رو سفیدم ڪردے، سربلندم ڪردے
پست اینستاگرام
همسر شهید مدافع حرم « وحید فرهنگی» :
شهادتت مبارڪ، رو سفیدم ڪردے، سربلندم ڪردے
@mostafa_sadrzadeh
پست اینستاگرام
همسر شهید مدافع حرم « وحید فرهنگی» :
شهادتت مبارڪ، رو سفیدم ڪردے، سربلندم ڪردے
@mostafa_sadrzadeh
بین الحرمین | به یاد شهید مدافع حرم حسن حسنی از شهدای لشکر فاطمیون
ولادت: ۱۳۷۲/۰۲/۱۵
شهادت: ۱۳۹۵/۰۶/۰۲
محل شهادت: حلب
پایگاه رسمی اطلاع رسانی سردار شهیدرضا بخشی(فاتح)
@Shahidfateh
بسم الله
به قلم خواهر بزرگوار شهید محمدرضا دهقان امیری:
مدتهاست که تعداد زیادی از عزیزان انتظار دارند از جزئیات خصوصیات شهید سخن بگوییم که کاملا این انتظار بحق است.
از آنجا که امکان پاسخگویی به تک تک عزیزان نیست، سعی کردیم با ساخت مستند و چاپ کتاب تا حدی دِین خود را ادا کنیم اما متاسفانه با بی مهری هایی مواجه شدیم و کار بی نتیجه ماند.
به همین دلیل تصمیم گرفتیم هرازگاهی یکی از خصوصیات اخلاقی محمدرضا را به تماشا بنشینیم.
آنچه در نظر من در بین خصوصیات او تلالو درخشانی داشت، #اخلاص بود، آنچه این گونه معنا میشود:
"پاک کردن نیت از غیر خدا و انجام دادن عمل، تنها برای خدا."
برای محمد، شرمندگی و خجالت از مردم معنا نداشت. برایش کاملا این جملات غیرموجه بود: زشته جلوی مردم! مردم چی میگن؟!!
او تنها قضاوت یک تن را قبول داشت و حدود یک تن را مصرّانه پایبند بود.
مصداق دیگر اخلاصش این بود که کار خیرش دیده نمیشد، به تعبیر دیگر طوری انجام میداد که دیده نشود! از واجبات دینی اش گرفته تا هر کار خیر دیگر. کمکهایش به چشم نمی آمد.
تنها یک نفر میدید و خرید...
محمدرضا زیرکانه، دلش را، حال درونی اش را، کمکهایش را و حتی انجام وظایفش را پنهان کرده بود پشت چهره ای خندان و پر از شیطنت و هیاهو تا خیالش راحت باشد کسی جز #خدا در متاعش شریک نیست.
دلیلش؟
بعد از شهادتش تازه گیر و گرفتاری ها شروع شد، تازه فهمیدیم نبودنش چه دردی دارد، غمش جراحتی مرهم ناپذیر شد...
خیلی ها تازه فهمیدند چقدر جفا کردند در حقش... بگذریم
من به عنوان خواهر محمدرضا، ضمانت می کنم دلسوزی، مهربانی و معرفت او را. از این صفاتش برای رهایی از دغدغه های پست دنیا و یافتن راه های آسمان سوء استفاده کنید!
* ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم/
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
ماه منظومه من مشتری اش بسیار است
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
@Shahid_Dehghan
بسم رب الشهدا والصدیقین
مدافع حرم حضرت زینب(س) « حاج حبیب بدوی» در راه دفاع از
حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب (س) به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
اهواز
@Molazemane_Haram
حجت الاسلام والمسلمین تقی پور اعزامی از گردان ۱۰۲حضرت معصومه(س) قم درراه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید
✅ @Rajanews_com
شهید محسن خزایی ۱۵ آذر سال ۵۱ در
خانواده ای مذهبی که ذاکر اهل بیت بودند به دنیا آمد او در سال ۷۴ به عنوان متصدی صدافعالیت خودرادرصداو سیما آغاز کردوبخاطر شور و نشاط خاصی که در برنامه های جوان ایجاد می کرد و با جوانان ارتباط زیادی داشت مدیر باشگاه خبرنگاران جوان زاهدان شد.
