"ابوعلى کجاست؟"۲۱
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
ما را به درمانگاه تى ٤ و از آنجا به بیمارستان حمص منتقل کردند. در بیمارستان حمص سیدابراهیم را هم دیدم که مجروحیتش در مقایسه با بقیه بچهها کمتر بود. شکستگى استخوان نداشت و فقط ماهیچه پشت پاى او تعدادى ترکش خورده بود.
سیدابراهیم در آنجا به قول خودش، خیلى نوکرى بچهها را مىکرد. تیر به شکم یکى از بچهها خورده بود. خونریزى داخلى کرده بود و درد خیلى شدیدى داشت. از درد به خود مىپیچید و آهوناله مىکرد. تمام دست و صورت و حتى لاى انگشتهاى پایش پُر از خون شده بود. سید هم مثل للهَِ نوکرى بچهها را مىکرد.
من و دیگران به فکر خودمان بودیم، ولى سیدابراهیم بااینکه مجروح بود، از روى تخت بلند مىشد و مىگفت: "چه مىخواهى عزیزم؟ اگر کارى دارى من انجام مىدهم." چند دستمال هم خیس کرده بود و خونهاى خشک شده لاى انگشتهاى دست و پاى فرد مجروح را تمیز مىکرد. با آرامش خاصى تمیز مىکرد؛ درصورتىکه شاید دیگران از این کار چندششان شود.
به تمام بچهها مىرسید و حتى براى بچهها ساندویچ شاورما خرید که غذاى سورى خیلى لذیذى است. ما هم گرسنه بودیم و یک شکم سیر شاورما خوردیم. موقع رفتنم به اتاق عمل که رسید، دکتر پرسید: "چیزى خوردى؟" من کمى عربى متوجه مىشدم و گفتم: "آره، نیمساعت قبل چیزى خوردم." دکتر گفت: "او را بیهوش نکنید." سهچهارتا آمپول زدند و دستم کاملاً کرخت شد. دِریل آوردند و کارشان را شروع کردند.
🔸یک پارچه گرفتند جلوى صورتم و گفتند: "نگاه نکنید." گفتم: "خیالى نیست"، اما کلّه کِشَک مىکردم تا ببینم وقتى مریضها بیهوش هستند، چه بلاهایى سر آنها مىآید. دیدم دریل را طرف انگشت شستم آورد. چون مىخواست پین کار بگذارد، استخوان بالاى شستم را قدرى سوراخ کرد. استخوان مچم را هم سوراخ کرد و یک پین پانزده سانتى به دستم به عنوان آتل بست.
بعد هم انگار که بخواهند کورس بگذارند و رکورد بشکنند، مدام به ساعت نگاه مىکردند. حدود سه ساعت طول کشید. وقتى عمل تمام شد، یکى از دکترها گفت: "این عمل شما پنجساعته بود، اما من سهساعته براى شما انجام دادم." بعد هم بخیه درب و داغانى زد. چون گوشت کم آورده بود، جاى خالى انگشتم را با گاز استریل پر کرد و گفت: "بروید تمام است."
بعد هم بخیه دربوداغانى زد. چون گوشت کم آورده بود، جاى خالى انگشتم را با گاز استریل پر کرد و گفت: "بروید تمام است."
براى من وحشتناک و جالب بود. وحشتناک براى اینکه یکى از دکترها سیگار مىکشید و در حالى که از بیرون هم صداى تیراندازى مى آمد، یکى دیگر از دکترها خیلى خونسرد با دریل کار مىکرد و چنین بلایى سرانگشتم مىآورد و جالب از این جهت که یکى از پزشکها مسیحى، یکى سنّى و سومى هم شیعه بود.
فرداى آن روز سیدابراهیم و تعدادى از بچهها را مرخص کردند، اما به من گفتند باید تا سه روز دیگر اینجا باشید. به سیدابراهیم گفتم: "من را اینجا تنها نگذارید. من در غربتِ اینجا سکته مىکنم. مرا هم با خودتان ببرید."
با دکتر و رئیس بیمارستان صحبت کردم، اما قبول نکردند. سیدابراهیم وقتى دید خیلى پکر هستم گفت: "دقیقه آخر که ماشین حرکت کرد، درِ ماشین را باز مىکنیم، شما هم قاطى ما بیا برویم. لباسها یکشکل است و کسى متوجه نمىشود که شما را از بیمارستان دزدیدیم."
صندلىهاى عقب آمبولانسى را برداشته بودند و مثل گوسفند ما را عقب ماشین انداختند. موقع خروج از بیمارستان، پرسنل متوجه قضیه شدند و ماشین را نگه داشتند. سیدابراهیم پیاده شد. بدون اینکه حرفى بزند، باقى بچهها هم از ماشین پیاده شدند. رئیس بخش آمد و گفت: "شما بروید اما ابوعلى باید بماند." سیدابراهیم قاط زد گفت: "إلّا و بالله، ابوعلى باید با ما بیاید."بچهها هم همه از سیدابراهیم حرفشنوى داشتند. اگر مىگفت بمیرید، همه مىمردند. آنها هم گفتند: "ما از اینجا نمىرویم."
دکترها گفتند شما بیمارستان را به هم ریختید. سیدابراهیم گفت: "ابوعلى روح، کّلِ جماعت روح." وقتى که دیدند اینها کلهشق هستند و ولکُن ماجرا نیستند، رئیس بخش، تلفنى با رئیس بیمارستان هماهنگ کرد و برگه ترخیص من را دادند.
دو سه ساعتى که در ماشین بودیم، بچههاى افغانستانى مىگفتند و مىخندیدند و با هم شعر مىخواندند. سید باآهنگ مىگفت: "کلنا داغونتیم یا زینب". بچهها تکرار مىکردند: "کلنا داغونتیم یا زینب." سینه هم مىزدند و فضاى خیلى جالبى بود. سید درباره همه بچهها جملاتى با همان وزن شعر مىگفت. مثلاً مىگفت: "رحیم سرش شکسته/ انگشت ابوعلى کَنده." همه را باآهنگ مىخواند.
بعد از اینکه به دمشق رفتیم، قرار شد براى تکمیل مداوا به بیمارستان بقیه الله تهران منتقل شویم. گفتم: "اگر مىشود، ما را در یک پرواز بگذارید." خلاصه با هم به بیمارستان بقیه الله رفتیم. در یک اتاق بودیم و تختمان کنار هم بود. به قول بچهها فقط در شهادت از هم فاصله گرفتیم.
در بیمارستان بقیه الله باندها را باز کردند. باندها به زخمهایم چسبیده بود و موقع کندنشان انگار جگرم را مىکندند. آنجا فهمیدم که همه کارهاى درمانگاه سوریه الکى بود و دکتر همه آن کارها را دوباره روى دست من انجام داد.
- ۹۷/۰۱/۲۷