مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

جانانم آسوده خاطر برو خدا پشتو پناهت

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ب.ظ

دلنوشته ای از زبان خواهر یک شهید..... 

جانانم آسوده خاطر برو خدا پشتو پناهت 

صبر میکنم در این رهی که بانویم زینب صبر کرد

همچون کوه پشتو پناهت میمامنم و خم به ابرو نخواهم آورد 

این بزم خواهرانه ام را از عمه جان به ارث برده ام 

به یاد دارم عمه جان بر رگ های بریده بوسه زد

بیاد دارم عمه جان پیکر بیجان را نظاره کرد 

و به یاد دارم که عمه جان از بالای تل چگونه تاب آورد و درس ایستادگی را بر ما ارزانی داشت....

این ها میراث من هستند و آغشته با گوشت و پوست و خون من شده اند

اما...

یک جای داستان را نیاموختم چگونه تاب آورم؟!...

باشد ، اگر سر برادرم را عمه جان برای خود کنار گذاشته باشد حرفی نیست ، من بر رگ های حنجر بوسه خواهم زد

اگر برادرم را اربن اربا کرده باشند حرفی نیست ، اورا در عبای مولایمان خواهم گذاشت

اگر سه شعبه به او زده اند ناز نفس های علی اصغرش باشد سر افراز شدیم برابر 6 ماهه ی رباب...

اگر گمنام هم میخواهد باشد حرفی نیست لااقل پدری برادری مادری خواهری یه نفر فقط نشانی اورا داشته باشد اورا با دستان خود به خاک سپرده باشد که شود مرحمی بر دل چشم انتظارمان 

ولی این بار سفرنامه ی کوچ برادرم فرق میکند 

کسی اورا از بالای تل نظاره نکرد 

هیچ کس در قتلگاه بالای سر او حاضر نشد 

و در اربعینش کسی به سوی او پا در این ره نگداشت

و اینک قریب به دوسال است که پرواز کرده ای و خواهرت بازهم صبر پیشه ی این فراق میکند و الم  عباس را برداشته و این بار نوای لبیک یا مهدی سر میدهد تا نفس در سینه دارد نامت و راهت را بر جهانیان فریاد میزند  تا باری دیگر به دشمنان خدا تحقق بابی انت و امی را در هر بازه ای از تاریخ که درحال گذر است آشکارا نشان دهد.......


پیامک شهید مدافع حرم محمدامین زارع

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ب.ظ


پیامکی که شهید مدافع حرم محمدامین زارع سال ۹۲ به نقل از شهید چمران برای دوستش فرستاده بود.

آنانکه به من بدی کردند،مرا هوشیار کردند.

آنانکه به من انتقاد کردند،به من راه و رسم زندگی آموختند.

آنانکه به من بی اعتنایی کردند،به من صبر و تحمل آموختند.

آنانکه خوبی کردند ،به من مهر و وفا آموختند.

پس خدایا! به همه اینانکه باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند خیر و نیکی عطا کن!

@shahidemohammadamin

پرچمت همیشه بالاست . . . محمد حسین ، فرمانده !

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ


شهید محمدحسین محمدخانی 

هر وقت مهرآباد می اومد یک سری به هیات می زد ، یا نماز می اومد مسجد . خلاصه یک جوری برنامه پیش می اومد که همدیگر رو می دیدیم . البته این چند سال اخیر که قاطی مرغها شده بود کمتر وقت می کرد سمت مهرآباد بیاد . . . ما غیبت این چند ساله اش رو می زدیم به نام ازدواج کردن و سر شلوغی اش . . . غافل از این که . . . ما توی چه فضایی سیر می کردم و محمد حسین کجا ؟؟   

    یک شب توی نماز مسجد دیدمش . . . مثل همیشه رفتم کنارش نشستم . . . به واسطه چند طلوع و غروب بیشتر خورشید ، خیلی احترامم می کرد . . . نمی دونم چه صیغه ای بود هر وقت به پست همدیگه می خوردیم از اوضاع پایگاه می پرسید . . . از هیات می پرسید . . . از مسجد و محل می پرسید . . . شاید می خواست بدونه ما جماعت پشت خط ! چه گُلی به سر خودمون می زنیم . . . شاید می خواست بدونه حالا که توی خط مقدم با دشمن می جنگه ما توی سنگر خودی چیکار می کنیم . . . شاید می خواست بدونه بعد از . . . سلاحش رو به دوش می گیریم ؟ . . . نمی دونم . . .

     برای برنامه های تابستون نوجوانهای محل دنبال مربی آموزش نظامی بودیم . بیشتر از اینکه یک نظامی گر بخواهیم که نظام جمع ، بشین و برپا یاد بچه ها بده ، دنبال کسی بودیم که بتونه فرهنگ ایثار و مقاومت رو برای بچه ها بازگو کنه . از میان جماعتی که مراوده داشتم و می تونستند برای یک همچنین کلاسی وقت بگذارند یا باید از پیشکسوتهای جهاد و شهادت و رزمنده های سابق گزینه ای می جستم یا دنبال کسی می گشتم که مثل خود ما جنگ ندیده بود ولی به عشق شهادت زندگی می کرد و به قول خودمون دهه شصتی مونده بود .

    مسلما هم به لحاظ قرابت سنی و هم به لحاظ کار با نوجوانها گزینه دوم مطلوب تر بود ولی چه کسی . . .

    برای ما که هم مسجد سالیان محمد حسین بودیم و اون رو از بچگی می شناختیم کار سختی نبود . اولین کسی که به ذهنم رسید محمد حسین بود . اون زمونها هنوز پاش به یزد باز نشده بود و اغلب شبها برای نماز به مسجد می آمد . باهاش صحبت کردم که بیاد و مربی آموزش نظامی بچه های راهنمایی باشه .

    با خودم گفتم محمدحسین که باشه خیالم از همه بابت راحته . . .

     اول اینکه خودش عضو بسیج دانش آموزی پایگاه بوده و با فضای کار با نوجوانها و محدودیتهای تربیتی اون آشناست . بعدش هم اینکه منظم و اخلاق محوره ، یک بسیجی تمام عیار . . . از طرفی هم یک نظامی کامل و مقتدره ، خیلی با فضای جبهه و جنگ حال می کنه ، از رمز عملیاتها تا فرمانده ها و سرداران شهید همه رو می شناسه .