اوج کارش زمانی بود که جریان تکفیری گروهک جندالشیطان در جنوب شرق فعال شده بود. او یکبار از کمین گروهک تکفیری در حادثه تروریستی تاسوکی نجات یافت.شهیدمحسن خزایی پس از موفقیت در باشگاه خبرنگاران جوان زاهدان به عنوان مدیر خبر گیلان معرفی شد.
پس از فعالیت های تخصصی و حرفه ای خبر،عشق دفاع ازحرم او را به سوریه کشانداودرسوریه بعد از هر گزارش خبری خود، در بین رزمندگان مقاومت مداحی اهل بیت می کرد. وی دارای سه فزرند، دو پسر و یک دختر است.
محسن خزایی خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما در سوریه حین تهیه گزارش درتاریخ ۹۵/۸/۲۲آبان ماه منطقه عملیاتی حلب به شهادت رسید.
گروه خبری خبرگزاری صدا و سیما به همراه سایر رسانه ها برای پوشش آخرین وضع میدان نبرد و پیشروی رزمندگان در منطقه منیان در غرب شهر حلب حضور داشت که تروریست ها با خمپاره این گروه را مورد حمله قرار دادند.شهید خزایی در اثر اصابت ترکش ناشی از انفجار خمپاره به ناحیه سر به شهادت رسید.
شهیدخبرنگار مدافع حرم محسن خزایی
تاریخ شهادت:۹۵/۸/۲۲
محل شهادت:سوریه حلب
سالروز شهادت
کانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
کربلا نرفته بود
ولی همیشه آرزوی کربلا در دل داشت...
خودش را آماده کرده بود
اربعین پیاده به کربلا برود...
ولی ماموریتش را به کربلا رفتن ترجیح داد...
شهید حاج سعید سامانلو
@jamondegan
این آخرین پیامیه که شهید وحید فرهنگی یک هفته پیش واسه من فرستاد و دیگه آنلاین نشد
"ارسالی از آقای سینا دباغی"
@MolazemanHaram69
شهید شب اربعین
دل نوشته ای کوتاه به مناسبت دومین سالگردشهیدعزیزم
سجاد عزیزم سلام
امسال دومین اربعین است که دیگر دربین ما نیستی و عطر وجودت در بین مانیست. زمان میگذرد اما این گذر زمان چیزی از غم از دست دادنت کم نمیکند .
الان دوسال است که صدایت را نمیشنوم
دوسال است که به گوشی من زنگ نمیزنی وخبر من را نمیگیری .
دلم عجیب برایت تنگ شده و همیشه نام ویادت در ذهن ودلم خواهد ماند .
باز اربعین شد و من خاطره آن روز را به یاد می آورم و برایم خیلی دردناک است مرور آن خاطرات ، مرور لحظه شنیدن از دست دادنت ، مرور آخرین تماس تلفنی که باهم داشتیم که درست 2 ساعت مانده بود به آسمانی شدنت ،یادم می آید که نزدیک به یک ساعت و نیم باهم صحبت کردیم از همه چیز و همه جا گفتیم ، از بیقراری های دیدار همدیگر گفتیم ، تو گفتی لحظه هارا شمارش میکنی برای دیدار ... مهربانم فقط دو روز مانده بود که بیایی خانه و من پیش خود تمرین میکردم که وقتی در خانه را باز کردم اولین جمله پس از دیدارت را چه بگویم.....
چقدر سخت است انتظاری که هیچ وقت به دیدار دوست محقق نشود ، تو آمدی اما ....
همسر دلاورم من به وجود تو و به راهی که انتخاب کردی و به آرمانی که به آن رسیدی افتخار میکنم . من حضورت را در زندگیم لحظه به لحظه احساس میکنم ، تمام برکات زندگی ام از وجود توست، چه زمانی که جسمت درکنارم بود و حالا که روح آسمانیت در کنارم هست .کاش من هم مانند تو سعادتمند شوم ودر پیشگاه پروردگار روسفید باشم و بتوانم بار دیگر چهره ی سراسر نور و زیبایت راببینم.
مهربانم من را فراموش نکن و برایم آن دعایی راکه همیشه وعده اش را میدادی بکن. سلام من را به امام حسین (ع) برسان .
به امید دیدار ، همسر مهربانم..
