مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۷۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمک

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ق.ظ


سردار شهید محمدرضا خاوری  حجت 

(تغذیه)

شهید خاوری سالها بود که همیشه سر سفره ، قبل و بعد از غذا خوردن مقدار بسیار کمی نمک میخورد . ما همیشه دعوا میکردیم که فشار خون میگیری مریض میشی و طبق معمول با روی گشاده با هیجان تمام کلی حدیث در این باره میگفت و توضیح میداد که پیامبر و اهل بیت گفته و فواید این کارو میگفت و معتقد بود چیزی رو که پیامبر و اهل بیت گفته باشن توش ضرر و زیانی نداره. و واقعا هم داداش رضا نه تنها فشار خون نداشتند که خیلی هم سالم بودند...

https://telegram.me/joinchat/D6BGuz_fDGDdCZLMh-VUoQ


به نقل از همسر شهید:              

فرزند کوچکم ریحانه خانم (2 ساله)  حدود 15روز بعد از شهادت عبــــــــــدالمــــــــهــــــدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد.

هرچه انجام دادیم خوب نشد -دارو -دکتر و ... هیچ اثر نمیکرد  و تب ریحانه همچنان بالا میرفت.

تـب   بچـم اون قـدر زیادشـده  بـود که نمیدانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچه ام بیاد.کلافه بودم.غم شــــــــــــــهــــادت عبــــــــــدالمــــــــهــــــدی  از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف.

هردو بردلم سنگینی میکرد ترسیده بودم.با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه ام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبــــــــــدالمــــــــهــــــدی بچه هاشو نگه داره...این فکر ها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بد تر میکرد.

شــــــــــبـــــــــــــــ جــــــــمـــــــعــــــــــه بود. به ابا عبدالله (ع) توسل کردم. زیارت عاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــورا خواندم.

رو کردم به حرم اباعبدالله ع و صحبت کردن با سالار شهیدان با گریه گفتم یا امام حسین ع من میدونم امشب شما با همه شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید.

من میدونم الان عبــــــــــدالمــــــــهــــــدی   پیش شماست... خودتون به عبــــــــــدالمــــــــهــــــدی بگید بیاد بچه اش رو شفا بده... 

چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات میفرستادم و همچنان مضطر بودم. درهمین حالات بود که  یک عطر خوش در کل خانه ام  پیچید.

بیشتر از همه جا بچه ام و لباس هاش این عطر رو گرفته بودند. تمام خانه یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را میداد  به طوری که او را به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش .چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد ... هر لحظه بهتر میشد تا این که کلا تبش پایین اومد و همون شب خوب شد ...

.فردا تماس گرفتم خدمت  یکی از  عـــــــلــــــمـــــــای قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سوال کردم. 

پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودن عطر آنجارا با خودشون بهمراه آوردند...

کانال شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی                                                                                  

telegram.me/shahid1abdolmahdi1kazemi

                                 


روی حــجاب و چــــادر خیلی حساس بود، گاهی اوقات که خیلی ناراحت میشدند از وضع جامعه
میگفت یک چادر از حضرت زهرا (س) به خانم ها ارث رسیده; چادری که خودش یه پـــــا روضه است نمیدونم چرا بعضی از زنها لیاقت ندارن امانت دار چادر دختر پیامبر باشن...
می گفتند که هر مردی نمیتونه لباس پیغمبر بپوشه اما همه خانم ها میتونن چادر حضـــــرت زهرا رو سر کنن...
حرفشون این بود که کسی که چادر سر میکنه و امانتدار خانم میشه باید عفت و حیا شون هم مثل خانم فاطمه باشه...
تا جایی که میتونستند سعی میکردند تو بحث حجاب و عفاف امر به معروف کنن

منبع :
کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
https://telegram.me/Modafean_saveh

همسر شهید محمد زهره وند:

زمانی که محمد برای خواستگاری به منزل ما آمد مهم ترین موضوعی که روی آن تاکید ویژه ای داشت رعایت حجاب و عفاف فاطمی بود و به من گفتند که اصلی ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار زنی است که به حجاب پایبند بوده و الویت نخست آن باشد..
منبع:
کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
https://telegram.me/Modafean_saveh