   موعد مقرر با شلوار 6 جیب همیشگی اش اومد مسجد ، سر کلاس ، معرفی اش کردم و از بچه ها خواستم خوب حرفهای محمد حسین رو گوش کنند . با خیال راحت کلاس رو تحویل دادم و گوشه ای نشستم . بسم اللهی گفت و با صلواتی نثار شادی روح شهدا شروع کرد .

    . . . خیلی شلوغ بودم و رفتم به چندتا کار دیگه برسم . . .  ساعتی گذشت و برگشتم تو شبستان مسجد . آخه کلاس ها توی شبستان برگزار می شد . کلاس تموم شده بود ، دیدم بچه ها ، بچه های قبلی نیستند . چشمهاشون رو از من قایم می کردند ، بچه های شر و شور مهرآبادی ، سرشون رو می انداختند پایین و با وقار خاصی خداحافظی و التماس دعا . . .

    خیلی کنجکاو شدم که توی کلاس چی گذشته بود . . .

    درست یادم نیست چند جلسه مربی کلاسمون بود . توی کلاس برای نوجوانهای دهه هفتادی تو دهه هشتاد از شهدای دهه شصت می گفت . . . از شبهای عملیات . . . از خودگذشتگی و ایثار رزمنده ها . . . نفسش اونقدر گرم بود که گریه ی همه بچه ها رو در می آورد .  بعد از یک جلسه من خودم مشتری پر و پا قرص کلاسش بودم ، گوشه ای از مسجد می نشستم و دل می دادم به دلش .  

     می گفت برای بچه ها آموزش راپل بگذاریم . خودم هماهنگی اش را انجام می دهم ، فقط شما بچه ها رو به خط کنید و بیارید برای دوره . همیشه دغدغه جمع بچه ها رو داشت .

---------

 هنوز خوب خوب  یادمه عصر یکی از روزهای عید سال 94 که توی خیابون تفرش دیدمت ، حال و احوالی کردیم ، نگران پرچم بودی ، می گفتی نباید پرچم بیفته . . . می گفتی هر کسی هر جایی که می تونه باید پرچمدار باشه . . .

    حالا که عاقبت به خیر شدی باید پرچم هم دست تو باشه .

 ما هم زیر پرچمت سینه بزنیم ، میوندار تویی و ما چشممان به دست توست ، فرمانده تویی و ما گوش به فرمان تو . . .   

فرمانده !!!

پرچمت همیشه بالاست . . . محمد حسین ، فرمانده !

https://telegram.me/shahidmohammadkhani

منتظرم لیک نیست وقت معین

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ

بسم الله

قربتا الی الله 

هوا نرم نرم بارون داشت و زمین خیس بود و صدای روضه فضای امامزاده علی اکبر رو پر کرده بود.

رسیدم پای مزار محمدحسین. بهت زده نگاش میکردم. سلامی دادم و نشستم.

و در تمام این مدت خاطره ی احمدرضا درباره روز خاکسپاری محمدحسین و حالت اون روز محمودرضا رو مرور میکردم.

احساس میکردم محمود همون دور و بر به دیوار تکیه زده و زیپ کاپشنش رو بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بالا و سرش را انداخته  پایین و دستهاش رو کرده  توی جیبش و کف یکی از پاهاش رو هم گذاشته روی دیوار....

محمود رو اونجا حس میکردم...

منتظر....

احمدرضا میگفت:

"آبانماه ۹۲ بود. برای شرکت در مراسم تدفین پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد حسین مرادی، با محمودرضا به گلزار شهدای چیذر در امامزاده علی اکبر رفته بودیم. تراکم جمعیتی که برای تدفین آمده بودند زیاد بود و نمی‌شد زیاد جلو رفت اما من سعی کردم تا جایی که می‌توانم به محل تدفین نزدیک شوم و لحظاتی از محمودرضا جدا شدم… اما فایده‌ای نداشت و نمی‌شد به آن نقطه نزدیک شد. چند دقیقه‌ای در حال تکاپو برای جلوتر رفتن بودم که وقتی دیدم نمی‌شود، منصرف شدم و به عقب برگشتم. محمودرضا عقب‌تر رفته بود و تنها به دیوار تکیه زده بود و زیپ کاپشنش را بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بود و سرش را انداخته بود پایین و دستهایش را کرده بود توی جیبش و کف یکی از پاهایش را هم گذاشته بود روی دیوار. جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند؛ رفتم و دو تا چایی ریختم و آمدم پیش محمودرضا. یکی از چایی‌ها را به او تعارف کردم اما محمودرضا اشاره کرد که نمی‌خواهد و چایی را از من نگرفت. با کمی فاصله ایستادم کنارش. چند دقیقه‌ای محمودرضا به همین حال بود. سرش را کاملا پایین انداخته بود طوریکه نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباس خودش را نگاه می‌کرد. نمی‌دانم چرا احساس کردم در درونش دارد با شهید مرادی حرف می‌زند. در آن لحظه چیزی مثل برق از ذهنم عبور کرد… نکند شهید بعدی محمودرضا باشد؟! دو ماه بعد محمودرضا به شهادت رسید و وقتی برای تحویل گرفتن پیکرش به تهران رسیدیم، حالت آنروز محمودرضا در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم بود...."

منتظرم لیک نیست وقت معین

همچو قیامت وصال منتظرت را

شهیدمحمدحسین مرادی

شهیدمحمودرضابیضایی 

@bi_to_be_sar_nemishavadd

جانا در پناه حرم بمان

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ


دلنوشته / همسرانه

شهید مصطفی نبی لو

بسم الله

سلام بر تو ای شهید والامقام...

سلام بر تو ای شتافته به عرش الهی...

و سلام بر تو ای همسر عزیز تر از جانم...

زبان قلم نتواند حال دلم را شرح دهد از فراق و دوری یار ...

همان یاری که در چنین شبی با من پیمانی ابدی و آسمانی بست،

و چندی نگذشت که خود نیز به اوج آسمان اروج کرد.

امشب بیا و دستانم را در دستانت بگیر و مرا این بار تا خانه ی آسمانی خود بالا ببر

تا بازهم ببینم آن چشمانی که افق نگاهش روحم را پرواز میداد...

در آن روز ها که آماده ی رفتن میشدی حالی داشتی که از آن میترسیدم،حالت برایت بال میساخت و من از پرواز تو در حراس بودم،وتو بی قرار پرواز....

آخرش رزق شهادت را از عمه جان زینب(سلام الله علیها) گرفتی و

به آرزوی پروازت رسیدی...

گوارای وجودت ، آرام جانم...