باز آوای جرس بر جگرم آتش زد
اشک آتش شد و بر چشم ترم آتش زد
ناله آتش شد و بر برگ و برم آتش زد
سوز دل بیش تر از پیش ترم آتش زد
پاره های دلم از چشم تر آید بیرون
وز نیستان وجودم شرر آید بیرون
دوستان با من و دل ناله و فریاد کنید
آه را با نفس از حبس دل آزاد کنید
اربعین آمده تا از شهدا یاد کنید
گریه بر زخم تن حضرت سجاد کنید
شهیدسجادپورجباری
ارسالی همسر شهید
تو اگر شنیده ای ...
بسم رب العاشق
عاشقی در خون خفته و غلطیده
تو اگر شنیده ای ، من دیده ام :
در معرکه ی کارزار بودنش را بی دلهره ...
در مقابل دشمن ایستادنش را بدون واهمه...
رجزخوانی های قبل از نبردش را ، پر اقتدار...
صلاح به دست گرفتنش را ، با مهارت ...
خلاصه حیدرى بودنش را ...
تو اگر شنیده ای یک شبی حسین علیه السلام از یارانش بیعت برداشت ، که ای شمایی که تا شب عاشورا با حسین بوده اید ، شما بهترین یاران هستین، امام نفرمود اگر تا فردا بمانید ، فرمود الان بهترین هستین و هر کس بخواید میتواند برود ، یعنی حتی بروی بهشتی هستی ولی کسی نرفت چرا؟
چون اینجا حکم شرع مطرح نیست، عاشقی مطرح و باید عاشق باشی تا بمانی ...
و او بعد از مهدی و بعد از بصری الحریر همین بود روایت عاشقی اش ...
تا اینکه در المیادین به پسر شهیدش و به همرزمان شهیدش پیوست ...
روحم با یادت شاد و راهت گرامی
دست ما رو هم بگیرین رفقا...
پدر شهید مهدی جعفری
بازهم درد جاماندن
وحیدفرهنگی مدافع حرم حضرت زینب(س) از پاسداران غیور تبریز به شهادت رسید.
شهادتت مبارک
@MolazemanHaram69
در طی مدتی که در لشکر هشت نجف خدمت میکردند در دورهها، مانورها و رزمایشهای متعدد شرکت کردند و برای حفاظت از انقلاب اسلامی و دفاع از ارزشهای انقلاب اسلامی و اطاعت از فرمانها فرماندهی معظم کل قوا حضرت آیهالله امام خامنهای (حفظه الله) و دفاع از میهن اسلامی و مبارزه با تروریست و مزدوران استکباری به مأموریتهای مختلفی نیز بهصورت داوطلبانه اعزام شدند. ازجمله: مأموریت در شمال غرب و مبارزه با گروه پژاک، مأموریت به زاهدان و شهرهای اطراف و…
هنوز مدت زیادی از تولد حسین نگذشته بود که خبرهای تازهای در خانهمان پیچید. همه در بهت این تصمیم بزرگ مانده بودند؛ اما من و همسرم مصمم به انجام این تصمیم بودیم و انگار زمان سپاسگزاری از هدیه خدا رسیده بود.
برای پدری چون محمدجواد گذشتن از من و بچهها سختترین کار دنیا بود، اما چیزی در درونش بههمریخته بود و انگار زمان عمل بود. باید میرفت تا به وعدههایی که در مناجات داده بود عمل میکرد و من علیرغم تمام سختیها مشوقش بودم و در دلم میگذشت «و کفی الله المومنین القتال و کانَ اللهُ قویاً عزیزاً»
محمدجواد یکبار سال ۹۲، 40 روز به سوریه رفته و اوضاع آنجا را دیده بود. یکی از همرزمانش از اعزام اول محمدجواد که وارد سوریه شدند را اینگونه برایم تعریف کرد:
«وقتی هواپیما نشست به محل استقرار منتقل شدیم، تازه همه فهمیدیم که در سوریه چه خبر است. دیگر از آن کشور آباد نشانی نبود و خرابهای بیش نمانده بود. محمدجواد که عمری به مطالعه زندگی شهدا و خواندن تاریخ دفاع مقدس گذرانده بود، تازه حس میکرد که فضای آن زمان چگونه بوده است و میتوانست حالا از نزدیک جنگ را لمس کند.
