مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۷۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

سالروزشهـادت شهـید محمدجلال ملڪ‌محمدی

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۶ ق.ظ

جانــا

چگونہ گویم 

شرحِ فراقـت ،

چشمی و صد نَم 

جانـــی و صد آه . . .

شهادت : بر اثر جراحات جانبازی

در عملیات آزادسازی موصل عراق 

شهـید محمدجلال ملڪ‌محمدی

اولین سالروزشهـادت 

@ravayate_fath

دلسوز بچه ها بود

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۴۹ ب.ظ

شهید مجیری دلسوز بچه ها بود و حتی برخی کارهای عمومی را برای رزمندگان انجام می داد. در بین گروه، گاهی یکی از بچه ها را به عنوان شهردار انتخاب می کردیم که نظافت مکان حضور حفظ شود، ولی سردار مجیری، گاهی در زمان مسوولیت شهرداری یکی از رزمندگان، خودش برخی کارها را به تنهایی انجام می داد تا کمک بچه ها کند. هوش دفاعی شهید قابل ذکر بود؛ به گونه ای که در جنگ نرم و سخت، فعالیت های ارزنده ای داشت و حتی بینش سیاسی و بصیرتی ایشان در سوریه هم شامل حال بچه ها می شد، به‌گونه‌ای که در مناسبت های خاص، موضوعاتی را پیش می کشید و تحلیل هایی منطبق به نظرات امام خامنه‌ای ارائه می کرد. سردار عبدالرضا مجیری بالاترین ولایت پذیری را داشت و به وضوح در زمان حضور وی در شمال غرب ایران احساس می شد. سکوت معنوی و معنی دار شهید و شناخت دقیق وی به مسائل را از دیگر ویژگی‌های شهید مجیری بود.

سنگر، مشرف به دشت بود و حجم گلوله های بسیار که بر دیوار بتنی برخورد کرده بود، سوراخ هایی را بر دیوارهای سنگر ایجاد کرده بود. همان سنگر، مکان علمدار شدن سردار شد. نکته اصلی که در این رابطه می توانم مطرح کنم، استقامت سردار تا آخرین لحظه دفاع بود؛ زیرا حجم آتشی که به سمت ما می آمد زیاد بود، ولی مقاومت مثال زدنی بچه های ما،  زبانزد است. در کل باید بگویم بچه ها مقاومت جانانه ای را در آن روز انجام دادند ولی سردار مجیری در آن نبرد آسمانی شد.

 شهید مجیری، اینقدر به نماز شبش اهمیت می داد که چند مرتبه برای اینکه نماز شبش قضا نشود، از خواب بیدار میشد و همین عاملی بود که وقتی رزمندگان دیگر در محضر ایشان بودند، توفیق خواندن نماز شب را کسب کنند. جالب بود که گاهی به شوخی رزمندگان می گفتند، سردار ساعت زنگی ما در بیدار شدن و خواندن نماز اول وقت است. من هر گاه طی مدت حضورم در سوریه با سردار بودم، نماز شبم قطع نمی شد.

معلم بازنشسته‌ای که مدافع حریم ولایت شد۲

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۴۲ ب.ظ

خصوصیات خلقی و روحی شهید

 حاج رضا انقلاب اسلامی را یکی از معجزات بزرگ قرن می‌دانست و حفظ انقلاب را از اوجب واجبات می‌دانست. فردی ولایتمدار و گوش به حرف سخنان رهبری بود و همیشه می‌گفت ما باید مواضع‌مان را به وسیله سخنان رهبری مشخص کنیم. اگر نیازمندی را می‌دید هر کاری که می‌توانست و از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد. از سال 86 تا 94 آن‌قدر به کربلا رفته بود که به قول خودش مغازه‌دارهای آنجا می‌شناختنش. خودش را خادم اهل بیت علیه‌السلام می‌دانست. پیاده‌روی اربعین را چندین سال بود که انجام می‌داد. حتی کاروان‌های زیارتی را ترتیب می‌داد و کسانی هم که بی‌بضاعت بودند را از هزینه شخصی خودش به زیارت می‌برد. شهادت‌طلبی، شجاعت، ایثار و خدا ترسی حاج رضا زبانزد خاص و عام بود. طوری که در زمان جنگ همیشه در خودش آمادگی شهادت را حفظ کرده بود. از دهه شصت تا قبل از شهادتش مراسم غسل و کفن و دفن اموات را فی‌سبیل الله انجام می‌داد. حتی کسانی که کفن نداشتند و یا توان مالی خرید حتی یک کفن را نداشتند حاج رضا از هزینه شخصی خودش برای آنها کفن تهیه می‌کرد. تا آنجا که برایش امکان داشت و در توانش بود تلاش می‌کرد به مردم کمک کند. حاج رضا در طول این سال‌ها زهد و ساده‌زیستی را سرمشق زندگی خودش و فرزندانش قرار داده بود. هرکسی برای حل کار و یا مشکلی خانوادگی پیش ایشان می‌آمد سریع اقدام می‌کرد.

از معلمی تا مدافع

 

دل حاج رضا از پیش‌روی تکفیری‌ها به سمت حریم عقیله بنی‌هاشم خون بود، همیشه ناراحت و نگران بود، تا اینکه یک شب خواب دیده بود که مرگش به شهادت ختم می‌شود، اما اینکه کجا و چگونه برایش مشخص نبود. حاج رضا از درد پاهایش رنج می‌برد و از طرفی 58 سالش بود و با این شرایطی که حاج رضا داشت از لحاظ سنی یک سری محدودیت‌هایی برای سوریه رفتن برایش به‌وجود می‌آمد. تصمیم حاج رضا برای رفتن به سوریه برای ما نه تعجب برانگیز بود و نه یک تصمیم جدید، با توجه به روحیات و خلقیات حاجی هر لحظه تصمیم‌های انقلابی و اعتقادی را از ایشان پیش‌بینی می‌کردیم. وقتی هم‌رزمان و دوستانش از حاج رضا پرسیده بودند که چرا با این سن و سال راهی دفاع از حریم اهل بیت علیه‌السلام شده‌ای؟ ایشان گفته بودند: لبیک به ندای ولی امرم و من به فرمان ولی امرم حتی جان خودم را هم فدا می‌کنم. بعد از پیگیری‌های بسیار زیاد حاج رضا و آزمون‌های سختی که از ایشان گرفتند، راهی سوریه شد. ناگفته نماند علی‌رغم میل باطنی‌اش تمامی موها و ریش‌هایش را از ته زده بود که نکند به خاطر سفیدی مو و ریشش مانع مدافع شدن ایشان بشوند. وقتی بچه‌ها پرسیدند اگر با این شرایط هم برای اعزام تأیید نشوی گفت موها و محاسنم را رنگ مشکی می‌کنم تا مشکلی برایم پیش نیاید. تا کنون نه من و نه بچه‌ها ایشان را بدون محاسن ندیده بودیم و وقتی برای اولین با ایشان را بدون ریش و مو دیدیم هم متعجب شدیم و هم برای‌مان جالب بود.


