی بی دیگه نباشه..

خبر شهادت برادرتون را چگونه متوجه شدین?چه کسانی به شما خبر دادند?

قضیه اش طولانیه ولی تهش ازمسولا اومدن منزل خبردادن.

پیکر ایشان بازگشت?در چه محلی آرام گرفته? 

بعله ..شهید قراربود روز5شنبه بیاد مرخصی ولی یه روزقبل یعنی چهارشنبه شهید شدن وهمون روز5شنبه برگشتن ولی چه برگشتنی...یه هفته بعدازشهادت هم تشییع شدند ودر بهشت معصومه ب خاک سپرده شدند

شهید بزرگوار در چه منطقه ای به شهادت رسیدند?و از چه ناحیه ای?

ملیحه دمشق..اول یه تیر ب دستش خورد بعد سرش توسط قناص

خصوصیات اخلاقی و معنوی ایشان چه بود?

شوخ و شیطون بود شجاعت داشت.

شهادت دو مدافع فاطمی در سوریه

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۹ ق.ظ


بسم رب الشهدا والصدیقین

‏‎‏‎مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها

« محمد فیضی » ‏‎ازتیپ سرافراز فاطمیون ، درراه دفاع ازحرم عقیله بنےهاشم به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

@Haram69

بسم رب الشهدا والصدیقین

‏‎‏‎مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها

« اختر محمدشرفی » ‏‎ازتیپ سرافراز فاطمیون ، درراه دفاع ازحرم عقیله بنےهاشم به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

@Haram69


تولدت مبارک شهید مدافع حرم

  محمــــــــــــد حسین سراجی

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ

 بابا از بس که نیامدی

زمستان رفتنت برگشت

لباسهایت را بیرون ریخته ام

بوی تو را می دهند

شنیده ام سرد است

خواستم لباسهایت را برایت بفرستم

گفتند دیگر به کارت نمی آید

 این بار می فرستم

به همه آنهایی که بوی تو را می دهند..

"حلما" نازدانه شهید محمد اینانلو نیز با اهدای لباس های پدر شهیدش به جمع پویش "مدافعان دور از حرم" پیوست.

@bisimchi1

@ShahidMiladMostafavi


شهید مدافع حرم سرگرد پاسدار ابوالفضل نیکزاد

ولادت؛۱۳۶۳/۰۴/۰۲

شهادت؛۱۳۹۵/۰۴/۲۳

تاریخ اعزام؛۱۳۹۵/۰۳/۲۳

محل تولد؛تهران-اصالت مازندران نور

محل شهادت؛حلب جاده الحاضر

@martyrabolfazlnikzad

خاطره ای از شهید شیخ محمد پورهنگ

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۵۳ ب.ظ


السلام علیک یا فاطمه الزهرا

ایستاده بودم میان یک صف طولانی. میان زن ها و مردهایی که از چهره شان شوق سفر را می خواندم. همه جور آدم توی صف بود. بعضی با بچه هایشان آمده بودند، بعضی ها خانوادگی اما من تنها بودم. حس عجیبی داشتم. شوق و اضطراب در هم آمیخته بود توی قلبم. سر چرخاندم دنبالش. پشت سرم نبود. انتهای صف را نمی توانستم ببینم. روبرویم اما فاصله زیادی نمانده بود تا کشتی ای که باید سوارش می شدم. چشمانم هر سو به دنبالش می دوید. ناگهان دیدمش. یک پیچ بین ما فاصله بود. جلوتر از من توی صف ایستاده بود و مرا صدا می زد. برایم دست تکان داد.

گفتم: صبر کن من هم بیایم که با هم برویم.

گفت: خودت که داری می آیی. بیا من منتظرت هستم.

صف جلوتر می رفت و همه یکی یکی سوار کشتی می شدند که عازم بود. بین ما اما همان فاصله بود. یک پیچ...

درست چند روز قبل از اینکه سفرمان قطعی شود، این خواب را دیدم. برایش که تعریف کردم، خوشحال شد و گفت: ان شاالله کارهای شما هم هماهنگ می شود و به زودی می آیید زیارت.