تو مرا برای زندگیت انتخاب کردی 

و خداوند تورا برای خودش...

دل خوشم میان این انتخاب ها که تو این یار جامانده ی عاشق را فراموش نخواهی کرد...

‍ و ای کاش می شد راز چشمهای تورا خواند...

مهربانم در کنارم نیستی 

اما دائم در کوچه پس کوچه های

 ذهنم قدم میزنی،ویادت مدام به قلبم ضربه میزند...

شاید دوست داشتن یعنی همین که

نباشی اما یادت همیشه همه جا باشد.

جانا در پناه حرم بمان

https://telegram.me/shahidmostafanabilou

بابک همه را شوکه کرد

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۱ ب.ظ


پدر بزرگوار شهید بابک نوری هریس :

بابک، به طور مستقیم با من موضوع اعزامش را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان.

چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد،حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود.

اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد.

بابک همه را شوکه کرد.

ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود.

🌷روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود،

گفت :من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).


با من خداحافظی نکرد، چیزی به من نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من هم به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.

دوم یا سوم آبان بود که اعزام شد فاصله اعزام تا شهادتش ۲۶ روز بود.برای شهادت عجله داشت،

من ۵۰ ماه سابقه جبهه دارم اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را می خواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.

اوائل فقط به مادر و خواهر هایش زنگ می زد، با من صحبت نمی کرد. اما یک روز دیدم موبایلم زنگ خورد وشماره ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است. سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام.

بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت : پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! 

بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می زد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.

آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی.گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا کنی

گفت نه آقا جان قول بده.

هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند . دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم :

"بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند…

خودش آرزویت را برآورده کرد

 تو باعث افتخار من شدی."

 @Agamahmoodreza

شهید حمزه علی یاسین

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

شهید کانادایی مدافع حرم

شهید حمزه علی یاسین

 در ۲۷ ژانویه ۱۹۹۴ میلادی (۱۳۷۲/۱۱/۷) در شهر مونترال کانادا به دنیا آمد.

 خانواده او اصالتا از اهالی روستای عباسیه واقع در جنوب  لبنان هستند

حمزه چند سال پیش به لبنان برگشت و به عضویت حزب الله لبنان درآمد.

 باآغاز جنگ علیه تروریست های تکفیری در سوریه ، حمزه برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها عازم این کشور شد

او در ۲۵ جولای ۲۰۱۴ میلادی (۱۳۹۳/۵/۳) و در ۲۰ سالگی به فیض عظمی  شهادت نائل گردید

http://llink.ir/76jw

گروه فرهنگی سرداران بی مرز

@Sardaranebimarz

خاطره ای از شهید احمد گودرزی

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۵۶ ب.ظ


«بِسـم ِربـــــِ الشــُّـهـداءِوالصِّـدیقیــن»


ی روز به احمد آقا گفتم : بیا موهای سرو صورتت و کوتاه کنم . گفت : نه نمی خواد ؛ پرسیدم چرا نه؟ گفت : موهای سرم و کوتاه میکنم اما ریش هامو نه ؛ با تعجب سوال کردم : چرا ؟!   گفت : میترسم لحظه شهادت صورتم ترکش بخوره و مجروح بشه . و مادرم طاقت دیدن زخمهای صورتمو نداشته باشه . اگر از عملیات برگشتم‌و شهید نشدم اونوقت ریش هامو کوتاه میکنم .

حتماپیکرم برگردد

و من و به حضرت زینب سلام الله علیها قسم داد که اگر شهید شدم . حتما جنازه امو هر طوری شده برگردونید .تا مادرم با دیدن جنازه من سبک بشه . چون من وضعیت  مادرم و خودم می دونم . فقط نگذارید پیکرم اینجا بمونه . 

و ماهم هر جوری بود سعی و تلاش نمودیم تا پیکر شهید گودرزی و بر گردونیم و پس از شهادتشون تحویل خانواده اش بدیم . تا آرامش دل مادرش باشه .

شهید احمد گودرزی

راوی: همرزم شهید

 @Agamahmoodreza

"ابوعلى کجاست؟ ۸

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۵۲ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

موقعى که طرح حمله به تل قرین را هم داد، منتظر دستور فرمانده بود و سرخود هیچ حرکتى نکرد. با ابوحامد صحبت شد و ابوحامد هم ظاهراً با حاج قاسم هماهنگ کرد. حاج قاسم خودش پاى کار بود، چون عملیات حساس و در نزدیکى مرز فلسطین اشغالى بود. از مقرّمان حرکت کردیم. سیدابراهیم گفت: "ابوعلى، نیروى داوطلب مى خواهم." من در دسته خودم اعلام کردم. هنوز صحبت هایم تمام نشده بود که شهید نجفى مثل فنر از جایش پرید و گفت: "من مى آیم." از دسته ما فقط او بلند شد. حدود بیست نفر شدیم و راه افتادیم. مسافت طولانى و دامنه تل هم وسیع بود و یک دفعه ارتفاع نمى گرفت. از فاصله یکى دو کیلومترى، دامنه تل شروع مى شد و شیب ملایمى داشت. ما هم چون کارمان چریکى بود، نمى شد پیش بینى کرد که چه اتفاقى برایمان مى افتد؛ براى همین مهمات زیادى برداشتیم.

به خاطر سنگینى تجهیزات، بچه ها ذله شدند و سر همدیگر غُر مى زدیم. بالاخره دست به دست هم دادیم تا این مهمات را بردیم. هوا خیلى سرد بود، منتها چون فعالیتمان زیاد بود، سرما را احساس نمى کردیم و حتى تمام لباس هایى که زیر بادگیر پوشیده بودیم، خیس عرق شده بود.

به محض اینکه به تل رسیدیم و فعالیتمان کمتر شد، بدنمان لرز گرفت. باد از زیر بادگیرها مى زد تو و دندان هایمان به هم مى خورد. سیدابراهیم گفت: "بچه ها تا جایى که مى توانید، سنگر بکَنید؛ حتى شده با پنجول هایتان، با خشاب اسلحه، با سمبه. با هر چیزى که شده، زمین را بکَن و برو توى زمین." کلمه پنجول ها دیگر خیلى معروف شده بود. در هر عملیات همیشه اولین تأکیدش این بود که سریع با پنجول هایتان هم که شده، سنگر بکَنید.

