مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

اتاق شهید حامد جوانی

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ب.ظ

حامد جان! عزیزدل مادر، کم کم دارد یک سال می شود که من از تو دورم ولی من این جدایی را باور ندارم ،بوی وجودت جای جای خانه را گرفته است.

کانال شهید حامد جوانی

@alamdar13

خاطره ای از شهید علی عبداللهی

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۱ ب.ظ

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱

شهیدی که همانند حضرت علی اکبر (ع) اِرباً اربا شد.

به نقل از دوست شهید:

در دوره آموزشی برای ورود به مجموعه سپاه و ملبس به لباس سبز پاسداری شدن با علی آقا هم گردان بودم. در دانشگاه امام حسین (علیه السلام) که زادگاه تولد میثاق و عهد و پیمان پاسداران است، هنوز صدای آهنگین پوتین ها و لگدکوب کردن آسفالت میدان صبحگاه توسط بچه ها در رژه در زوایا و خفایای ذهنم خطور می کند و همچنین برگزاری یادواره شهدا و مراسم هیئت و دیگر مراسم ها.

در یکی از روزهایی که حدود یک ماه از تاریخ شروع آموزش مان گذشته بود در میدان صبحگاه دانشگاه بودیم و همه گردان ها تجمیع بودند، فرمانده گفت: باید دو نفر از گردان ما به گردان دیگری برود. پس از بحث و گفتگو گفتند که قرعه کشی می کنیم. یکی از آن دو اسمی که درآمد اسم من بود. من هم اصلاً راغب نبودم که بروم گردان دیگر. چون خیلی از رفقا و بچه محل ها تو این گردان بودند. خلاصه پیش فرمانده که رفتم از من اصرار و از ایشان انکار و بی فایده بود. بعد علی آقا عبداللهی آمد و گفت من به جایت می روم گردانی که باید بروی. از همان موقع روحیه ایثار و شهادت را در خودش تقویت کرده بود و فکر کنم این گذشت و فداکاری برای من ایثار بزرگی جلوه می نمود و گر نه خیلی بزرگ تر از آن ایثار این بود که با داشتن همسر و فرزند برای جهاد فی سبیل الله به جنگ با کفار داعشی برود و الآن که سر سفره ارباب بی کفنش متنعم است. تنها فرزندش ۱۶ ماهه است.

مدافعان حرم 

@lranlran

عملیات بصر الحریر 4

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ

بچه ها سرامیکها رو در میاوردن و تو مسیر میانداختن، حتی تحمل سنگینی یه نارنجک هم ازمون سلب شده بود...

از یه مسیر دیگه و درست تو دل دشمن و حدود 8 کیلومتر راه رو که تا مواضع خودی داشتیم رو طی میکردیم...

تو همون مسیر چند نفر دیگه ای رو از دست دادیم...

منم که آخرین نفر ستون بودم، چشام سیاهی تاریکی میرفت و هر لحظه فاصله ی خودم رو با بچه ها بیشتر احساس میکردم،به خودم اومدم و دیدم اگه عقب بمونم ، اسیر شدنم قطعیه...بالاخره خودم رو رسوندم و تو مسیر تجهیزات بچه ها رو روی زمین میدیدم...

سید مجتبی حسینی رو هم که قبلا قضیه اش رو گفتم و همچنین شهید مالامیری که چطور از خودگذشتگی کرد و کنار اون مجروح موند و گفت من چطوری اینو که مجروح شده تنها بذارم، فردا چی جواب بدم و حتی از روحیاتی که ازش سراغ داشتم ، دغدغه ی اینو داشت که بعدا بگن معلممون درسایی که به ما میداد رو خودش عمل نکرد...

یه چیز اینکه یادم رفت بگم و کسی هم نپرسید که سرنوشت اونی که به پاش تیر خورد چی شد؟

یه مورد دیگه که یادم رفت عرض کنم این بود که تو اون شرایط بیسیمهای آنالوگمون (داخلی)توسط دشمن شنود میشد و اومده بودن روی شبکه مون و با فارسی صحبت کردن و بعضی الفاظ رکیک نسبت به اهل بیت ، روحیه ی بچه ها بیشتر بهم میریخت...

بعد اینکه با اون وضعیت رسیدیم به عقبه، چند تا ماشین اومده بودن دنبال بچه ها...

و آذوقه ای که قرار بود بیاد تو خط، رو هم انباشته شده بود و با دیدن آب و غذا مثل کسایی که از قحطی در اومده باشن ، خودمونو انداختیم رو آب و خوراکی ها...

آبی که در دهان نمونده بود، همون یه مقدار کمی که کف از دهان میومد و از دهان خارج میکردیم ، بعضا همراه خون بود...

بعد از خوردن آب، یه ظرف حلوا شکری برداشتم که بخورم، وقتی یک تکه ازش کندم و خوردم، ناخوداگاه همشو از دهانم خارج کردم و دیدم که خونی شده...بله دهان و گلوی  بیشتر بچه ها زخم شده بود...

بعد از اون تا مدتها که حلوا شکری میدیدم حالت تهوع میگرفتم...

بعد از اون به دستور فرمانده ، قرار شد بچه های باقیمانده رو سر خط کنیم و همونجا خط پدافندی تشکیل بدیم ...که با اون شرایط بچه ها،اصلا عملی نشد...

و از همونجا هم مجبور شدیم چند کیلومتر دیگه عقب نشینی کنیم و همون نقطه ی رهایی رو تثبیت کنیم...

