مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه


سال91 با حاجی رفتیم سوریه..

در حال زیارت در مسجد اموی بودیم که متوجه خانمی افغانستانی شدیم که هر جا در مسجد می رفتیم پشت سر ما می آمد، دو دختر کوچیک هم همراهش بودند..‼

وقتی به مقام راس الحسین(ع) رسیدیم،نزدیکتر آمد و به من گفت:«خانم، وقتی در خیابان ها قدم می زنید آهسته صحبت کنید، چون تکفیری ها برای سر زنان ایرانی جایزه گذاشته اند..»

 من خیلی نگران شدم، به حاجی گفتم باید برای ما چادر عربی و پوشیه بخرید تا ما شناسایی نشویم..

حاجی خندید و گفت:«شما از ایران آمده اید اینجا تا این مردم مظلوم قوت قلب بگیرند و به نتیجه نهایی مقاومت امید پیدا کنند..»

راست می گفت؛ مردم سوریه از دیدن ما خیلی تعجب می کردند و با شعف خاصی می گفتند «اهلا و سهلا..»

یادش گرامی

کانال رسمی مدافع حرم سردار شهید اسماعیل حیدری

@haj_esmaeil_heidari

چله نشینی زیارت عاشورا برای شهادت

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


شهید مدافع حرم قدیرسرلڪ 

یک روز زنگ زد گفت: با تعدادی دوستان بسیجی و با صفا که مشتاق شهادت هستند در یک جلسه خودمانی که چله زیارت عاشورا است به نیت شهادت گرفته‌ایم. حدودا ۱۰ یا ۱۲ جوان فوق العاده بودند که الان متوجه شدم خداوند حرف آن‌ها را خرید و من را نخرید. از آن جمع ۳ نفر به شهادت رسیدند. متوجه شدم که خداوند آن جوانان را مورد عنایت قرار داده و از این چله نشینی‌ها نتیجه گرفتند.

همسرشهید : 

شهادتش به نذری که دو سال پیش با رفقایش کردند برمی‌گردد؛ یک هیئت، زیارت عاشورا برپا کردند و فقط از اهل بیت (علیهم السلام) شهادت را طلب می‌کرد. همیشه دعای بعد از نماز هایش این بود که مرگش با شهادت رقم بخورد. یکی از خصوصیات اخلاقی بارز شهید این بود که در کارهایش اخلاص زیادی داشت و معتقد بود که هر کاری را باید به نحو شایسته انجام دهد.

کانال شهید  @ghadirsarlak

شهادت محرم۹۴

@Shohadaye_Modafe_Haram

گفتگو با همسر شهید سعید سامانلو بخش آخر

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۲ ب.ظ


راضی کردن شما برایش سخت نبود؟

وقتی حرف از رفتنش به میان آمد ابتدا ناراحت شدم. چند ساعتی با او قهر کردم. اما سعید برایم صحبت کرد. گفت که هدفش از این هجرت و دفاع چیست؟ گفت که دوست دارد من همراهی‌اش کنم. اما من به او گفتم دلیلی ندارد برای جنگ به کشوری دیگر برود. او خندید و گفت: یعنی اگر امام زمان (عج) ظهور کند و سرباز بخواهد و در ایران هم نباشند تو باز این حرف را می‌زنی؟ گفتم نه آن زمان فرق می‌کند. خودم هم همراهت می‌آیم. سعید باز هم خندید و گفت: هیچ فرقی ندارد. ما مسلمانیم و شیعه. در دین ما برای حفظ اسلام مرز و بلادی مشخص نشده است. ما در بیان خوب صحبت می‌کنیم، اما زمان عمل که فرامی‌رسد... گفتم تو نرو بگذار بقیه بروند. پدرم را از دست داده‌ام، دیگر دوست ندارم تو را هم از دست بدهم. سعید گفت با این صحبت‌ها کاری می‌کنید که من فکر می‌کنم در انتخابم اشتباه کرده‌ام. خیلی با من صحبت کرد. سعید توانمند بود و من را برای رفتنش راضی کرد.

خانواده‌های‌تان چه عکس العملی نسبت به تصمیم همسرتان داشتند؟

هم خانواده ایشان و هم خانواده من هر دو مضطرب و نگران بودند اما از آن جایی که همیشه خودمان تصمیم نهایی را برای زندگیمان می‌گرفتیم، حرفی نزدند.

از چگونگی شهادتش اطلاع دارید؟

آنطور که به من گفته‌اند تک تیرانداز دشمن ایشان را می‌زند. سعید همان لحظه می‌خندد. همرزمانش اصلاً تصور نمی‌کردند که او زخمی شده باشد، وقتی به بالای سرش می‌رسند سعیدم با لبخند زیبایی روی لبش به شهادت رسیده بود. سعید را فاتح نبل و الزهرا می‌دانند. چون هم فرمانده بود و هم اولین کسی بود که وارد الزهرا شد و اذان گفت.

از خبر شهادت همراه زندگی‌تان چطور مطلع شدید؟

پدر ایشان با من تماس گرفتند تا به منزلشان بروم. وقتی رسیدم از حضور بستگان و اوضاع خانه متوجه شدم که سعید به شهادت رسیده است. اولش خیلی شوکه شدم و ناخودآگاه اشک‌هایم جاری شد. قبلاً اگر به ذهنم خطور می‌کرد که همسرم شهید بشود، سریع ذهنم را خط خطی می‌کردم اما چون از من قول گرفته بود که برای شهادتش دعا کنم من هم دعا می‌کردم که در سن بالا به آرزویش برسد. غافل از اینکه خدا عاقبت او را اینگونه رقم زده بود. سعید از لحاظ عقلی چون یک مرد 70 ساله عمل می‌کرد، بسیار دانا بود. دانایی او در انتخاب مسیر رسیدن به خدا کاملاً مشهود بود. مراسم ایشان هم بسیار باشکوه و سرشار از معنویت برگزار شد و در 19بهمن ماه 1394 در گلزار شهدای قم قطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپرده شد.

گویا در مراسم ختم همسرتان کسی لباس مشکی نپوشیده است؟

در مراسم همسرم کسی از خانواده‌شان مشکی نپوشید. رسم خانوادگی آنها این است. به غیر از مراسم شهادت ائمه و اهل بیت کسی مشکی نمی‌پوشد. خودش نیز چنین بود. کل خانواده دو ماه محرم و صفر مشکی می‌پوشند اما در مرگ عزیزان هم حتی اگر وابستگی زیادی داشته باشند کسی مشکی نمی‌پوشد. وصیت خود شهید هم همین بود.

درد دلی با حضرت زینب دارید؟

من در سن 9سالگی به زیارت خانم رفته‌ام. می‌خواهم به عمه‌ام بگویم. زینب جان تو دختر زهرای اطهر بودی. تو عزیز دل مولا بودی. تو وارث عصمت طاها بودی. عمه جان حال خوش از آن کسانی است که عاشق عمه‌شان زینب شده‌اند و بار سفر بستند و مانند سعید من پرهای رهایی را گشودند و راهی حریم بانو شدند و به مقام برتر یعنی شهادت دست یافتند، پس تو نیز دست ما و رزمندگان‌مان را بگیر. من به خود افتخار می‌کنم که سعیدم فدای زینب(س) شد و سر و کارم با بانوی عرشیان بی‌بی زینب(س) است.

به عنوان سخن پایانی، این شهید مدافع حرم را که از قضا همسرتان هم است، چطور شناختید؟

سعید ویژگی‌های بسیار خوبی داشت که هر کدام‌شان می‌تواند آدم را به اوج برساند. اولین ویژگی سعیدم که باعث رشد او شد این بود که خدا را در همه لحظات در نظر می‌گرفت. خدا را بسیار شکرگزار بود و برای هر نعمتی که داشت از خدا قدردانی می‌کرد. یادم هست وقتی اولین فرزندمان به دنیا آمد نماز شکر خواند. هر زمان هم که مصیبتی بر ما وارد می‌شد خدا را شکر می‌کرد. می‌گفت قطعاً مصلحت در این است که ما از درک آن عاجز هستیم. ویژگی بعدی سعید احترام به پدر و مادرش بود.

یاد ندارم مرتبه‌ای سعید دست پدر و مادرش را نبوسیده باشد. بسیار به ما احترام می‌گذاشت و می‌گفت شماها امانت هستید. باید خیلی مواظبتان باشم. نمی‌خواهم در آن دنیا سرافکنده و شرمنده پدرت شوم. سعید بسیار ولایتمدار بود. ایشان گوش به فرمان ولایت داشت و می‌گفت حضرت آقا، نایب امام زمان(عج) هستند. به راستی که او سعید بود و در راه سعادت قدم برداشت.

منبع : روزنامه جوان

 کانال شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeaneqom

لبیک یا زینب 

کلنا بفداک یا زینب

 کلنا عباسک یا زینب

خدایا قسمت ماهم کن



غایب آزمون کارشناسی ارشد

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ب.ظ


محمد ابراهیم توفیقیان که در دفاع از حرم‌، بدست تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید، امروز غایب آزمون کارشناسی ارشد 95 بود.

@sorbe_dagh

دلنوشته جامانده غمگین دیروز خان طومان .

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۰۴ ب.ظ


سلام علیکم بما صبرتم . 

در خاطرات امام خمینی آمده است که هنگام از دست دادن خرمشهر و محاصره آبادان ، فرماندار آبادان مضطربانه پشت تلفن استغاثه می کرده که بدبخت شدیم و شکست خوردیم و شهید دادیم و .... امام فرموده بودند جنگه دیگه . یروز اونا یروز ما . مهم اینه که وظیفه انجام میدیم و مهم اینه که آخرش ظلم شکست میخوره و خورد . 

 دوستان با دیدن چند شهید و دو وجب شهرک های کوچک و بی ارزش از دست دادن ، بیاد بیاورید که برای پیروزی بر رژیم بعث که همه دنیا پشت سرش بودند 8 سال و حتی ده سال جنگیدیم و صدها هزار ، بله صدهاااا هزار شهید دادیم . 

جبهه مقاومت نه استغاثه می کنه ، نه مضطرب میشه و نه نگران .   

این هایی که در شهرک فسقلی خان طومان شهید شدند همون بچه هایی هستند که سال ها برای رسیدن بشهادت ضجه زدند و امروز عیدی خود را از پیامبر رحمت ( ص ) گرفتند .

چند نفر از دوستان من که بعضا صمیمی هم بودند رفتند و اشک و غمباد امشب من ، نه برای آنان که برای خودم است . 

جشن وصال بچه ها در خان طومان بر همه شما مبارک . 

 پیروزی جبهه حق قطعی است . نا امیدی ممنوع . ضجه ممنوع . غر زدن ممنوع . 

  اینجاست که خدا بر شاکرین و صابرین می نگرد .

یگان فاتحین فقط در صورتی فاتح است که قبلش یگان شاکرین و صابرین باشد . 

جامانده غمگین دیروز خان طومان .

 سید محمد انجوی نژاد

شهدا کنار رزمنده های خان طومان هستن

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۰۳ ب.ظ


اگه شهید ابوحامد و شهید فاتح رو بعد از فاجعه ی منا تو خواب دیدند که جنازه های شهدای منا رو بیرون میکشن..

اگه ابوحامد و فاتح کنار شهدای بصری الحریر بودند..

الان هم کنار رزمنده ها تو جبهه ی خان طومان یقینا هستند..

شهدا نرفتند که برن و پشت سرشون رو نگاه نکنند..!! برعکس! شهدا رفتند که بیشتر باشند ..بموند ..قدرت تصرفشون تو عالم امکان بیشتر بشه..

ظرف وجودیشون بزرگتر شده..

بیشتر از قبل حضور دارند..

مگه میشه باور کرد سید ابراهیم و صابری و حاجی بادپا و ابوسجاد و ابوحامد و فاتح الان کنار همرزماشون حضور ندارند؟!!

حتی یکی از  رفقام خواب همسر مومنش رو دید که در جوانی و در اوج ایمان و معرفت از دنیا رفت..

خوابش رو دید در حالیکه لباس رزم به تن داشت گفت ما الان سوریه ایم ..اونجا کار زیاده..

چه برسه به شهدا!!

مادر شهید همت میگفت پسرم تو خواب بهم گفت ما نظام و جمهوری اسلامی رو رها نکردیم تو فتنه ها در کنار بچه ها هستیم..حتی شهید همت گفت تو دستاوردهای علمی کشور ما کنار شما هستیم..و حضورمون موثره..

کی باور میکنه شهدا الان رزمنده ها رو تنها گذاشتند؟!.

یقینا اینطور نیست. 

همیشه در تاریخ جنگ سنت الهی همین بوده..

یه وقت پیروزیم ...یه وقت شهید..

در مورد جبهه ی مقاومت و جبهه ی حق شکست معنا نداره..

یا پیروزی یا شهادت..

حضرت زینب رو به خواب دیدند..

فرمودند: ما لحظه ای رزمنده هامون رو تنهانمیزاریم..گلوله ای که به طرف دشمن پرت میشه ما اون گلوله رو به طرف دشمن پرتاب میکنیم و ما سپر شما میشیم و نمیزاریم گلوله ی دشمن به شما اسیب بزنه..

بچه های ما با عقیده و عشق دارند میجنگند..بچه های ما تو هیاتها یا حسین و یا زینب گفتند ...

شهادتشون هم قشنگه

اسارتشون هم قشنگه

دیگه فاجعه بیشتر از کربلا نیست که..

اونجا عمه جانمان گفت : ما رایت الا جمیلا

اما

جبهه ی دشمن که در جاهلیت محض بسرمیبرند دل خوش به پول امریکا و سلاح اسرائیله..

این کجا و آن کجا؟؟؟؟

شهید عبد الحلیم مسلم مجاهدی

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ب.ظ

شهید عبد الحلیم مسلم مجاهدی از حشد شعبی عراق از بصره آخرین وداع با طفلش بعدش شهید شد.
شهادتت مبارڪ.
بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم
  @Shohadaye_Modafe_Haram

شهیدان مدافع حرم محمد بلباسی و رحیم کابلی

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ب.ظ


مدافعان حرم حضرت زینب (س) محمد بلباسی و رحیم کابلی در جنوب حلب به فیض شهادت رسیدند.(95/2/17)

تقدیم به شهدای خان طومان

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ب.ظ


تقدیم به شهدای دیروز

خان طومان

شهرک خونین خان طومان سلام

ای اسیر پنجه ی گرگان سلام

بچه های مازنی مهمان تو

جان این پروانگان و جان تو

جاده ها سیلاب خون شد یا حسین

خاک صحرا لاله گون شد یا حسین ...


شهید سید علی اکبر ابراهیمی

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۲ ب.ظ

شهید سید  علی اکبر ابراهیمی  

تاریخ شهادت 24 آذر  1393

مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا قطعه 50 

   @sh_fatemi

الشهید القائد علی شبیب محمود

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۹ ب.ظ



شهید علی شبیب (ابوتراب) 

فرمانده قوات الخاصه ، نیروهای لبنانی مدافع حرم حضرت زینب (س) بود

 که در اوج حملات خمپاره ای تکفیری ها پرچم گنبد مطهر را تعویض کرد و بر فراز گنبد فریاد زد : "نحن قوه ... حیدریه ... حسینیه ... لن تنهار ... لبیک یا زینب(س)" و سرانجام در این راه پر بهجت آسمانی شد . روحش شاد

@ravaayatefath ‌ ‌

عاشق هم بودیم

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۲۷ ب.ظ

هردومون واسه زندگی ذوق عجیبی داشتیم اونقد که وقتی کسی میگفت بچه‌دار شید با تعجب میگفتم:

"چرا باید بچه‌دار بشم...؟ وقتی این همه تو زندگی خوشم چرا باید به این زودی یه مسئولیت دیگه ای رو هم قبول کنم.

به امین میگفتم: "امین ...تو بچه دوس داری...؟"

میگفت:" هر وقت که تو دوس داشته باشی.

تو خانوم خونه‌ای تو قراره بچه رو بزرگ کنی پس تو باید راضی باشی"

میگفتم:"نه امین…نظر تو واسم خیییلی مهمه.

میدونی که هر چه بگی من نه نمیگم" میگفت:"هیچ‌ وقت اصرار نمیکنم باید خودت راضی باشی"

من هم پشتم گرم بود تا کسی حرفی میزد میگفتم: "فعلاً بچه نمیخوام شوهرم بسه برام. شوهرم همه کسمه.

فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچه‌دار شم.عروسی داداشم بود میدونستم امین قراره بره مأموریت ولی تاریخ دقیقش مشخص نبود.

تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود بهش گفتم:"امینتو که میدونی همه زندگی منی"

خندید و گفت: "میدونم مگه قراره شهید شم...؟" گفتم:"خودت میدونی و خدا که تو دلت چی میگذره.

اینم میدونم که اونجا جایی نیست که کسی بره و به چیز دیگه ای فکر کنه"

سر شوخی رو باز کرد و گفت: "مگه میشه من جایی برم و خانوممو تنها بذارم...؟

گفتم:"چی بگم،هیچ بعید نیست…!" با خنده گفت:"نه بابا

آدم بدون اجازه رئیسش که کاری نمیکنه" از سوریه که برگشت مقداری خوردنی،از همونایی که اونجا خورده بود واسم آورد.

میگفت: "چون من اونجا خوردم و خوشمزه بود واسه تو هم خریدم تا بخوری. تقصیر خودش بود که این قدر منو وابسته خودش کرده بود.

(همسر شهید مدافع حرم امین کریمی )

https://telegram.me/revayateeshq

دلنوشته از یک جامانده

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۲۲ ب.ظ

بسم الرب الزینب (س)

چطور آغاز کنم !!

از کجا بگم !!

از نگاه های با معنای حلما و یا از ...

چند وقتی هست که دلم بد جور هواتو کرده ، به دنبال نشانی گشتم اما از تو چیزی پیدا نکردم ، گفتم برم بهشت زهرا به یاد آخرین باری که باهم رفتیم.

رفتم اما به غیر از جای خالی تو چیزی ندیدم ، کنار مزار محرم ترک سوختم وقتی مرتضی گفت دلم بدجور برای محرم و محمد تنگ شده. 

محمد نداف که یک مصرع شعر فرستاد ...

یاد یکشنبه شب زمستانی افتادم ، با حبیب و اکبر کنار مزار شهدای مدافع حرم.

کنار مزار شوهر عمه ات شهید صفر خانی.

یاد وصیتی که کردی ، برق نگاه تو ...

اما باز هم دل تنگ تو هستم ، چون نمیدونم کجا باید به دنبالت بگردم کجا بیام بنشینم و درد دل کنم ...

رفیق روزهای سخت ، رفیق بی نشان ، رفیق روزهای تنهایی ..

شهید مدافع حرم محمد اینانلو 

https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg

بیسیم چی

‎روایتى از شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائى

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۵ ب.ظ


‎ تعریف کرد که: دستم رو گرفت و برد پای ستون. گفتش نیگا کن! با تعجب نیگا کردم، گفتم این ستون چرا انگار جابه جا شده؟ خنده کرد و گفت: یه مدتی سرمون خیلی شلوغ بود، یعنی خیلیااا. صبح تا شب یه کله کلاس داشتم. یا میدون بودم یا سر کلاس. چون وقت کم بود شبا هم کلاس میرفتم. واقعا دیگه کلاس رفتنمون از حد استاندارد خارج شده بود. یه شب با دو سه نفر کلاس داشتم. میخواستم آر.پی.جی درس بدم. توضیحاتش رو که دادم رسید به طریقه ی جا گذاری راکت و نحوه شلیک. برای این کار راکت آموزشی داشتیم. اون رو سوار قبضه میکردیم و به صورت آموزشی مسلح میکردیم و ماشه رو میچکوندیم. خلاصه راکت رو برداشتم خرجش رو وصل کردم قبضه رو تو یه دست گرفتم و راکت آموزشی رو با دست دیگه داخل قبضه جادادم. همینطور هم برا نیروآموزشی ها هم توضیح میدادم. قبضه رو گذاشتم رو دوشم ستون درجه رو درست کردم رو به پنجره کلاس هدف گرفتم از ضامن خارج کردم توضیحات نهایی رو دادم ماشه رو چکیدم و بوووووووووووووم . . میخندید!!! گفت: یهو کلاس دور سرم چرخید راکت شلیک شد نگو از فرط خستگی راکت جنگی رو اشتباه جای راکت آموزشی آوردم بعد یه قهقهه ی شیرین زد. با دستش محکم زد به کمرم و گفت: خدا رحم کرد، همه جوره هوام رو داشت هیچ اتفاقی نیافتاد راکت به سمت پنجره شلیک شد پشتم هم به در کلاس بود که اون هم باز بود اتاق پشتی کلاس ما هم اتاق استراحت یکی از بچه ها بود که از شانس خوب من دو سه دقیقه قبلش رفته بود اتاق کناری پیش بچه های بهداری در پودر شد ولی خدا رو شکر کسی آسیب ندید اما موج شلیک اینقد زیاد بود که ستون ساختمون تکون خورد. و دوباره خندید خندید خندید ... . . . . . فدای چشمای خسته ات بشم محمود فدای تن خسته ات بشم داداش فدای مهربونیات عزیز دلم چقدر کار میکردی چقدر زحمت میکشیدی چقدر کارت برات مهم بود چقدر معلم خوبی بودی رفیق . . . حالا آروم بخواب نفسم استراحت کن به زودی باید برگردی پای رکاب اربابت ان شاءالله

"برگرفته از صفحه یکى از دوستان شهید"

خاطره ای از شهید صدرزاده

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۴۹ ب.ظ

چون تیر تو سینه اش خورده بود و شش سوراخ شده بود و با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد....و چند دقیقه بیشتر....

درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد...همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود...پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه...

حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم...

چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود....اون لباسم رو یادگار دارم... 

راوی ابوعلی دوست وهمرزم شهید صدرزاده