مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

"ابوعلى کجاست؟"18

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۹ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

در آن ظلمات، چراغ بى‌سیم سیدابراهیم روشن شد. گفتم: "سید بى‌سیمت را خاموش کن. الان سوراخ سوراخمان مى‌کنند." سید هم اسلحه‌اش را رو به سمتى که به ما تیراندازى مى‌کردند گرفت، اما او را از شلیک منصرف کردم تا دشمن موقعیت ما را تشخیص ندهد. در حالى که غلت مى‌زدیم، مى‌دیدم که گلوله ها از کنار بدن من و سیدابراهیم رد مى‌شود، ولى هیچ‌کدام به ما نمى‌خورد. فقط خرده‌سنگ و خاکى که از گلوله به زمین ایجاد مى‌شد، به صورتمان مى‌پاشید.

پنجاه مترى روى زمین غلت زدیم تا به یک شیار رسیدیم و خودمان را در آن انداختیم. سیدابراهیم پشت بى‌سیم گفت: "خط را محکم بگیرید که دشمن نفوذ کرد." از من هم پرسید: "محمول کجاست؟" گفتم: "سید نمى‌دانم. نامرد ترسید و همان وسطِ کار دررفت."

تقریباً پانصد ششصد مترى در همان شیار رفتیم تا به راننده و تیربارچىِ محمول برخوردیم. سید با دیدن آنها قاطى کرد و گفت: "نامردها، مگر قرار نبود شما پشتِ سر ما بیایید و تأمین ما باشید؟ کجا رفتید؟" گفتند: "ماشین ما در خاک‌ها گیر کرد" اما چهره آنها و شواهد چیز دیگرى مى‌گفت.

سید زیاد پاپیچ آنها نشد و گفت: "پشتِ سر ما راه ببفتید." بدوبدو خودمان را به بچه‌ها رساندیم. دو کیلومترى را که با ماشین آمده بودیم، این بار پیاده برگشتیم. یکى از بچه‌ها پشت بى‌سیم گفت: "آنها مى‌خواهند از روى خط‌الرأس حمله کنند."

فکر مى‌کردیم که آنها خط را شکسته‌اند، اما در آن تاریکى نمى‌شد از فعالیت آنها مطلع شویم. سیدابراهیم گفت: "ابوعلى، شما برو سر خط‌الرأس، من هم اینجا را مى‌چسبم." هنوز حرکت نکرده بودم که یک دفعه گفت: "نه، نه. من خودم آنجا مى‌روم." متوجه شدم براى اینکه خطر آنجا بیشتر بود، خودش به آنجا رفت.

یک سنگر یو شکل بین شیارهایى که میان ما و دشمن بود، درست کرده بودیم. ماشین محمول و تیربار سنگین در آن سنگر بود تا اگر دشمن نفوذ کرد، به آنها شلیک کند. به سمت آن سنگر رفتم که یک دفعه دیدم از بالاى ارتفاع، نارنجکى پایین آمد.

بعد از انفجار، بزن‌بزنى شد که نگو! غافلگیر شده بودیم. بر اثر انفجارها، هوا مثل روز روشن شد. یکى از حربه‌هاى دشمن در آن شب، استفاده از فشنگ رسام بود. این فشنگ فقط براى علامت دادن یا نشان دادن خط تیر استفاده مى‌شد، اما دشمن از آن براى ایجاد رعب و وحشت استفاده مى‌کرد و در همه تیربارهایش فشنگ رسام کار گذاشته بود.

داعش قبل از حمله، با حُقه‌اى که در زدن ماشین‌هاى ما به کار بسته بود، فکر ما و بچه‌ها را مشغول روبه‌رو کرده بود تا فرصت پیدا کند در بالاى تپه‌ها تعدادى تیربار کار بگذارد.

بعد از انفجار نارنجک‌ها، تیربارهاى دشمن بلافاصله شلیک کردند. حدود ده‌بیست دقیقه، حتى نفس هم نمى‌توانستیم بکشیم. گلوله‌هاى رسام را مى‌دیدم که از کنار سروصورت بچه‌ها رد مى‌شد. تیربارها زمین و زمان را به هم مى‌دوخت. اگر سربلند مى‌کردیم، گلوله مى‌خوردیم. شهید ذوالفقار در همین عملیات گلوله خورد و به شهادت رسید.

ما در خط‌الرأسِ تپه‌ها، نیروهایمان را چیده بودیم. بین این تپه‌ها یک اَبرو بود که به سمت دشمن مى‌رفت و ما وسط آن، خاکریز زده بودیم تا دشمن از آنجا نفوذ نکند. بعداً فهمیدیم تمام تحرکات و شلوغ کارى دشمن، حرکت ایزایى بود تا نیروهایشان از طریق اَبرو، عملیات اصلى را انجام بدهند و منطقه را تصرف و پاک سازى کنند.

سیدابراهیم در دل درگیرى رفته بود و با دشمن سینه‌به‌سینه مى‌جنگید. من و تعدادى از نیروها در محوطه بین تپه‌ها، کنار سنگر محمول بودیم. روبه‌روى ما سیدابراهیم در خط‌الرأس بود و کمى آن طرف‌تر هم دشمن. هیچ‌کدام از نیروهاى ما نمى‌دانستند به کجا شلیک کنند، براى همین هم بچه‌ها وحشت کرده بودند؛ چرا که دشمن بین بچه‌هاى خودى رسوخ کرده بود و امکان داشت بچه‌هاى خودمان را هدف بگیریم. حتى تعدادى از آنها به من هم مى‌گفتند: "از اینجا تیراندازى نکن. با تیراندازى، موقعیت ما را لو مى‌دهید." هر طور بود مى‌خواستند مانع شوند.

پشت بى‌سیم به سیدابراهیم گفتم: "دستم به دامنت. یک حرکتى بزن. ما مانده‌ایم چه کار کنیم." سید خیلى خوب این قضیه را مدیریت کرد و گفت: "در شیار روبه‌روى شما موقعیت دکتر درویش است. براى شما مفهوم است؟" گفتم: "آره." پرسید: "فشنگ رسام دارید؟" به او جواب دادم: "الى ماشاءالله." گفت: "محل نفوذ دشمن دقیقاً از داخل همین شیار است. یک خشاب سمت موقعیت دکتر درویش روانه کنید."

بچه‌ها وقتى صداى سیدابراهیم را شنیدند، گفتند: "ابوعلى، یک وقت به آن سمت تیراندازى نکنى؛ آن هم با فشنگ رسام! همه ما را به کشتن مى‌دهى." گفتم: "سیدابراهیم، فرمانده گردان مى‌گوید این کار را انجام بدهیم." خلاصه از من اصرار و از آنها انکار. حتى بعضى از تازه‌واردها مرا تهدید کردند. سیدابراهیم هم پشت بى‌سیم داغ کرده بود و مى‌گفت: "ابوعلى چرا نمى‌زنى؟" گفتم: "سیدجان چند لحظه تحمل کن."

🔸از سنگر بچه‌ها فاصله گرفتم و از پشت خاکریز خودم را در سنگر یوشکل تیربار انداختم. آن سنگر حدود چهل سانت ارتفاع داشت. پشت بى‌سیم گفتم: "سیدجان آماده هستید؟" گفت: "آره، بزنید معطل نکنید." من هم سلاح را به سوى شیار گرفتم.دستم را روى ماشه گذاشتم و یک خشاب رسام خالى کردم در دهنه شیار.

🔺یک‌دفعه همه تیربارها چرخید رو به سمت من. من خودم را کف زمین انداختم و گلوله‌ها از بالاى سر من رد مى‌شد. سیدابراهیم در بى‌سیم گفت: "دمت گرم! همین را تکرار کنید." گفتم: "سید دهنت سرویس! مثل اینکه به شما مزه کرده است! الان مى‌زنند من را کله‌پا مى‌کنند." سید با این فرمان، تیربارهاى دشمن را به سمت من هدایت کرده بود. با این کار، آتش روى بچه‌ها سبک‌تر شد و توانستند نفسى بگیرند. موقعیت تیربارهاى آنها هم مشخص شد و آتش خودى را به سمت آنها فرستاد.

 @labbaykeyazeinab

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">