در تل قرین مى‌گفت: "هوا که روشن شود، دشمن تازه مى‌فهمد چه خبر شده و اینجا جهنم مى‌شود." ما تل قرین را بدون دردسر گرفتیم. بچه‌ها خسته بودند. سطح روى تل هم سنگى بود و ده سانت که مى‌کَندیم به سنگ مى‌رسیدیم. باید با همان قلوه سنگ‌ها براى خودمان سنگر درست مى‌کردیم.

تل مثل دهانه آتش‌فشان، گود و خیلى وسیع بود؛ به طورى که حتى بى ام پى هم مى‌توانست روى آن بیاید. همین که صبح شد، دقیقاً همانى شد که سیدابراهیم گفته بود. دشمن فهمید چه خبر است و آن قدر خمپاره روى سر ما ریخت که کسى نمى‌توانست از جایش تکان بخورد. دشمن با هر چه داشت، به سمت تل شلیک مى‌کرد و بالا مى آمد.

روى تل قرین چهارده تا شهید دادیم و از این چهارده نفر، دوازده تاى آن‌ها با ترکشِ خمپاره شهید شدند. آن‌هایى هم که به توصیه سیدابراهیم گوش نداده بودند و در ساخت سنگر کم کارى کردند، خیلى آسیب دیدند.

شهرکى به نام کفرناسج هشتصد متر با تل قرین فاصله داشت. از کفرناسج و دوتا تلى که روبه‌روى ما بود، با توپ ٢٣ به سمت ما شلیک مى کردند. کار خیلى گره خورده بود. حتى نزدیک بود تل سقوط کند و اگر این اتفاق مى افتاد، کلکمان کنده بود و همه شهید مى شدیم.

شب قبل، نیروهاى پیش قراول به راحتى تل را گرفته بودند و کم کم نیروهاى خودى بالا آمدند. نیروهاى سورى و حاج حسین بادپا هم آنجا بودند، اما نیروهاى سورى نتوانستند فشار حمله دشمن را تحمل کنند و عقب کشیدند. سیدابراهیم پشت بى سیم اعلام کرد: "هر کس صداى من را مى شنود، هر چه نیرو دارد بفرستد بالاى تل." تعدادى از نیروها آمدند و به دشمن فشار آوردند.

من آنجا یک سنگر طبیعى پیدا کرده بودم که دوتا سنگ بزرگ کنار هم افتاده بود و لبه هایش روى هم بود. زیرش حالتى مثل تونل شده بود و سر و تهِ آن باز بود. من در سنگر به حالت سینه خیز بودم و به سختى مى توانستم تکان بخورم. فقط مى توانستم درجا غلت بزنم. حتى نمى توانستم سرم را بلند کنم. این قدر خمپاره ١٢٠ دوروبرم خورد که تعجب کردم چطور زنده ماندم. واقعاً وجب به وجب تل را کوبیدند.

از زمان روشن شدن هوا، دشمن تمام همتش را گذاشته بود تا آنجا را پس بگیرد. آتش خیلى سنگینى از سوى کفرناسج ریختند. به قدرى شدید مى‌کوبیدند که ما اصلاً نمى‌توانستیم سر بلند کنیم و حتى ببینیم چه خبر است. زیر آتش شدید پشتیبانى، نیروهایشان کم کم خودشان را به پاى تل رساندند.

تقریباً سى مترى از سر تل کشیدیم عقب‌تر. بر تعداد دشمن مرتب اضافه مى‌شد. هر دو سه نفرشان هم یک تیربار داشتند و آمده بودند تا به هر قیمتى که شده، دوباره تل را بگیرند.

دشمن فقط از یک قسمت دامنه تل مى‌توانست بالا بیاید و امکان بالا آمدن از بقیه قسمت‌ها به دلیل شیب زیاد، وجود نداشت. در محل نفوذ به تل، تجمع زیادى از نیروهاى دشمن شکل گرفت بود، ولى با این حال بچه‌هاى ما در اطراف تل، پخش شده بودند تا دشمن از قسمت‌هاى دیگر بالا نکشد. خلاصه فشار زیادى به ما آوردند و به قول مشهدى‌ها "کلّه کِشَکى" از سر تل شلیک مى‌کردیم؛ منتها تا مى‌دیدند تیراندازى مى‌کنیم، سرشان را مى‌دزدیدند.

فاصله ما تا دشمن تقریباً سى متر بود. تا آنها کلّه کِشَک مى‌کردند، با تیر مى‌زدیم. وقتى به خاطر فشار دشمن کمى آمدیم عقب‌تر، سیدابراهیم به یکى از بچه‌ها گفت: "نزن، نزن." گفتیم: "بابا سید، چى نزن؟ دارند مى‌آیند بالا."

دوباره گفت: "نزن آقا، نزن! بگذار بیاید بالا. این طورى که شما مى‌زنى، نمى‌توانى طرف را درست نشانه بگیرى. تیراندازى نکن، بگذار بیاید بالا. وقتى که مطمئن شدى تیرت مى‌خورد و مى‌توانى او را بزنى، بزن. الکى مهمات نزن. دشمن مى‌داند شما ترسیدى. تیراندازىِ الکى، آنها را متوجه ترس شما مى‌کند. بگذار وقتى در تیررس تو آمد، بزن توى سینه‌اش. بگذار بیاید سینه‌کش تپه."

ما حقیقتش ترسیده بودیم و تند تند تیراندازى مى‌کردیم و فقط مهماتمان هدر مى‌رفت و هیچ تلفاتى نمى‌گرفتیم. در آن وضعیت سیدابراهیم این صحبت‌ها را با داد و بیداد و خیلى سریع به ما انتقال مى‌داد. من هم به بچه‌ها گفتم: "نزنید، نزنید." یک مقدار که تیراندازى کم شد، دشمن سریع بالا آمد. ما هم که یک دفعه اسلحه به روى آنها کشیدیم و آنهایى که از تل بالا مى‌آمدند، تلپ و تلپ افتادند.

 برگرفته از کتاب:

ابوعلى کجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى

به کوشش دفتر مطالعات جبهه فرهنگى انقلاب اسلامى

 @labbaykeyazeinab

"ابوعلى کجاست؟" 7

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۴۸ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

چون سیدابراهیم سرش خیلى شلوغ بود و مدام به جلسات مى رفت، نیروها را در اختیار ابوعباس مى گذاشت. ابوعباس، مسئول آموزش تیپ بود. نیروهاى ابوعباس، به بچه ها آموزش مى دادند. خودش هم براى آموزش به بعضى از کلاس ها مى آمد. تمرینات عملى را در حیاط مدرسه محل اسکانمان انجام مى دادیم. زمانى هم که خودِ ابوعباس و سیدابراهیم براى آموزش حضور داشتند، به صحرا، میدان تیر یا عملیات پاکسازى آموزشى خانه ها مى رفتیم.