حاج رضا در تاریخ 26 آبان سال 94 راهی سوریه برای دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم علیه‌السلام شد. قبل از رفتن با همه ما خداحافظی کردند و حتی به دیدار اهل قبور هم رفتند و یه جواریی می‌توانم بگویم خداحافظی آخر را با همه ما کردند و همه ما متوجه شده بودیم که شاید هیچ وقت حاج رضا را نبینیم. دو هفته در منطقه بود و این مصادف با اربعین حسینی بود و من و دخترم و پسرانم همگی کربلا بودیم. به غیر از یکی از پسرانم. که ایران بود و در این مدت حاج رضا سه مرتبه با ایشان تماس گرفته بود و خبر سلامتی‌اش را به او داده بود. و توصیه‌های همیشگی حاج رضا ولایت‌مداری و پشتیبانی از رهبر انقلاب بود. در غروب روز اربعین در حرم ملکوتی امام حسین علیه‌السلام در آن همه شلوغی یک لحظه خوابی عجیب به سراغ من آمد و خوابم برد. و در آن لحظه حاج رضا را دیدم که گفت: خانم من به شهادت رسیدم. از خواب پریدم حسی غریب و عجیب داشتم، مطمئن بودم که برای حاجی اتفاقی افتاده. فردای آن روز از کربلا برگشتیم و پسرم خبر شهادت حاجی را به من داد.

نحوه شهادت حاج رضا

 حاج رضا با اصابت موشک کورنت در غروب اربعین سیدالشهدا علیه‌السلام، مصادف با 10 آذر 1394 به همراه شهیدان میلاد بدری و مجتبی زکوی‌زاده به شهادت می‌رسد. پیکر مطهر شهید حاج رضا ملائی بازگشت، اما به علت اصابت موشک نتوانستند قسمتی از بدن شهدا را جمع کنند و به‌خاطر همین قسمتی از اعضا در العیس سوریه به خاک سپرده شد و قسمتی دیگر بعد از ورود به کشور، در روز یک‌شنبه 15 آذر ماه1394 روی دست خیل عظیمی از مردم آغاجاری تشییع و در گلزار شهدای این شهرستان به خاک سپرده شد.


معلم بازنشسته‌ای که مدافع حریم ولایت شد۱

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۴۰ ب.ظ


پیاده‌روی اربعین را چندین سال بود که انجام می‌داد. حتی کاروان‌های زیارتی را ترتیب می‌داد و کسانی هم که بی‌بضاعت بودند را از هزینه شخصی خودش به زیارت می‌برد. شهادت‌طلبی، شجاعت، ایثار و خدا ترسی حاج رضا زبانزد خاص و عام بود. طوری که در زمان جنگ همیشه در خودش آمادگی شهادت را حفظ کرده بود. از دهه شصت تا قبل از شهادتش مراسم غسل و کفن و دفن اموات را فی‌سبیل الله انجام می‌داد.

گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: الفبا به دستم دادی تا دیو نادانی را در جمرات سیاهی و تباهی سنگ زنم و برای عبور از گذرگاه پیچ در پیچ تردید، تا رسیدن به سعادت‌گاه یقین، ریسمانی از جنس کلام آویختی تا به اعتمادِ تمام، آن را چنگ زنم. احرام اندیشه بر تنم پوشاندی تا در تکرار صفا و مروه زندگی به روزمرگی نرسم و در حریم فکر و معنا، تاریکْ راه‌های مقصد ابدیت را به پاکی هر چه تمام‌تر، در نوردم و از چشمه‌سار کلام و کلمه سیرابم کردی تا از مسیر آسمانیِ نور و روشنی برنگردم. چه آرام بر منبر سخن تکیه می‌زنی تا شهابِ ثاقبِ قلم را به سمت اهریمن سکون و پستی و رخوت نشانه کنی و جواهر کلامت را بر سطحی از تاریکی پاشاندی تا معرفت بگسترانی رنگ، رنگ و بهار هدیه کنی، بی‌درنگ. شاید باید فصل‌ها بگذرند، سال‌ها پشت هم عوض شوند تا بیشتر با جنبه‌های شخصیتی و سبک زندگی شهیدان آشنا شویم. برای ما که عادت کرده‌ایم به دیدن حماسه‌آفرینی رزمندگان، شاید بهتر است کمی دورتر بایستیم، دقیق‌تر نگاه کنیم تا متوجه کار بزرگ این شهیدان شویم و حاج رضا ملایی اول یک معلم با همه دلسوزی‌هایش برای تعلیم و وقتی بازنشسته شد، رفت تا مدافع حریم ولایت باشد.

 

گذری کوتاه از زندگی پربرکت حاج رضا

 

سال 1336 پنجمین روز بهارش را سپری می‌کرد که در روستای چاه نصیر استان کرمان کودکی دنیا آمد که شاید هیچ‌کس در باورش نمی‌گنجید که در طول عمر پر برکتش چه خدماتی را برای کشورش انجام می‌دهد. کودکی‌اش را در همان روستا سپری کرد و بعدها به همراه خانواده به آغاجاری رفتند. دیپلمش را در دبیرستان محمدی در رشته طبیعی در خرداد 1355 به پایان رساند و آذر همان سال به سربازی رفت و دو سال بعد در سال 57 سربازی‌اش تمام شد و به آغاجاری برگشت. بازگشتش هم‌زمان بود با اوج راهپیمایی‌ها علیه رژیم شاهنشاهی بود که رضا هم زمانی که برگشت یکی از افرادی بود که شرکتی فعال در این راهپیمایی‌ها داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه جمعی دیگر از دوستانش، حفاظت از تأسیسات نفت و گاز شهر را عهده‌دار گردید و در ستاد توزیع کالا و مبارزه با گران‌فروشی بود که در آغاجاری راه‌اندازی گردید، عضوی فعال بود. سال 61 با عنوان مربی پرورشی به استخدام آموزش و پرورش آغاجاری در آمد. همان سال  به همراه تعدادی از رزمندگان آغاجاری در قالب گردان انشراح به جبهه‌های نبرد شتافت و پس از آموزش‌های نظامی در عملیات والفجر مقدماتی شرکت نمود. 15/1/1363 در قالب طرح لبیک مجدداً به جبهه رفت. جبهه هورالهویزه و حفاظت از جزایر مجنون و تا آخر مأموریت که 30/2/1363 بود در جبهه ماند و سپس به شهر بازگشت. در مورخ 1/9/1366 برای بار سوم به میادین نبرد رفت و تا مورخ 21/11/1366 حضورش در جبهه طول کشید و با موفقیت همراه گردان شهرمان به آغاجاری بازگشت تا وظیفه‌اش را  ادامه دهد. حاج رضا در تاریخ 1/7/1387 بازنشسته آموزش و پرورش شد، اما او حتی یک لحظه هم دست از فعالیت‌هایش بر نداشت؛ تا پایان شهادتش.


زندگی مشترک حاج رضا

 همسر شهید: رضا پسر عمه‌ام بود، قبل از اینکه به خواستگاری من بیاید، برادر بزرگش با خواهر بزرگ من ازدواج کرد و رفت و آمدهای دو خانواده بیشتر شد، من بیشتر در این رفت و آمدها رضا را شناختم، وقتی به خواستگاری من آمد، از خوبی‌هایی که در وجودش اطلاع داشتم، جواب بله را دادم. با مهریه بیست هزار تومان، سیزدهم بهمن سال 57 عقدی ساده، را برگزار کردیم و یک سال بعد عروسی بدون تجملات گرفتیم و با هم زیر یک سقف رفتیم. یک سالی از عروسی‌مان می‌گذشت که هیولای جنگ پابرهنه وارد زندگی مردم شد. ما ساکن خوزستان بودیم و جنگ را چشم به چشم می دیدیم و حضورش را در زندگی‌مان لمس می کردیم. حاج رضا هم آرام و قرار نداشت تا خود را به جبهه‌ها برساند. با تعدادی از جوانان شهرستان آغاجاری سال 61 در قالب گردان انشراح از تیپ پانزدهم امام حسن مجتبی علیه‌السلام از سپاه خوزستان پس از آموزش‌های نظامی به جبهه رفت. در همان سال عملیات والفجر مقدماتی جانباز شد و هیچ وقت دنبال درصد جانبازی و مزایایش نرفت. دفعه دوم در فروردین سال 63 در قالب طرح لبیک دوباره به جبهه رفت و این بار در محور هورالهویزه و حفاظت از جزایر مجنون فعالیت می کرد، که تا اردیبهشت ماه در منطقه بود. دفعه سوم به صورت کاملا تخصصی و به عنوان مربی آموزش نظامی مهر سال 65 به جبهه رفت و تا پایان مهر در منطقه بود.  آذر  سال 66  به مناطق جنگی رفت و تا پایان سال هم بود. حاج رضا هر مرتبه که می‌رفت و می‌آمد حال و هوایش تغییر می‌کرد، عطر شهدا و زندگی با شهدا او را هوایی کرده بود. حاجی در بین رزمنده‌ها جذابیت خاص خودش را داشته، سرحال و شوخ طبع، سحرخیز بود و حتی بعد از نماز صبحش نمی‌خوابیده و در تمام نماز جماعت‌های جبهه حضوری فعال داشته. زمانی هم که در پاسگاه هورالعظیم مستقر می‌شوند، هر وقت که سرش خلوت می‌شود به رزمندگانی که قرآن خواندن بلد نبودند قرآن خواندن یاد می‌داده. خودم هم در برهه‌ای از جنگ با راه‌اندازی نهادهای مردمی و جمع‌آوری کمک‌های مردمی فعالیت‌هایی در پشت جبهه‌ها داشتم. حاج رضا در طول این سال‌ها حضور فعال در بسیج را برای خود یک وظیفه می‌دانست، در مانورها، رزمایش‌ها و مأموریت‌ها مختلف بسیج حضوری فعال داشت. سال 77 در اولین دوره انتخابات شورای اسلامی شهر و روستا در شهرستان آغاجاری شرکت کرد و بدون تبلیغات و تشکیل ستاد تبلیغی و حتی نصب یک پوستر به‌خاطر محبوبیتی که در بین مردم داشت به عنوان رییس شورا انتخاب شد. بعد از مدتی با شکل‌گیری و شروع به کار شوراهای حل اختلاف در مرداد ماه 1382 حاج رضا به عنوان اولین رئیس شعبه پنجم شورای حل اختلاف مشغول شد و سپس در تاریخ بیست و دوم مهرماه 1391 به خاطر پیگیری در به صلح رساندن حجم بالایی از پرونده‌های حقوقی به پیشنهاد ریاست دادگاه آغاجاری و موافقت مدیرکل دادگستری وقت استان خوزستان به عنوان رئیس شعبه دو شورای حل اختلاف شهرستان آغاجاری منصوب شد و تا لحظه شهادت ریاست این شعبه را برعهده داشت. البته بعدها هم به عنوان دبیر هیئت امنای مسجد جامع شهرمان قبول مسئولیت کرد و در آنجا هم فعال بود. سال 92 به عنوان سرپرست حوزه بسیج دانش‌آموزی شهرستان آغاجاری انتخاب شد. مسولیت هایش در طول این سالها مدیر عقیدتی و نظارت حوزه مقاومت بسیج کربلا و ناحیه مقاومت بسیج آغاجاری، گردان عاشورا و به خاطر تلاش‌هایش در مسولیت‌هایی که به ایشان می‌دادند به عنوان بسیجی نمونه در امر تعلیم و آموزش از طرف فرماندهی نیروی مقاومت بسیج کشور سردار محمد حجازی و مسئولان آموزش و رده‌های فرماندهی سپاه خوزستان و نواحی بسیج منطقه مورد تقدیر قرار می‌گرفت. یک مرتبه پسرم به حاج رضا گفت: پدر فضای خاص جنگ و حال و هوای معنوی‌اش و خلوصی که در آن زمان داشتید و قطعاً هم به خدا نزدیک‌تر بودید. پس چرا در آن زمان شهید نشدی؟ سرش را پایین انداخت و به‌آرامی و نرمی گفت: هنوز پذیرفته نشده‌ام، به وقتش... 

 


شخصیت متفاوت و خاصی داشت

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۳۱ ب.ظ



به روایت همرزم فرمانده حسین :

شخصیت متفاوت و خاصی داشت. گاهی حاج قاسم برای بازدید به منطقه می آمد. می گفتیم: " مرتضی تو هم برو یک عکس با سردار بگیر! " می گفت: " حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد است." قصد ظاهرسازی نداشت. واقعا به این کارها علاقه ای نداشت. حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می آمدند به دلایل مختلف به قسمت های دیگر شهر می رفت. می گفتیم: " تو به منطقه تسلط داری. بهتر است بمانی و راهنمایی کنی." می گفت: " دوستان عراقی هستند. آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند." 

هیچ وقت این روحیاتش را درک نکردیم.

@farmandeh_hossein

روایت دوست شهید محسن فانوسی از ایشان

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۲۹ ب.ظ


شهید مدافع حرم محسن فانوسی:

 روایت دوست شهید فانوس از ایشان:  

خیلی اهل ورزش مخصوصاً فوتبال بود.

هر هفته می رفتیم سالن فوتبال ساعتی که ما بازی می کردیم همزمان با اذان مغرب بود.به محض اینکه اذان می داد،همان کنار زمین شروع می کرد به نماز خواندن.با همان لباس ورزشی.

 @Agamahmoodreza

پرواز پرستویی دیگر ...

رزمنده مدافع‌ حرم ابراهیم رشید

از نیروهای تخریب تیپ ۲۰ رمضان نیروی زمینی سپاه پاسداران اعزامی از قم

 در سوریه به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.

هنیئا لڪ یا شهید

@ravayate_fath

سالروزشهادت شهید مدافع حرم سیدمهدی موسوی

يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۴ ب.ظ

امام خامنه ای:

شهادت،گل خوشبو ومعطری است که جز دست برگزیدگان خداوند درمیان انسان‌ها،به آن نمیرسد

شادی روح شهیدمدافع حرم سیدمهدی موسوی صلوات

سالروزشهادت

@modafeonharem

عطـر تو در عمق لحظہ‌ هـا جــــاری اسـت

يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۰ ب.ظ

تو نیستی

ڪہ ببینــی ‌؛ 

چگونہ عطـر تو

در عمق لحظہ‌ هـا

جــــاری اسـت . . .

شهـیدجاویدالاثر عباس آسمیه

ســـــالروز ولادت 

@ravayate_fath

روایت مادر راهِ ناتمامِ «تمام‌زاده»

شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۳ ب.ظ


به یاد دومین شهید طلبه مدافع حرم؛

روایت مادر راهِ ناتمامِ «تمام‌زاده»

شهید علی تمام زاده

علی‌آقا فرزند اول من است. من و او با هم بزرگ شدیم. با اینکه ۹‌فرزند داشتم، ولی در مراسم، راهپیمایی‌ها، مسجد و هیأت رفتن و... کم نمی‌گذاشتم و با هم می‌رفتیم. ما این راه را دوست داشتیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید حجت‌الاسلام علی تمام‌زاده با نام جهادی «ابوهادی» دومین شهید روحانی مدافع حرم است که از مدرسه تا سوریه، از خردسالی تا لحظه شهادت، از فعالیت‌های فرهنگی غافل نمی‌شد. در سوریه، علاوه‌بر رزمندگی و جنگ سخت، مشغول کارهای فرهنگی و جنگ نرم نیز بود و سرانجام 16‌آبان‌94 در جنوب‌غربی حلب سوریه در سن 39‌سالگی به شهادت رسید. با خانواده و همسر او به گفت‌وگو نشستیم تا جزییات بیشتری از زندگی و فعالیت‌های فرهنگی این شهید مدافع حرم بدانیم.

«شهدا زنده‌اند. این را از وقتی علی‌آقا شهید شده، بیشتر درک می‌کنم.» این را مادر شهید می‌گوید. او از روزی می‌گوید که وجود پسر شهیدش را در کنار خودش بیشتر از همیشه حس کرده است: «روز سالگرد قمری شهادت علی‌آقا خیلی دلم گرفته بود. می‌خواستم حتماً قبل از اذان (یعنی در ساعتی که شهید شده بود) سر مزارش بروم. آن روز آسانسور خراب بود. هر چه منتظر ماندم، آسانسور درست نشد. خیلی دلم گرفت. همان‌جا نشستم، زیارت عاشورا خواندم. بعد از نماز هدیه، برای خودم روضه می‌خواندم و گریه می‌کردم. ناگهان علی‌آقا آمد و کنارم نشست. خودش بود! احوالم را پرسید و دلداری‌ام داد. نمی‌توانستم حرف بزنم، فقط گوش می‌دادم. از من خواست ساک برادرش را بدهم و راهی‌اش کنم که به سوریه برود؛ چون هرچه تلاش می‌کرد، راضی نمی‌شدم او هم برود. بعد علی‌آقا برخاست که برود، گفت: «برم به بچه‌ها یه سر بزنم.» وقتی رفت، کاملاً آرام شده بودم و دلتنگی‌ام رفع شده بود؛ دیگر احساس نمی‌کردم حتماً باید سر مزارش بروم. وقتی دید من نمی‌توانم سر مزار بروم، خودش آمد تا آرامم کند.»

مادر شهید می‌گوید: «‌علی‌آقا فرزند اول من است. من و او با هم بزرگ شدیم. با اینکه ۹‌فرزند داشتم، ولی در مراسم، راهپیمایی‌ها، مسجد و هیأت رفتن و... کم نمی‌گذاشتم و با هم می‌رفتیم. ما این راه را دوست داشتیم، خدا هم کمک‌مان می‌کرد. اربعین‌۹۳، پیاده به کربلا رفت. وقتی برگشت، گفت من از آقا امام حسین (ع) اجازه گرفتم تا برای دفاع از خواهرشان به سوریه بروم. خوشحال شدم که پسرم در راه حق است، و ناراحت شدم که چرا دشمنان دست از سر اسلام و مسلمانان برنمی‌دارند؟ روزی که از رادیو، خبر رحلت امام خمینی (ره) را شنیدیم، علی‌آقا دو دستی بر سرش زد و گفت: «بدبخت شدیم.» گفتم: نه مادر! بدبخت نمی‌شیم. ان‌شاء‌ا... آقا میاد.» او درباره ویژگی‌های اخلاقی پسرش هم می‌گوید: «چند ماه قبل از فوت پدرش، علی‌آقا به من گفت: «آماده باشید. بابا داره میاد پیش من.» هر وقت دلتنگم یا مشکلی دارم، علی‌آقا می‌آید، می‌گوید «مامان، مگه من مرده‌ام که ناراحتی؟ من زنده‌ام!»

جهاد ما تازه آغاز شده است

«جهاد شهدا وقتی شهید می‌شوند، تمام می‌شود اما جهاد همسران‌شان تازه آغاز می‌شود و جهاد سختی هم هست...» این را همسر شهید تمام‌زاده می‌گوید. او می‌گوید: «من اصلاً آمادگی شهادت ایشان را نداشتم. نبودنشان خلأ بسیار بزرگی برای خانواده است (چون بچه‌ها هم در سن حساسی هستند) ولی خود علی‌آقا و ائمه همیشه یاری‌مان کرده‌اند؛ من معنی آیه «شهدا زنده‌اند» را با تمام وجود حس می‌کنم.» او هم ویژگی‌های بارز همسر شهیدش را این‌طور توصیف می‌کند: «توحید ایشان واقعاً در سطح بالایی بود. از آن دسته عالمانی بود که به حرف‌هایی که می‌زد، عمل می‌کرد. شب‌زنده‌داری و سجده‌های طولانی داشت؛ در قنوت، صلوات خاصه حضرت زهرا (س) را می‌خواند. از تظاهر، شهرت، غیبت و نگاه به نامحرم بی‌زار بود. اگر جایی منکری وجود داشت، ایشان در خط مقدم مبارزه با آن منکر بود. اهل مطالعات عمیق در حوزه مسائل اعتقادی، سیاسی و دینی بود. تمام کارهایش را برای خدا انجام می‌داد. قلم خوبی داشت و در زمینه فرهنگی، سیاسی و اعتقادی، مقالات خوبی می‌نوشت.

در پاسخ به شبهات بسیار قوی بود و به راحتی با جوانان اخت می‌شد. ایشان بعد از شهادت، به نماد اخلاص و بصیرت، مشهور شد.» او می‌گوید: «‌همیشه می‌گفت دنیا رو جدی نگیر. همّ و غمت رو برای آخرت بگذار. در دنیا هم خوب زندگی می‌کرد و کنارش بسیار خوشبخت بودم.» وقتی از همسر شهید می‌پرسیم با شهادت‌ او چطور کنار آمده‌اید، این‌طور پاسخ می‌دهد: «‌می‌گویند اگر شهید نشویم، می‌میریم. همه باید این جان را بدهیم، چه بهتر که با شهادت برویم. دل کندن خیلی سخت است، ولی شهادت، سعادت بزرگی است.» همسر شهید تمام‌زاده درباره فعالیت‌های فرهنگی  همسرش می‌گوید: «‌در مساجد برای جوانان سخنرانی می‌کرد. اگر مراسمی برای جوان‌ها بود، حتی با پای پیاده، خودش را می‌رساند. در کانون‌های مساجد فعالیت داشت و کلاس‌های آموزشی برگزار می‌کرد. پیشنهادهای کاری زیادی از ادارات مختلف داشت اما پشت میز نشستن را دوست نداشت. از مردم خیلی دستگیری می‌کرد؛ اهل مال‌اندوزی نبود و از هر چه داشت، بدون هیچ چشمداشتی در راه خدا انفاق می‌کرد. در مورد فرقه‌های ضاله (بهاییت، صوفی‌گری و...) هم تحقیق و روشنگری می‌کرد.»

او ادامه می‌دهد: «در سوریه هم فعالیت‌های فرهنگی‌اش را ادامه می‌داد. مثلاً آیات مربوط به جهاد را یادداشت می‌کرد تا برای رزمندگان در مورد آن‌ها صحبت کند و به آن‌ها روحیه بدهد. اتفاقاً همان روزهای قبل از آخرین مأموریتش بود که پیشم آمد و گفت: «می‌خوام یه چیزی بهت بگم، ولی به کسی نگو... من تمام آیات قرآن رو نور می‌بینم.»

چادرم را از علی‌آقا دارم

خواهر شهید، درباره اخلاق او می‌گوید: «استاد فقه و اخلاق در حوزه علمیه بود، در مدارس ابتدایی هم تدریس می‌کرد. اصلاً اهل مال‌اندوزی نبود. بعد از تأمین مایحتاج زندگی، مابقی درآمدشان را به‌همراه همسرشان، صرف دستگیری از نیازمندان می‌کردند. با اشرافی‌گری به‌شدت مخالف بود.» او برادر شهیدش را بسیار سرزنده و شاداب توصیف می‌کند و می‌گوید: «‌در کارهایش خیلی اخلاص داشت. بی هیچ منت و چشمداشتی می‌بخشید و اجازه نمی‌داد کسی باخبر شود. بعد از شهادتش، خیلی‌ها پیش ما آمدند و از کارهایی که علی‌آقا برایشان کرده، به ما گفتند. خیلی سرزبان داشت و شوخی می‌کرد، همیشه در جمع، افراد مظلوم و خجالتی را کنار خودش می‌نشاند و هوایشان را داشت. وقتی هم در سوریه بود، محل کارش، حقوقش را واریز کرده بودند اما او آن مبلغ را نپذیرفت و به شرکت برگرداند.»

او معتقد است چادرش را هم از برادر شهیدش دارد: «در مورد حجاب خیلی حساسیت داشت و وقتی سن‌مان پایین‌تر بود، مدام در مورد نوع حجاب و پوشش ما تذکر می‌داد؛ اصرار داشت که چادر سرمان کنیم. این اواخر هم از من حلالیت خواست و گفت من در مورد حجاب خیلی شما را اذیت کردم. به او گفتم اگر سخت‌گیری‌های شما نبود، من الان این چادر و حجاب را نداشتم.» خواهر آخر شهید هم ویژگی‌های برادر شهیدش را این‌طور توصیف می‌کند: «وقتی خیلی بچه بودم، برادرهایم در حیاط نشسته بودند و گپ می‌زدند. داخل خانه که شدند، بعد از چند دقیقه، علی‌آقا صدایم زد. دستش را مشت کرده بود. گفت «آبجی! این مورچه از حیاط روی لباس من نشسته و آمده اینجا. ببر بذارش همون جایی که ما نشسته بودیم.» گفتم: «این مورچه‌ها همه‌شون خواهر و برادران با هم. بذارش همین جا.» گفت: «نه. ببرش. اگه نمی‌بری، خودم ببرمش!» آزارش حتی به مورچه هم نمی‌رسید. اگر حیوان یا حشره‌ای وارد خانه می‌شد، با دستمال یا وسیله‌ای می‌گرفت و بیرون رهایش می‌کرد.»

روزنامه صبح نو

خاطره ای از شهید پورهنگ۲

شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۱ ب.ظ


پدر همسر شهید مدافع حرم محمد پورهنگ:

حاج محمد با آنکه خودش یک روحانی مورد احترام بود ولی با افراد نا اهل دوستی میکرد.گاهی به او اعتراض میکردم و میگفتم:حاج محمد این آدم های شر و ناباب رو چرا دور خودت جمع کردی؟میخندید و میگفت:هنر روحانی به همینه که زبان چنین آدم هایی رو بفهمه و به اونها کمک کنه.با هرکدام یک جور رفاقت میکرد،توی دوستی هم سنگ تمام می گذاشت،آن قدر به آنها نزدیک میشد و برادرانه به آنها محبت میکرد که مجذوبش میشدند و نمی توانستند از او دل بکنند.کم کم در دوستی با او پایشان به مسجد و هیئت باز میشد و فرسنگ ها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله می گرفتند.

 @Agamahmoodreza



فاطمه خیلی خوب با شهادت عبدالرضا کنار آمد. هرکسی که به فاطمه تسلیت می گفت در جواب آن شخص می گفت باید به من تبریک بگویید؛ بابای من شهید شده است، اما برای زهرا خیلی سخت بود. محمدحسین هم باور نمی کرد که بابا دیگر نیست. زمان برد و به لطف خدا زهرا هم تقریبا با این موضوع کنار آمد، ولی محمد حسین هنوز هم گاه و بیگاه دلتنگی می کند برای بابا!
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: از وقتی رفتی برای دلداری و همدردی جملاتی تکراری شنیده است... " گذر زمان تا حدی آرامت می کند..." "به خودت فرصت بده..." " گذشت زمان صبورت می کند..."
 
معرفی
 
سردار پاسدار عبدالرضا مجیری متولد ۱۳۵۸ فرزند چهارم خانواده و دارای مدرک کارشناسی ارشد مدیریت نظامی روز ۱۶ آبان ماه راهی سوریه شد و در جنگ با داعش به شهادت رسید. از شهید عبدالرضا مجیری سه فرزند ۱۲، ۶ و ۴ ساله به نام های فاطمه، زهرا و محمدحسین به یادگار مانده است. عبدالرضا مجیری فرمانده گردان ۱۲۳ امام حسین (ع) تیران و کرون و اهل محله اندآن، دو سال و نیم پیش برای رفتن به سوریه و پیوستن به مدافعان حرم حضرت زینب (س) ثبت نام کرده بود و بی صبرانه انتظار می کشید تا نوبت اعزامش به سوریه فرابرسد. بیست روز بیشتر از حضورش در سوریه نگذشته بود که رفقای شهیدش صدایش زدند. در بخشی از وصیت نامه اش نوشته که از خداوند می خواهم نشانی از پهلوی شکسته حضرت زهرا (س) در بدنم بگذارد. همسر شهید که خود از معلمان خوب و دلسوز شهرستان است، می گوید: «رابطه عبدالرضا با بچه هایمان خیلی خوب و صمیمی بود. اسب می شد تا بر پشتش سوار شوند. پیتکو پیتکو می کرد و شیهه می کشید و بچه ها از ته دل می خندیدند. امروز پای صحبتهای همسر شهید نشسته ایم تا گذری بر زندگی مشترکشان برای ما داشته باشند. 
 
 
همسر شهید: تا روز خواستگاری عبدالرضا را ندیده بودم. به واسطه خواهرشان  با هم آشنا شدیم. قبل از خواستگاری حسابی به خواهرش سفارش کرده بود که در مورد روحیه شهادت طلبانه اش با من صحبت کند. من هم خیلی دوست داشتم همسرم مذهبی باشد و از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک باشیم. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، پرسیدم چقدر اهل انجام مستحبات هستید؟ گفت مستحبات را باید آنقدر به جا بیاوریم که به واجبات لطمه نزند. حین صحبت کردن سرش پایین بود و هر از گاهی سرش را بالا می آورد، همین طور که حرف می زد، احساس کردم چقدر چهره اش شبیه رزمنده هاست و حرف هایش شبیه شهدا. یک بار صحبت هایمان کمی طولانی شد. همین که صدای اذان را شنید، حرفش را تمام کرد تا به نماز جماعت برسد. این مقید بودن عبدالرضا خیلی به دلم نشست.
 
 فروردین سال 78، همزمان با عید غدیر به عقد هم درآمدیم و با توجه به اینکه من دانشجو بودم و مشغول به تحصیل، حدود دو سال عقد ماندیم و اواخر سال 79 ازدواج کردیم. عبدالرضا ساده بودن را خیلی دوست داشت. در عین حال انجام کارهای فرهنگی هم برایش خیلی مهم بود، تا جایی که کارت عروسی ما به پیشنهاد عبدالرضا خیلی متفاوت طراحی شد، به این صورت که حدیثی از پیامبر(ص) و سخنی از مقام معظم رهبری در مورد ازدواج را روی کارت چاپ کردیم. خلاصه اینکه تمام تلاشش بر این بود که مراسمی ساده و به دور از گناه داشته باشیم. 
 
ساده زیستی عبدالرضا برای من خیلی جالب بود؛ چون فکر همه جا را می کرد. قبل از عروسی به من گفت برای جهیزیه فقط وسایلی را که خیلی نیاز داریم تهیه کنید. مخالف وسایل تزئینی و نمایشی بود. زندگی ما از طریق اجاره نشینی شروع شد. با اینکه خیلی به فکر تهیه منزل بود، اما حاضر نبود با وام های بهره‌ای و حتی قرض از اقوام و دوستان خانه بخرد. می گفت: چند سال دیرتر صاحب خانه شویم بهتر از این است که زیر بار دین کسی باشیم. هیچ وقت به کسی رو نزد و همیشه توکلش فقط بر خدا بود. تا اینکه بعد از چند سال با گرفتن وام قرض الحسنه موفق به خرید منزل 80 متری شدیم. می گفت: برای چیدن خانه مان باید از منزل امام(ره) الگو بگیرم.
 
من وقتی قبول کردم که همسر عبدالرضا باشم با این ذهنیت وارد این زندگی شدم که قرار است زندگی جدید را در کنار کسی شروع کنم که عاشق شهادت است. همین رویکرد باعث می شد که تلاش های هردوی ما بیشتر به آن سمت سوق پیدا کند و من این حال و هوا را واقعا دوست داشتم. خلق و خوی متفاوتش با همه آدم های اطرافم من را هر روز بیشتر از قبل عاشق عبدالرضا می کرد. در عین حال که در کارش حسابی جدی بود، اما به وقتش شوخ طبع بود و خیلی هم مهربان؛ نه فقط نسبت به خانواده اش حتی نسبت به همکارانش هم این حس و حال را داشت.
 
خیلی زیاد اهل هدیه دادن بود. البته دوست داشت هدیه هایش هم رنگ و بوی معنوی داشته باشد. اولین هدیه ای که به من داد پارچه سبزی بود که در مجالس امام حسین (ع) با آن اشک هایش را پاک کرده بود. همیشه می گفت: خوب است آدم عزیزترین داشته اش را به عزیزترین فرد زندگی اش بدهد. عبدالرضا از تفحص، سربند شهیدی را با خودش به یادگار آورده بود که قطره ای از خون شهید روی آن نمایان بود. با اینکه خیلی آن را دوست داشت، اما به من هدیه داد و این برای من خیلی با ارزش بود.
 
 
اوایل دوران جوانی یعنی وقتی 19، 20 ساله بود با عشق به شهادت و شهدا به صورت داوطلبانه و با اصرار زیاد وارد گروه تفحص شده بود، البته دو سال آن هم فقط فصل تابستان که کمتر درگیر درس و دانشگاه بود. خود عبدالرضا می گفت: آن زمان بهترین فرصت در اختیارش بود تا به اصلاح نفس و خودسازی بپردازد. دائم الوضو بودن و خواندن نماز اول وقت و نماز شب را همیشه از برکات تفحص می دانست.
 
عبدالرضا بعد از اینکه رشته تکنسین اتاق عمل را به خاطر عدم علاقه به این رشته نیمه کاره رها کرد، عشق به شهادت او را کشاند به سمت دانشکده افسری. آنطور که می گفت برای جشن فارغ التحصیلی و اجرای مراسم خدمت حضرت آقا می رسد. در مراسم عبدالرضا اجازه می گیرد و از جا بلند می شود و از آقا درخواست می کند که برایش دعا کنند تا شهید شود. وقتی اینها را می گفت حس کردم با این شدت از علاقه به شهادت حیف است که شهید نشود. اما به هرحال با شهادت عبدالرضا من چون اویی را از دست دادم که همه زندگی من بود.من در طول سال های زندگی مشترک با عبدالرضا خوب یاد گرفته بودم که آدم به خاطر کسی که خیلی دوستش دارد می تواند از  علایق خود دست بکشد و من چون خیلی دوستش داشتم همیشه از خدا می خواستم که او به آرزویش برسد.
 
شش ماه از عروسی ما می گذشت که عبدالرضا دوره های آموزشی تکاوری سپاه را دید و حدود 12 سال در گردان صابرین با تمام توان برای حفظ مرزهای کشور تلاش کرد. سال 92 برای گذراندن دوره ای به نام دافوس که  می گفت دوره کارشناسی ارشد مدیریت نظامی است، باید راهی دانشگاه امام حسین(ع) می شد. برای این دوره ما هم  همراه عبدالرضا به تهران رفتیم و فرصتی مهیا شد تا بیشتر کنار هم باشیم. سال 93 بعد از فارغ التحصیلی فرمانده گردان 123 تیران و کرون شد و به اصفهان برگشتیم.
 
عبدالرضا اعتقاد به رفت و آمد خانوادگی با همکارانش داشت و طبق گفته نیروهایش از هیچ تلاشی هم برای انس بیشتر با آنها کم نگذاشت.
 
عبدالرضا خیلی بچه دوست داشت. اوایل ازدواج می گفت من دوست دارم پنج، شش تا بچه داشته باشیم. بچه برکت خانه است. سال 81 خدا به ما فاطمه را داد. خیلی ذوق داشت. وقتی برای اولین بار فاطمه را دید شروع کرد به دعا خواندن و همه اش شکر خدا را به جا می آورد و مدام الحمدلله و سبحان الله می گفت.
 
فاطمه هفت ساله بود که خدا به ما زهرا را داد. راستش تولد فاطمه همزمان شد با ترم آخر دانشگاه و من چون دانشجوی خوابگاهی بودم و شهرکرد درس می خواندم و بابت دوری راه خیلی اذیت شدم، تصمیم گرفتیم تا بهتر شدن موقعیت محل کار و نزدیک شدن به محل زندگی بچه دار نشویم که به لطف خدا وضعیت ام که تثبیت شد زهرا به دنیا آمد و دو سال بعد از زهرا خدا به ما محمد حسین را داد. 
 
خیلی اهل بازی و وقت گذاشتن برای بچه ها بود. برای تفریح بچه ها هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. دو سالی که برای دوره کارشناسی ارشد عبدالرضا رفتیم تهران؛ چون فقط دانشگاه می رفت، فراغتش بیشتر بود. خیلی آن دو سال، خوب بود. بیشتر کنار هم بودیم .
 
 هر بار که می رفت ماموریت من کلی گریه می کردم. یک بار گفتم عبدالرضا این گریه های من خدای ناکرده ناشکری نباشد که در جوابم گفت، نه تو گریه می کنی تا خودت را سبک کنی و ناشکری نیست. موقعی هم که عبدالرضا از ماموریت برمی گشت، آنقدر اوضاع بهتر می شد که من سختی های نبودنش را فراموش می کردم.
 
عبدالرضا زیاد به ماموریت می رفت و هر بار قبل از اعزام امید به شهادت داشت و از خدا شهادت طلب می کرد. حتی در یکی از ماموریت ها تیر به پایش اصابت کرد، اما خدا تقدیر دیگری برای عبدالرضا رقم زده بود. از دو سال قبل از شهادت، از رفتن به سوریه خیلی حرف می زد. زمانی که تعدادی از بچه های گردان صابرین اعزام شدند و عبدالرضا انتخاب نشد، حسابی به هم ریخت و بی قراری می کرد. سال 94 بود که به من گفت برای پیاده روی کربلا ثبت نامش کنم. یکی دو روز بعد از ثبت نام موقعی که به خانه آمد خیلی خوشحال بود و گفت انگار قسمتم سوریه است. اوایل آبان ماه بود.
 
 13 آبان ساعت 11 شب تماس گرفتند که برای روز چهاردهم آماده اعزام باشد. با اینکه فرصت کمی داشت، اما حساب و کتاب هایش را درست کرد و به من گفت که به کسی بدهی ندارم و یکی، دو مورد دریافتی دارم که آنها را هم می بخشم. عصر همان روز ساعت 6 بود که برگشت به خانه و گفت اعزام موکول شد به شنبه صبح. من همه اش فکر می کردم که خدا به من یک روز دیگر فرصت داده است تا یک روز بیشتر کنارش باشم. عبدالرضا عادت داشت عصر جمعه ها زیارت آل یس بخواند. روز جمعه نشستم پشت سرش که مثل همیشه با هم زیارت را بخوانیم که یکدفعه حس کردم این زیارت آخرین زیارتی است که با صدای عبدالرضا می شنوم. موبایلم را آوردم و بدون اینکه خودش متوجه شود، صدایش را ضبط کردم. حتی موقع نماز که می شد می رفت کنار بالکن و اذان می گفت که متاسفانه نشد صدای آخرین اذان را ضبط کنم.
 
 
قبل از رفتن یک کاغذ و خودکار برداشت و شروع کرد به نوشتن، رفتم داخل اتاق که راحت هرچه دلش می خواهد بنویسد. نامه نوشته بود. با ابراز محبت شروع کرده بود و در ادامه هم اشاره به این داشت که من لیاقت شهادت ندارم، اما اگر خدا این توفیق را به من داد روی سنگ قبرم بنویسید سرباز اسلام و مدافع ولایت فقیه و هر جایی خواستید من را دفن کنید. بدنم لرزید. حس کردم این رفتن با همه رفتن هایش تفاوت دارد. عبدالرضا را به خدا سپردم.
 
شک نداشتم که شهید می شود. صبح روز چهارشنبه ۴ آذر قرآن را باز کردم تا طبق روال جزخوانی ام را ادامه بدهم، اولین آیه ای که باید می خواندم این بود: کسانی که در راه خدا شهید می شوند را مرده نپندارید بلکه آنها زنده اند و نزد خدا روزی می خوردند. آیه بعدی انا لله و انا الیه راجعون بود و آیه بعدی هم بشارت به صابران. به دلم الهام شد که خداوند دارد خبر شهادت عبدالرضا را به من می دهد. پنجشنبه برادرم زنگ زد و گفت چند نفر از سپاه می خواهند بیایند خانه تان. دیگر مطمئن شدم که خبری در راه است. گفتم: اجازه بده اول بروم مسجد. آنجا از خداوند خواستم اجازه ندهد پیکر پاکش به دست داعش بیفتد.
 
دوم آذر ماه بود که شهید شد. از مسجد که برگشتم همکارانش آمدند و خبر شهادتش را آوردند. خیلی بی تاب شدم اما خدا را شکر کردم که همسرم به آرزویش رسید. و گفته بود روی سنگ قبرم بنویسید: سرباز اسلام و مدافع ولایت فقیه. 
 
همسرم  در روستای برنه از شهر حلب بودند که بعد از یک درگیری شجاعانه و دلیرانه ای که داشتند و در حالیکه خودشان فرمانده نیروهای عراقی بودند و لذا هم پشت دوشکا بودند وهم با دوربین دید شب نیروها را راهنمایی می کردند که به کدام سمت تیر بزنند تیری دیوار بتونی را سوراخ میکند و به شکمشان اصابت می کند و همین طور که خودشان در وصیت نامه از خدا خواسته بودند که می خواهم ا‌ثری از پهلوی شکسته حضرت زهرا داشته باشم تیری که از شکم وارد شده بود پهلو را می شکافد و از پهلو خارج می شود و همان جا سر در دامان امام حسین علیه السلام آسمانی می شود.
 
فاطمه خیلی خوب با شهادت عبدالرضا کنار آمد. هرکسی که به فاطمه تسلیت می گفت در جواب آن شخص می گفت باید به من تبریک بگویید؛ بابای من شهید شده است، اما برای زهرا خیلی سخت بود. محمدحسین هم باور نمی کرد که بابا دیگر نیست. زمان برد و به لطف خدا زهرا هم تقریبا با این موضوع کنار آمد، ولی محمد حسین هنوز هم گاه و بیگاه دلتنگی می کند برای بابا!


امروز سالروز زمینی شدن شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی  هست

و من جریان آسمانے شدنش را برایتان مےنویسم

که او به دنیا آمد

و پاک زیست

تا عاقبتی اینچنین پربرکت برایش رقم زده شود

@Ahmadmashlab1995


👇👇👇

همسر شهید مدافع حرم احسان حاجی حتم لو:

در مورد حجاب خیلی اذیت میشدند ولی میگفت:مسئله حجاب یک مسئله ریشه ای است که باید از بنیان درست شود.یا وقتی حرفی علیه انقلاب میزدند به شدت ناراحت میشد اما به هیچ وجه واکنش دفعی از خودش نشان نمی داد بیشتر به دنبال جذب دیگران بود.وقتی می‌آمدیم منزل به ایشان میگفتم:جوابشان را می دادی!میگفت:متاسفانه خیلی ها آقا رو نشناختن و نمیدونن چقدر به نفع ماست که گوش به حرف ایشون باشیم.طرف اگه متوجه باشه بصیرت داشته باشه همچین حرفایی رو بیان نمیکنه.

 @Agamahmoodrez

پرواز پرستویـی دیگر . . .

رزمندہ مدافع حرم موسی رجبی

اعزامی از اسلامشهر در راہ دفاع از حرم حضرت زینب (س) در البوکمال سوریه بہ فیض شهـادت نائل آمد

هنیئا لڪ یا شهیـد

@ravayate_fath