گفتم: پس آن پیچ فاصله ای که بینمان بود چه؟

سکوت کرد و چیزی نگفت اما من حالا تعبیرش را خوب می دانم...

https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg


سردار شهید علیرضا توسلی ابوحامد: 

«این برادران(زرهی) سربازان آقا امام زمان(عج) هستند»

حاجی خوشحال شد و گفت:

قبول کردند که از بچه‌های ما هم برای یگان زرهی استفاده شود ولی نیرویی می‌خواهند که واجد شرایط باشد

گفتم:

چه شرایطی؟

گفت:

فوق دیپلم،حداقل مدرک تحصیلی است که مورد قبول قرارگاه برای یگان زرهی است

گفتم:

مگر در بچه‌های ما چند نفر پیدا می‌شود که همچین مدرک تحصیلی را داشته باشند؟

حاجی خندید و چیزی نگفت...

خود حاجی شخصا لیست بچه‌ها را تهیه کرد و به قرارگاه رفتیم

لیست را در مقابل مسئول زرهی قرارگاه گذاشت

مسئول زرهی نگاهی به لیست انداخت و به ابوحامد گفت:

«حتما داری شوخی میکنی، در این لیست که بالاترین مدرک تحصیلی دیپلم است و باقی همه یا سیکل دارند یا تا ڪلاس ششم و هفتم  درس خوانده‌اند،این برادران از پس آموزش‌های زرهی بر نمی‌آیند»

حاجی گفت:

«شما با توکل به خدا شروع کن، خدا خودش کمک می‌کند»

با اصرار فراوان ابوحامد بالاخره مسئول زرهی راضی شد که امتحان کند و در آخر گفت:

« ابوحامد من می‌دانم که نمی‌شود»

چند روزی از شروع آموزش نگذشته بود که مسئول زرهی به نزد ابوحامد آمد و به حاجی گفت:

من در طی خدمت بیست و چند ساله‌ام در زرهی، اولین بار است که همچین چیزی را می‌بینم که یک نیرو با این سطح تحصیلات پایین بهترین کادرزرهی شود...

ابوحامد با لبخند همیشگی گفت:

«این برادران سربازهای آقا امام زمان(عج) هستند،تعجب نکن از این معجزات در فاطمیون زیاد می‌بینید»

راوی:  رزمنده فاطمیون

روح الله اهل معرفت بود

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۴۷ ب.ظ


روح الله اهل معرفت بود، دانشگاه به همه قرآن جیبی داده بود؛همیشه این قرآن تو جیبش بود، زمان اضافی که داشت مثل قبل و بعد کلاس یا زمان استراحت,قرآن میخوند، با قرآن مانوس بود.

شهیدروح الله قربانی

فاطمه عربی دختر 8 ساله شهید مدافع حرم وقتی به این قسمت شعر رسیدند" سلام به محضر شما اقا جون

اجازه هست شعر بخونم براتون" رهبر معظم انقلاب فرمودند بله.

همچنین در ادامه دختر شهید مدافع حرم وقتی به اینجای شعر رسیدند" بچه ها با من نمیشن صمیمی

میگن تو بابا نداری یتیمی"

 رهبر معظم انقلاب فرمودند "غلط می کند کسی به شما بگوید یتیم پدرشما زنده هستند و در اسمان.