از زمان جدا شدن از مجروحین، نقطه شون رو با جی پی اس ثبت کردیم و تذکر اکید دادیم که اگه از آسمون سنگ هم اومد جاتون رو ترک نکنید تا بیاییم دنبالتون، چون اکه راه بیافتین صد در صد گم میشید و ممکنه اشتباها برید تو دل دشمن ،موارد امداد رو به بچه ها گفتیم و با شریان بند هر چند دقیقه یه بار بالای زخم رو میبستن و باز میکردن تا جلو خونریزی رو بگیرن...تا آخرش ، مدام منو پیج میکردن و کمک میخواستن، ماهم که تو اون معرکه گیر کرده بودیم و هیچ چاره ای نداشتیم...

بعد از اینکه خلاص شدیم، رو شبکه پیجشون کردیم و اونا گفتن که ما محل رو ترک کردیم...

دو دسته شده بودن...و متاسفانه مجروح رو تنها گذاشته بودن و هر دو نفر با یه بیسیم از هم جدا شده بودند...

بیسیمهایی هم که در اختیارشون بود، یکی سراسری(دیجیتال) و دیگری داخلی(آنالوگ)بود...

و از هر دو گروه پرسیدم که موقعیت؟

و طبیعی بود که نمیدونستن تو چه موقعیتی هستن...

خلاصه با کلی نشونی دادن و اینکه تو جهت یابی ضعف داشتن،و عدم توجه به تذکرات مبنی بر عدم ترک موقعیتشون، کارمون رو خیلی سخت کردن...

گروه اول رو از پرسیدن پوشش گیاهی منطقه و جهت غروب خورشید هدایتشون کردیم و بالاخره بعد کلی علامت دادن و راهنمایی با تیراندازی آوردیمشون...

و گروه دوم هم میگفت تو مسیرمون یه منبع آب بتنی میبینیم که تو اون منطقه کلی از اون منابع بود...

خلاصه اونا رو هم تقریبا با همین شیوه و با آوردن خودرو محمول دوشکا و تیر اندازی در  نزدیکی محلشون از دل دشمن کشیدیم بیرون...

ولی متاسفانه اون مجروح اسیر شده بود و فردای اون روز فیلمش از شبکه ها پخش شد...ا

کانال دم عشق دمشق




عملیات بصرالحریر 3

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ

قبضه و موشک SPG که توسط بچه های موشکی به محل آورده شده بود به دستور سید ابراهیم در جای مناسبی باید نصب میشد...که سید مصطفی موسوی اومد پیشم و با مشورت هم قرار شد رو پشت بام مدرسه مستقرش کنند تا اگه خودرو یا محمول دشمن از توی جاده به سمتمون اومدن مورد اصابت قرار بگیرن...

 بعد چند دقیقه سید مصطفی پشت بیسیم گفت:حاجی این جایی که نصبش کردیم جای مناسبی نیست و درست روبرومون ستونها و سیمهای برق مزاحمند و موشکهای SPG به محض برخورد به کوچکترین مانعی، حتی یه سیم کوچک، قبل از اصابت به هدف ، منهدم میشه...

دیدیم نه فرصتی داریم و نه چاره ای، با مواد منفجره، ستونها رو خوابوندیم و یه مسیر امن برا شلیک آماده شد...

دشمن فشار سنگین و بی امانی رو آورد...و با تک تیراندازهایی که اطراف، مخصوصا بالای منابع بلند آب و جاهای مختلف مستقر کرد، عملا ابتکار عمل رو دستش گرفته بود...

بچه ها یکی یکی پر پر میشدن...

در دور دست میدیدم که دارن نیرو وارد میکنن و ماهم چون خط امداد و پشتیبانی مون مسدود شده بود، و توان انتقال مجروحین و شهدا رو به عقبه مون نداشتیم و هر چه زمان میگذشت،روحیه ی بچه ها ضعیفتر و شکننده تر میشدن...

جیره ای که از شب قبل همراهمون بود ،بعلت سختی راه و طاقت فرسا بودنش، در همون ساعات اولیه تموم شده بود و تشنگی رو بچه ها حسابی فشار میاورد، طوریکه از پیاده روی طولانی با اون شرایط شب گذشته و بیخوابی و همچنین درگیری سخت با دشمن، دهانها همه خشک و بعلت فعالیت زیاد،سوزش شدیدی در ناحیه ی گلو حس میکردیم...

پشت بیسیم مدام تقاضای کمک و پشتیبانی داشتیم،که دوتا ماشینمون اومدن که بهمون کمک برسونند و زیر دید و تیر شدید دشمن ، زمین گیر شده و ماشینها سوراخ سوراخ شدند...

سید ابراهیم هم که به اتفاق حاج حسین و عده ای از بچه ها تو خونه ی دیشبی زمین گیر شده بودند و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند...

شرایط اون زمان و مکان واقعا با این چند کلمه، غیر قابل وصفه...و واقعا کربلایی به پا شده بود...

به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه ها سرکشی میکردم و توصیهدهای لازم رو متذکر میشدم...

و چشمم که به شهدا و مجروحینمون میافتاد حسابی شرمنده شون میشدم که نمیتونم کار زیادی براشون انجام بدم و فقط مقاومت میکردیم تا بلکه روزنه ی امیدی باز بشه...

بلهروز میلاد آقا امام باقر علیه السلام، بچه هامون یکی یکی با لب تشنه پر پر میشدن...

و مهماتمون هم تقریبا رو به پایان بود...

حاج حسین که خیلی آدم تو داری بود واصلا لب به شکایت و اعتراض نمی گشود، دیدم پشت بیسیم صداش در اومد و به امام حسین علیه السلام قسم داد که یکی یه کاری بکنه...

تو همین حین بود که پشت بیسیم شنیدم سید ابراهیم مجروح شده و حاج حسین گفت اگه یه بی ام پی (نفربر) نفرستین ، سید ابراهیم و بچه ها از دست میرن...

بی ام پی اول اومد و زیر آتش شدید دشمن دووم نیاورد و برگشت...

دوباره حاج حسین پشت بیسیم به حالت التماس گفت:مهماتمون هم تقریبا تموم شده و ممکنه هر لحظه اسیر بشیم...و این موردی بود که همه ی بچه ها بهش مبتلا بودن...اون لحظه من از مدرسه که بچه های موشکی و شیخ ابوقاسم و سید مجتبی و....مستقر بودن، خودمو به سمت چپ سراهی که سید زمان و جواد و ...مستقر بودن رسونده بودم و اونجام کلی مجروح و شهید داشتیم...

تیربارهامون دیگه مهماتی نداشت و کلاشهامون هم هر نفر کمتر از یک خشاب...

منم که شب قبلش بجای سرامیکهای ضد گلوله، 8 تا خشاب اضافه برداشته بودم و تو جیب جلیقه ام بجای سرامیکها قرار داده بودم...و با سینه خشابم جمعا 13 خشاب داشتم که حدود 8 تاشون رو زده بودم و 5 تا باقیمونده رو میخواستم به حاج حسین و سید برسونم...

از بچه ها خداحافظی کردم و علیرغم اصرار بچه ها با توجه به پوشش تک تیراندازهای دشمن مبنی بر موندنم ، توجهی نکردم و با سرعت به سمت سید وحاجی دویدم....

تو اون فاصله ی حدود 300 متری، در حدفاصل 100 متر اول با توجه به اینکه جاده توی خط القعر قرار داشت و از دید و تیر دشمن در امان بود، خطری متوجهم نشد...

از اصطلاحا خط القعر( گودترین محل اون منطقه )در اومدم و تو مسیر و دید دشمن قرار گرفتم...تازه فهمیدم تو چه مخمصه ای گیر کردم (از ساعتی قبل هم ضبط صوت گوشیم هم روشن بود و تمام صوتهای حین درگیری رو ضبط میکرد و البته اونجا کاملا ازش فراموش کرده بودم) و از چند جهت تیر میومد...

به قدری آتش شدید بود که هر لحظه منتظر این بودم با گلوله ای بر زمین بیافتم...

به قدری گلوله دور و اطرافم رو زمین مینشست و خاکهاش به سر و صورتم میپاشید که فکر میکردم اون نامردا هر چی مهمات دارن، رو سر من خالی کردن...

و در همون حالت ، اشهدم رو با صدای بلند میخوندم...به وضوح نفیر گلوله ها رو که از اطرافم ، مخصوصا از کنار سر و صورتم رد میشدن رو حس میکردم و خدا میدونه در بعضی موارد ، اینجوری حس میکردم که تغییر مسیر گلوله ها  از مقابل صورتم، اتفاقی نیست و اونجا متوجه شدم که رفتنی نیستم....

خلاصه رسیدم به نزدیک اون دوتا ماشین و درست مقابل اون خونه ای که حاج حسین، سید و بقیه بودن...

حدود 30 متری بچه ها، حصار اطراف خونه که از قلوه سنگهای موجود در منطقه و به ارتفاع حدود 70 سانتیمتر درست شده بود،کنار بچه هایی که پشت دیوار سنگر گرفته بودن، نشستم...

میخواستم ادامه بدم و به سمت حاجی برم که صدای فریاد حاجی منو به خودم آورد وگفت:....مگه نمیبینی قناص یکی یکی بچه ها رو میزنه....سرجات بشین...

از اون فاصله هم نمیشد خشابها رو براشون پرتاب کنم.

وقی زمین گیر شدم، تازه متوجه شدم ، سمت راست و چپم کسی نشسته و چند نفر دیگه هم تو همون راستا نشسته بودن و بصورت پراکنده به اطراف تیراندازی میکردن...

تازه داشتم نفر سمت چپم رو توجیه میکردم که فلانی سرت رو بدزد که چند نفر قناص بچه ها رو میزنن، دیدم که مغزش پاشید رو سنگهای همون دیوار کوتاه که پشتش سنگر گرفته بودیم و دقیقا به حالت سجده سرش افتاد رو زمین...نگاه کردم دیدم کنار گوش سمت راستش تیر خورد واز سمت چپ سرش خارج شده بود...

 بله حدود اذان ظهر بود که دیدم اول وقت لبیک گفت و رکوع نرفته، رفت سجده...

سمت راستیم رو صدا کردم بهش گفتم حواست باشه کناریمون رو هم زدن که دیدم جواب نمیده، دوباره صداش کردم دیدم جواب نمیده، تکونش دادم و متوجه شدم که اصلا حواسش نیست و انگار تو این دنیا حضور نداره...

بعد که دقت کردم دیدم تو اون شرایط اصطلاحا هنگ کرده...تا اومدم عکس العملی نشون بدم، دیدم به پشت افتاد...تیر دقیقا تو گلوش خورد...

منم حسابی کفری شده بودم...از ایمان ضعیفم همونجا داد زدم...خدااااااا این چه امتحانیه که داره سرم میاد ؟؟!!!

یا منم ببر یا یا یه راهی باز کن...

بی ام پی دوم خودش رو رسوند و از روی مهماتی که بی ام پی اول آورده بود و وسط جاده انداخته بود و از ترس هدف قرار گرفتن با موشک، صحنه رو ترک کرده بود،رد شد و تقریبا غیر قابل استفاده شد، هر چند که بخاطر قرار گرفتنشون توی فضای باز و وسط جاده ،بخاطر اجرای آتش تک تیراندازها، عملا غیر قابل دسترسی و استفاده بود...

و خودش رو به بچه ها رسوند، تو این فاصله هم کلی به سمتش موشک آر پی جی و اس پی جی و...شلیک شد...

و حاج حسین و سید و بچه ها کنار خونه، زمین گیر شده بودند، طوریکه اگه کوچکترین حرکتی میکردن مورد اصابت تک تیراندازها قرار میگرفتن...


راننده بی ام پی با عجله و دستپاچگی سعی در عقب و جلو کردن داشت تا بتونه درب بی ام پی رو که در عقبش قرار داره رو به نزدیک بچه ها هدایت کنه، که تو همین تحرکات با ستون بتنی خونه برخورد و تخریب شد و منم که شاهد صحنه بودم، هی جوش میزدم که نکنه تو این شیر تو شیری بچه ها رو له کنه...

مسلحین کم کم حلقه محاصره رو تنگ تر کردن و کاملا واضح دیدیم که از سمت چپ مثل گرگهایی که به گله میزنند،نفوذ کردند و از فاصله خدود 10 تا 15دمتری به سمت بچه ها تیراندازی کردن...

مجروحین به همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدن ...حاج حسین که مجروحین رو سوار کرده بود، خودش از همه آخرتر قصد سوار شدن داشت که مورد اصابت قرار گرفت و دستش از دست سید ابراهیم که میخواست حاجی رو بکشونه تو، جدا شد(سید گفت که خود حاجی دستش رو از دست سید جدا کرده بود)نوادگان معاویه به قدری نزدیک شدن که رگبار رو داخل بی ام پی گرفتن و سید میگفت که گلوله ها وقتی به بدنه ی داخل بی ام پی برخورد میکردن ، کمونه کرده و چندین بار بین در و دیوار داخل رد و بدل میشدن و درست همونجا گلوله ی دوم به پهلوی سید ابراهیم خورد...

خلاصه بی ام پی از اون مهلکه خودش رو خارج میکنه، اما بدون حاج حسین...

ماهم دیدیم که چاره ای جز شکستن محاصره نداریم، پشت بیسیم اعلام کردم: هرکسی که صدای منو میشنوه فورا خودش رو به ما برسونه و از قسمت پشتی حلقه ی محاصره رو بشکنیم و عقب نشینی کنیم...

در اون حالت از سه طرف محاصره ی کامل بودیم و از از قسمت پشتمون دشمن در فاصله ی دوری قرار داشت...

که همونجا تو اون شرایط سخت،سید مصطفی موسوی اعلام کرد:حاجی قبضه ی اس پی جی رو چیکار کنم؟

منم از کوره در رفتم و گفتم:اون قبضه بخوره تو سرت....جونتو بردار و بکش عقب...

اونم با همون آرامش خاص و همیشگیش گفت:خوب چیکار کنم این قبضه دست من امانته...

تو اون شرایط سخت تشنگی، خستگی و بی مهماتی، دیگه جای وایستادن نبود...

بچه ها خودشون رو رسوندن و با آتیش پراکنده و پوشش ،حرکت کردیم...

و دشمن هم که حسابی روحیه گرفته بود و تعدادی از بچه ها رو هم اسیر کرده بود، به سمتمون تیراندازی میکرد...

دیگه نایی برای ادامه ی مسیر نمونده بود...


شهید مدافع صادق عدالت اکبری

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ

بسم رب الشهدا والصدیقین 

پاسدار رشید اسلام صادق عدالت اکبری همرزم شهید آقامحمودرضابیضائی از تبریز به خیل شهدای مدافع حرم پیوست

صادق مانوسیت خاصی با شهدا داشت...در مراسم غسل و تدفین شهدا همیشه نفر اولی بود که شرکت میکرد...یادمه وقتی شهید نومی رو داخل مزار میذاشتن و برف هم همراه کولاک میومد زبانحال معروف ترکی رو با صدای حزین و شکسته زمزمه میکرد که : بیر دویونجا سنه من آغلاماغا قویمادیلار سینه ن اوستون ده اورک داغلاماغا قویمادیلار 

شهید باز محمد میرزایی فاطمیون

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۶ ب.ظ


مدافع حرم حضرت زینب س علیها بازمحمد میرزانبی در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب ( س) به درجه رفیع شهادت نائل شد.

@Shohadaye_Modafe_Haram 

شهید مدافع حرم حسین عطری

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۱ ب.ظ


بخشدگی و سخاوت شهید

محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت .

محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود  بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود .

شهیدی که بازبان روزه به شهادت رسید.

 به نقل از دوست شهید

شهادت۱۴خرداد۹۲

@shahid_Atri

@Shohadaye_Modafe_Haram 

سید مصطفی در سیزده سالگی

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ب.ظ


"...زده بود تو خط شطرنج و به تیپش هم اهمیت میداد. به صورت حرفه ای بازی میکرد، جوری که مقام آورد ، هم توی شمال [دوران سکونت در بابل] هم توی شهریار ... از نظر درسی ، خوب بود ، عالی نبود ... البته درسهایی که دوست داشت عالی بود. 

از همون اول با این مسئله مشکل داشتم! چیزی که خودش دوست داشت، عالی میشد ! خدا نکنه از درسی خوشش نمیومد ... میگفت "ده باعزت !" کافیه ! این ادامه داشت ... درسهای شفاهیش رو دوست داشت ، ریاضیش خوب بود،  اصلان زبان دوست نداشت . (به نظر مصحح متن کاملا محق بود!). اصلا اهل دعوا نبود . ولی اگه کسی اذیتش می کرد ، امکان نداشت به سادگی بگذره!  بیشتر دوست [و رفیق ] داشت [تا اهل] دعوا [باشه.]."

 مادر شهید سید مصطفی صدرزاده 

سلام سید مصطفی

 @ravaayatefath ‌ ‌

خاطره همرزم شهید حاج رضا فرزانه از شهید

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ

ساعاتی قـــــبل از شهادت سردار حاج رضا فرزانه

شهید بی مــــــــــزار

ساعت سی دقیقه روز بیست ودوم بهمن ماه ۱۳۹۴ درمشرفه ریف حلب هر کدام از بچه ها مشغول آماده کردن خود برای ساعتی دیگر که قرار بود به عملیات بریم بودن یک لحظه وارد اتاق شدم حاج رضارو در حال خواندن قرآن با آرامـــــش خاصی بود گویا با خدای خود هماهنگی های لازم را برای خانه نو میکرد و پر بکشد  اون کجا و ما اوارگان خاکی کجا بعد از تلفن به خانواده و ودای اخر هنگام از اتاق گفتم حاجی برا منم دعا کن شهادت قسمتم بشه حاج رضا گفت بشین، نزد ایشون نشستم وگفت یاد داشته باش ما حقی نداریم برای خدا امرونهی کنیم بلکه آنچه برای ما در نظر گرفته شده آن خواهد شد و ما کجا شهادت کجا با بوسه ای از شانه ایشان نماز خانه را ترک کردم ودقایقی بعد با مهمانان خطوط جنوبی و همکارانشان وارد نماز خانه شدیم باز حاجی با همان حال  دیدم، نقشه را من از جیبم در آوردم و جلوی دوستان روی زمین جهت توضیحات قرار دادیم که پس از چند دقیقه شهید حاج احمد اسماعیلی وارد و شروع به گزارش کرد ولی حاج رضا فارق از این مباحث به قرآن خواندن مشغول بود.

همـــرزم شهید

شهادت۲۲بهمــــــــــن۹۴

پیکر مطهربازنمیگردد

@shahid_rezafarzaneh

@Shohadaye_Modafe_Haram 

سیدروح الله حسینی (فاطمیون)

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ


شهید سیدروح الله حسینی 

تاریخ شهادت 18 بهمن ماه 1393 

محل شهادت درعا 

مزارش در گزارش شهدای بهشت رضا  مشهد

@sh_fatemi

عملیات بصر الحریر ۲

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ


صدای سیدابراهیم هم که مدام تو بیسیم پیجم میکرد و میگفت فلانی،چرا به کارت سرعت نمیدی و اگه به روشنی هوا برخورد کنیم و دیر برسیم پای کار،اینجا کربلا میشه، از یکطرف و عقب موندن تعدادی از بچه ها هم که طاقتشون سر اومده بود از طرف دیگه، حسابی کلافم کرده بود و با حرفهای حاج حسین که میگفت توکلمون به خدا، خودمو آروم میکردم...

چون یه عده از بچه ها عقب مونده بودن و دستور اکید سید ابراهیم هم این بود که حتی یکنفر از بچه ها نباید از تو عقب بیافتن و تو باید آخرین نفر باشی، هرچه التماس میکردم که بجنبین و سریع باشین، افاقه نکرد...

خلاصه اونجا سید،پشت بیسیم خطاب بهم چندتا لفظ سنگین بکار برد، منم که چاره ای نداشتم و تا بحال اونجور عصبانی ندیده بودمش، اخمام رفت تو هم که چرا سید خودش رفت جلو و منو با این شل و ولها اینجوری گذاشت...

خلاصه اون کاری که نباید میشد، شد...

عقب موندیم و راه رو گم کردیم...

نقشه رو باز کردم و چون GPS دست سید بود،نتونستم مسیر رو پیدا کنم و حدود یک کیلومتر راه رو اشتباه رفتیم...

بعد حدود 20 دقیقه سید مشتبیسیم نهیب زد که کجاااالایی پس چرا نمیایی...

گفتم سید جان ما باید تا الان به شما میرسیدیم ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار دراومد و به جاده خاکی زدیم...

سید گفت یا فاطمه ی زهراااااا (تیکه کلامش بود...وقتی خیلی هول میکرد)

فشنگ رسام همراهمون بود ولی تو اون شرایط امکان استفاده و علامت دادن رو نداشتیم...لذا سید گفت از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن...

دونفر ناوبرمون رو فرستاد تا ما رو پیدا کنن...

بعد حدود نیم ساعت همدیگه رو پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم...

حدودا نیم ساعت به اذان صبح داشتیم... رسیدیم به یه جاده و صدای چندتا ماشین و موتور میومد...یه عده از بچه ها رو مامور کردیم روی جاده کمین بزنن و ماهم همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به یه خونه که صدای تیراندازی اومد...ماهم به سمت آتش دهنه ی سلاحها شلیک کردیم...

دوتا از بچه هامون مجروح شدن و یه موتور و یه ماشین از اونا رو به گلوله بستیم ...

خلاصه اون خونه ای که قرار شد محل استقرار و فرمانرهی بشه رو پاکسازی کردیم...

4 نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه تو خونه بودن...

به فرموده ی حاج حسین اسرا رو تو یک اتاق قرار دادیم که چند نفر گفتن نه باید زنها رو از مردها جدا کنیم که حاجی مخالفت کرد و گفت با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنن ...استدلالشم منطقی بود، میگفت اگه جداشون کنید، هزارتا فکر میکنن و ممکنه برامون مشکل درست کنند، ولی وقتی باهم باشن کاری انجام نمیدن...

سریع تو خونه جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم گفت فلانی بسم الله، یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سراهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن...

چون احتمال وجود مسلحین و کمین اونها متصور بود، لذا اول یه تیم 4 نفره جلو گروهان با فاصله ی امن حدود 50 متری راه انداختم که متشکل از خودم و یه تک تیرانداز با دوربین حرارتی ترمال و کمکش و یه نیروی پیاده....

همینطور که به جلو حرکت میکردیم و تا سراهی حدود 250 متر فاصله داشتیم،تک تیرانداز همینطور که دوربین سلاحش جلو چشمش بود و به چپ و راست نگاه میکرد و حرکات هر جنبنده ای رو رصد میکرد، گفت یه موتوری مسلح داره به سمت ما میاد، کفتم معطلش نکن و بزن تا به اجداد نحسش بپیونده....

اونم چنان زد که هر دوشون با موتور رفتن تو دیوار خونه...

با استرس و هیجان وصف ناپذیری به جلو میرفتیم که یهو تک تیرانداز ایستاد و گفت یه جمعیت زیاد رو در فاصله ی حدود 300 متری میبینم...گفتم چند نفر؟

گفت حدود 50 تا 60 نفر...

حسابی شکه شدیم...

بعد یکم دقت کفت:نه نه صبر کنین 

تو دوربین اینا شبیه آدم معلوم میشد ولی آدم نیستن...

گفتم کشتی ما رو، جون بکن بگو ببینم چیه؟

با خنده گفت:گله ی گوسفنده

اول عرایضم اسمی از شهید سیدحسن حسینی بردم که در اینجا موضوع مربوط به ایشون رو عنوان میکنم:

شب عملیات قرار شد ماشینها رو بزاریم نقطه ی رهایی.. و بعد از اینکه به دشمن تک زدیم  و خط شکسته شد ماشینها رو هم بیاریم.

من هم چون ماشین تحویلم بود دنبال یک نفر می گشتم که ماشین را تحویلش بدم و خودم بچها را همراهی کنم؛ دنبال کسی بودم که بتونه عملیاتی رانندگی کنه و زیر دید و تیر دشمن کم نیاره.

بعداز کمی پرس و جو متوجه شدم سید حسن راننده ی قابلی هست و شب عملیات چند ساعتی مونده بود به حمله ازش تست گرفتم و بعداز کلی صحبت ماشین رو تحویلش دادم.

حدودا نیم ساعتی مونده بود به حمله که سیدحسن اومد پیشم و بهم گفت :حاجی من نمیتونم ماشینو تحویل بگیرم…

گفتم چرا؟

بهونه های مختلفی آورد که من قبول نکردم بعد به جد شهیدش امام حسین(ع) قسمم داد که منم ببرین..

گفتم: سید جان شما بعد ، با بچه های  دیگه، پیش ما میاید.

گفت: نه میخوام خط شکن باشم…  

خوب چهره اش یادمه به حالت التماس گفت: ترو به امام حسین قسم منم ببر.

دیگه مونده بودم چی بگم, اون هم با ما اومد و فردا صبح دیگه ندیدمش.

سید حسن حسینی هم به جد شهیدش امام حسین (ع)  پیوست ؛ پیکر پاک و مطهرش دست تکفیری های  افتاد……

شهادت: ۱۳۹۴/۱/۳۱

اون سراهی ماموریت اصلی ما بود...

سید ابراهیم گفت خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه...هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست از اونجا رد بشه، بهش مهلت نمیدین...

به همراه سید مجتبی حسینی (مشهد) که فرمانده گروهان بود و تعدادی از بچه ها و همچنین حجت الاسلام مالامیری به سراهی رسیدیم...

 سمت راست سراهی یه مدرسه ی دو طبقه بود...تعدادی رو که حدود یک دسته بودند تو مدرسه مستقر کردیم...

یه دسته هم قبل از سراهی، تو خونه ای که به سراهی نزدیک بود مستقر شدند و اطراف خونه رو پوشش دادند و دسته ی سوم هم سید زمان و تعدادی از بچه ها مثل جواد و... سمت چپ سراهی تو یکی از خونه ها و اطرافش موضع گرفتن...نماز صبحمون رو هم در حال حرکت خوندیم و تو اون وضعیت تشنگی و خستگی خیلی فاز داد...

هوا کم کم داشت روشن میشد و خورشید هم خودنمایی میکرد...

سکوت سنگینی حاکم شده بود...تا حدود ساعت 8 صبح خبری نبود...

تو این فاصله بچه ها به پاکسازی اطرافشون پرداختن و از مواضعشون سرکشی میکردم...

حین پاکسازی یکی از بچه ها به خونه ای مشکوک شد و سعی میکنه درب خونه رو باز کنه که موفق نمیشه و از فاصله ی نزدیک به قفل درب تیراندازی میکنه که گلوله اصطلاحا کمونه میکنه و به پاش برخورد و از ناحیه ی کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا میکنه....پشت بیسیم یکی از مسول دسته ها با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:حاجی پای فلانی "میده"شده...منم متوجه منظورش نشدم و نمیخواستم سوتی بدم مجدد پرسیدم چی شده؟

که اونم حرفش رو تکرار کرد...

تو اون شرایط دویدم که برم پیشش، کناریم متوجه شد و گفت فلانی، ینی پاش داغون شده...چون راه امدادمون بسته شده بود و نمیتونستیم با عقبه مون در ارتباط باشیم، مجبور شدیم مجروحین رو نگه داریم. ..

کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارن میکشن جلو...که از لای شیارها و سنگها 3 نفرشون اومدن جلو و با دیدن این قضیه، به همراه شهید سید مجتبی حسینی(فرمانده گروهان) به سمتشون تیراندازی کردیم و یکیشون به پهلوش تیر خورد، همینکه دو نفر دیگه خواستن اونو بکشن عقب، با تیراندازی شدید ما مواجه شدن و به حال حودش رها گردنش و رفتن...

با پوشش آتش بچه ها کشیدم جلو و خودمو رسوندم بالا سرش و پشت بیسیم اعلام کردم که به اسیر گرفتیم و این برا روحیه ی بچه ها عالی بود...

سید مجتبی و سید زمان هم خودشون رو بهم رسوند و من که داشتم وضعیتش رو بررسی میکردم، گفتند که اذیتش نکنم... (فیلمش رو ساعت 15:22 گذاشتم)

خستگی شب قبل و بی خوابی، خیلی فشار آورده بود...منتظر بودیم خط امدادمون باز بشه و آذوقه و مهمات بهمون برسه...

عملیات بصر الحریر۱

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ب.ظ


یادمه تو تدمر، 4 شب تو خط پدافندی بودیم و اونا به قدری جسور و خیره بودند که هر شب به ما حمله میکردند و یه شب از اون شبها  گردان عمار به فرماندهی شهید صدرزاده تا صبح مقاومت کرد و 120 تا رزمنده ی فاطمی پس از تقدیم 3 شهید و حدود 20 مجروح و از دست دادن حدود 6 خودرو و تجهیزات، تونستیم حدود 5 نفرشون رو به درک واصل کنیم و اونم فقط یکی از جنازه هاشون باقی موند و بقیه شون رو عقب کشیدن و فرار کردن...
این کلیپ حدود 10 ثانیه فرصت شد وسط درگیری بصرالحریر فیلم بگیرم...
بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه،شب اول ماه رجب قرار شد عملیات بشه...
با گردانها عازم نقطه ی رهایی شدیم...
یه پادگان ارتش بود که وقتی رسیدیم حدود یکساعت قبل از اذان مغرب بود... بچه ها تا جمع و جور شدن، اذان شد...تو این فاصله موضوع سید حسن حسینی که قبلا برا تحویل دادن ماشین بهش صحبت شد، اتفاق افتاد...
چون مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم فرصتی برای اینکه از روی خطر جمعی غذا بخوریم نبود...
همونجوری با پوتین و فرادا نماز رو خوندیم و بعضی هم ظرفهای یه بار مصرف غذا در حالیکه اینطرف و اونطرف میرفتن،در دستشون بود و هول هولکی و نصفه نیمه غذا رو خوردن و بعضی هم حتی فرصت شام خوردن پیدا نکردن...
بعد سید ابراهیم گفت سریعتر نیروها رو حرکت بدیم..
قرار شد از سه محور حرکت کنند...
یه محور ما بودیم...
یه سری جیره خشک که شامل چند دونه خرما، بیسکوییت،چند دونه شکلات و یه بطری کوچک آبمعدنی کوچیک،توی نایلونهای اصطلاحا زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم...
طبق نقشه ای که داشتیم، باید حدود 20 کیلومتر راه رو با کلی تجهیزات طی میکردیم تا به نقطه ی مورد نظر برسیم...
هر نفر حدود 20 کیلو تجهیزات انفرادی، شامل جلیقه ی ضد گلوله، سرامیک،کلاه کامپوزیت،خشابهای اضافی، بمبهای دستی و...همراه داشت...
همون ابتدای حرکت پس از طی حدود یک کیلومتر صدای انفجاری به گوش رسید (یکی از رزمنده ها پاش رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد)...
سردار حاج حسین بادپا فرمانده ی محورمون بود که همراه ما و با گردان ما بود...
سید ابراهیم گفت فلانی تو ستون کشی باید انتهای گردان رو داشته باشی و خودش طبق معمول سر ستون و جلودار بود...
هر چی بهش گفتم منم با خودت جلو میام قبول نکرد و گفت همینی که میگم انجام بده...
خلاصه با اکراه قبول کردم و راه افتادیم...
چون شب اول ماه قمری بود و تو آسمان تقریبا مهتابی نبود و ظلمت همه جا رو فرا گرفته بود و تنها نوری که وجود داشت، نور مردان خدا بود... به سختی حتی یک متری جلوت رو میدیدی،انتهای ستون که معمولا اونایی که توان کمتری داشتند عقب میموندن...و عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگها و پستی بلندی های شدید و همچنین تجهیزات سنگین کار رو خیلی دشوار میکرد...
حمل شش قبضه موشک کنکورس هم که تیم موشکی (سید مصطفی و سید مجتبی و...) به همراه داشت کار رو دشوارتر میکرد...و مجبور بودیم از بچه ها کمک بگیریم...
سید مجتبی حسینی با اون قد رشید و هیکل ورزشکاریش حسابی به بچه ها کمک میرسوند و به قول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد...
 و بعضی که اصلا توقعش رو نداشتی، مثل یکی از بچه های تخریب بنام ...الله که اصلا وظیفه ای نداشت موشکها رو که هر کدوم حدود 24 کیلو وزنش بود رو به دوش میکشیدند...
حدود نیمی از مسیر راه رو رفته بودیم و سختی کار خودش رو نشون میداد...
سردار حاج حسین بادپا که هم از جانبازای دفاع مقدس و هم جبهه ی مقاومت بود به سختی راه میرفت و البته هیچی به روی خودش نمیاورد...طوریکه بعضی مواقع میدیدیم نمیتونه ادامه بده و مجبور میشدیم زیر بغلهاشو بگیریم...
تو اون عملیات اولین و مهمترین آیتم، سرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود...
حمل موشکها هم از یکطرف سرعتمون رو کند میکرد...
طوریکه بعدا متوجه شدیم و سختی بسیار زیاد کار و بعضی هم که تعهد نداشتن و البته بسیار روشون فشار بود، تو اون تاریکی، چند تا از موشکها رو لای سنگها جا گذاشتند...
کم کم رسیده بودیم تو دل دشمن و حرکت صامت در دستور کار بود...
دونفر از ناوبرهامون که مسئولیت هدایت گردان رو بعهده داشتن به همراه تامین، جلوتر از بچه ها حرکت میکردن و با نشانگرهای فسفری،به فواصل تقریبا مشخص و جاهایی که توی شیارها و از دید دشمن دور بود، یه دونه روی زمین میذاشتن و بوسیله اونا مسیر مشخص میشد...
خستگی و تشنگی، کم کم فشار میاورد...
حین طی مسیر و تو اون سکوت شب، یه مرتبه همراه با صدای شلیک، صدای آه و ناله ی بلندی به گوش رسید...
تو اون شرایط که باید سکوت محض حاکم باشه، خودمو به سمت صدا رسوندم و فورا دسنهامو گرفتم جلو دهان کسی که فریاد میکشید گذاشتم و دایما ازش میخواستم که سرو صدا نکنه...چرا که هر لحظه ممکن بود عملیات لو بره و اون منطقه به کشتارگاه تبدیل بشه...
بعد کلی بررسی، تو اون حالت که کوچوترین چراغی هم نمیتونستیم روشن کنیم،متوجه شدیم، یکی از بچه ها اسلحه اش چرخیده بود و سلاحش از ضامن خارج شده و سهوا گلوله ای شلیک و از قسمت ساق پا وارد و از ناحیه ی کف پا خارج شده بود و بعلت خرد شدن استخوان قلم پا و کف،درد شدیدی داشت...
(سلاحها بندش بصورت حلقه ای از توی گردن رد شده بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت و حین طی مسیر و قدم برداشتن به بدن برخورد داشت و قبلا مسلح شده و به حالت ضامن بود...)
اون جا حدود یک کیلومتری دل دشمن بودیم...و نه راه پس داشتیم و نه راه پیش...
مجبور شدیم مجروح رو با چهار نفر و دو عدد بیسیم همونجا بذاریم تا فردا که منطقه آزاد شد، بریم کمکش...

شہید«غلام محمد احمدے» فاطمیون

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ب.ظ


شہید«غلام محمد احمدے»

خاطره اے از زبان مادر شہید «غلام محمد احمدے»

زمانے ڪہ شہید محمد براے مرخصے برگشتہ بود با خود بہ زیارت حضرت معصومہ(س) بردم

با چشماڹ گریاڹ از او خواستم کہ دیگر مرا رها نڪند، محمد دست مرا گرفت وبا چشمانے گریاڹ، گفت هجده سال ڪنار تو و در خدمت تو بودم.

مادر خدا میداند ڪہ دلم براے  دفاع از حرم بے بے پـــــر پـــــر میزند

طاقت ندارم ، دشمناڹ خاڪ پاڪ حضرت زینب (س) را پایمال ڪنند

ڪاناڸ رسمے«سرداران فاطمیوڹ»

 telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg

@Sh_fatemi

اعتکاف زینبی

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ب.ظ


اعتکاف امسال بیش از سالهای دیگر زینبی بود.دختر علی، همیشه نماد صبر و اسقامت بوده و هست.در تمام سالهای انقلاب و دفاع مقدس،زنانمان را به صبوری او و به شجاعت و اسقامت او دعوت کرده اند و بحق هم، چقدر زیبا الگو گرفتند.

اما خدا در میهمانی رجب امسالش،یکی از همین زینب گونه هایش را از نزدیک نشانمان داد تا دوباره بفهمیم که در سرزمین ما هنوز هم هستند شیرزنان جوانی که اقتدا به زینب کرده اند.

همسر شهید مصطفی صدرزاده ،مرا به یاد زینب انداخت،هرچند خودش،هرگز در مقام قیاس خود را نپنداشت.

وقتی درد، امانش را بریده بود به خود گفته بود:"تو!یکی را داده ای و اینطور میسوزی،پس امان از دل زینب..."

همسر آقا مصطفی،محکم سخن میگفت وقتی از عاشقی مصطفی، رفتار مصطفی،تقوای مصطفی ،عشق او به رهبرش،و تلاش او برای کظم غیظ میگفت.

او تلاش میکرد صدایش نلرزد،با انکه دیوارهای شبستان از ضجه ی بچه ها میلرزید.

مثل همان روز که بر بالای جنازه همسرش،با صلابت زینبیش سخن گفته بود و از امام زمانش و نائبش دفاع کرده بود.

همسران شهدای مدافع حرم زینب،همه زندگیشان با زینب عجین شده است،چون همه هستیشان را بخاطر زینب تقدیم خدا کرده اند.

@molazemaneharam

شهیدی که هر روز پابوس مادر بود

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ب.ظ