وصیت_نامه شهید مدافع حرم، سید رضا طاهر

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ب.ظ

بنام خدای شهیدان
   بگو: (ای پیغمبر) « اگر در خانه­ های خود هم بودید، باز آنانکه سرنوشت­شان در قضای الهی کشته شدن است، از خانه به قتلگاه با پای خود، البته بیرون می­ آمدند.  (آیه ۱۵۴ ” آل عمران”- صفحه۷۰ )
حال آن­که قرار است هر کسی یک روز به دنیا آمده، یک روز از دنیا رود؛ چه خوب است با شهادت باشد. شهادت در راه دفاع از حریم آل الله.
ای مردم! بدانید رفتن من از روی هوا’ و هوس نبوده؛ بلکه بخاطر حفـــــظ حرم آل­ الله و همچنین نگه داشتن جبهه مقاومت در آن سوی مرزها بوده تا اینکه جبهه دشمن، به مرزهای ما کشیده نشود.
به تأسی از گفته­ ی رهبر فقیدم حضرت امام خمینی(ره): « پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد ».  حال که زعامت این کشتی پرتلاطم، به دست با کفایت رهبر عزیزتر از جانم افتاده؛ و ایشان نیز به حق، آن را سکانداری نموده، ایشان را در این امر یاری کنید تا بار دیگر، علی تنها نماند.
امیدوارم این قطره خون ناقابلم در درگاه ایزد منان، قیمت داشته باشد، و درخت مقاومت اسلامی با آن تنومند گشته، و باعث بیداری مردم مسلمان جهان گردد.

ای همسرم! از اینکه رفیق نیم راه بوده­ ام، شرمنــده­ ام. تو را به همان خــدایی می­ سپارم که به طفل صغیر هم روزی می­دهد.
به پسرم بگو: که چرا به این راه رفته­ ام؟  هدفم، زندگی عزت­مندانه ایران، ایرانی و مردم مسلمان بوده است.
ای پدر و ای مادرم! زیاد گریه و زاری نکنید؛ چرا که دشمن، در آرزوی دیدن اشک شماست، و این آرزو را به دلشان بگذارید و قوی باشید.
۹۴/۸/۲۱ ساعت  ۷:۴۵ دقیقه
 سرباز کوچک امام زمان (عجل ا..) 
سیدرضا طاهر
منبع: کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
 @Modafean_saveh

همرزم شهید حسن رجایی فر:
وقتی به سوریه رسیدیم همه متفق القول می گفتیم: این باربرای شهادت آمدیم!
اما شهیدرجایی فر می گفت:من دلم شهادت نمی خواهد، می خواهم درسم را ادامه بدم.
می گفت:انقلاب به مانیاز دارد ورهبر تنهاست! نباید بگذاریم که نااهلان بر کرسی های دولتی تکیه بزنند...
منبع :کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
 @Modafean_saveh

سرخی تسبیح از سرخی خون پسرم بود...

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ

روزی که برای وداع با پیکر پاکش (شهید سیدمصطفی موسوی) به معراج رفتم، با خودم شانه بردم تا موهایش را شانه کنم. به مرتب بودن موهایش حساس بود. موهایش را شانه زدم. وقتی خواستم پشت موهایش را شانه کنم، دیدم خونی است و نمیتوانم شانه کنم.
خواستم زیر گلویش را ببوسم اما گفتند: «نگاه نکن. نمی توانی طاقت آوری» همچون علی اصغر (ع) به شهادت رسیده بود و تیر به گلویش اصابت کرده بود.
یک تسبیح شاه مقصود از مشهد خریده بود و همیشه همراهش بود. داخل وسایلش که به من دادند، تسبیح قرمز رنگی بود که گفتم این مال مصطفی نیست اما وقتی مهره هایش را در دستانم فشردم، متوجه شدم خون های پسرم روی آن خشک شده و سرخی تسبیح از سرخی خون پسرم است.
 
یادش گرامی باد با ذکر صلوات
راوی: مادر بزرگوار شهید
منبع : کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
https://telegram.me/Modafean_saveh

یک شب دیدم ابوالفضل (شهید ابوالفضل راه چمنی) طوری راه می رود که انگار کمر درد دارد. بهش گفتم: چی شده؟ گفت: چیز خاصی نیست. ان شالله خوب میشه. فقط ناراحتم از رسیدگی به کارهای بچه ها و عملیات جا بمونم! کمی کمرش را ماساژ دادم. دوباره پاپیچش شدم که چرا کمر درد گرفته است، بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: بچه ها در خط نیاز شدیدی به مهمات داشتند؛ بعلت خطرناک بودن منطقه، کسی زیاد راغب نبود کمک کند. خودم به تنهایی چند جعبه مهمات را زیر تیر و ترکش جابجا کردم و بردم خط. به خاطر همین کمر درد گرفتم. با خودم گفتم هنوز هم شهید همت پیدا می شود؛ خودش فرمانده است و جعبه مهمات می برد!