به نام خالق تمام دنیا

آفریننده ی مامان و بابا

به نام اون خدایی که خالقه

بابام به عشقش همیشه عاشقه

سلام به محضر شما اقا جون

اجازه هست شعر بخونم براتون

توی دلم درد دلایی دارم

به گریه و ناله کشیده کارم

نمیدونم چطور ز غم هام بگم

از غم دوری بابا جون یه کم

دلم براش تنگ شده خب بابامه

ولی از اون فقط یه عکس باهامه

خیلی دلم هواشو داره اما

رفته منو اینجا گذاشته تنها

وقتی که رفت یه روز خوش ندیدم

چقدر آقا زخم زبون شنیدم

بچه ها با من نمیشن صمیمی

میگن تو بابا نداری یتیمی

چرا اخه من چه گناهی کردم

رحمی کنید به سوز و آه و دردم

بعضی میگن کار بابام حقیره

خب نمی رفت تو سوریه بمیره

بعضی میگن نداشته رفتنش سود

میگن که رفتنش برای پول بود

    اما ما که مشکل پول نداشتیم

گرسنه سر روی زمین نذاشتیم

هر کی ندونه من که خوب میدونم

داره میسوزه قلبم و درونم

مگه بابام عاشق زینب نبود

ذکر حسین رو لباش هرشب نبود؟

بابای من غیرتی بود مشتی بود

تو سیل دنیا دنبال کشتی بود

میگفت حسین کشتی خوشبختیه

زندگیه بی اون پر از سختیه

فکر کنم آقا که دیگه رسیده

توی بهشت اربابشونو دیده

بابای من دریای غیرت بود و

تا دید خطر نزدیکه رفته زود و

جونشو داده توی راه کریم

تا به اسیری حرومی نریم

جونشو داد به راه عشق امیر

تا زینبش نشه دوباره اسیر

قدرکاراشو خیلیا ندارن

که حتی گل رو قبر اون بذارن

نیست و دلم تنگه ولی بگذریم

حالا که پیش شماییم بهتریم

خیلی دلم تنگ شده بود براتون

برای خنده و نوازشاتون

خیلی خوشحال شدم ک پیشتونم

کاشکی میشد تا همیشه بمونم

آخه شما مثه بابا میمونی

خیلی خوش اخلاقی و مهربونی

فاطمه عربی دختر شهید مدافع حرم علی اکبر عربی در گفتگو با خبرنگار ما گفت: احساس خیلی خوبی داشتم وقتی حضرت آقا را از نزدیک دیدم کاش می شد ایشان را همیشه از نزدیک ببینم.

 شهید والا مقام  علی اکبر عربی جانشین فرماندهی گردان سه امام حسین(ع) از لشکر علی بن ابیطالب(ع)  قم بود که 6 بهمن سال94 در درگیری با نیروهای تکفیری و تروریستی و در جریان آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا به خیل شهدای مدافع حرم شتافت، از این شهید سه فرزند به نام های فاطمه8، محمد مصباح و طهورا به یادگار مانده است.

دلنوشته های یک طلبه

@Mohamadrezahadadpour

گفتگو با همسر شهید صادق شکیب ۲

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۸ ب.ظ

از مدت‌ها پیش از اعزام، مقدمات حضور در سوریه را آماده کرده بود. شوق و ذوق حضور در ماموریت را در وجودش حس می‌کردم. در لحظات آخری که از خانه خارج شدیم، حسی در من می‌گفت برگشتی در کار نیست.

از مقصد عملیات اطلاع نداشتم، اما از مطالعات پیش از اعزام و روحیاتش حس نگرانی به من دست داد. می‌دانستم که ماموریت سختی در پیش دارد؛ زیرا دوره‌های سختی را می‌گذراند. در مسیر گریه کردم و گفتم که حس خوبی ندارم، اما هر بار با شوخی فضا را تغییر می‌داد. می‌گفت «تو یک شیرزن هستی و من یقین دارم که همسرم از هیچ چیزی هراس ندارد.»

در دوران ماموریت هر روز به مدت 5 دقیقه تلفنی با یکدیگر صحبت می‌کردیم. حتی در این مدت هم نمی‌دانستم ماموریتش کجاست.

ابتدا از این پنهان کاری ناراحت بودم، اما وقتی یاد عشق ورزی و محبت همسرم افتادم، دریافتم که برای جلوگیری از تشنج در خانواده این موضوع را پنهان کرده است. این کارش را نشانه عشق او به خانواده دانستم. از این رو ناراحتی را فراموش کردم.

دو شب قبل از شهادتش خوابی دیدم که به یقین رسیدم صادق برنمی گردد. صبح آن روز تلفنی خوابم را برایش تعریف کردم. باز هم با شوخی و خنده سعی کرد تا من را از نگرانی برهاند.

فردای آن روز هر چه منتظر تماسش ماندم، خبری نشد تا اینکه روز بعد عموی همسرم با من تماس گرفت و پرسید که آیا از حضور صادق در سوریه اطلاع دارم؟ پاسخ منفی دادم. آن زمان هم خبر شهادتش را به من نداد.