روزها به مبارزه و جنگ میگذشت و محمدجواد میدید که دوباره دوران باباییها و همتها زنده شدهاند و اینجا همان خرمشهر و شلمچه است. رشادت و شجاعت خود محمدجواد هم خیلی زود در بین رزمندگان ثابت شد.
ما در کنار هم روزهای سخت را در مقابل نیروهای تکفیری و تروریستی میگذراندیم. باکسانی مواجه میشدیم که دیگران حتی از دیدن تصویرشان وحشت میکنند و میدیدیم که چطور همزمان و دوستان عزیزمان یکییکی پرپر میشوند و همه بهخوبی میدانستیم روزی هم نوبت ما خواهد رسید.
محمدجواد هم مانند خیلی از رزمندگانی که آمده بودند عاشق شهادت بود و اصلاً به جستجوی شهادت تا به اینجا آمده بود. دعای قنوتش شهادت بود و فقط همین یک آرزو را در دنیا داشت.
روحالله کافیزاده از دوستان صمیمی محمدجواد در عملیاتی به شهادت رسیده بود و حالا این محمدجواد بود که باید وسایل روحالله را به شهرشان بازمیگرداند و به خانواده صمیمیترین دوستش تسلیت میگفت. میتوانست درک کند که در زمان دفاع مقدس چقدر برای کسانی که دوستانشان شهید میشدند سخت بوده که خبر شهادت ببرند. حالا همهچیز را لمس میکرد و لحظهبهلحظه خودش را بهجای آنان میگذاشت.»
زمزمه رفتن دوباره محمدجواد در خانه شروع شد. همه میدانستیم که هیچ تضمینی به بازگشت محمدجواد نیست، اما خود محمدجواد هوایی بود و میخواست دوباره به جنگ بازگردد و باکی از اینکه برنگردد نداشت.
محمدجواد تک پسر بود و اگر میخواست میتوانست نرود، اما او بیتاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملاً راضی بودم، اما نمیخواست بهجز من، به کس دیگری بگوید که میخواهد سوریه برود، ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت.
وقتی میخواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمیگردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یکشب گفت «بیا بشین باهم حرف بزنیم.» دلم لرزید و گفتم «میخواهی مأموریت بروی؟ و حتماً میخواهی سوریه بروی؟» خندید و گفت «آفرین عزیزم.» گفتم «من هم که نمیتوانم و نمیخواهم مانع رفتنت شوم.» که در جواب گفت «به تو افتخار میکنم.»
زینب که بیشتر به پدرش وابسته بود بیقراری میکرد و محمدجواد دائم دختر کوچکمان را میبوسید. قبل از رفتن زینب از پدر قول گرفت که موقع برگشت عروسکی برایش بیاورد.
همه از بازگشت محمدجواد در دل غصهدار بودیم، اما هیچکس چون من دلنگران این رفتن نبود. خاطرات خوب زندگی مشترکمان و مهربانیهای محمدجواد را که به یاد میآوردم اشک در چشمانش مینشست، اما میدانستم که همسرم عاشق شهادت است و نمیخواستم او را از رسیدن به آرزویش محروم کنم.
روزها بهسرعت میگذشت و کمکم باید از عزیزترینمان دل میکندیم. محمدجواد خوشحال به نظر میرسید و به بقیه میگفت «از همین حالا مرا شهید محمدجواد قربانی صدا بزنید.» برای اعزام آماده بود و حس میکرد که بالاخره به آرزویش دارد میرسد. یک روز در قطعه شهدا اشاره به قبری کرد و گفت «اینجا قبر من است و من بیست و سومین شهید حاجیآباد میشوم.» اعزامش مرتب عقب میافتاد. بالاخره ۱۹ مهر ۹۴ اعزام شد.
لحظه وداع سخت بود. آشوبی در دل داشتم. زمان خداحافظی برایم لحظه جان کندن بود. محمدجواد، زینب، عزیز دردانهاش را بوسید و بعد حسین را در آغوش گرفت، حسینی که هنوز نمیتوانست درک کند پدرش دارد برای چه میرود.