زمانى که سیدابراهیم در آموزش ها حضور داشت، کاملاً مشخص بود که یک بسیجى به نیروها آموزش مى دهد و در شعارهایى که مى گفتیم کاملاً روحیه بسیجى مشخص بود.

یکى از آن شعارهایى که قبل از هر عملیات مى خواندیم این بود: "گردان عمار در راه اسلام/ گردان عمار در راه قرآن/ بگذشته از سر، بگذشته از جان/ اى امام امت، جان را برایت، مى کنیم قربان". با این شعارها مشخص بود که بسیجى هستیم و پیرو امام امت و حضرت آقا. ما چنین شعارهایى را در اردوها و رژه هاى بسیج به بچه ها آموزش مى دادیم. در رژه ها پا مى کوبیدیم و سرودهاى حماسى را همخوانى مى کردیم. بعضى از شعارهایى هم که در کارهاى آموزشى مى گفتیم این بود: "ماشا الله حزب الله/ کى خسته ست؟ دشمن/ دشمن کیه؟ آمریکا/ مرگ بر آمریکا".

سید وقتى دید من کمى به آموزش هاى نظامى مسلط هستم، ارتباط بیشترى با من برقرار کرد و کم کم با هم خودمانى شدیم. من حالت بغض داشتم چون یک حرفى در دلم مانده بود. دلم مى خواست یک نفر را پیدا کنم که هم مطمئن باشد، هم بتوانم حرف دلم را به او بزنم. چون من به اسم افغانستانى آمده بودم، جرأت نمى کردم با هر کسى ارتباط برقرار کنم. آنجا به محض اینکه متوجه مى شدند کسى ایرانى است، از همان جا او را بر مى گرداندند ایران. خودم هم چندین مرتبه نزدیک بود لو بروم.

به خاطر آن معنویت و نورانیتى که در چهره سیدابراهیم مى دیدم، به خودم گفتم: "این کسى است که مى شود به او اطمینان کرد. او آدم فروش نیست."

بالاخره هر طور که بود، دل را به دریا زدم. یک روز سیدابراهیم را کنار کشیدم و گفتم: "سید مى خواهم یک چیزى به تو بگویم." تا گفتم مى خواهم یک چیزى به تو بگویم، نگذاشت ادامه بدهم. گفت: "مى دانم مى خواهى چه بگویى. مى خواهى بگویى من ایرانى هستم." انگار برق از سرم پرید. دیگر چیزى نگفتم. خندید و سرِ شانه ام زد. گفتم: "از کجا فهمیدى من ایرانى ام؟" گفت: "ما عمرى با بسیجى ها این طرف و آن طرف رفتیم. اگر طرفم را نشناسم که دیگه هیچى!" خیلى جالب بود که قبل از اینکه من بگویم او خودش حدس زده بود.

آن موقع هنوز نمى دانستم سیدابراهیم ایرانى است. یکى مى گفت پدرش افغانى است و مادرش ایرانى. هرکس چیزى مى گفت. آن ایام من سعى مى کردم که با بچه ها باب صحبت را باز نکنم، چون اگر مى پرسیدند بچه کجاى افغانستانى، چیزهایى داشتم که بگویم، ولى اصطلاحات افغانستانى را بلد نبودم. اگر کسى کمى سوال و جواب مى کرد، مى ماندم؛ براى همین سعى مى کردم زیاد وارد جمعیتشان نشوم و با کسى صحبت نکنم که لو نروم. اما مى دیدم که سیدابراهیم گاهى در جمع نیروها، افغانستانى صحبت مى کند.

خیلى ها حتى بعد از شهادتش هم مى گفتند سیدابراهیم افغانستانى است. البته با لهجه تهرانى هم صحبت مى کرد، ولى زمانى که با بچه ها شوخى مى کرد، اصطلاحات افغانستانى به کار مى برد و به اصطلاح در دل بچه ها، خیلى خوش مى افتاد.

به مرور، احساس راحت ترى به من دست داد و بیشتر با او صحبت مى کردم. یک بار با لهجه مشهدى با او صحبت کردم. یک دفعه دیدم اشک در چشم هایش جمع شد. گفتم: "سید چى شد؟ حرف بدى زدم؟" گفت: "نه عزیزم." گفتم: "پس چى شده؟" گفت: "تو که حرف مى زنى، یاد یکى از رفیق هاى جون جونى ام مى افتم. یاد حسن مى افتم." گفتم: "کدام حسن؟" گفت: "حسن قاسمى دانا" گفتم: "اِ، تو حسن را مى شناختى؟" گفت: "حسن کنار خودم شهید شد." گفتم: "حسن بچه محل ما بود." حالا با هم رفیق آن چنانى نبودیم ولى در مجموعه آموزش و رزمایش هاى بسیج، حسن را خیلى دیده بودم. این باعث شد که من و مصطفى با هم صمیمى تر شویم و ارتباط ما خیلى نزدیک تر شود. سیدابراهیم مدت کوتاهى بعد از حضورم در گردان عمار، مرا مسئول دسته گذاشت. این اولین مسئولیت من در منطقه بود. مدتى با بچه ها کار آموزشى انجام مى دادم و در عملیات حضور نداشتم تا اینکه عملیات تل قرین پیش آمد. عملیات تل قرین و ماجراهایى که در آن پیش آمد، باعث شد سید بیشتر به من اعتماد کند

تل قرین پانزده کیلومترىِ مرز فلسطین اشغالى است. عملیات اصلى در شهر الهباریه بود که قبل از تل قرین است. فرمانده تیپ، شهید ابوحامد و جانشین او فاتح بود. سیدابراهیم، فرمانده گردان عمار بود و من هم مسئول یکى از دسته ها.

به مدت دو ساعت آتش تهیه سنگین در شهر الهباریه ریختند و بعد، دستور پیشروى صادر شد. به سمت الهباریه رفتیم اما در شهر کسى نبود. شهر را خالى کرده بودند. شاید دلیل آن، آتش تهیه خیلى سنگین بود و ما بدون اینکه تیرى شلیک شود، شهر را گرفتیم.