خبر شهادت صادق را در کانال ارتش خواندم. یک لحظه احساس فلج شدن به من دست داد. دست همسرم همانجا برایم رو شد. خواهرم می‌گفت: «شاید شایعه باشد.» با پادگان تماس گرفتیم. ابتدا خبر را تکذیب کردند، اما بعد از یک ساعت فرد دیگری تماس گرفت و خبر شهادتش را تایید کرد. در آن لحظه خوابم را از ذهن گذراندم و آخرین کلماتی که به زبان آورد، را در ذهنم مرور کردم.

شهادت همسرم مرا در پناه اهل بیت(ع) قرار داد

هنوز نتوانسته ام با موضوع شهادتش کنار بیایم. حدود هشت ماه از شهادت همسرم گذشته، اما همچنان در شوک هستم و نتوانستم باور کنم که همسرم را از دست داده‌ام. هر بار که دلتنگش می‌شوم، یاد آخرین مکالتمان، همت بلند و هدف ارزشمندش می‌افتم و آرام می‌شوم. این موارد باعث می‌شود که بیش از پیش به دامن اهل بیت (ع) پناه ببرم. آرامشی هم که امروز دارم عنایت خداوند و اهل بیت (ع) بوده است.

بعد از شهادت همسرم، از سوی ارتش به سفر زیارتی مشهد‌مقدس رفتم. این سفر مصادف شد با میلاد امام رضا (ع) که به جهت جمعیت کثیر، زیارت آقایان و خانم‌ها براساس ساعت برنامه‌ریزی شد. آخرین روز اقامت ما در مشهد مقدس به همراه یسنا برای زیارت به حرم رفتیم. یکی از خدام گفت که زمان نظافت است و اجازه زیارت داده نمی‌شود. خطاب به خادم گفتم که روز آخر اقامت ما است و یسنا تا به حال زیارت نیامده است. خادم بعد از دقایقی مکث، اجازه ورود داد. در حرم هیچ کس به جز من و یسنا نبود. برایم اتفاق عجیبی بود. آن شب همسرم به خواب خواهرم آمده و گفته بود که تمام مدت زیارت، در کنار یسنا بودم.

بعد از شنیدن این خواب، ایمان یافتم که آن زیارت به کمک شهید اتفاق افتاده و همسرم همیشه همراه ما هست.

شهید هر شب چشم‌انتظارم می‌ماند

پس از شهادتش بسیار به خواب من و خانواده‌ آمده است. هر اتفاقی که پس از شهادتش قرار بود برایم پیش بیاید، شب قبل آن، همسرم در خواب من را نسبت به آن موضوع آگاه کرده است.

همسرم پس از شهادت نیز به من و یسنا توجه دارد. یک روز در حالی که منتظر شنیدن هشدار تلفن همراه برای بیدار شدن و اقامه نماز صبح بودم، خواهرزاده‌ام من را بیدار کرد. ابتدا از این برخورد ناگهانی متعجب شدم، اما دقایقی بعد متوجه شدم که گوشی خراب شده است و اگر او بیدارم نمی‌کرد، برای نماز صبح خواب می‌ماندم.

هر شب یک دور تسبیح صلوات و یک فاتحه برای شادی روح همسرم قرائت می‌کنم. یکبار منزل پدرم در حالی که خسته بودم، تسبیح به دست خوابم برد و نتوانستم برایش فاتحه بخوانم. آن شب به خواب خواهرزاده‌ام آمده و گفته بود که مهدیه امشب من را چشم انتظار گذاشته است.

فردای آن روز خواهرزاده ام با من تماس گرفت و خوابش را تعریف کرد. از این که آن شب برای همسرم فاتحه نخواندم، شرمنده شدم.

فرزندی «مهدی باور» و «مهدی‌یاور» می‌خواست

تمام تلاشم را در جهت تحقق آرمان‌ها و اهداف همسرم انجام می دهم. مهم‌‎ترین درخواستش تربیت صحیح فرزندمان بود. به‌گونه‌ای رفتار می کنم و فرزندمان را تربیت خواهم کرد که صادق انتظار آن را داشت. همسرم می‌گفت: «فرزند ما باید کودکی مهدی‌باور و نوجوانی مهدی‌یاور باشد.» تمام تلاشم را برای تحقق وصیت و خواسته اش خواهم کرد.