آخرین باری که از سوریه با من تماس گرفت با لحن خاصی گفت «دلم خیلی برای بچهها بخصوص زینب تنگشده؛ دوست دارم آنها را ببینم.» من آرامش کرده و گفتم «چند روز دیگر برمیگردی و انشاءلله بچهها را میبینی.» بعد از اینکه تلفن را قطع کردم توی حیاط رفتم؛ دستانم را رو به آسمان بلند کرده و گفتم «خدایا اگر قرار بر شهید شدن است، فقط یکبار دیگر بچهها را ببیند و این آرزوبهدلش نماند!»
محمدجواد بااینکه میدانست شاید هرگز برگشتی نداشته باشد، کاملاً آماده بود و همراه دوستش موسی جمشیدیان در عملیات شرکت کرد. قبل از عملیات نماز میخواند و دوباره محمدجواد از خدا شهادت میطلبد.
مواجهه با نیروهای تکفیری که از همه لحاظ مسلح بودند کار هولناکی است. در آن میان عدهای شهید میشوند و دیگران باید بیاعتنا به کار خود ادامه بدهند و عقبنشینی نکنند. محمدجواد یا حسین گویان همراه همزمانش پیش میرود و انگار دعای حضرت زینب بدرقه راهشان بوده است.
در سوریه کربلایی دیگر برپا بوده و آنها که یزید زمانهشان را شناخته بودند تفنگ به دست میجنگند و در راه آزادی بارگاه حضرت زینب مخلصانه پیش میروند. در همین میان موسی جمشیدیان و محمدجواد ترکش خوردند. موسی، دوست و همرزم محمدجواد، بلافاصله شهید میشود.
خود محمدجواد گفت «در لحظهای که صدای انفجار براثر اصابت موشک یا خمپاره دشمن بر گوشم طنینافکن شد ناگهان به مدت 20 ثانیه خود را در آسمان مشاهده کردم و از بالا به بدن خود نگاه کردم و فهمیدم به شهادت رسیدهام که ناگهان به یاد همسر و فرزندانم افتادم. بهمحض خطور این فکر در من به ناگاه از آسمان در کنار پیکر خود نزول کردم و دوباره درون پیکرم وارد شدم و دوستانم را صدا زدم.»
خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس از آن به تهران منتقل میکنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت میکند اما جز ذکر یا زینب و یا رقیه چیزی نمیگوید. با شنیدن خبر مجروحیت او به تهران رفتم و با بیقراری تمام به دیدن مرد زندگیام رفتم. هرگز در زندگیام آنقدر غصهدار نبودم، اما با یاد حضرت زینب سخت و استوار به دیدار همسرم رفتم. چند روز بعد محمدجواد از بیمارستان مرخص شد و به دیدار فرزندانمان آمد. محمدجواد که وارد خانه شد فرزندانمان را تنگ در آغوش گرفت و زینب عزیزش را بویید و بوسید.
اما این خوشحالی دیری نپایید و دوباره حال محمدجواد بد شد و دیگر خانه رنگ پدر ندید. وقتی خبر شهادت محمدجواد را شنیدم، آرزو کردم که دیگر لحظهای پس از او زنده نباشم، اما چه میکردم، این راه سپاسگزاری از هدیه خداوند بود و به رضای خدا باید راضی میبود. محمدجواد قربانی در تاریخ 25/8/1394 شهید شد. پس از شهادت، دوستان محمدجواد عروسکی برای زینب آوردند و محمدجواد اینگونه به آخرین قولش وفا کرد.
گروه اجتماعی رجانیوز - کبری خدابخش: «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهلبیت قرنهاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... اصلاً حرم ناموس ما شیعهست» آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیهالسلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهلبیت (ع) نبود.» این سخنان نقلقولی است از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که بهتنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد. امروز هم با همسر شهید محمدجواد قربانی در باره زندگی و شهادت این شهید به گفتوگو نشستهایم.
زندگی شهید: محمدجواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت و یا امام رضایی زیر لب گفت. بعد لبخندی زد و همزمان که به نوزادش شیر میداد، در خاطرات خوبش فرورفت. سال قبلش بود که به زیارت امام رضا(ع) رفته بودند. وقتی وارد حرم شده بود، دلش لرزیده بود و امام رضا(ع) را به جوانش قسم داده بود که پسری به آنها عطا کند و به همان خاطر بود که نوزاد را محمدجواد نامیده بودند.