ما شب در نقطه رهایى و در دل کوه ایستاده بودیم. منتظر بودیم تا آتش تهیه تمام و دستور پیشروى صادر شود. حجم آتش ما خیلى سنگین بود. از عقبه با توپ هاى ١٠٧، ١٠٦، کاتیوشا و خمپاره هاى ١٢٠ و ٨١ این قدر آتش ریختند که آسمان مثل روز روشن شده بود. وقتى گلوله شلیک مى شد، آتش دهانه سلاح از دور دیده مى شد و مسیر حرکت آن در آسمان شب تا زمانى که روى تل مى رسید، کاملاً مشخص بود. بعد از انفجار هم شعله اش همه جا را روشن مى کرد و بعد تازه صداى آن مى آمد. به قول سیدابراهیم چهارشنبه سورى راه افتاده بود و ما با نگاه کردن به آن کِیف مى کردیم.

بعد از تصرف الهباریه، سیدابراهیم و عده او دیگر به شهید ابوحامد پیشنهاد مى دهند ما که تا اینجا بدون دردسر و درگیرى آمدیم و خیلى راحت الهباریه را تصرف کردیم؛ اگر صلاح مى دانید با تعدادى نیرو، روى تل برویم و اوضاع آنجا را بررسى کنیم.

تل قرین جزء طرح عملیات نبود. ارتفاعات تل قرین به الهباریه سوار بود و با روشن شدن هوا، تثبیت خط براى ما سخت مى شد. به قول سیدابراهیم: "اگر هوا روشن بشود، از روى تل، ما را زیر آتش مى گیرند و داغانمان مى کنند. تا شب است، از روى تاریکى شب و اصل غافلگیرى استفاده کنیم. با توجه به اینکه ممکن است آنجا تله باشد، ابتدا با گروهى براى شناسایى برویم و اگر دیدیم شرایط مساعد است، هماهنگ مى کنیم تا نیروها بیایند.

سیدابراهیم هیچ موقع سرخود عمل نمى کرد. به جزئیات و ریزه کارى ها خیلى حساس بود. واقعاً کارش درست بود و کوچکترین مسائل را رعایت مى کرد. این قدر در کارش حساب و کتاب داشت که حتى مى گفت: "رعایت نکردن قوانین راهنمایى و رانندگى در سوریه هم دِین بر گردن آدم مى آورد." محال بود که بدون دستور فرماندهى و سرخود کارى انجام بدهد.


شهید مدافع حرم نورمحمد قاسمی

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ


گفت‌وگو با همسر و دختر شهید مدافع حرم نورمحمد قاسمی

برادرش را طالبان کُشت، خودش را داعش

نورمحمد سال‌ها در افغانستان علیه طالبان جنگیده بود. توان نظامی بالایی داشت. بعد از شهادت برادرش گل محمد در افغانستان فرماندهی نیروهای برادرش را برعهده گرفته بود. در سوریه هم به فرماندهی رسیده بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید قاسمی از پیشکسوتان مدافع حرم بود که درپانزدهمین روز از اردیبهشت ماه 1393در مصاف با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.

قرارمان دیدار با خانواده شهید مدافع حرم نورمحمد قاسمی است. قراری که ما را به شهر مقدس قم می‌کشاند. شهید قاسمی از پیشکسوتان مدافع حرم بود که درپانزدهمین روز از اردیبهشت ماه 1393در مصاف با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.  وقتی به در خانه شهید رسیدیم دختر شهید زود آیفون را برداشت و در را باز کرد انگار برای آمدنمان انتظارمی‌کشید. با ذوق و شوق به استقبال آن  آمدند. شهید نورمحمد قاسمی فرمانده نبرد با طالبان و برادر شهید گل محمد قاسمی است که در جنگ با طالبان رخت شهادت به تن کرد.  مرضیه قاسمی تنها دختر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون نورمحمد قاسمی است. از میان صحبت‌های همسر شهید قد و قامت وابستگی این پدر و دختر را می‌شد فهمید.  اما آنچه برایمان جای سؤال داشت این بود که چطور می‌شود با همه این دلبستگی و وابستگی، پدری از دخترش دل بکند و راهی میدان نبرد شود. با اینکه می‌داند اسارت، شهادت و جانبازی جزء لاینفک این حضور است. برای پاسخ به این سؤال با صدیقه هزاره همسر و مرضیه قاسمی دختر شهید به گفت‌وگو نشستیم که از نظرتان می‌گذرد.


صدیقه هزاره همسر شهید

 سرایدار ساختمان

سال 1379 همراه خانواده به ایران آمدیم و در قم ساکن شدیم. نورمحمد در تهران زندگی می‌کرد. سرایدار یک ساختمان بود. درآمد خوبی داشت. من و نورمحمد در افغانستان هم‌محلی بودیم و ایشان با برادرهای من دوست بود. همین آشنایی اولیه باعث ازدواجمان شد و بعد از ازدواج به تهران رفتیم.

  هدیه زندگی

کمی بعد خدا تنها هدیه زندگی مان مرضیه را به ما داد. زندگی خوب و آرامی داشتیم. همه چیز خوب بود تا اینکه نورمحمد گفت باید برای زندگی به قم برویم. من مخالفت کردم. گفتم الان که نزدیک مهر ماه است مرضیه بایدکلاس اول برود. قطعاً مدارس قم ثبت نامش نمی‌کنند. نمی‌دانستم همسرم برنامه‌های دیگری در ذهنش دارد.

به قم آمدیم. نیت نورمحمد دفاع از حرم بود. نمی‌دانم از کجا بحث مدافعان حرم و حمله تروریست‌های تکفیری به حریم آل‌الله را شنیده بود. مهرماه سال 1392 مرضیه را به سختی در مدرسه ثبت نام کردیم. 14مهرماه همان سال به سوریه اعزام شد. نورمحمد سه باراعزام شد. بار اول که اعزام شد شب یلدا به خانه بازگشت. بار دوم هم که رفت نوروز به مرخصی آمد. بار سوم بعد از سیزده بدر سال 1393 رفت و دیگر بازنگشت.


کوله بار سفر

مرتبه اولی که همسرم نورمحمد می‌خواست برود، باورم نمی‌شد. ابتدا فکر کردم وقتی از رفتن و دفاع از حرم صحبت می‌کند شوخی می‌کند. خیلی گریه کردم تا پشیمان شود، اما نشد. آخرین اعزام ساکش را آماده کرد. مرضیه پرسید بابا کجا می‌روی؟همسرم گفت سوریه. دخترم گفت بابا می‌ترسم تو را از دست بدهم. همسرم دخترمان را درآغوش گرفت و آرامش کرد. قراربود فردای آن روز برود. به من گفت فردا زود بیدارم کن. نگران و بی‌تاب تا صبح بیدار ماندم. نماز صبح را که خواندم خوابیدم.

نورمحمد را بیدار نکردم. کمی بعد رفتم و نان خریدم و صبحانه را آماده کردم وقتی بیدار شد و چشمش به ساعت افتاد ناراحت شد. گفت چرا برای نمازصبح بیدارم نکردی؟! باید می‌رفتم. از اتوبوس جا ماندم. بعد پیگیری کرد و باز هم قرار شد برود. 18فروردین ماه بودکه رفت.

  بی‌قرار مرضیه

نورمحمد با من در تماس بود. چند باری زنگ زد و اصرار داشت با مرضیه صحبت کند، اما هر بار تماس می‌گرفت مرضیه مدرسه بود. نورمحمد بی‌قرار دخترش بود و این را خوب حس می‌کردم. به من سفارش می‌کرد مراقب مرضیه باش. هردفعه هم که به زیارت بی‌بی زینب و حضرت رقیه(س) می‌رفت با ما تماس می‌گرفت.

 سفره صلوات

یکی دو روز بعد، همسرم به جایی رفت که دیگر امکان تماس نداشت. معمولاً خیلی با خانه تماس می‌گرفت. بی‌خبر مانده بودم و برای تسلی دلم، سفره صلواتی انداختم. همان روز بود که یکی از دوستان همسرم با من تماس گرفت. تا نگاهم به نام نورمحمد روی صفحه گوشی افتاد خوشحال شدم، اما صدای پشت خط صدای همسرم نبود. یکی از دوستانش بود که با گوشی همسرم تماس می‌گرفت. از من خواست شماره کارتی به ایشان بدهم، اما من سراغ همسرم را گرفتم و ایشان گفت حالشان خوب است از شما شماره کارت خواسته‌اند. خواستم با نورمحمد صحبت کنم که گفت فعلاً پیش آنها نیست. من هم گوشی را قطع کردم و به خانه همسایه‌مان رفتم. موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. این تماس من را نگران کرد.

چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه دو نفر از دوستانی که نورمحمد را ثبت نام کرده بودند به خانه ما آمدند و از من خواستند عکس خودم و دخترم را برای تهیه پاسپورت به آنها بدهم. تعجب کردم. آنها صحبتی از مجروحیت یا شهادت نورمحمد نکردند. در نهایت بعد از گذشت 10 روز از شهادت نورمحمد خبر شهادتش را دادند. برادرم به خانه ما آمد و گفت مهمان داریم. یکی دو نفر از خانواده شهدای فاطمیون بودندکه آنها را می‌شناختم. وقتی نشستند پرسیدم از نورمحمد خبری دارید؟ گفتند ایشان شهید شده است. لحظات سختی بود. نورمحمد 15 اردیبهشت ماه 1393در سن 38سالگی به شهادت رسید.

 شهادت در محاصره

وقتی پیکر همسرم را به قم آوردند، منتظرشدیم تا برادرش از افغانستان بیاید، اما برادرش از ما خواست تا پیکر را برای خاکسپاری به افغانستان بفرستیم تا در جوار برادر شهیدشان که در جنگ با طالبان به شهادت رسیده بود، مدفون شود ولی دوستان و مسئولان گفتند امکان انتقال پیکر وجود ندارد. از آنجایی که خانواده و دختر ایشان در قم هستند ان‌شاءالله در بهشت معصومه قم به خاک سپرده می‌شود.

همانطور هم شد. پیکر را آوردند و ما برای دیدن پیکرش رفتیم. انگارخوابیده بود. پیکر غرق در خونش را دیدم، تیر به ران و کلیه‌اش خورده بود. به خاطر اینکه در محاصره مانده و امکان انتقالش به عقب فراهم نشده بود، خونریزی شدیدی کرده و به شهادت رسیده بود. خوشا به حال مدافع حرم عمه سادات که مصادف با رحلت حضرت زینب(س) در خاک آرمید.

 جهاد با طالبان

بعد از شهادت نورمحمد کسی از دلاوری‌هایش درمنطقه برایمان نگفت. نورمحمد سال‌ها در افغانستان علیه طالبان جنگیده بود. توان نظامی بالایی داشت. بعد از شهادت برادرش گل محمد در افغانستان فرماندهی نیروهای برادرش را برعهده گرفته بود. در سوریه هم به فرماندهی رسیده بود، اما از آنجایی که خودش اصلاً از جبهه و جنگ حرفی نمی‌زد، دوستانش هم بعد از شهادتش با ما صحبتی نداشتند. من از وضعیت نظامی و جنگی ایشان اطلاع چندانی ندارم. اندک خاطراتی که از منطقه و جهادش دارم، از میان روایاتی است که برای مهمان‌ها یا دوستانش تعریف می‌کرد. نورمحمد یک بار از محاصره چهار روزه‌شان گفت که نیروهای حزب‌الله به کمکشان آمده بودند. از شهید روح‌الله پیمان هم خیلی صحبت می‌کرد. شهید پیمان یکی از غیورمردان دلاور فاطمیون بود.

شهادت آرزوی همیشگی نورمحمد بود. این را خوب می‌دانستم. نورمحمد از سن 18سالگی همه آموزش‌های نظامی را در افغانستان دیده بود. وقتی برادرش گل‌محمد شهید شد دلتنگی و داغ شهادت برادر، در دل نورمحمد ماند. برادرش همراه با 17نفر دیگر از بچه‌های افغانستانی به علت انفجار بمب با هم به شهادت رسیدند. مردم افغانستان این18شهید را یکجا دفن کردند. همسرم سال‌ها حسرت شهادتی را خورد که نصیب برادرش شد و قسمت او نشد. یک بار که از این حسرت می‌گفت گریه کردم و گفتم نورمحمد جان نگو، بعد از تو من و مرضیه چه کنیم؟گفت نگران نباش خدا هست.


مرضیه قاسمی دخترشهید

 پدرم تکلیفی داشت که ما را به خدا سپرد و رفت

من 11 سالم است و فرزند شهید نورمحمد قاسمی هستم. وقتی پدرم می‌خواست برای دفاع از حرم برود نگران شدم، اما ایشان با من صحبت کرد و آرام شدم. می‌دانستم پدر نگران من و مادر است، اما تکلیفی مهم‌تر بر دوش داشت. آنقدر مهم که من و مادر را به خدا سپرد و رفت.  پدرم خیلی دوست داشتنی بود. در این سه سالی که شهید شده جای خالی‌اش را هیچ چیز دیگر نمی‌تواند پرکند. ایشان امروز شهید مدافع حرم است. شهید مدافع حرم یعنی غیورمردی که برای دفاع از بی‌بی زینب(س)رفته و شهید شده است.

 ذغال فروش شهید

شهادت خواسته‌ای بود که پدرم به دنبالش بود. عاشق شهدا بود. در ایامی که پدرم کار درست و حسابی در قم نداشت، با هم به افغانستان رفتیم تا با مبلغی که پس‌انداز کرده بودیم بتوانیم کاری را شروع کنیم. به محض ورود به خاک افغانستان پدر به مزار شهیدان رفت. ارادت خاصی به شهدا داشت. می‌گفت من هم مثل عمویت خیلی علیه طالبان جنگیدم اما شهید نشدم. پدرم سه ماه در افغانستان ذغال‌فروشی کرد و در معدن مشغول شد ولی اوضاع کار خوب نبود و ضرر کردیم، برای همین به ایران برگشتیم.

 خواب شیرین

وقتی دلتنگ پدرم می‌شوم با خودش حرف می‌زنم و می‌دانم که صدایم را می‌شنود. یک بار خواب شیرینی از ایشان دیدم. گفتم مگر تو شهید نشدی؟گفت نه عزیز دلم من شهید نشدم. رفتم بغلش و آرام شدم. من دختر شهید مدافع حرم هستم. برای همین می‌خواهم خانم زهرا (س) الگویم باشد. این سعادت مقام بالایی است که باید حفظش کنم. با همه سختی‌هایی که قطعاً در این مسیر من و مادر خواهیم داشت اما افتخار می‌کنیم که جزء کوچکی از خانواده شهدا هستیم.

 مشتاق شهادت

مادر به پدر می‌گفت تو این همه وابستگی داری، مادر، همسر، فرزند و برادر، چرا حرف از رفتن و شهادت می‌زنی ؟پدر می‌گفت نه مادر، نه فرزند و نه برادر هیچ کدام به درد عاقبت من نمی‌خورند! هر کس مسئول رفتار و کردار خودش است اما خیلی نگران من بود. قبل از شهادت زنگ زده و کلی سفارش من را به مادرکرده بود. پدر از مادر خواست قرض‌هایی را که بر گردن دارد بپردازیم. ایشان مشتاق شهادت بود. بهترین زندگی را درکنار هم داشتیم. این اواخر هم کارش خوب بود و هم درآمدش، اما خون جهاد و مجاهدت در مصاف دشمنان و تروریست‌ها در رگ‌هایش جاری بود. آنقدر که عاقبت شهادت را نصیبش کرد.

منبع: روزنامه جوان

سالروز شهادت شهیدسیدحمیدطباطبایےمهر

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ


ڪلام شهید

درگرفتن حق مظلوم ازظالم

ونابودے اشراروبرملاڪردن نفاق

واحیاءدین درڪنارولے‌امرمسلمین

وبااشاره رهبرے،جان رافدامیڪنم.

شهیدسیدحمیدطباطبایےمهر

 سالروز شهادت

 @jamondegan

چه خوب مهـندسی کردند دو روزِدنیارا..

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ


معـادلات زندگی رابا منحنیِ ایمـان و ایثاربه پیش بردند

ونقطه پرگارعشـقشان را

برمدارشهـادت چرخاندند

وچه خوب مهـندسی کردند دو روزِدنیارا..

چندتن از شهـدای مهـندس

دفاع‌مقدس تامدافعان‌حرم

@Agamahmoodreza

برادری انتظار برادرش را می کشید....

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۳۷ ب.ظ

ازهمان روزهای کودکی ، همیشه در مورد برادر شهیدش محمدرضا سوالات بسیاری از من می پرسید و به داشتن چنین برادری افتخار می کرد....

در واقع قبل از آنکه ما سخنی از محمدرضا بگوییم همیشه او بود که مشتاق بود و زودتر پرس و جو می کرد ...

و هر بار بعد از صحبتهای من غم بر چهره اش می نشست و حسرت میخورد که چرا من لیاقت نداشتم برادرم را ببینم و او را درک کنم ....

از وقتی نوجوان شد و بزرگتر ، هر سال برای محمدرضا سالگرد می گرفت و با برپایی هیات یادش را زنده می کرد و تلاش می کرد که بیشتر زحمتها را خودش به دوش بکشد...

حس عجیبی به محمدرضا داشت ، انگار نیمه گمشده خودش را دنبال می کرد

با آنکه او را هرگز ندیده بود ولی کشش و علاقه عجیبی به او داشت گویی سالها با او زندگی کرده بود و حالا از فراقش بیقرار و این برای من که مادرش بودم بسیار عجیب و البته دلپذیر بود...

و...

و حالا هر بار بر سر مزارش می روم و او را در کنار برادرش  آرام میبینم ، متوجه میشوم که این علاقه و محبت دو طرفه بوده ...

و این همه تلاطم ، محبت و اشتیاق به محمدرضا بی دلیل نبود...

@shahidjavadteymuri69

ابوعلی...

داشتم خاطراتم رو توی هارد رایانه مرور می‌کردم که رفتم به سالها پیش...تشیع شهدای مدافع حرم یکی دو سال قبل...حیف سال ۹۲ ، زمان خاکسپاری شهدای اول فاطمیون به این مقدار از تکنولوژی ثبت خاطرات دسترسی نداشتم و صرفا حضور می‌یافتیم رزق معنوی دریافت می‌کردم. خلاصه این عکس رو پیدا کردم. تشیع شهید محمد رحمانی. یادش بخیر ابوعلی در میان ما بود. هر وقت مرخصی بود حتما می‌رفت فرودگاه استقبال پیکر شهدا و معراج و تشیع‌ها حضور داشت. این اواخر که غم بزرگی بر دوشش سنگینی می‌کرد و این کاملا از چهره‌اش پیدا بود مثل همین عکس بالا و از بغض و اشک و توی فکر فرو رفتن‌هایش سر مزار شهدا. زمانی که ناگهان چشمش به مادر شهید حجت می‌افتاد خودش را به سرعت به مادر می‌رساند پر چادرش را می‌بوسید و التماس دعا می‌گفت. خدا را شکر در روزگار اولیای خدا زندگی کرده‌ایم و لطف‌ و کمک هایشان همچنان در تک تک لحظات زندگیمان جاری‌ست...

کانال سردار شهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg