مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۰۸ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهید مدافع حرم ثاقب حیدر

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g 

شھداے مدافع حرم قم

وقتى در سال ٢٠١١ موج بیدارى اسلامى منطقه را فراگرفت و حُسنى مبارک در مصر، بن على در تونس و قذافى در لیبى سرنگون شدند، یادم هست که محمودرضا مى گفت: "این دست خداست که از آستین مردم منطقه بیرون آمده و دارد این دیکتاتورها را یکى یکى از سر راه  ظهور برمیدارد."

 کشته شدن على عبدالله صالح، دیکتاتور سابق یمن، که دستش در ظلم علیه مردم فقیر و تحت ستم یمن با سعودى ها در یک کاسه بود، دوباره حرف محمودرضا را به یادم آورد. به امید رهایى امت اسلامى از شر همه مزدوران استکبار در منطقه.

خاطره

شهید محمودرضا بیضائى

یمن 

احمدرضا بیضائى 

@Barayekosar

@Agamahmoodreza

@to_shahid_nemishavi

سالروزشهادت شهیدمدافع حرم محمد احمدی جوان

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ



@jamondegan

سالگرد شهید مرافع حرم علی اکبر زوار

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۴۸ ب.ظ



ڪانال جاماندگان قافله شهدا

 @jamondegan

تو باعث افتخار من شدی."

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۵ ب.ظ


پدر بزرگوار شهید بابک نوری هریس :

بابک، به طور مستقیم با من موضوع اعزامش را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان.

چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد،حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود.

اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد.

بابک همه را شوکه کرد.

ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود.

روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود،

گفت :من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).

با من خداحافظی نکرد، چیزی به من نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من هم به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.

دوم یا سوم آبان بود که اعزام شد فاصله اعزام تا شهادتش ۲۶ روز بود.برای شهادت عجله داشت،

من ۵۰ ماه سابقه جبهه دارم اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را می خواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.

اوائل فقط به مادر و خواهر هایش زنگ می زد، با من صحبت نمی کرد. اما یک روز دیدم موبایلم زنگ خورد وشماره ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است. سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام.

بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت : پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! 

بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می زد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.

آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی.گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا کنی

گفت نه آقا جان قول بده

هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند . دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم 

"بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند…

خودش آرزویت را برآورده کرد

 تو باعث افتخار من شدی."

 @Agamahmoodreza

دلنوشته همسر شهید مصطفی نبی لو

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ


بسم الله

سلام بر تو ای شهید والامقام...

سلام بر تو ای شتافته به عرش الهی...

و سلام بر تو ای همسر عزیز تر از جانم...

زبان قلم نتواند حال دلم را شرح دهد از فراق و دوری یار ...

همان یاری که در چنین شبی با من پیمانی ابدی و آسمانی بست،

و چندی نگذشت که خود نیز به اوج آسمان اروج کرد.

امشب بیا و دستانم را در دستانت بگیر و مرا این بار تا خانه ی آسمانی خود بالا ببر

تا بازهم ببینم آن چشمانی که افق نگاهش روحم را پرواز میداد...

در آن روز ها که آماده ی رفتن میشدی حالی داشتی که از آن میترسیدم،حالت برایت بال میساخت و من از پرواز تو در حراس بودم،وتو بی قرار پرواز....

آخرش رزق شهادت را از عمه جان زینب(سلام الله علیها) گرفتی و

به آرزوی پروازت رسیدی...

گوارای وجودت ، آرام جانم...

تو مرا برای زندگیت انتخاب کردی 

و خداوند تورا برای خودش...

دل خوشم میان این انتخاب ها که تو این یار جامانده ی عاشق را فراموش نخواهی کرد...

‍ و ای کاش می شد راز چشمهای تورا خواند...

مهربانم در کنارم نیستی 

اما دائم در کوچه پس کوچه های

 ذهنم قدم میزنی،ویادت مدام به قلبم ضربه میزند...

شاید دوست داشتن یعنی همین که

نباشی اما یادت همیشه همه جا باشد.

دوستت دارم

جانا در پناه حرم بمان

https://telegram.me/shahidmostafanabilou

دلنوشته ای از زبان خواهر یک شهید...

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۲ ب.ظ


جانانم آسوده خاطر برو خدا پشتو پناهت 

صبر میکنم در این رهی که بانویم زینب صبر کرد

همچون کوه پشتو پناهت میمامنم و خم به ابرو نخواهم آورد 

این بزم خواهرانه ام را از عمه جان به ارث برده ام 

به یاد دارم عمه جان بر رگ های بریده بوسه زد

بیاد دارم عمه جان پیکر بیجان را نظاره کرد 

و به یاد دارم که عمه جان از بالای تل چگونه تاب آورد و درس ایستادگی را بر ما ارزانی داشت....

این ها میراث من هستند و آغشته با گوشت و پوست و خون من شده اند

اما...

یک جای داستان را نیاموختم چگونه تاب آورم؟!...

باشد ، اگر سر برادرم را عمه جان برای خود کنار گذاشته باشد حرفی نیست ، من بر رگ های حنجر بوسه خواهم زد

اگر برادرم را اربن اربا کرده باشند حرفی نیست ، اورا در عبای مولایمان خواهم گذاشت

اگر سه شعبه به او زده اند ناز نفس های علی اصغرش باشد سر افراز شدیم برابر 6 ماهه ی رباب...

اگر گمنام هم میخواهد باشد حرفی نیست لااقل پدری برادری مادری خواهری یه نفر فقط نشانی اورا داشته باشد اورا با دستان خود به خاک سپرده باشد که شود مرحمی بر دل چشم انتظارمان 

ولی این بار سفرنامه ی کوچ برادرم فرق میکند 

کسی اورا از بالای تل نظاره نکرد 

هیچ کس در قتلگاه بالای سر او حاضر نشد 

و در اربعینش کسی به سوی او پا در این ره نگداشت

و اینک قریب به دوسال است که پرواز کرده ای و خواهرت بازهم صبر پیشه ی این فراق میکند و الم  عباس را برداشته و این بار نوای لبیک یا مهدی سر میدهد تا نفس در سینه دارد نامت و راهت را بر جهانیان فریاد میزند  تا باری دیگر به دشمنان خدا تحقق بابی انت و امی را در هر بازه ای از تاریخ که درحال گذر است آشکارا نشان دهد.......


لباس شهید نوید صفری

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۹ ب.ظ

منصور عباسی هم اسمانی شد

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ق.ظ

بسم رب الشهدا و الصدیقین 

منصور عباسی اعزامی از شهرکرد در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g 

شھداے مدافع حرم قم


آخــریــن مــامــوریــتــش بــود،هر روز زنــگ مــیــ‌زد مــیــ‌گــفــت امــروز مــیــ‌آیــم،فــردا مــیــ‌آیــم.شــب ســوم مــحــرم بــود،داشــتــیــم از هیــات بــرمــیــ‌گــشــتــیــم،تــو مــاشــیــن آقــا مــحــمــد زنــگ زد،خــیــلــے ســر حــال بــود.

گــفــت:«زهرا!فــردا حــتــمــا مــیــ‌آیــمــ».گــفــتــم:«آقــا مــحــمــد!خــســتــه شــدم از بــس گــفــتــے امــروز مــیــ‌آیــم،فــردا مــیــ‌آیــمــ».گــفــت:«نــه فــردا حــتــمــا مــیــ‌آیــمــ».امــا یــڪ حــســے بــهم مــیــ‌گــفــت حــتــے اگــر هم بــرگــرده زنــده بــرنــمــیــ‌گــرده.بــا نــاراحــتــے و گــریــه خــوابــیــدم.همــان شــب خــواب دیــدم یــڪــے از همــڪــارانــم بــه مــن گــفــت:«مــنــتــظــر نــبــاش آقــا مــحــمــد دیــگــه بــرنــمــیــ‌گــرده». فــرداے آن روز آقــا مــحــمــد مــجــروح شــد،۱۴ روز تــوے ڪــمــا بــود و ۲۸ آبــان ۹۲ آقــا‌مــحــمــد مــن بــه آرزوے دیــریــنــه‌اش رســیــد.و مــن مــانــدم و یــڪ عــمــردلــتــنــگــیــ

شــهیــدمــدافــع حـــرم مــحــمـــدحــســیــن مــرادیــ

راویــ:همــســرشــهیــد

KHakrize_SH

رفیق شهیدم اهل آسمان بود

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۱ ب.ظ


همرزم شهید: 

مهدی در این چند روزه جانانه و بی باک میجنگید طوری که همه میخواستند

بدانند که او اهل کجاست که جگر شیر دارد.اما بدانید رفیق شهیدم اهل آسمان بود

شهید مهدی موحدنیا

@jamondegan

پدر بزرگوار شهید بابک نوری هریس : 

واقعیتش ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را می شناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.

بابک کوچکترین پسرم بود، به جز او دو پسر و دو دختر هم دارم.

نه اینکه بابک پسرم باشد این را بگویم، نه!

بابک یکی از فعال ترین جوان های شهرمان بود.سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و بواسطه سن و سالش جوانی می کرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت . یعنی هم دوست باشگاهی داشت هم دانشگاهی هم مسجدی و هیئتی. هم از فعالین  هلال احمر بود و هم در بسیج فعال بود، هم در کارهای خیر در بهزیستی شرکت می کرد،

حتی بعد از شهادتش من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یادبود شهدای گمنام در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده ، رئیس بنیاد شهیدبه من گفت :می دانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید؟!

من اینجا تازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا، بابک به مسئولان گفته بود که چه شما بودجه بدهید چه ندهید روح این شهیدان اینقدر بلند و پر خیر وبرکت است که این بنای یادبود ساخته می شود و بعدا شما حسرت خواهید خورد که در این ثواب شرکت نکردید.

بجز این فعالیت های فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود. ذاتش جوری بود که می خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد.

بابک دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود اما همه این ها را رها کرد و بخاطر اعتقاداتش عاشقانه قدم در این راه گذاشت.

بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود ، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم. امسال پسر بزرگم در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود ، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما . من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، می ماندی سال دیگر می رفتی، الان کارهای مهمی داشتیم.

گفت : نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و …فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم…حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم ، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می دانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد. به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم

فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. الان که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمی شدیم.

@Agamahmoodreza

زهرایے ها شهیدمے شوند

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۳۴ ب.ظ


زهرایے ها شهیدمے شوند

این رامن نمیگویم

نگاه کننگاهشان

حتے لبخندشان هم

عطریاس دارد...

رمزپرواز یازهراست..

شهیدمیثم نجفی

تاریخ_شهادت:۹۴/۹/۱۰


💐سالروزشهادت🕊


@jamondegan


بسم رب الشهدا و الصدیقین

رزمنده مدافع حرم رامی نادر به جمع شهدای مدافع حرم پیوست

شهادت ابوکمال

@jamondegan

من جز زیبایی هیچی ندیدم

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۱ ب.ظ

 ‍

فاطمه اصلا صحبت نمی کرد.مات ومتحیر بود.کنار مزار باباش نشسته بود.جمعیت خیلی زیاد بود.از اطراف فشار زیادی وارد می شد.احساس می کردم فاطمه الان دق می کنه ،شروع کردم باهاش به صحبت کردن،اصلا گریه نمی کرد ،همین من رو نگران می کرد.اصلا توجهی به حرف هایم نداشت.پیکر باباش کنارش بود.آقای سید رضا علیزاده رفتن شال سبزشون رو انداختند داخل مزار بعد داخل قبر دراز کشیدند این کار ایشون خیلی حال فاطمه رو بهتر کرد برگشت به من نگاه کرد گفت،مامان جای بابا دیگه خیلی خوب شد ،نرم شد.آقا سید شروع کردند به روضه خواندن، همون روضه ای که بابای فاطمه وخودفاطمه، خیلی دوست داشتن .روضه ی حضرت رقیه  بود.فاطمه می دونست همیشه باباش با این روضه خیلی گریه می کرد دیدم فاطمه می زنه تو صورتش دستش رو گرفتم ،گفت ولم کن ،دارم به جای بابام می زنم تو صورتم ،داشتم دق می کردم.آقا سید آمدن بیرون وقتی می خواستن شالشون رو بردارند فاطمه گفت،مامان این شال جای بابا باشه .با فاطمه با هم گوشه ی شال رو گرفتیم ،آقا سید منظورمون رو فهمیدند ،لطف کردند شال را دوباره توی قبر پهن کردند.پیکر را آوردند داخل قبر گذاشتند.فاطمه  همچنان ذول زده بود.تا این که از کنار قبر فشار جمعیت زیاد شد، یک کم خاک ریخت داخل قبر ،فاطمه فریاد کشید،روی بابام خاک نریزید،بعد آقایی که داخل قبر بودند  گفتند کسی حق نداره روی بابات خاک بریزه عزیزم،خاک ها رو از روی پیکر  پاک کردند.مراسم خاک سپاری با جان کندن ما تمام شد من خودم حضور امام زمان رو حس کردم وسط مراسم خاک سپاری بدون اراده شروع کردم به خواندن دعای امام زمان عج الله وبه شهید گفتم آروم کردن بچه هات با خودت من توانش رو ندارم ،مراسم تمام شد سرم رو بلند کردم همه رفته بودند.من ماندم وبچه هام،تنها وغریب ،به یهو به خودم آمدم دیدم فاطمه داره خاکها رو می کنه می گفت میخوام بابا رو بیارم بیرون داشت قلبم می ستاد.یاد حرف حسین آقا افتادم می گفت تمام صحنه های عاشورا تکرار میشه از شهادت من ،از بی قراری های تو ،از گریه های فاطمه ومهیار وتو جز زیبایی چیزی نباید ببینی و من جز زیبایی هیچی ندیدم.


وقتی که شهید محرابی حرف جهاد و جنگ را می زد می گفتم مگر نشنیدی که میگن شیعه امیرالمومنین مرگش با شهادت است چه فرقی می کند، که در حال جنگ باشی ،یا نباشی  می گفت من یک نوکری ممتاز رو می خوام والبته یک شهادت ممتاز دلم می خواد تا آخرین قطره ی خونم برای امام حسین ع جاری بشه بعد برم پیش امام حسین ع .                                          

 وقتی که هم رزم لحظه شهادت شون ،گفت تیر مستقیم به قلب شون خورده ،و خونریزی شون خیلی زیاد بوده  یاد این حرف حسین آقا افتادم و گفتم همین طور شد که خودت می خواستی حسین جانسلام ما راهم به ارباب برسون

راوی (همسرشهید)