همسرم به چند نکته توجه ویژه‌ای داشت، اول اینکه اعتقاد داشت دعا و عبادت وقتی موثر است که همراه با دلجویی از بندگان خدا و کمک به آن‌ها باشد. همیشه سعی می‌کرد کمک‌های مالی و غیرمالی به نیازمندان داشته باشد. در کنار نماز اول وقت، در حد ممکن عمل به متسحبات را هم داشت. دوم اینکه دعا برای تعجیل ظهور امام زمان (عج) ورد زبانش بود. در این باره نیز مطالعات زیادی انجام می داد که کتاب‌ها را به عنوان یادگاری برای دخترمان نگه داشتم و در نهایت به امر ورزش اهمیت زیاد می داد.

در خصوص علت انجام این سه عمل، می‌گفت: «انجام و فهم این اعمال می‌تواند به سلامتی روحی و جسمی یک فرد کمک کند.» من نیز معتقدم توجه به این موارد کمک شایانی به ارتقای سطح جامعه خواهد داشت، زیرا اثرات فوق العاده‌‌ی این اعمال را در وجود همسرم دیدم.

یسنا ولایی بزرگ خواهد شد

همسرم وصیت نامه کتبی نداشت. به صورت شفاهی گفت که در صورتی که برایش اتفاقی افتاد، من و یسنا در کنار خانواده‌ام بمانیم. از من نیز خواسته بود فرزندمان را به نحو احسن تربیت کنم. دلش می‌خواست که یسنا هم، همانند خودش پیرو خط رهبری باشد.

همواره تاکید می کرد که در صورت شهادت، به یسنا توضیح دهم که پدرش برای انجام ماموریت دفاع از کیان و حریم امامان معصوم (ع) جانش را نثار کرده است. نمی‌خواست یسنا کمبود پدر را احساس کند و یا کار پدرش را بی‌ارزش بشمارد.

دخترمان را به عقد یک مرد استکبارستیز در خواهم آورد

من در حالی  با همسرم ازدواج کردم که در جریان تمام خطرات و حوادث کاری وی بودم. همچنین دفاع از کشور و دین در هر کجای دنیا برایم قابل ارزش و احترام است. اگر یسنا روزی بخواهد با یک مرد نظامی ازدواج کند و این شخص همچون پدرش دغدغه دفاع از مظلوم را داشته و از سوی دیگر استکبارستیز باشد، قبول خواهم کرد. همه ما یک روز می میریم چه بهتر است که نام این مرگ شهادت باشد.

بیوگرافی

متولد: 8 آبان 68 – گالیکش

شهادت: 31 فروردین 95

شهادت: حلب – سوریه

وضعیت تاهل: متاهل – دارای یک فرزند دختر

تیپ ۶۵ نیروهای ویژه هوابرد ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع از حرم حضرت زینب(س)

دفاع پرس

گفتگو با همسر شهید صادق شکیب ۱

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ

همسر شهید «صادق شیبک»:

دست همسرم بعد از شهادت، برایم رو شد! 

تنها چیزی که موقع ازدواج برای من اهمیت داشت، صداقت و شرافت طرف مقابلم بود. وقتی برای اولین بار با وی روبه‌رو شدم، احساس عجیبی در تمام وجودم ‌رخنه کرد. حس خیلی خوبی نسبت به صادق داشتم و یقین داشتم که سخنان براساس صداقت است، اما...

به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، شنیدن خبر آزادسازی حلب شاید برای برخی افراد جامعه حائز اهمیت نبود، اما برای همسران شهدای مدافع حرم دلگرمی زیادی داشت. آن‌ها از این امر که خون همسرانشان در آزادی مردم مظلوم و بی دفاع حلب و همچنین دفاع از حرم اهل بیت (ع) به ثمر نشسته است، خوشحال شدند. برخی از این شهدا با وجود همسر و فرزند برای رسیدن به اهداف والایشان راهی سوریه شدند. یکی از این شهدا، تکاور شهید مدافع حرم «صادق شیبک» است. این شهید بزرگوار نهمین شهید مدافع حرم استان گلستان، هفتمین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری اسلامی ایران و دومین شهید مدافع حرم شهرستان گالیکش است، که به بهانه آزادسازی حلب، گفت‌وگویی با مهدیه بیگلری همسر این شهید مدافع حرم انجام داده ایم، که در ادامه می‌خوانید:

قرار دلتنگی در عید فطر به سرآمد

همسر خواهرم کارمند نیروی انتظامی بود و به خاطر شغلش در یکی از شهرهای شمال کشور ساکن بودند. مدتی به جهت ادامه تحصیل همراه با خانواده خواهرم زندگی می‌کردم. خانواده شیبک هم یکی از آشناهای خانوادگی، همسر خواهرم بود. در منزل خواهرم من را دیدند و برادرشان را برای آشنایی بیشتر معرفی کردند. پس از انجام تحقیقات پدرم و همسرخواهرم جواب مثبت دادیم.

تنها چیزی که موقع ازدواج برای من اهمیت داشت؛ صداقت و شرافت طرف مقابلم بود، وقتی برای اولین بار با وی روبه‌رو شدم، احساس عجیبی در تمام وجودم ‌رخنه کرد. حس خیلی خوبی نسبت به صادق داشتم و یقین داشتم که سخنان براساس صداقت است. بعد‌ها هر چقدر راجع به وی تحقیق کردیم بیشتر به این صداقت و پاکی پی بردم. همچنین صادق بسیار شخصیت آرام و ساده‌ای داشت و این چیزی بود که خیلی توجه من را به خودش جلب کرد.

سال 91 عقد کردیم و همسرم بهار 95 به فیض شهادت نائل آمد. حاصل این زندگی کوتاه، یک هدیه از جانب خداوند به نام «یسنا» بود. یسناخانم 20 آذر ماه، سه ساله شد.

همسرم همچون باقی شهدا؛ از ویژگی‌های خوب انسانی بهره مند بود که در واقع نمی‌شود آن‌ها را با کلمات توصیف کرد. اقامه نماز اول وقت، صداقت، راستگویی، درک بالا، خوش قولی، خوش اخلاقی و احترام به بزرگتر‌ها، از جمله ویژگی‌های برجسته صادق بود.

صادق در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران (نوهد) مشغول به خدمت بود. با توجه به اینکه برادر و همسر‌خواهرم هم نظامی بودند، از خطرات و دشواری‌های کاری‌اش آگاهی داشتم که شهادت نیز جزئی از این مشکلات بود. با دانش بر این‌که از تکاوران ارتش است، جواب «بله» را گفتم. به داشتن همسری که تمام زندگی‌اش را وقف دفاع از وطن و دین کرده است، افتخار می‌کردم.

نخستین عید فطر بعد از ازدواج، همسرم ماموریت بود. احساس دلتنگی می کردم. همان روز تماس گرفت و مثل همیشه، احساسم را از لرزش صدایم حس کرد. هر قدر سعی کردم عادی صحبت کنم، نشد. نیمه شب پیامک داد که تا چند ساعت دیگر به خانه می‌آیم. برای عید خودش را به خانه رساند و شیرینی آن عید برای همیشه در ذهنم ماندگار شد.

از آنجایی که دور از خانواده زندگی می‌کردیم، بسیار مراعات حال مرا می‌کرد. در انجام کار خانه و نگهداری از فرزندمان کمک حالم بود. علی‌رغم اینکه خسته بود؛ اما همیشه با خوشرویی و مهربانی با من برخورد می‌کرد. آن‌قدر غرق در خوشبختی بودم که هیچ وقت نبودش را تصور نمی‌کردم. چندین مرتبه با لحن شوخی از شهادت صحبت کرد؛ اما آن زمان جدی نگرفتم. از آنجایی که می‌دانست من طاقت دوری اش را ندارم، به طور جدی موضوع شهادت را مطرح نمی‌کرد.

حضور پنهانی در سوریه

قرار بود که ایام نوروز را در کنار خانواده همسرم سپری کنیم. حین سفر به من گفت که بعد از ایام نوروز به ماموریت می روم و در این مدت در کنار خانواده‌ام بمان. همچنین در قالب شوخی می‌گفت که عملیات برون مرزی است. به جهت اینکه تا تاریخ اعزام مدت طولانی مانده بود و ایشان هم، همیشه از این شوخی‌ها می‌کرد، من جدی نگرفتم.