شادی روح شهدا و پیروزی رزمندگان جبهه مقاومت صلوات🍂

راوی همرزم شهید

منبع : ڪانال خـاڪـےها
telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g

🔹آن روزها فامیلی بنده، همدانی نبود. روز پنجم جنگ که حاج محمد بروجردی به سرپل ذهاب آمد، بعد از بازدید مفصل و دقیقی که از منطقه داشت، رو کرد به بنده و با آن لبخند ملیح و دلنشین و ته لهجه‌ی قشنگ لرستانی خودش، گفت: برادر همدانی؛ این محور، محور بچه‌های همدانی است.
تو که مسوول این جبهه‌ای، همدانی هستی، پس جبهه‌ی شما هم از این به بعد، جبهه‌ی همدانی‌هاست به این ترتیب و از سربند همین ماجرا، دیگر همه به خط پدافندی ما می گفتند جبهه‌ی همدانی ها، به بنده هم می‌گفتند؛ برادر همدانی!
این طوری بود که با نام فامیلی همدانی معروف شدم. در نام فامیلی قبلی، پسوند همدانی وجود داشت. نام فامیلی قبلی بنده، شاکویی همدانی بود.
چند سال پس از ختم جنگ تحمیلی، به امر سردار محسن رضایی میرقائد، رفتم و شناسنامه‌ام را عوض کردم. به یاد دارم آقا محسن، نامه‌ای خطاب به رئیس وقت سازمان ثبت احوال کشور نوشت و در آن نامه، از ثبت احوال خواست تا نام فامیلی بنده را در اسناد سجلی، رسماً از شاکویی همدانی، تبدیل کنند به همدانی.
در نتیجه، شاکویی حذف شد و فقط همدانی آن باقی ماند. این نام فامیلی فعلی، در اصل، یادگاری است از شهید عزیزمان حاج محمد بروجردی، که خدا ایشان را با بزرگان بهشت محشور کند.

برگرفته از : ڪانال خـاڪـےها
http://telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g

🔹 کار فرهنگی مسجد موسی بن جعفر (ع) بسیار گسترده شده بود. سید علی مصطفوی برنامه‌های ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب می‌داد.

🔹 همیشه برای جلسات هیأت یا برنامه‌های اردویی فلافل می‌خرید. می‌گفت هم سالم است هم ارزان. یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید می‌کرد. شاگرد این فلافل‌فروشی یک پسر با ادب بود. با یک نگاه می‌شد فهمید این پسر زمینه معنوی خوبی دارد.
🔹بارها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل‌ فروشی و با این جوان حرف می‌زدیم. سید علی می‌گفت این پسر باطن پاکی دارد و باید او را جذب مسجد کنیم. برای همین چند بار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه فرهنگی و ورزشی داریم. اگر دوست‌ داشتی بیا و توی این برنامه‌ها شرکت کن.

🔹 حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری در برنامه فوتبال بچه‌های مسجد شرکت کن. آن پسرک هم لبخندی می‌زد و می‌گفت: چشم اگر فرصت شد میام.

🔸 رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود. تا اینکه یک شب مراسم یادواره شهدا در مسجد برگزار شد. در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته به سید علی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد.

🔸 سیدعلی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچه‌های بسیج وارد کرد و گفت: ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده‌اید.

🔸 خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم. بعد سید علی گفت: چی شد این طرفا اومدی؟
او هم با صداقتی که داشت گفت:‌ داشتم از جلوی مسجد رد می‌شدم که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم چه خبره که شما را دیدم.

🔸 سید علی خندید و گفت: پس شهدا تو رو دعوت کردن.

بعد با هم شروع کردیم به جمع‌آوری وسایل مراسم. یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می‌کرد. سید علی گفت:‌ اگه دوست داری بگذار روی سرت. او هم کلاه را گذاشت روی سرش و گفت: به من میاد؟

سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: دیگه تموم شد شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند.

🔸 همه خندیدیم. اما واقعیت همان بود که سیدگفت: این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند.

پسرک فلافل فروش همان شهیدهادی ذوالفقاری بود که سیدعلی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچه‌های مسجد شد.


منبع : @molazemaneharam


قدم اول خودسازی: حفظ زبان

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ

شهید محمدحسین سراجی
ولادت: ۶ دی ۵۹
شهادت: ۱۳ بهمن ۹۴ - سوریه
ورزشکار دارای کمربند دان یک کیوکوشین کاراته

خاطره:

ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﺮﺍﺟﯽ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ انقدر ساکتی؟ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﯽ!
ﻣﺤﻤﺪﺣﺴﯿﻦ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ زیاد صحبت می کنند، ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﻨﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ!

راوی: از دوستان شهید (م.م)

منبع :
@bisimchi1

روز شهادتش ساعت هفت صبح به خط رسیدیم همه خواب بودند و او بالای سر بچه‌ها بیدار بود. ما فهمیده بودیم دشمن می‌خواهد عملیات کند حاج حمید گفت: نگران نباشید ما آماده‌ایم. ساعت هفت‌ونیم درگیری شروع شد از همان قسمتی که محور وی بود. نمی‌گذاشتم حاج حمید از جلوی چشمم دور شود اسلحه‌اش را گرفتم و به او گفتم شما خشاب پُرکن. من جلو رفتم و تیراندازی می‌کردم. حاج حمید خشاب پُر می‌کرد و اشاره می‌داد که بیا جایمان را باهم عوض کنیم ولی من اجازه نمی‌دادم.

این کار دو ساعت طول کشید می‌دانستم اگر رهایش کنم چه می‌شود. می‌گفت من چاره‌ای ندارم باید اطاعت کنم. بعد از حدود دو ساعت نادر حمید کنار شهید مختاربند تیر خورد. آمدم بالای سر شهید نادر حمید دیدم هنوز زنده است ولی کسی نبود ایشان را به بیمارستان برساند من به شهید مختاربند گفتم کمک کن نادر حمید را به عقب برسانید.

حاج حمید اسلحه را از من گرفت و گفت خودتان این کار را انجام ‌دهید و ما نادر حمید را به بیمارستان بردیم. بعد از آن دیگر کسی نبود تا جلودارش باشد.

من چون نگران بودم، هر بیست دقیقه با او تماس می‌گرفتم کار خاصی نداشتم ولی می‌ترسیدم برایش اتفاقی بیافتد.

می‌گفتم چه خبر؟ ‌می گفت: سردار اینجا بهشت است! نمی‌دانی چه لطفی در حق من کرده‌ای، الله‌اکبر، هیچ نگران نباش، پدر دشمن را در آوردیم.

واقعاً پدر دشمن را در آورده بود، تیربار می‌زد، آرپی‌جی می‌زد، خمپاره 60 می‌زد. با جدیت می‌گفت به من خمپاره برسانید، مهمات برسانید و واقعاً در آن محور از ساعت هفت‌ونیم صبح تا هفت شب دشمن هر کاری کرد نتوانست خط حاج حمید را بشکند و آمد خط مجاورش را شکست و از پشت به آن‌ها حمله کرد.

من تقریباً ساعت هفت ‌و ربع عصر بود با حاج حمید تماس گرفتم جواب نداد. یکی از بچه‌ها گوشی را برداشت و گفت حاج حمید جایی رفته و برمی‌گردد. گفتم: شهید شد؟ گفتند: نه مجروح شده. رفتم سمت منطقه درگیری و دیدم حاج حمید به شهادت رسیده است.

حاج حمید مختاربند مصداق بارز حدیث قدسی است که خداوند می‌فرماید: من طلبنی وجدنی، هر کس مرا بخواهد می‌یابد، من وجدنی عرفنی، هرکه یافت می‌شناسد، من عرفنی احبنی، هرکه شناخت دوستم دارد، من احبنی عشقنی، هرکه دوستم داشت عاشقم می‌شود، من عشقنی عشقه، هر کس عاشقم شد عاشقش می‌شوم، من عشقنی قتلته، هر کس را عاشق او شدم شهید می‌کنم.

واقعاً ایشان تمام حجاب‌ها را برای رسیدن به خدا برداشته بود و صحنه‌ی نبرد رقص‌گاه ایشان شد. بسیار جدی بود خصوصاً در هنگام کار. ولی در آن لحظات در تمام شرایط سخت می‌خندید و خنده بر لب داشت.

خداوند عنایتی داشت به شهید مختاربند و او مسیرش را پیدا کرده بود. همه کارها دست به دست هم داد که حاج حمید رستگار شود.

حاج حمید مسئول تدارکات و پشتیبانی قرارگاه شد ولی هر چند وقت یک‌بار می‌آمد و می‌گفت من رزمنده جنگم و پشت جبهه نمی‌توانم کار کنم. می‌خواست رو در روی دشمن بجنگد به همین خاطر علاوه بر مسئولیت مالی، فرمانده محور عملیاتی شد. محور حاج حمید یکی از قرارگاه‌های ما بود که حدوداً یک کیلومتر با دشمن فاصله داشت. هم محور را اداره می‌کرد و هم مسئولیت مالی کل قرارگاه را به عهده داشت.

یک روز درگیری در محورهای دیگر پیش آمد و دشمن می‌خواست عملیات کند ما به آن‌جا رفتیم و حدود 24 روز با دشمن درگیر بودیم. موقعیتی پیش آمد و یکی از گردان‌های وی را برای درگیری به خط بردم ولی به خودش اجازه ندادم چون می‌دانستم اگر جلو برود شهید می‌شود. یکی دو بار تلفنی با من حرف زد و اعتراض می‌کرد و می‌گفت: من مثل پدر این نیروها هستم چرا اجازه نمی‌دهی پدر به بچه‌هایش سر بزند؟

من به ایشان اجازه دادم فقط یک‌شب به آن‌ها سر بزند و سریع او را برگرداندم و خدای عالم شاهد است می‌دانستم اگر بماند شهید می‌شود. ایشان چنان حماسی و عاشورایی و غیرتمندانه به دل دشمن می‌زد که اصلاً معلوم نبود فرمانده است یا سرباز. چند روز گذشت درگیری سخت‌تر شد و من مجبور شدم گردان دوم را هم ببرم ولی باز به خودش اجازه ندادم همراه آن‌ها برود. دوباره تلفنی با من تماس گرفت و برای جلورفتن شروع به التماس کرد و آخرهای صحبت‌هایش گریه کرد.

خلاصه وقتی به محور رسیدیم مستقیم پیش بچه‌ها رفت. دو شب پیش بچه‌ها بود. مثل مادری که نگران بچه‌هایش باشد تا صبح بیدار بود و بالای سر بچه‌ها راه می‌رفت.
یک روز در این فاصله من به عقب برگشتم تا مرا دید یقه‌ی مرا گرفت و گفت: چرا نمی‌خواهی من عاقبت‌به‌خیر شوم؟ چرا نمی‌خواهی من به سعادت برسم؟ بر من منت گذاشتی و مرا تا اینجا آوردی چرا نمی‌گذاری من بروم و کارم را انجام بدهم؟ و باز هم چشمانش پر از اشک شد. من هم مجبور شدم به وی اجازه بدهم. آن‌چنان ذوق و شوقی پیدا کرد برای رفتن که ظرف دو دقیقه آماده شد.

با خوشحالی می‌خندید. مرا محکم بغل کرد و بوسید و گفت: نمی‌دانی چه لطف بزرگی در حق من کردی.

در اوایل امسال در منطقه خانطومان و گردان حمزه و محور عملیاتی تل یک جوانی خوش سیما از دیار پهلوانان میرزمید و میجنگید

برای رسیدن به تل یک و تل دو باید از جلوی چشم دشمن عبور میکردیم و گاهی اوقات شهید میدادیم، بنا به تدبیر ف گ حمزه برادر روح الله قرار شد این جاده را خاکریز بزنیم  اما در جلوی چشم دشمن و انجام این کار بر روی جاده ای یک طرفش کانال اب بود و طرف دیگرش پرتگاه امکان این کار غیر ممکن بود
تا اینکه قرار شد با کامیون خاک به این منطقه حمل کنیم و چون من شبها تایمم ازاد بود و تقریبا عربی بلد بودم با راننده سوری این کار را بر عهده گرفتیم. راننده علی و اهل فوعه بود شب شد و کامیون را به منطقه خاکبرداری هدایت کردیم و منتظر ماندیم تا پر شد و بعد سوار و به سوی منطقه خطر حرکت کردیم .در بین راه راننده سوری ترسیده بود و شروع به بهانه گیری کرد

به هر زبانی بود او را راضی کردم و وارد حوزه دید دشمن شدیم و کامیون غرش کنان در مسیر پیش میرفت که دشمن متوجه ما شد و به سمت ما تیر اندازی کرد و منور و تیربار به راننده گفتم خالی نکن و سریع از منطقه عبور کن که راننده که ترسیده بود ماشین در جلوی چشم دشمن خاموش شد

سریع از کامیو ن پایین پریدیم و پشت چرخهایش موضع گرفتیم و زمینگیر شدیم ..

ماشین شهید محمد بلباسی که جلوتر رفته بود و به پشت پناهگاه بود .درخواست کمک کردم با بیسیم. اما امکان تردد نبود و به علت اشنا نبودن منطقه گیج شده بودم. که دیدم یک نفر به سرعت به سمت ما می اید و سرش را با شال بسیجی بسته بود با خودم گفتم دشمن نزدیک شد و اسیر شدیم اماده تیر اندازی بودم که صدای شهید بلباسی را از پشت بیسیم شنیدم

که گفت سعید داره میاد کمک ....خیلی خوشحال شدم .چون سعید معدن ارامش بود .....نزدیک شد و خوشحال بودم از دیدنش در اون لحظه
یک خوش و بش کوتاهی کردیم و گفتیم بریم که سعید گفت نه کامیون را هم ببریم .گفتم خراب شده، اما با جدیت گفت درستش بکنیم .بعد راننده را پیدا کردیم که پنجاه متر دورتر بود اوردیمش نزدیک ماشین. اما جرأت تعمیر ان را نداشت و نمیتوانست کاپوت کامیون را باز کند که سعید سریع رفت بالا و ضامن را کشید و کاپوت کامیون را باز کرد و خودش هم بالا رفت و به سمتی که دشمن بود ایستاد و گفت اگر بزنن منو اول میزنن و خاطرت جمع باشد

راننده جرأت پیدا کرد و رفت بالا و تاریک بود با نور صفحه موبایل تعمیرش کردیم و راه افتادیم به منطقه امن رسیدیم. اون شب سعید به من گفت همین یک کامیون خاک کافیه و تو اینجا استراحت کن و من با کامیون عقب برمیگردم. من خوابیدم و استراحت کردم ....صبح شد و بیدار شدم از سنگر بیرون امدم از صحنه ای که میدیدم. بهت زده شدم ...‌بله سعید تمام شب را با راننده مشغول حمل خاک بر روی جاده بودن و کار را تمام کرده بود

بله اون شب اگر سعید به کمک ما نیامده بود قطعا کامیون را منفجر میکردن با موشک .......اما افسوس و صد افسوس که پیکر این شهید بزرگوار در خانطومان ماند تا سندی بر مظلومیت شیعه باشد .شادی روح تمام شهدای مدافع حرم خصوصا شهید سعید کمالی صلوات

والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته

راوی: رزمنده فاطمیون - مرصاد

منبع: کانال مدافعان حرم  @modafain414

نکته های اخلاقی شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۴ ب.ظ

شهید مدافع‌حرم سجاد زبرجدی
تاریخ شهادت: ۹۵/۷/۷

نحوه‌شهادت: انفجار خمپاره در کنارشون


💠آقا سجاد اهل نمـــــاز شـــــب، نمـاز اول وقـــــت بودن وخیلی دوستانشون رو به نماز اول وقت تشـــــویق و ســـفارش میکردن

💠از غربت امام زمان خیلی میگفتن و میگفت مهدی زهرا تنهاس... دعا فرج بعد نمـــــازاشون بصورت مرتب قرائت میشد

💠احترام به پدر و مادر رو خیلی به ما گوشزد میکردن با این حال که پدرشون به رحمت خدا رفته بود...و مادرشون هم کر و لال هستن

💠احترام به بزرگتر وکوچـــــکتر رو خیلی گوشزد میکردن

💠این جمله هم در وصیت نامشون خیلی مورد توجه من قرار گرفت👇👇

💠شهادت را خداوند برای بندگانش قرار داد تا آن بنده در زندگی ابدی بماند....


منبع : بانڪ‌اطلاعات‌شهداے‌مدافع‌حرمــ
@haram69