محمدجواد خیلی زودتر از سن شرعی تکلیفات دینی را انجام داد و به نماز ایستادنش اشک شوق در چشمان مادر میآورد. محمدجواد همزمان که فرزند صالحی برای خانواده بود، دانشآموز کوشا و منظمی هم برای مدرسه بود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان فتح حاجیآباد گذراند و سپس تحصیلات مقطع راهنمایی را در مدرسه فتح حاجیآباد و دبیرستان خود را در نواب صفوی شاهینشهر ادامه داد. وی به دلیل کمی درآمد خانواده تابستانها کار میکرد و اوقات فراغت خود را با کار کردن میگذراند.
همسر شهید: با خانوادهام به زیارت حضرت زینب(س) رفته بودیم. روبروی گنبد حضرت زینب(س) ایستادم و شروع به درددل با بیبی کردم از خدا خواستم همسری به من بدهد که انتخاب خودت باشد. محمدجواد دوست عمویم بود و زیاد باهم رفتوآمد داشتند؛ در شب عروسی عمویم، محمدجواد مرا دید بود. روز بعد مادرش را برای خواستگاری فرستاد. اولین برخورد ما شب خواستگاری بود. محمدجواد بهقدری خجالتی بود که صورتش را پشت گل خواستگاری پنهان کرده بود.
روزهای خوش عقد میگذشت؛ که روزی محمدجواد خبر استخدامش در سپاه را در سال 1386 به ما داد. همه میدانستیم که این شغل آسانی نیست، اما تقدیر خدا دیگرگونه بود و نذر کرده امام رضا(ع) باید الهی خدمت میکرد.
کمکم به عروسی نزدیک میشدیم و همه در شورونشاط این مراسم بودیم. مولودیخوان آورد که خیلیها ناراحت شده و خیلیها هم به عروسی نیامدند؛ به همه تأکید کرد که ترقهبازی نکنند تا باعث آزار و اذیت همسایهها نشوند. بعد عروسی یکی از همسایههای مسن پیش همسرم آمد و گفت «خیلی دعایت کردم. خدا خیرت دهد که نگذاشتی ترقهبازی کنند. ان شااءلله هرچه از خدا میخواهی به تو بدهد.»
همسرم خیلی خانوادهدوست بود و علاقهاش را بهراحتی ابراز میکرد؛ وقتی فهمید فرزند اولش دختر است خیلی خوشحال شد و به دلیل علاقه به اسم حضرت زینب(س) از دوران مجردی میخواست اسم دخترمان را زینب بگذارد، من دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد؛ برای حرف من احترام قائل بود، به همین دلیل گفت هر دو اسم را نوشته و میگذاریم زیر قرآن؛ هرکدام درآمد اسم میشود همان. اسم زینب، درآمد!
روزهای زندگی مشترک یکی پس از دیگری میگذشتند. در کنار هم رسیدگی به کارهای خانواده همواره عبادت کردن و کمک به مردم نیازمند را مدنظر داشتیم. زینب کوچکمان پنجساله بود و جان محمدجواد به او بسته بود. در همین روزهای خوش بود که فهمیدیم خدا هدیه دیگری برایمان در نظر گرفته و نام فرند دوممان را حسین گذاشتیم. خوشبختیمان دیگر تکمیل بود و هیچچیز از زندگی نمیخواستیم.
مهمترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیتالمال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یکبار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. تمام دغدغهاش پایگاه بسیج محله بود و میگفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمعکردن بچهها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و میگفت این حضور باعث دلگرمی بچهها میشود.
کانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
شهید مدافع حرم احمد حاجیوند الیاسى؛
سال گذشته که توفیق زیارت عتبات را در عراق پیدا کردم، تک تک قدمهایم را به نیت امام و شهدا و رهبر عزیزم برداشتم.
خدا خود شاهد است در زیر رواق امام حسین (ع) و علمدار رشیدش حضرت ابوالفضل العباس (ع) چهقدر برای ظهور آقایمان امام زمان (عج) و سلامتی نائب بر حقش دعا کردم.
پس خدایا بحق آن مکان مقدس فرج مولایمان را برسان و تا ظهور مولایمان نگهدار رهبرمان باش.
@labbaykeyazeinab
کانال سردار شهید حجت
http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg