"ابوعلى کجاست؟" ۲۰
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
با ناراحتى گفتم: "اى خدا! پس اینها از کجا مىآیند؟!" سیدابراهیم گفت: "یک خانه کنار این باغ است. از آنجا نیروهایشان تردد مىکنند." گفتم: "سریع تانک جلو بیاید و به آن خانه شلیک کند." چون قبلاً دوتا تانک ما را زده بودند، سید گفت: "آن را مىزنند." گفتم: "سریع آن را عقب برمىگردانیم تا هدف قرار نگیرد." خلاصه با هزار سلام و صلوات، تانک جلو رفت و یک گلوله در وسط دیوار خانه شلیک کرد و آن را فرو ریخت. سریع هم به عقب برگشت. بعد از اینکه خاک خوابید، دیدیم باز هم نیروهایشان در رفتوآمد هستند. دیگر کلافه شده بودیم. سیدابراهیم پشت بىسیم به حاج صفدر گفت: "حاجى، اگر اجازه مىدهید با اینها درگیر شویم." حاجى گفت: "نه، نه به هیچ وجه وارد عمل نشوید تا به شما بگویم."
مدتى با دوربین آنها را رصد کردم. کمى که دقت کردم، متوجه شدم در قسمتى از باغ نیروها بالا و پایین مىروند. تعجب کردم که چقدر راحت مىروند و مىآیند، در حالى که حتى خاکریز ندارند. کمى که بیشتر توجه کردم، دیدم که زیر باغ کانال کندهاند. تا آتش شروع مىشد، مىرفتند توى کانال و وقتى آتش تمام میشد، بیرون مىآمدند. این طورى تمام انرژى و آتش ما را هدر مىدادند. ما فاصلهمان را با آنها حفظ کردیم تا حزبالله از محور وسط که پوشیده از درخت بود، به تدریج منطقه را پاکسازى کرد و آنها به سمتى که نیروهاى سورى برایشان کمین کرده بودند، فرار کردند.
بعد از عملیات، حدود ١٥٠ جنازه از آنها روى هم افتاده بود. به اقرار دشمن، حدود دویست و پنجاه نفر تلفات دادند که صد نفر از آنها را عقب کشیدند. در بین جنازههاى باقىمانده، یکى دوتا زن هم بود که شبیه مردها لباس پوشیده بودند. بچهها از جیب یکى از آنها کاغذِ عهدنامه جهاد نکاح پیدا کرده بودند.
داعش شکست سختى خورد. دنبال سیدابراهیم گشتم اما در شلوغى پیدایش نکردم. از شیخ پرسیدم: "سید کو؟" گفت: "همراه ماشین صوت بود."
چند دقیقهاى نگذشت که دیدم با کلى دبه آب و قالبهاى یخ و بطرىهاى شهد آمد. با بوق ممتد و شادىکنان، سرش را از پنجره ماشین بیرون داده بود و مىگفت: "مبارکه، پیروزى مبارک!"
همه به هم پیروزى را تبریک مىگفتند و سید هم بین بچهها شربت پخش مىکرد؛ کارى که تا قبل از آن شهید ذوالفقار انجام مىداد. صداى تکبیر و لبیکِ یا زینب بچهها قطع نمىشد. بعد از آن همه سختى و مشکلات، لذت شیرینى این پیروزى ارزشمند، حسابى مزه مىداد. هفتهشت نفرى دور ماشین جمع شده بودند که یک دفعه صداى سوت کشدار اولین خمپاره به گوش رسید. همه خوابیدیم. خمپاره حدود پنجاه متر دورتر از ماشین به زمین اصابت کرد.
دشمن منطقهاى را که از آنها گرفته بودیم، در نقشههاى توپخانه خود ثبت کرده بود و بعد از استقرارِ نیروهاى مقاومت، آتش ریخت. صداى سوت دوم که آمد، دوباره همه دراز کشیدند. اینبار دهمترىِ ماشین به زمین خورد. همهجا را گردوغبار پر کرده بود. چون آنجا ثبتى بود، بىمعطّلى خمپاره مىزدند. سیدابراهیم هم بر اثر ترکشِ همین خمپارهها مجروح شد و او را به عقب بردند.
اولین چیزى که فکرم را مشغول کرد، حسن بود. همان کسى که با ترفند سیدابراهیم، اجازه حضورش در خط را از پدرش گرفتیم. حسن بعد از آفند، با ماشینِ شربت پیش بچهها آمده بود و تا قبل از آن در صحنه نبرد حضور نداشت. سیدابراهیم را هم نمىدیدم. بچهها گفتند: "سید مجروح شد و با چند نفر دیگر از مجروحان با ماشین صوت به عقب برگشت."
در بىسیم صداى او را شنیدم که مىگفت: "حالم خوب است. شما بچهها را جمعوجور کنید." بعد از پیام سید، بچهها پیکر شهدا و مجروحان را با ماشین عقب بردند. من به باقى نیروها سرزدم.
حسن را دیدم که خیلى بههم ریخته بود. دست او را گرفتم و با پاى پیاده از داخل بستر رودخانه به سمت عقب حرکت کردیم. ردشدن گلولههاى کالیبر ٥٠ را از بالاى سرمان مىدیدیم. هر لحظه منتظر بودم یکى از آنها به ما بخورد. کمى از بچههاى گردان فاصله گرفته بودم که فرمانده محور پشت بىسیم گفت: "به دلیل مجروح شدن سیدابراهیم، کارِ گُردان با توست. بچهها را جمعوجور کن و روى تل ٦ بیاور." تل ٦ نقطه اوج و پشتیبانى کار ما بود و دقیقاً در دل دشمن قرار داشت.
من دست و پایم را گم کرده بودم. به خاطر رفتن سیدابراهیم، مقدارى احساس تنهایى و ضعف مىکردم و نگران بودم که نتوانم کار را درست انجام بدهم. خلاصه بچهها را جمع کردم و به تل ٦ رفتم. اولین کارى که کردم، همان سفارش همیشگى سیدابراهیم بود. گفتم: "سنگرِ محکم و پشتدار بسازید." دشمن تل ٦ را زیر آتش گرفته بود و فرصتى که بچهها مهمات بیاورند یا سنگر درست کنند پیدا نشد.
تعداد زیادى مجروح و شهید دادیم و برخى از نیروها وحشتزده، بدون دستور فرماندهى، عقبنشینى کردند. برخى نیروها هم وقتى رفتن یک عده را دیدند، به گمان صدور فرمان عقبنشینى، عقب کشیدند؛ اما برخى دیگر شجاعانه در معرکه باقى ماندند.
چند نفرى بیشتر باقى نمانده بودیم. تصمیم گرفتیم تیربارهایى را که بر زمین افتاده بود، عقب ببریم تا علیه خود ما استفاده نشود که در همین حین یک خمپاره جلوى ما منفجر شد. سوزش شدیدى در دستم ایجاد شد. نگاه کردم، دیدم انگشت شستم قطع شده است. ترکشى هم به سر سید رضا حسینى برخورد کرده و هفت هشت سانت سر او را شکاف داده بود. باقى ترکشها به بدنه تیربارها اصابت کرد و آنها نقش سپر را براى ما ایفا کردند.
بچهها زیر بغل من و سیدرضا را گرفتند و به تل ٥ رفتیم. سیدمصطفى، فرمانده تیپ وقتى دید من هم مجروح شدهام، شیخ را مأمور کرد تا بچهها را سر و سامان بدهد.
🔺شیخ، روحانى و مسئول فرهنگى بود و بچهها هم از او حرفشنوى داشتند. او به بچهها روحیه داد. دوباره نیروها را جمع کرد و به خط درگیرى تزریق کرد و الحمدالله آن تل سقوط نکرد. بعد از آن هم تدمر را گرفتند و حتى از آن هم رد شدند و تا پانزده کیلومتر بعد از تدمر پیشروى کردند.
@labbaykeyazeinab
- ۹۷/۰۱/۲۳