مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

"ابوعلى کجاست؟ 16

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۱۳ ب.ظ

"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

مسجد، محل کارهاى فرهنگى بود و پاتوق من و سیدابراهیم و چند نفر دیگر در آنجا بود. آنجا استراحت مى کردیم. باقى نیروهاى گردان را به محل دیگرى نزدیک مسجد منتقل کردیم، چون در روزهاى اول، مسجد را شبیه خوابگاه کرده بودند.

گردان جدید حدود ١٥٠ نفر نیرو داشت که تلفیقى از نیروهاى جدید و قدیمى بودند. قرار بود از سه محور در حوالى جاده تدمر که حدود پانزده کیلومتر از خودِ شهر فاصله داشت، عملیات شروع شود. حزب الله سوریه به فرماندهى نیروهاى حزب الله لبنان، در محور وسط و اطراف جاده مستقر بودند. همچنین محور سمت چپ که دشت و بیابان بود، برعهده نیروهاى ارتش سوریه و مسئول محور سمت راست که تپه و ارتفاعات بود، فاطمیون بودند.

منطقه عملیاتى که قبل از شهر تدمر وجود داشت، منطقه‌اى وسیع بود و از همه نوع عوارض سرزمینى تشکیل شده بود؛ دشت، کوه، زمین زراعى و پوشش‌هاى گیاهى متفاوت. دشت خاکى با زمین‌هاى رملى در مقایسه با بقیه مناطق، بیشتر به چشم مى‌خورد. به لحاظ تاکتیک‌هاى نظامى، هر سه محور باید به طور هماهنگ و هم‌زمان، حمله مى‌کردند و به دشمن یورش مى‌بردند.

در شب عملیات تدمر دور هم جمع شدیم. منتظر بودیم تا دستور عملیات صادر شود و به دل دشمن بزنیم. تقریباً یک ساعت به اذان صبح مانده بود و در تاریکى مطلق بودیم. شیخ محمد صحبت کرد و بعد از او، یکى دوتا از بچه‌ها مداحى کردند.

شعرى که همیشه با هم مى‌خواندیم این

بود: "حرم شده فکر هر روزم/ حرم شده فکر هر روزم/ ز داغ هجر تو مى‌سوزم/ جواز نوکرى‌مون رو باطل نکن/ حرم ندیده ما رو زیرِ گل نکن/ حالا که دستمو گرفتى، ول نکن/ یا زینب، یا زینب". همه با هم مى‌خواندند و اشک مى‌ریختند.

حال و هواى خاصى ایجاد شده بود. مداحى که تمام شد، سکوتى بین بچه‌ها حاکم شد. یک دفعه سیدابراهیم گفت: "در این دل شب و در این فضاى معنوى، هیچ چیزى به این اندازه حال نمى‌دهد که فضاى جبهه را به گند بکشیم." گفتم خدا مرگت ندهد. این چه حرفى بود؟ همه زدیم زیر خنده.

بعد از اذان صبح، باران آتش تهیه سنگینى از توپخانه با ادواتى مثل خمپاره ١٢٠، کاتیوشا، ١٠٧ و ... بر سر دشمن باریدن گرفت و پس از اتمام، دستور پیشروى صادر شد.

اوایل خیلى خوب جلو مى‌رفتیم. چند کیلومترى بدون دردسر پیشروى کردیم. محور وسط که از همه مشکل‌تر بود، دست حزب الله بود. دشمن هم در آنجا بیشتر متمرکز بود، براى همین محور وسط کمى به مشکل برخورد و سرعت آن از ما کمتر شد.

برنامه عملیات به این صورت بود که اگر هر کدام از این سه محور عقب ماندند، دو محور دیگر صبر کنند تا آن محور بتواند خودش را برساند؛ اما به علت تله‌هاى انفجارى زیاد و تراکم نفرات دشمن و عوارض زمین، نیروهاى حزب الله نتوانستند جلو بِکشند و به تبعِ آن، ما در سومین اَبرویى که در مسیرمان بود، سه‌چهار شبانه روز متوقف شدیم.

مجبور شدیم منطقه را تثبیت کنیم تا بچه‌هاى حزب الله خودشان را برسانند.

با طولانى شدن کار، به ایام عید فطر نزدیک مى‌شدیم. شیعیان حزب الله سوریه، عید فطر برایشان عید بزرگى بود و چندین روز را تعطیل مى‌کردند؛ بنابراین رزمنده‌هاى جدید با تأخیر به منطقه آمدند و همین باعث شد که کار با تأخیر بیشترى پیش رود.

محور عملیاتِ فاطمیون، روى یک سرى تپه و ارتفاعات بود. سمت راست ما ارتفاعات بلندى قرار داشت که دشمن نمى‌توانست از آن قسمت با ماشین بیاید. فقط نیروى پیاده امکان نفوذ داشت، براى همین تعدادى از نیروها را در ارتفاعات مستقر کردیم. آن قدر رفت‌وآمد آنجا سخت بود که حتى آب و مواد غذایى را چند روز یک بار به آنجا مى‌بردیم. دور تا دور ما تپه قرار داشت و جاى امنى براى استقرار بود. ما هم در همان جا چادر زدیم.

من و سیدابراهیم در عملیات‌ها معمولاً شب‌ها تا صبح بیدار بودیم. یک شب سید گفت: "ابوعلى ما تا صبح بیدار هستیم و نیروها را سرکشى مى‌کنیم. این‌جورى انرژى ما هدر مى‌رود و کارایى خوبى نداریم. بیا تقسیم کار کنیم."

قرار شد یک شب من بیدار بمانم و یک شب هم سیدابراهیم. شبى که نوبت سید بود تا در عقبه استراحت کند، دلش نمى‌آمد کنار نیروها نباشد. یکى دو ساعت استراحت مى‌کرد و برمى‌گشت. من هم همین‌طور بودم.

چون طرف مقابل ما هم داعش بود، نمى‌شد کار را با او شوخى گرفت. آنها از دیگر گروه‌هاى مسلحین حرفه‌اى‌تر هستند و با اعتقاد بیشترى مى‌جنگند. خیلى جدى سرکار بودیم تا یک وقت مشکلى پیش نیاید. در این چهار شبى که ما براى تثبیت منطقه مستقر شده بودیم، هر شب دشمن به ما حمله مى‌کرد. آنها در میان ما نفوذ مى‌کردند، تلفات مى‌گرفتند و برمى‌گشتند. مصطفى و مجتبى بختى هم در یکى از همین شب‌ها در کنار هم شهید شدند.

 @labbaykeyazei

"ابوعلى کجاست؟"15

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۰۸ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

عملیات بصرالحریر در چنین شرایط سختى انجام شد. بدترین و سخت‌ترین درگیرى در محل استقرار ما بود. بیشترین نیروهایى هم که شهید شدند، از بچه‌هاى ما بودند. متأسفانه بعد از این عملیات بااینکه سیدابراهیم تمام مأموریتى را که به او محوّل شده بود، به خوبى انجام داده بود و دلایل دیگرى به شکست عملیات منجر شد، اما برخى افراد دانسته یا نادانسته، شایعاتى علیه او ایجاد کردند.

به ابو عباس هم گفتند اجازه بدهد که خودشان بروند و پیکر دوستان شهیدشان را بیاورند؛ اما ابوعباس که اوضاع وخیم منطقه را دیده بود، به آنها اجازه نداد و گفت: "شما از منطقه خبر ندارید. اگر مى‌توانستیم آنها را بیاوریم، خودمان مى‌آوردیم. شما هم اگر بروید، کشته مى‌شوید."

بعدها این شکست، شده بود نقل مجالس عده‌اى تا پشتِ‌سر من و سیدابراهیم صحبت کنند. سیدابراهیم هم از وقتى که دوباره به منطقه آمد، هرجا مى‌نشست، از من دفاع مى‌کرد و مى‌گفت: "من تمام نیروهایى را که به ابوعلى سپردم، زنده از محاصره بیرون آورد"؛ اما از خودش دفاع نمى‌کرد و تنها به این جمله اکتفا مى‌کرد که "من هرچه انجام دادم طبق دستور بود."

در عملیات بصرالحریر، گردان ما حدود ١٢٠ نفر بود که تنها ٢٧ نفر از آنها زنده برگشتند. اوضاع به قدرى وخیم بود که پیکر شهدا و حتى مجروح‌هایمان را هم نتوانستیم برگردانیم. دشمن نُه نفر اسیر از ما گرفت که پنج نفرشان را به شهادت رساند و چهار نفر از آنها در رمضان سال ٩٥ با اسراى مسلحین معاوضه شدند.

یکى از این اسرا، حیدر محمدى بود که بعد از آزادى به مشهد آمد و من هم به دیدم او رفتم وقتى همدیگر را دیدیم، ناخودآگاه در بغل هم رفتیم. چند دقیقه‌اى در بغل هم گریه کردیم و بعد یک دل سیر با هم صحبت کردیم. مسلحین همان عکس شاخص فاطمیون را که من هم در آن بودم، به او نشان داده بودند و گفته بودند ابوعلى کجاست؟ مى‌گفت: "ابوعلى، دیگر به منطقه نرو. اگر رفتى اسیر نشو که برایت نقشه‌ها دارند!"

🔺داستان اسارت آنها به این شکل بود که وقتى محاصره شدیم، من پشت بى‌سیم فرمان عقب‌نشینى صادر کرده بودم، اما او بى‌سیمش را گم کرده و در خط مانده بود؛ براى همین اسیر شده بود. مى‌گفت در چهار ماه اول اسارت کار هر روزشان تحمل ضربات کابل و شکنجه مسلحین بود، تا اینکه دیگر حضورمان برایشان عادى شده بود و در همان مقر، برایشان چاى و قهوه درست مى‌کردیم و کارگر خانه‌شان شده بودیم.

سیدابراهیم در عملیات بصرالحریر مجروح و به تهران منتقل شد. اما من تا یک ماه‌ونیم بعد از آن در منطقه بودم تا اینکه مصطفى در ماه رمضان به منطقه آمد. از وقتى سیدابراهیم به سوریه برگشته بود، موفق به دیدن او نشده بودم. من در تدمر بودم و او در حلما.

یک روز سیدابراهیم براى دیدن من به تدمر آمد. شب قبل از آمدن او، من در خط بودم و از خستگى خوابم برده بود. رفقایى که آنجا بودند، مى‌دانستند علاقه خیلى خاص و شدیدى به سید دارم.

مدام آمار او را مى‌گرفتم و تلفنى به او مى‌گفتم: "دلتنگتیم بابا! اینجا تنهایى حال نمى‌دهد. یا تو بلند شو بیا یا هماهنگ کن مرا ببر پیش خودت." آن موقع در تبلیغات لشکر بودم و سیدابراهیم در حما بود و تلاش مى‌کرد که مرا هم پیش خودش ببرد. تلفنى با هم ارتباط داشتیم. به او گفتم: "سید، من را آزاد نمى‌کنند. هماهنگ کن که من بیایم حما پیش خودت یا اینکه تو بیا تدمر با هم کار کنیم.

شیخ، مسئول فرهنگى لشکر بود. بعد از عملیات بصرالحریر مرا مسئول تبلیغات لشکر معرفى کرده بود، اما به او گفته بودم: "حاجى، خودت مى‌دانى اگر عملیات بشود، من در بخش تبلیغات نمى‌مانم. تا زمان عملیات هر کارى بگویى انجام مى‌دهم." او هم قول داده بود نیروهاى فرهنگى را زمان عملیات به خط ببرد.

🔸یک روز از حما با ماشین به تدمر آمد. بچه‌ها مى‌گفتند آمده بود بالاى سرم و وقتى دید من خوابم، مرا بوسید و رفت. بچه‌ها گفته بودند بگذار بیدارش کنیم. سه‌چهار روز است که سراغ تو را مى‌گیرد. حالا اگر بفهمد تو آمده‌اى و ما بیدارش نکرده‌ایم، کلى شاکى مى‌شود. اما سیدابراهیم گفته بود: "نه، خسته است." آن همه راه آمده بود تا همدیگر را ببینیم، اما فقط مرا بوسید و مسیر دویست کیلومترى را دوباره برگشت.

وقتى بیدار شدم بچه‌ها با خنده گفتند: "رفیقت، عشقت اینجا بود." گفتم: "کى؟" گفتند: "سیدابراهیم." گفتم: "نامردها چرا بیدارم نکردید؟" گفتند: "خیلى به او اصرار کردیم. حتى دو سه بار خواستیم بیدارت کنیم، اما نگذاشت و گفت بگذارید استراحت کند." خیلى حالم گرفته شد. به او زنگ زدم و گفتم: "نامرد، بى‌معرفت، تا بالاىِ سَرم مى‌آیى اما بیدارم نمى‌کنى و راهت را مى‌کشى و مى‌روى؟!" کلى دری‌ورى به او گفتم. سید هم گفت: "ان شاءالله به زودى مى‌آیم." زمان عملیات تدمر که فرا رسید، سیدابراهیم و نیروهایش را فراخواندند. سید گفت: "تو کجا مى‌خواهى بروى؟" گفتم: "هرجا تو باشى ما باهاتیم. ما را از دست شیخ آزاد کن." سید هم گفت: "باشه عزیزم! ما با همیم." عزیزم را هم خیلى غلیظ مى‌گفت و سوژه‌اى براى خنده بود.

من با هویت افغانستانى در سوریه بودم. یک روز سر سفره افطار در اتاق فرماندهى، یکى من را صدا کرد و گفت: "مرتضى عطایى تو اینجا چه کار مى‌کنى؟" من در مشهد براى کارهاى تأسیساتى به خانه او رفته بودم و مرا از آن موقع مى‌شناخت. با او روبوسى کردم و گفتم: "حاجى، جانِ مادرت ساکت باش. اینها فکر مى‌کنند من افغانستانى‌ام. این‌طورى من را لو مى‌دهى." او هم سریع شستش خبردار شد و به خیر گذشت. از قضا، آن شخص وقتى سابقه من را در سوریه فهمید، گفت: "بیا در قسمت ما فعالیت کن."

🔸از طرف دیگر سیدابراهیم هم دنبال کارهایم بود تا با هم گردان جدیدى را تحویل بگیریم. بعد از این ماجرا وقتى داشتم با سید عکس سلفى مى‌گرفتم، با حالت خاصى گفت: " آقاى مرتضى عطایى، جریان چیه؟ همه مى‌خوانِت!" این تنها مرتبه‌اى بود که سیدابراهیم مرا به اسم فامیل واقعى صدا کرد. جالب آن بود که از لحاظ جایگاه، پایین‌ترین جایگاه، جایگاه سیدابراهیم بود، اما من اصرار داشتم پیش او بروم.

🔺حاج صفدر درباره جابه‌جایى من هنوز تصمیم نگرفته بود. من تا آن زمان او را ندیده بودم و او هم مرا نمى‌شناخت. سیدابراهیم با حاجى درباره من صحبت کرد. حاج صفدر با من صحبت کرد و گفت: "ابوعلى، مى‌خواهم یک گردان به تو بدهم." گفتم: "هر کارى مى‌خواهید، بکنید. اما مرا از سیدابراهیم جدا نکنید. بگذارید من و سیدابراهیم در یک گردان با هم باشیم." او هم وقتى دید ما به هم خیلى وابسته هستیم، بالاخره راضى شد و گفت: "تبلیغات لشکر و اطلاعات و سیدابراهیم، هر سه تو را مى‌خواهند. تصمیم با خودت است. هرجا مى‌خواهى برو." من سیدابراهیم را انتخاب کردم و جانشین او در گردان جدید شدم. نیروهاى گردان جدید را در مسجدى که محل تبلیغات لشکر بود، مستقر کردیم.

 @labbaykeyazeinab

«علی» گمنام شهید شد و به آرزویش رسید

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۰۴ ب.ظ

پدر شهید مدافع حرم:

«علی» گمنام شهید شد و به آرزویش رسید

پدر و مادر شهید علی آقاعبداللهی

محمد آقاعبداللهی گفت: هر وقت حرف از سوریه می‌شد، می‌گفت: «دعا کنید اگر خدا لیاقت شهادت را به من داد، دوست دارم گمنام شهید بشوم» که در نهایت به آرزویش رسید.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، محمد آقاعبداللهی پدر شهید مدافع حرم «علی آقاعبداللهی» درباره خصوصیات اخلاقی این شهید والامقام اظهار داشت: علی از همان دوران کودکی نماز خواندن را شروع کرد و انس خاصی با قرآن گرفت.

وی اضافه کرد: به خاطر اخلاق و کردار خوبش دوستان زیادی داشت. تا جای که در توانش بود به دیگران کمک می‌کرد.

آقاعبداللهی با اشاره به اینکه با سوریه رفتنش مخالفتی نکردم و دوست داشتم همانند رزمندگان دیگر، مدافع حرم حضرت زینب (س) باشد، عنوان کرد: هر وقت حرف از سوریه می‌شد، می‌گفت: «دعا کنید اگر خدا لیاقت شهادت را به من داد، دوست دارم گمنام شهید بشوم» که در نهایت به آرزویش رسید.

پدر شهید مدافع حرم تصریح کرد: حس می‌کنم فرزند شهیدم هنوز در کنارم است و نظاره‌گر تمامی اعمال ماست. امیدوارم شفاعتش شامل حال ما بشود.

روز پدر متفاوت پدر شهیدان بختی

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۵۹ ب.ظ


روز پدر متفاوت پدر شهیدان بختی

در سالروز تولد شهید مجتبی بختی و همزمان با میلاد  حضرت علی (ع) مراسم جشن تولدی بر سر مزار شهیدان مجتبی و مصطفی بختی برگزار شد. پدر شهیدان بختی در این مراسم با حضور در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) روز پدر را با بریدن کیک تولد فرزندش در کنار مزار فرزندان شهیدش جشن گرفت.

به یاد ابوعلی

روزها رﺍ مردانه ساختند!

جمعه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۵۱ ب.ظ


روﺯ مرد نداشتند

ولی روزها رﺍ مردانه ساختند!

تنها جورﺍبشان سوراخ نبود

که پیکرﻯ سوراخ اﺯ گلوله و ترکش داشتند

پاس میداﺭیم یادِ مردترین مردان سرزمینمان رﺍ

دیدار رهبر انقلاب با خانواده شهیدان عارفی و محرابی

چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۸ ب.ظ


 


رهبر معظم انقلاب شب گذشته همزمان با میلاد امام جواد(ع) با خانواده شهیدان 

«حسین محرابی» و «مصطفی عارفی» از لشکر فاطمیون دیدار کردند.

تولدت مبارک مردآسمانے

چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ


امروزروزتولدتوست...

ومن....

هرروزبیش ازپیش

به این رازپےمےبرم 

ڪه توخلق شده اے

تاراه آسمان رابہ مانشان دهے

شهید سعید خواجه صالحانی

تولدت مبارک مردآسمانے

 @jamondegan


سوریه رفتن مصطفی هم برای کمک به افراد نیازمند بود. دی ماه وهوا هم آنجا خیلی سرد بود در تماس تصویری که می‌گرفت می‌دیدیم که چندین لباس ضخیم روی هم پوشیده ولی می‌گفت امروز رفتم تمام سوخت مقر را جمع کردم و برای کمک به فلان منطقه بردیم. رزمنده‌ها می‌گفتند حاجی هوا خیلی سرد است یخ می‌زنیم. حاجی می‌گفت: شما مردید و برای جنگ آمده‌اید؛ تحمل کنید! این مردم نیازمندند خانواده‌هایی هستند که بچه کوچک و زن و افراد پیر دارند. ظاهرا پیرزنی را دیده بود که پشته‌ای از چوب‌های نازک بر دوش داشت، می‌گفت: مطمئن بودم برای جمع کردن این پشته چند ساعت وقت صرف شده اما این چوب‌ها به سرعت می‌سوزند و گرمایی به خانه این پیرزن هم نمی‌دهند به همین خاطر خیلی غمگین شده بود. همرزم‌های مصطفی هم بعد از شهادتش تعریف کردند که او وجوهی که برای خورد وخوراک و مخارج روزانه در سوریه به او می‌دادند را جمع می‌کرد و شهدای هفته را شناسایی می‌کرد و به منازل شهدای سوری می‌رفت و برای فرزندانشان اسباب بازی و ارزاق می‌خرید.

 

در هر شرایطی یاری و کمک در زندگیش جاری بود. بعد از شهادتش از روی بنرهای تسلیتی که درب منزل زده شد متوجه شدیم که حاجی با چه موسسات خیریه‌ای همکاری داشته است. آقا مصطفی واقعا آدم خاصی بود؛ آن وقت رسانه‌های مسمومی مثل بی‌بی سی می‌گویند این افراد برای پول و یا گرفتن یک سری امکانات به سوریه می‌روند.

 

در مورد هدف ایشان از رفتن به سوریه باید حتما صحبت کرد؛ زیرا هدف باعث می‌شود که انسان انتخاب درستی داشته باشد و ایشان زندگی و هم مرگ هدفمندی داشت. ما زمان مرگ خود را نمی‌توانیم تعیین کنیم اما چگونه مردن را می‌توانیم و مصطفی شهادت را انتخاب کرد. شهادت آرزوی او بود و روزی نبود که این کلام را بر زبان نیاورد که «من اگر شهید نشوم از غصه می‌میرم.»

 

  می‌گفت: جنگی که ما در سوریه داریم به مراتب سخت‌تر از جنگ تحمیلی است؛ این‌ها خوارج مدرن هستند. از لحاظ تفکر همان خوارج هستند ولی به سلاح‌های مدرن و پیشرفته مجهز شده‌اند. در نبرد «غوطه شرقی» که فرمانده اطلاعات مقر بود وقتی تماس می‌گرفت می‌گفت: باید بیایید ببینید که اینجا چه خبر است، جنگ به صورت زیر زمینی بود و تکفیری‌ها مثل موریانه به زیر زمین خزیده بودند و روی زمین هیچ خبری نبود و آقا مصطفی در این شرایط دشوار برای شناسایی به دل دشمن زده بود و اولین کسی که به شکل پیاده برای شناسایی رفته و مبدع این روش شد ایشان بود. مصطفی و همه شهدای مدافع حرم حیرت همگان را در طول تاریخ برانگیخته می‌کنند.

 

هر روز تماس تصویری با ما برقرار می‌کرد. لحظه به لحظه حضورش در سوریه را ثبت کرده است. اواخر بهمن بود که دیگر تماس نمی‌گرفتالبته قبلش گفته بود که عملیات داریم؛ اما گویا آخرین شناسایی که رفته بود خمپاره شصت کنارش زدند و سمت راست بدنش کاملا سوخته بود. البته من بعدا فیلم زخمی شدنش را دیدم وقتی روی برانکارد غرق به خون بود بیشتر شبیه شهید بود تا زخمی؛ در همان فیلم هم وقتی به او می‌گویند چشمهایت پر خون است در همان حال می‌گوید: ما آمده ایم که سر دهیم دست و پا و چشم چه به دردمان می‌خورد.

 

وقتی مجروح شد و برگشت در این هشت ماهی که تا شهادتش بود گاهی روی تخت کنارش می‌نشستم و می‌گفتم: با خودت چه کردی؟ می‌گفت: چه می‌گویی؟ من برات شهادت را از دست بی‌بی گرفتم. چون در خواب دیده بود. شب میلاد حضرت زینب (س) تماس گرفت و گفت: می‌روم حرم و زنگ می‌زنم هر حاجتی داری از خدا بخواه، وقتی به حرم می‌رسد درب‌های حرم را بسته بودند با کلی خواهش و تمنا از متولی می‌خواهد که در را باز کند تا او و دوستانش زیارت کنند. مصطفی می‌گفت: من و دو دوستم و مرد سوری و ضریح حضرت زینب (س) تنها و بی‌واسطه بودیم و من هم از فرصت استفاده و با بی‌بی راز و نیاز کردم ولی نگفت که از ایشان چه خواسته است.

بعد از زیارت می‌خوابد و در خواب می‌بیند که در همان حالت در حرم است و از درون ضریح دستی بیرون می‌آید و سه کاغذ یا نامه به او می‌دهد؛ اما وقتی مصطفی قصد خروج از حرم را دارد. دو نامه را از او می‌گیرد و تنها نامه خودش را به او پس می‌دهد.

درمدتی که در بستر جانبازی بود مدام می‌گفت: «اگر قرار نبود من شهید شوم چرا حضرت زینب (س) از درون ضریح آن کاغذ را به من داد.» گویا باید می‌آمد و خانواده اش را می‌دید و بعد عروج می‌کرد.

 25 بهمن تا یک اسفند از او خبری نداشتیم تا اینکه متوجه شدیم ایشان را به بیمارستان بقیه‌الله تهران منتقل کرده‌اند و با برادرانش تماس گرفته بودنددوم اسفند اخوی بزرگ آقا مصطفی تماس گرفت و بعد از احوال پرسی گفت: مصطفی آمده تهران، دارد برمی‌گردد، یک مشکلی هست ولی نترسید. بند دلم پاره شد و ترسیدم که به یکباره صدای خنده مصطفی را از پشت گوشی شنیدم که می‌گفت: من هیچیم نشده و گوشی را گرفت و گفت: چیزی نیست؛ فقط پایم پیچ خورده. گفتم: اگر چیزی نیست، پس چرا بیمارستانی؟ برادرش گفت: چرا بهش دروغ میگی واقعیت رو بگو و گوشی را از دستش گرفت و گفت: زخمی شده و خمپاره 60 کنارش خورده؛ اما من همین که صدای مصطفی را شنیدم برایم کافی بود و خیالم راحت شد تا وقتی که روی برانکارد به منزل آوردنش و من یک شهید را در مقابلم دیدم. زیر پوست رانش پر از ترکش بود به طوری که دکتر گفته بود نمی‌شود به آنها دست زد چون ماهیچه‌هایش آش و لاش می‌شود. 27 ترکش فقط در پای چپش بود سه ترکش نزدیک شاهرگ گردندش داشت که بلع را برای او دشوار می‌کرد و پزشک نیز احتمال حرکت آنها و قطع راه تنفسی‌اش را داده بود. یک ماه فقط با قاشق سوپ درون گلویش می‌گذاشتم چون ترکش‌ها بلع را برای ایشان دشوار کرده بودگاهی اوقات پسرم که می‌خواست با حاجی شوخی کند و ترکش‌ها را فراموش می‌کرد و دستش را در گردن حاجی می‌انداخت، یکباره حاجی می‌گفت اگر یک ذره دیگر فشار بدهی کار من تمام است.

 به نظر من مصطفی در سوریه به شهادت رسید، ولی حکمت بزرگی که بازگشت او داشت به خاطر روحیه دگرخواهی او بود که می‌خواست مرا هم با پرستاری هشت ماهه در اجر خودش شریک کند و بازهم نمی‌خواست تنهایی چیزی از آن خودش باشد. وقتی کمد لباس‌هایش را باز می‌کردیم یک لباس گران قیمت و اصطلاحا مارک‌دار نمی‌دیدیم زیرا ایشان اکثرا البسه خود را از دستفروشان می‌خرید حتی وقتی ما برای مناسبتی یک لباس شیک و گران قیمت برایش می‌خریدیم ناراحت می‌شد. زندگی را ساده می‌پسندید می‌گفت: نمی‌شود من سوار فلان ماشین بشوم جلوی همسایه‌ها و کسی نداشته باشد و به من نگاه کند. من باید در سطح بقیه که در کنارشان هستم باشم. زنگ می‌زد شهرستان و پیگیر می‌شد که چه کسی گرفتاری دارد تا حل کند یکی از اقوام که شوهرش از کارافتاده بود ماهیانه مبلغی به حسابش واریز می‌کرد مدام دنبال حل کردن مشکلات دیگران بود.

 

وضعیت جالبی نداشت پای راستش دو تیر خورده بود و استخوان پاشنه پای ایشان خرد شده بود که دو بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. چشم راست ایشان دید نداشت و پرده گوش راستش نیز پاره شد بود که یک عمل نیز روی گوشش انجام شد، ولی با این حال می‌گفت: من برمی گردم. می‌گفتم: شما شرایط جسمیت نامناسبه، پاسخ می‌داد: دو تا گوشو دوتا چشم داشتم که با یکی هم می‌توانم کار انجام دهم فقط می‌ماند پا که در حد رفع تکلیف می‌توانم راه بروم؛ و شروع می‌کرد در اتاق پذیرایی به دویدن. حیف بود حاجی رفت از این بابت که خیلی او را می‌خواستند. روزی نبود که رزمندگان سوری با پلارکارد حاجی دوست داریم یا کی برمی‌گردی؟ برایش عکس نفرستند چون واقعا دوستش داشتند. در این هشت ماه یکبار نشنیدم حاجی آخ بگوید. فقط لبخند می‌زد می‌پرسیدم درد داری؟ می‌گفت: چیزی که حضرت زینب بدهد درد نیست همه‌اش شادی است؛ و تا لحظه آخر هیچ شکایتی از او نشنیدیم. یک شهریور تولدش بود، شب تولدش کیک پختم تا دور هم جشن بگیریم خواهر آقا مصطفی هم سررسید و کلی عکس گرفتیم و سه روز بعد از عمل جراحی گوش راست و در اثر جراحات و عفونت ترکش های نزدیک شاهرگ گردن هفتم شهریور مصطفی شهید شد. وقتی حالا به عکس‌ها که در واقع آخرین عکس‌های ما بود توجه می‌کنم می‌بینم چقدرخودش را شاد نشان داده است.

حاجی هشت سال در دفاع مقدس در جبهه‌ها حضور داشت و جانباز و دچار موج گرفتگی شده بود. موقعی که دخترم می‌خواست کنکور شرکت کند گفتم آقا مصطفی کد جانبازیت چنده؟ گفت: بگذار از معلومات خودش استفاده کند و قبول شود؛ وابسته به این چیزها نباشید. هیچ وقت اسناد و مدارکی دال بر مجروحیت و جانبازی ایشان ندیدیم.

 

بعد از سوریه ترکش‌های ریزی در بدنش بود که با موچین از بدنش درمی‌آوردم در پوست پایش یا در لاله گوشش بازهم می‌گفتم: حاجی تمام بدنت مجروح است. تو حق داری سهمی داشته باشی می‌گفت: «نه من برای خدا رفتم و با کس دیگری معامله کرده‌ام» و واقعا هم خدا همیشه بهترین‌ها را به ما داده است.

یکی از همرزمان و دوستان قدیمی اش چند شب قبل از شهادت مصطفی به منزل ما آمده بود و به حاجی گفته بود که برایش آرزوی شهادت کند. آقا مصطفی به ایشان گفت: «اولا تو شهید نمی‌شوی دوما اگر شهید شدی مزارت کجا باشد؟» او گفته بود کنار عباس کردونی (شهید مدافع حرم اهوازی) حاجی جواب داده بود: «آنجا که جای من است!» و نمی‌دانم از کجا این‌قدر دقیق جایش را می‌دانست.

خواهر شهید عباس کردونی با ما تماس گرفت و گفت: من شما را نمی‌شناسم ولی عباس را خواب دیده‌ام که در یک کوچه قدیمی و با یک آقایی که محاسن جوگندمی دارد دست در دست هم دارند و ایشان را به درون خانه‌ای قدیمی (خانه خود عباس) برد و در را بست و من از خواب پریدم و به خواهرم گفتم: عباس مهمان دارد. گفت: چطور؟ گفتم: اهواز شهید داده. هر چند آخر شب متوجه شدیم که قرار است ایشان را در قطعه دیگری دفن کنند ولی صبح وقتی سر مزار برادرم حاضر شدیم از روی عکس‌ها با تعجب دیدم که این شهید همان است که من در خواب دیده بودم.

 

خوابش درست بود زیرا ابتدا قرار بود ایشان را در جوار برادر شهیدش احمد رشید پور دفن کنند ولی از آنجا که مصطفی همیشه می‌رفت کنار مزار شهید کردونی و عجز و لابه می‌کرد از برادرش خواستم که اگر بشود همانجا و در کنار دوستانش آرام گیرد.

 

مشکلاتی پیش آمد که اجازه نمی‌دادند مصطفی را در قطعه شهدای مدافع حرم بگذاریم چون حاجی جانباز که شده بود دنبال جمع‌آوری مدارک نرفت به همین خاطر بعد از شهادتش مدارک کاملی در رابطه با جانبازی ایشان وجود نداشت و اثبات شهادت ایشان دشوار شد و برادرش هم مدام می‌گفت: مصطفی کار را برای ما دشوار کرد! به همین دلیل قبول نمی‌کردند ایشان را در قطعه مدافعان حرم به خاک بسپارند تا بالاخره با پیگیری‌هایی که صورت گرفت مشکلات مرتفع شد.

من با مصطفی رشد کردم و به بسیاری از حقایق ایمان آوردم ایشان هم در زندگی و هم در مرگش بهترین معلم برای من بود.

با اینکه مصیبت فقدان حاجی برایم بسیار دردناک است اما در یک بهت و حیرت نیز قرار دارم که چه ایمانی و آرمانی است که اینان را از همه متعلقات و زیباترین چیزهایی که دارند و در سال‌های عمر خود آنها را پس انداز کرده‌اند و یا زحماتی برای آنها کشیده‌اند اعم از زن وبچه و زندگی و... رها می‌کنند و به جهاد می‌برد.

وقتی به مصیبت خودم فکر می‌کنم حقیقتا در برابر مصیبتی که به عقیله بنی هاشم وارد شد پر کاهی در برابر انباری از کاه است. زنی در بیابان تک و تنها سر 18 جوان خود را بر سر نیزه می‌بیند و همین مصائب است که به من آرامش می‌دهد و به ایشان توسل می‌کنم. وقتی مصطفی به شهادت رسید همه ما را تکریم کردند و ما را در آغوش کشیدند و بچه‌ها را نوازش کردند، اما وقتی فکر می‌کنم که روز عاشورا چه بر سر زینب(س) آمد با آن همه مصیبت سنگ بارانش کردند من از روی حضرت خجالت می‌کشم.

برای مصطفی خوشحالم چون اگر در بستر و یا خانه جان می‌سپرد حقش ادا نمی‌شد، تنها چیزی که مرا آزار می‌دهد فراق اوست. به خدا ایمان دارم چون به گفته امام صادق علیه السلام وقتی خدا ستون خانه‌ای را می‌برد خود جایگزین آن می‌شود.

حالا که آقا مصطفی این همه اهداف زیبا داشت فقط یک پیام برای رهبری دارم و عرض می‌کنم: تا نفس داریم آقا پشتیبان شما هستیم؛ شاید جهاد بر زنان واجب نباشد ولی اگر زنان در هر نقش اجتماعی که دارند بتوانند بهترین ایفا‌کننده باشند بزرگ‌ترین جهاد است. اگر صد بار دیگر هم مصطفی زنده شود دوباره او را برای شهادت آماده می‌کنم و جان و مال و فرزندانمان را فدای ولایت می‌کنیم. تنها خواسته‌ای که داریم زیارت روی آقا و منور کردن منزل و کلبه محقر ما و قدم نهادن ایشان بر دیدگان ماست. ما ثابت می‌کنیم از آن دسته زنانی نیستیم که پشت مسلم را خالی کردند؛ ما به شهدای خود مفتخریم. هر چند رنج این مصیبت بسیار سنگین است اما برای جان دادن در صراط مستقیم آماده‌ایم و همیشه سرمان بالاست. احساس می‌کنم دینم را به بشریت و اسلام ادا کردم هر چند در مقابل بی‌بی زینب سرم پایین است و در برابر مصیبت ایشان به چشم نمی‌آید.

من شهادت ایشان را مرهون لقمه و شیر حلال می‌دانم، پدر و مادر ایشان لقمه زحمت کشیده به فرزندان خود خوراندند و دوشهید تقدیم اسلام کردند. البته آقا مصطفی هم ارادت زیادی به والدینش داشت و مدام به آنها سرکشی می‌کرد. حتی منزلمان را برای نزدیکی به آنها جابه جا کرد. حالا بعد از شهادت حاجی پدر و مادرش مدام نام او را صدا می‌زنند و گاهی اوقات که زنگ خانه به صدا در می‌آید فکر می‌کنند مصطفی است.

 وقتی رفتم بالای سرش اول به او تبریک گفتم و بعد عرض کردم: الحق آن کسی که اسم تو را گذاشت مصطفی می‌دانست که تو برگزیده‌ای. خوش به سعادت آنها که در این دوره که فساد اپیدمی و جزء افتخارات برخی شده این راه را برگزیدند.

وقتی شهید رشید پور را به خاک سپردیم دیدم پرچم قرمز بزرگی را روی مزار گذاشتند و گفتند این پرچم گنبد حضرت زینب است و من دیدم که فرستادن صله همچنان ادامه دارد. فردا که برای زیارت مجدد رفتیم دیدم این بار پرچم سیاهی بر روی مزار است این بار گفتند: این پرچم حرم حضرت رقیه است. با خودم گفتم: ببین چطور با این بزرگان معامله کرده است. در عین بیقراری آرامش غریبی دارم چون چیزی به جز زیبایی در آن نیست.

 من که از او راضی بودم و هستم حتی بعد از شهادتش امیدوارم خدا هم از او راضی باشد زیرا واقعا کراماتی دارد ولی ترجیح می‌دهم سکوت کنم تا هم فضیلتش از بین نرود و هم ادامه‌دار شود.

 یکی از دوستان حاجی تعریف می‌کرد روز تشییع در حالی که زیر تابوت شهید را گرفته بودم به یکباره از دلم گذشت ‌ای کاش کسی پیدا می‌شد و مرا روز عرفه به کربلا می‌برد، مگر نمی‌گویند شهیدان زنده‌اند در همین فکر بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد و یک نفر گفت کاروان برای عرفه عازم کربلاست و یک نفر جا دارد. گفتم اسم کاروان چیست؟ گفتند: «باب المراد» و تعجب کردم که به سرعت حاجتم را داد.

دوست داشتم این شعر حمید رضا برقعی را بخوانم:


 باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
دشمن از وادی قرآن و نماز آمده ‌است
لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده‌ است
هان! بترسید که دریا به خروش آمده ‌است
خون این طایفه این بار به جوش آمده ‌است
صبر کن! سنگ که سجّیل شود می‌فهمید
آسمان غرق ابابیل شود می‌فهمید
پاسخت می‌دهد این طایفه با خون اینک
ذوالفقاری ز نیام آمده بیرون اینک
هان! بترسید که این لشکر بسم‌الله است
هان! بترسید که طوفان طبس در راه است
پاسخ آینه‌ها بی‌تو دمادم سنگ است
یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است
بانگ هیهات حسینی است رسیده است از راه
هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله


هر وقت دلم برای مصطفی تنگ می‌شود این شعر را می‌خوانم و دلم محکم می‌شود که همسرم جزو لشکر بسم الله است.


غبطه‌ای در مورد شهدا و به ویژه آقا مصطفی در وجودم هست این است که اینها ره صد ساله را در یک جهش میان‌بر یک شبه با شهادت طی کردند.

 

شهادت ایشان را مرهون لقمه و شیر حلال می‌دانم۱

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۳۴ ب.ظ



وقتی شهید رشید پور را به خاک سپردیم دیدم پرچم قرمز بزرگی را روی مزار گذاشتند و گفتند این پرچم گنبد حضرت زینب است و من دیدم که فرستادن صله همچنان ادامه دارد. فردا که برای زیارت مجدد رفتیم دیدم این بار پرچم سیاهی بر روی مزار است این بار گفتند: این پرچم حرم حضرت رقیه است. با خودم گفتم: ببین چطور با این بزرگان معامله کرده است. در عین بیقراری آرامش غریبی دارم چون چیزی به جز زیبایی در آن نیست.

گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: شهید یعنی : به خیرگذشت... نزدیک بود بمیرد.  تو،  چه می‌کنی، این میانه خون برادرم...؟! برای بیداری ما...؟! آه... یادم رفته بود... شهید بیدارمی‌کند... شهید دستت را می‌گیرد... شهید بلندت می‌کند... شهید، "شهیدت" می‌کند...  فکه و اروند یا دمشق و حلب... یا صعده و صنعا...! فرقی نمی‌کند... شهید ، شهیدت می‌کند؛باور نمی‌کنی...؟ بیدار که بشوی ، جاده خاکی انحرافی رفته را برمی‌گردی به صراط مستقیم... شهادت میوه درختان جاده صراط مستقیم است ...! یادت باشد: «شهید، شهیدت می‌کند»، همسر شهید مصطفی رشیدپور امروز گذری کوتاه از زندگی فرزند شهیدش برای مخاطبان محترم رجانیوز داشته است.*

 مصطفی رشیدپور متولد اول شهریور 1347 بود. اولین باری که به جبهه رفتند سال 63 و در سن 13 سالگی و با شناسنامه برادرش بود ولی بعد که بزرگ‌تر شد رسماً به جبهه رفت و در اغلب عملیات‌ها حضور داشت و حتی همرزمانش هم می‌گویند که در عملیات مرصاد نیز او را دیده‌اند. تا وقتی که قطعنامه را پذیرفتند نیز در جبهه‌های حق علیه باطل بودهمیشه می‌گفت: من آغوشم برای مرگ باز است ولی این مرگ است که از من فرار می‌کند. مصطفی همواره به من تاکید می‌کرد: هر کس بمیرد فردا دوباره خورشید طلوع خواهد کرد و هیچ خدشه‌ای در زندگی کسی به وجود نمی‌آید پس متکی به شخص نباش و مستقل زندگی کن؛ بزرگ همه ما خداست. علاقه خوب است اما به شرط اینکه وابستگی در پی نداشته باشد.

 همسر شهید: اوایل پاییز سال 69 بود و من کلاس دوم دبیرستان و امتحانات ثلث اول بود. یک روز متوجه شدم عمویم بدون برنامه و اطلاع قبلی به دزفول و به منزل ما آمدهعموی بنده داماد خانواده آقا مصطفی بود- و نگاه‌های معنی داری دارد و زن عمویم باب خواستگاری را باز کرد. البته مادربزرگ من و آقا مصطفی دختر خاله هستند و از دو سو نسبت فامیلی با هم داشتیم. 10 بهمن 1369 ازدواج کردیم و اسفند 1370 دخترم بهاره به دنیا آمد و فروردین سال 1378 هم پسرم آقا مهدی را خدا به ما داد. آقا مصطفی هم بعد از ازدواج به من گفت: زمانی که جبهه بودم یک روز بعد از نماز صبح خوابیدم و در خواب دیدم که جایی روشن شد و خانمی چادری که چهره‌اش را نمی‌دیدم و نشسته را به من نشان دادند و گفتند که ایشان همسر شماست، ولی هر چه سعی کردم صورت آن زن را ببینم نتوانستم؛ و شاید این به حجب و حیای خودش برمی گشت زیرا هیچ وقت نگاه به نامحرم نمی‌کرد. بعداز ازدواج هم گفت که تمام مشخصات من با ان زن که در خواب دیده بود یکسان است. خیلی مرا دوست داشت و حاضر نبود آب در دلم تکان بخورد. مدام با خودم می‌گویم نمی‌دانم چگونه توانست مرا بگذارد و برود؟ اما می‌دانم که عشق الهی به مراتب فراتر از عشق زمینی است و قابل مقایسه و معاوضه نیست. از سال 1367 در شرکت صنایع فولاد مشغول به کار و آبان 93 بازنشسته شد. وقتی بازنشسته شد از او پرسیدم قصد نداری کار دیگری را شروع کنی، اما جواب روشنی نداد تا اینکه زمستان سال گذشته بود که گفت: نظرت در مورد اینکه من برای جنگ به سوریه بروم چیست؟ گفتم: این سؤال خیلی سخت و دوری از تو برای من سخت‌تر است به خصوص که یک پسر نوجوان و در حساس‌ترین شرایط و سن و سال داریم که به دنبال کسب هویت است. گفت: نگران نباش؛ من مهدی را مرد بار آورده‌ام. واقعاً بعد از شهادت ایشان متوجه این موضوع شدم؛ وقتی که دیدم پسرم به خوبی با این مسئله کنار آمد.


 به نظر من اولویت فرزندت است. مصطفی گفت: نه این طور نیست نگو اولویت فرزندت است. به صراحت مخالفت و یا موافقت خود را اعلام نکردم؛ زیرا تمام زندگی و تکیه‌گاهم بود؛ وقتی با آقا مصطفی ازدواج کردم از خانواده‌ام دور شدم و از شهرستان دزفول به اهواز آمدم به همین خاطر بر سر دو راهی قرار داشتم، ولی در تنهایی لحظه‌ای انگار کسی در من نهیب زد که این آدم و امثال این آدم‌ها اگر نروند تو هم مانند همان زن‌هایی هستی که لباس مردان خود را کشیدند و پشت مسلم را خالی کردند. یک لحظه فکر کردم چه بسا من از آن زنان هم بدتر باشم و اگر همه ما قرار باشد با رفتن همسرانمان مخالفت کنیم چه اتفاقی می‌افتد؟ مرز جنگ ایران و داعش می‌شود کرمانشاه و غرب کشور.

 

وقتی به آقا مصطفی فکر می‌کنم اولین خصیصه‌ای که به ذهنم می‌رسد شجاعت ایشان است که واقعا زبانزد بود. نمی‌دانم چه نیرویی در این فرد بود؟ آقا مصطفی به معنای واقعی کلمه ولایتمدار بود و تمام هم و غمش در وهله اول آسایش کل بشر بود و همیشه دغدغه همه آدم‌ها را داشت و در مورد شخص خاصی صحبت نمی‌کرد.

 روحی عمیق و بسیط داشت وقتی به مصیبت و غمی که به من رسیده فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که حیف است روحی که تا این حد بزرگ بود با یک حادثه روزمره از دنیا می‌رفت. حتما خداوند نظری به این افراد دارد که شهادت را برای آنها در نظر می‌گیرد. اگر خداوند در این دنیای مادی مقامی و اجری بالاتر از شهادت داشت قطعا همان را برایشان در نظر می‌گرفت.

 آقا مصطفی خصیصه‌های خاصی داشت که در زندگی مشترک متوجه آنها شدم البته بسیاری جنبه‌های شخصیتی نهفته هم داشت که بعد از شهادتش نمود پیدا کرد. اصلا فردی مادی نبود؛ گاهی وقت‌ها که از او می‌خواستم برای تنوع در زندگی و به خاطر روحیه من و بچه‌ها چیزی خریداری و تغییری در خانه ایجاد کنیم اصلا از این موضوع استقبال نمی‌کرد. جذبه‌های دنیا برایش بی‌ارزش بود و این شعار نیست چون در همه احوالاتش نمود داشت و هر چیزی که در خانه خریداری می‌شد بر عهده من بود و در این امورات دخالتی نمی‌کرد. دستگیری از دیگران و توجه به دیگران از دیگر ویژگی‌های بارز اخلاقی ایشان بود به طوری که حتی به فروشنده سر کوچه هم توجه داشت. به قدری ظرافت فکری داشت که گاهی اوقات متحیر می‌شدم که این مرد به چه چیزهایی فکر می‌کند و توجه دارد که ما از آن غافلیم.

آقایی سر نبش کوچه ما بساط میوه فروشی داشت آقا مصطفی هر روز بی‌هیچ نیازی در منزل از ایشان خرید می‌کرد. صبح بیدار می‌شدم می‌دیدم که کلی میوه و سبزی روی میز آشپزخانه است. می‌گفتم: آقا مصطفی ما چیزی در منزل نیاز نداشتیم، او می‌گفت: ما نیاز نداریم ولی او نیاز دارد. حوالی آبان و آذر سال گذشته بود. برای شب یلدا یک دور همی ترتیب داد و همه خانواده و خواهر و برادرها را جمع کرد و دید و دوم دی به تهران و سپس به سوریه اعزام شد.


یک‌شب خواب دیدم عازم سوریه شدم. برای ورود به حرم حضرت زینب (س) اذن دخول خواندم. همین‌که خواستم وارد شوم، نگاهم به پرچم سبزرنگی افتاد. خاطرم هست که سید یحیی وارد حرم شد و من تا آمدم وارد شوم دربسته شد. گفتم: چرا من را نبردی؟ یحیی گفت: جای تو اینجا نیست تو باید بروی کربلا. از خواب بیدار شدم که نماز صبح را بخوانم، خوابم را برای سید یحیی تعریف کردم. گفت: دوست داری چادر حضرت زینب (س) دوباره خاکی شود؟! راضی هستی حضرت از دست‌ تو ناراحت شوند؟! و بعدازاین خواب بی‌تابی‌های من کمتر شد و راضی به رفتن شدم.

گروه حماسه و مقاومت رجانیوز- کبری خدابخش:  از وقتی رفتی برای دلداری و همدردی جملاتی تکراری شنیده است.... " گذر زمان تا حدی آرامت می‌کند."... " به خودت فرصت بده"... " گذشت زمان صبورت می‌کند."... 

و امروز همسر شهید صبورانه گذری کوتاه از زندگی همسرش برای رجا نیوز داشته‌ است.

 

زندگی سید: برگ‌های پاییزی زیر پاها خش‌خش می‌کرد که خداوند چشمان سید حسن و منور خانم را به جمال دو کودک؛ بنام سید یحیی و صدیقه سادات روشن کرد؛ با داغ درگذشت صدیقه سادات در نوزادی سید یحیی براتی تنها یادگار این ولادت شد. چون پدرش مختصر ناتوانی که دریکی از دستانش داشت کنار درس و مطالعه کمک‌حال پدر بود. وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد سریع کیف و کتاب‌هایش را می‌گذاشت و در کار کشاورزی کمک‌حال پدر می‌شد در خانه هم کمک‌حال مادر بود به‌طوری‌که آرد خمیر می‌کرد نان می‌پخت وقتی به او می‌گفتند: نمی‌خواهد این کاراها را بکنی خودمان انجام می‌دهیم. جواب می‌داد: بزرگ کردن نه تا بچه کار راحتی نیست می‌خواهم هر کاری را انجام بدهم تا مادرم سختی نکشید.

 

بعد اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه پاسداران شد خدمت او 21 سال در لشگر امام حسین (علیه‌السلام) به طول انجامید. در اوج جوانی در سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه (سلام‌الله علیهم) تالی سنت نیکوی پیامبرش شد و پیوند آسمانی‌اش را با دختری از خاندان سادات نبوی بست و ثمره آن دو فرزند به نام‌های سید علی و زهرا سادات شد. سید بسیار صبور و شکیبا بود اگر در مورد مشکلی با ایشان مشورت می‌کردند. دعوت به صبر و تحمل می‌کرد و می‌گفت: اگر توکل به خدا و ائمه داشته باشید همه سختی‌ها آسان می‌شود.

 

به ارباب عاشقان امام حسین (علیه‌السلام) عشق می‌ورزید بارها هزینه‌ی سفر کربلا را آماده می‌کرد اما لحظه آخر منصرف شده و هزینه‌اش را به کسانی می‌بخشید که نیاز مالی داشتند می‌گفت: دستگیری از نیازمندان مهم تر است! بیشتر باعث خشنودی امام حسین (علیه‌السلام) می شود تا من بخواهم بروم زیارت و برگردم. از همین‌جا یک سلام می‌دهم ان شاءالله که آقا می‌شنود، و این‌چنین بود که بجای ضریح آقا سر در دامن اربابمان حسین (علیه‌السلام) درراه دفاع از خواهر بزرگوارش گذاشت و به درجه رفیع شهادت نائل شد. سید یحیی ساده بود و به تجملات علاقه‌ای نداشت دوره‌ی تفسیر قران راهم گذرانده بود. گاهی اوقات که مشکلی پیش می‌آمد به‌واسطه آیات قران برای آن مشکل راه‌حلی پیدا می‌کرد. صبر زیادی داشت و آرامش عجیبی در کلامش بود. بهترین دوست و مشاوره‌ فرزندان و خانواده دوستان و آشنایان بود. هر وقت با مشکلی برخورد می‌کرد با سید یحیی مشورت می‌کردند و سید تا حد توانش مشکلش راحل می‌کرد. همیشه هم دیگران را در برابر مشکلات به صبر و نماز دعوت می‌کرد.

سطح بالای آگاهی و بینش سیاسی و انگیزه‌های انقلابی سید یحیی سبب شد تا مرتب در دوره‌های هادی سیاسی شرکت کند از مهم‌ترین ویژگی‌های این مربی و هادی سیاسی توانایی بالا در مدیریت و کلاس داری و طرز بیان و سخن گفتن علاقمندی و پیگیری و مطالعه و دغدغه انقلاب و دین و کشور داشتن بود.

 

حب امام حسین (علیه‌السلام) از سید یحیی انسانی ساخت که در 45 سالگی با شنیدن تجاوز تروریست‌های داعش به سوریه و بارگاه حضرت زینب (سلام‌الله علیها) هجرت کرد و بالاخره در تاریخ 16/9/1394 دریک روز سرد در دفاع از حرم زینب (سلام‌الله علیها) در جریان آزادسازی روستای خلصه در استان حلب براثر انفجار تانک و اصابت ترکش بر پیکر نازنینش به درجه رفیع شهادت رسید و شهد شیرین شهادت را نوشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای احمدآباد از توابع شهر درچه استان اصفهان سکنه گزید.


همسر شهید: سال 72 بود که پدر سید یحیی برای خواستگاری از پدرم اجازه گرفتند و با توجه به شناختی که پدرم نسبت به خود آقا یحیی داشتند، اجازه دادند که مراسم خواستگاری انجام شود. شناخت آن‌چنانی نداشتم. فقط در ایام عید نوروز که دیدوبازدیدها زیاد می‌شد، آقا یحیی را دیده بودم؛ اما به‌واسطه شناخت خانواده و به‌ویژه پدر که همیشه از اخلاق و ایمان ایشان صحبت می‌کردند قرار شد به خواستگاری بیایند تا بیشتر باهم آشنا شویم. برای من ایمان مهم بود، که سید یحیی از این لحاظ همان بود که می‌خواستم.

 

علاقمند بودم همسر یک نظامی باشم. رنگ لباس سپاه آرامش خوبی به من می‌داد. سید یحیی به من گفته بود به‌واسطه شغلش ممکن است، خیلی به مأموریت برود، من با این موضوع مشکلی نداشتم. در سالروز ازدواج حضرت فاطمه(س) و حضرت علی(ع) به عقد هم درآمدیم. دو سال دوران عقدمان طول کشید. سید یحیی می‌خواست وضعیت استخدامش که قطعی شد ازدواج کنیم. عید غدیر سال 74 عروسی کردیم. حدود شش ماه تا یک سال بعد از عروسی زیاد به مأموریت می‌رفت، اما بعد به لطف خدا در لشکر امام حسین(ع) رسمی شد و مأموریت‌هایش هم کمتر.

 اوضاع زندگی‌مان خوب بود، سید یحیی خیلی بچه‌دوست داشت. هر بار دلمان می‌گرفت می‌رفتیم گلستان شهدا. یک‌بار به من گفت بیا برویم گلستان و برای بچه‌دار شدن با شهدا میثاق ببندیم که به لطف شهدا، خدا به ما فرزندان صالحی ببخشد. چیزی نگذشت تا اینکه سال 75، خدا علی را به ما داد.  قبل از تولد علی، یک‌شب خواب دیدم خانمی در خواب از من پرسید: سعادت را می‌خواهی یا شهادت را؟! من هم گفتم هر دو را دوست دارم و آن خانم در جوابم گفت: خدا به شما فرزندی می‌دهد که اسمش همراهش است، هم به شما سعادت می‌دهد و هم شهادت و درست روز تولد حضرت علی (ع) خدا علی را به ما بخشید و همان‌طور که در خواب‌دیده بودم اسمش را با خودش آورد. سه سال بعد از تولد علی، خدا به ما زهرا را داد. زهرا هم بین عید غدیر و قربان به دنیا آمد و چون زندگی خودمان را بانام حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) آغاز کرده بودیم، تصمیم گرفتیم اسم دخترمان را زهرا بگذاریم. 

 

آقا یحیی و بچه‌ها خیلی باهم دوست بودند. هم پدر بچه‌ها بود هم رفیق آن‌ها. سید یحیی آرامش عجیبی داشت که به‌واسطه همین آرامش، حرف‌هایش حسابی تأثیرگذار بود. خود من بارها به سید یحیی گفته بودم: بهترین دوست و مشاور برای من و بچه‌هاست. سید یحیی از دوران شیردهی به من یادآوری می‌کرد که همیشه با وضو باشم. حتی می‌گفت روضه‌های اهل‌بیت (ع) را به خاطرم بسپارم و آن‌ها را با خودم مرور کنم و موقعی که غذا درست می‌کنم، سعی کنم با وضو باشم. معتقد بود غذایی که با اسم خدا و با وضو پخته شود تأثیرات خوبی روی بچه‌ها می‌گذارد. من هم سعی می‌کردم تا آنجا که بتوانم، رعایت کنم. رفاقت سید یحیی با بچه‌ها و مراقبت‌هایی هم که به من توصیه می‌کرد باعث شد که خدا را شکر، علی آقا و زهرا خانم هر دو به رشد معنوی قابل قبولی برسند. خیلی مهمان‌نواز بود. می‌گفت: هر بار که مهمان به خانه ما بیاید، با خودش برکت می‌آورد و با رفتنش هم خدا گناه‌های ما را می‌بخشد. یک روز در هفته برای اقوام خودش و یک روز هم برای اعضای خانواده من جلسات تفسیر قرآن برگزار می‌کرد و چون رفت‌وآمدها به منزل ما زیاد بود خیلی کمک‌حالم بود. کوهنوردی را خیلی دوست داشت. فرصت که پیدا می‌کردیم می‌رفتیم به سمت کوه‌های وزیرآباد. اصولاً  سید یحیی جاهایی را برای تفریح انتخاب می‌کرد که خیلی شلوغ نباشد

تاسوعا و عاشورا که می‌شد از صبح با پسرم در پخت غذای نذری کمک می‌کردند و بعد از نماز ظهر و عصر هم مشغول پخش غذای نذری می‌شدند، ولی او هیچ‌وقت از غذای نذری نمی‌خورد اگر هم کسی تعارف می‌کرد به نیت تبرک چند قاشقی می‌خورد یک‌بار پسرم از پدرش می‌پرسید: بابا جون چرا شما از غذای نذری نمی‌خورید؟ حتی صبح تا حالا هم آب نخوردید. سید درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه‌زده با لبخند ملیحی می‌گوید: هرچه فکر می‌کنم دلم نمی‌آید در این روز چیزی بخورم درصورتی‌که امام حسین (علیه‌السلام) با لب‌تشنه به شهادت رسید چه خوبه ما شیعیان در این روز کم‌غذا بخوریم و تا می‌شود آب هم ننوشیم.

 

 از سال 92 که بچه‌های لشکر 8 نجف اشرف به سوریه اعزام می‌شدند خیلی غبطه می‌خورد و می‌گفت: همه رفتند و من جا ماندم.  از همان سال بود که زمزمه‌های رفتن را شروع کرد. سید یحیی زمان جنگ تحمیلی هم علی‌رغم اینکه برای رفتن اقدام کرده بود، اما نتوانسته بود راهی جبهه شود و همیشه حسرت آن روزها را می‌خورد.

 

 سال‌های زمان جنگ، برادر بزرگ سید یحیی در جبهه حضور داشت و هم اینکه پدرشان به‌واسطه حادثه‌ای که در محل کار برایشان رخ‌داده بود، یک دستشان را ازدست‌داده بودند. همین اتفاقات باعث شده بود به آقا یحیی بگویند که به صلاح است بماند و در خدمت خانواده و پدرش باشد.

 

دهه آخر ماه مبارک رمضان سال 1393 بود که توفیق زیارت امام رضا (علیه‌السلام) نصیبمان شد. داخل صحن روبه روی گنبد طلا نشسته بودیم چشم و دلمان گره‌خورده بود به گنبد طلایی حرم امام رضا (علیه‌السلام). گفت: خانم! یک حاجت بزرگی دارم و از آقا خواسته‌ام که من را به حاجتم برساند تو هم دعا کن حاجتم را بگیرم. گفتم: اگر قابل باشم چشم. چند روز بعد از برگشتمان از مشهد عازم سوریه شد روز خاک‌سپاری سید یحیی هم‌زمان با روز شهادت امام رضا (علیه‌السلام) بود و آنجا بود که فهمیدم سید یحیی به حاجتش رسید.

 

پنهانی برای رفتن به جبهه اقدام کرده بود و هر بار متوجه شده بودند، از اتوبوس پیاده‌اش کرده بودند. خیلی وقت‌ها می‌گفت هشت سال دفاع مقدس حال و هوای دیگری داشت که نصیب من نشد. وقتی این علاقه سید یحیی برای رفتن به سوریه را دیدم اوایل راضی نمی‌شدم. هر بار اسم سوریه می‌آمد بند دلم پاره می‌شد. سال گذشته که قضیه رفتن جدی‌تر شد و گفت: در حال گذراندن دوره آموزشی است، خیلی بی‌قراری می‌کردم. به علی گفته بود شما موافق هستید من بروم سوریه و جزو مدافعان حرم باشم؟! و علی گفته بود: اگر بروید ما به شما افتخار می‌کنیم. فقط مانده بود که چطور من را راضی کند!

 

یک‌شب خواب دیدم عازم سوریه شدم. برای ورود به حرم حضرت زینب (س) اذن دخول خواندم. همین‌که خواستم وارد شوم، نگاهم به پرچم سبزرنگی افتاد. خاطرم هست که سید یحیی وارد حرم شد و من تا آمدم وارد شوم دربسته شد. گفتم: چرا من را نبردی؟ یحیی گفت: جای تو اینجا نیست تو باید بروی کربلا. از خواب بیدار شدم که نماز صبح را بخوانم، خوابم را برای سید یحیی تعریف کردم. گفت: دوست داری چادر حضرت زینب (س) دوباره خاکی شود؟! راضی هستی حضرت از دست‌ تو ناراحت شوند؟! و بعدازاین خواب بی‌تابی‌های من کمتر شد و راضی به رفتن شدم.

 

اواخر آبان ماه سال 94 سید یحیی به سوریه اعزام شد. دو، سه روز یک‌بار تماس می‌گرفت. اولین باری که باهم صحبت کردیم به من گفت: وقتی چشمش به پرچم سبز حرم حضرت افتاده بود، به یاد خوابی که دیده بودم دو رکعت نماز خوانده و از خانم زینب (س)، برای من و خانواده‌اش صبر خواسته بود. علی، پسرم با چند نفر از اعضای خانواده‌ام برای اربعین با پای پیاده رفته بود کربلا. تازه از سفر برگشته بود که سید یحیی زنگ زد به علی زیارت قبول بگوید. بعد از صحبت با علی به من گفت: قرار است به جلو برویم. برای بچه‌های رزمنده دعا کن، اینجا خیلی‌ها بچه‌های خردسال دارند. این آخرین تماس سید یحیی بود.

فردای همان روز که از خواب بیدار شدم، از صبح دلم خیلی شور می‌زد. دخترم گفت: مامان من دیشب خواب دیدم بابا یک سبد سیب قرمز دستش بود و به همه سیب می‌داد. دلواپسی‌های من زیادتر شد، به علی گفتم: در سایت‌ها نگاه کن و ببین از بابا خبری هست؟!

 علی اولین کسی بود که از شهادت پدرش مطلع شد اما به من نگفته بود. من دیدم حال ‌و روز خوبی ندارد و چشم‌هایش قرمز شده، به من می‌گفت: سرم درد می‌کند و اگر کمی استراحت کنم خوب می‌شوم. همان روز دخترم کلاس داشت و رفت باشگاه، علی از خانه بیرون نرفت. خیلی‌ها می‌آمدند دم در خانه، خود علی جواب همه را می‌داد. گفتم: علی چیزی شده، گفت: نه مامان. یکی از همسایه‌ها مراسم روضه‌خوانی داشتند، می‌خواستم بروم برای مراسم که علی گفت: مامان اگر کسی حرفی زد قبول نکن. گفتم: علی برای بابا اتفاقی افتاده است؟! علی ‌بابا شهید شده؟! پسرم از صبح اسم پدرش را در لیست شهدا دیده بود و نتوانسته بود به ما بگوید. وقتی گفتم: علی، بابا شهید شده،  شانه‌های من را گرفت و گفت: نه؛ بابا فقط مجروح شده. به‌یک‌باره بند دلم پاره شد. 16 آذرماه سید یحیی در حلب درحالی‌که کنار تانک بوده، تانک با یک شلیک منفجر و در اثر اصابت ترکش‌ها به سرش مجروح می‌شود. هم‌رزم‌های سید یحیی تعریف می‌کردند که تا بیمارستان دمشق هم سید یحیی زنده بوده. درحالی‌که ذکر یا حسین (ع) را می‌گفته، به حاجتی که از امام رضا (ع) خواسته بود، می‌رسد.

 وداع خصوصی نداشتم، اما وقتی چهره‌اش را دیدم حس کردم خیلی نورانی‌تر از قبل شده. گفتم: خوش به سعادتت که به آرزویت رسیدی. درحالی‌که بر سجده‌گاهش بوسه می‌زدم، گفتم: منتظر شفاعتت می‌مانیم. این روزها با دل‌تنگی‌هایم می‌رویم سر مزار و برایش نماز می‌خوانیم. سید یحیی عادت به نماز شب داشت. هر موقع که نماز شبش قضا می‌شد در طول روز قضایش را به‌جا می‌آورد. به من هم می‌گفت: وقتی برایت مشکلی پیش می‌آید  دو رکعت نماز برای حضرت زهرا (س) بخوان و از خانم بخواه که کمکت کنند. دل‌تنگی‌هایم زیاد که می‌شود نماز می‌خوانم و از خدا صبر طلب می‌کنم و آرام‌تر می‌شوم. بعد از شهادت سید یحیی فکر می‌کردم به چهلم نمی‌رسم، اما خدا صبر می‌دهد. قشنگ‌ترین حرفی که از همسرم در ذهنم به یادگار مانده: می‌گفت سعی کنید کارهایتان با رضایت الهی همراه باشد، از خدا ایمان بخواهید اگر ایمانتان قوی باشد همه کارها درست می‌شود.

خاطره ای از شهید مسلم خیزاب

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۴ ب.ظ


شهید مدافع حرم مسلم خیزاب

مهربان و دلسوز بود.

به آموزش که میرسید سختگیر و جدی میشد.

گاهی انقدر به نیروها سخت میگرفت که صدایشان در‌می آمد.

اعتقاد داشت همه ی ما سرباز و مدافع ولایت هستیم باید آن گونه تربیت شویم که در شأن این سربازی است.

 @Agamahmoodrez

بوسه پدرشهیدمهدی قره محمدی برصورت فرزندش

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۱۸ ب.ظ


پروردگلی که شهره درانجمن است

آوردصنوبری که فخرچمن است  

 دست پدرشهیدبایدبوسید

دستی که بهارازاوبه کام وطن است

بوسه پدرشهیدمهدی قره محمدی برصورت فرزندش

@jamondegan


کسی به خوبی من مشق عشق را ننوشت

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۱۵ ب.ظ


کسی به خوبی من مشق عشق را ننوشت

ببین به دیده انصاف ، آفرین دارم

تصویری از وداع همسر شهید 

@jamondegan


دعا بخـوان ای شهیــد برای عاقبت بخیــری من ..

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۰۶ ب.ظ

دعا بخـوان ای شهیــد

         برای عاقبت بخیــری من ...

تویـی که ختـم به خیــرشد

    عـاقبتتـــ 

دوشهیددریک قاب

شهیدان رسول جعفری واحمدمکیان

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g 


یقین پیدا کردم خیلی موندنی نیست

دوشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۳۱ ب.ظ


 به روایت دوست و همرزم شهید حسین قمی

شب ها نماز شبش ترک نمیشد و روزها تو عملیات روزه بود،  چند شب بود که نخوابیده بودیم، گفتم حسین بیا یه عکس بگیریم نور بالا میزنی، فردا شهید میشی ؛ گفت بادمجون بم آفت نداره ولی بیا عکسمونو بگیریم!

 شب بعدش به شوخی بهش گفتم دیشب به امید اینکه شهید میشی باهات عکس گرفتم، چقد خودمونو به زحمت انداختیم و شهید هم نشدی!

لبخندی زد و گفت نگهش دار به دردت میخوره،این حرفش آتیش به دلم زد. گفتم حسین خدا نکنه یه روز عکس ها رو ببینیم و دوستامون رفته باشن و ما جاموندیم. بازم یه لبخندی زدو و یقین پیدا کردم خیلی موندنی نیست.

فقط حسین می دونست این عکس چقد به دردم میخوره.

حالا ما موندیم و جای خالی دوستان توی عکس.

شهید مرتضی حسین پور

ملقب به حسین قمی

@modafeonharem