مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

برادرم را به شهدا سپردم

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ


برادرم را به شهدا سپردم

گفت‌وگو با صادق ارغوانی برادر شهید 

نویسنده: فاطمه دوست کامی 

منبع: ماهنامه،فکه ۱۶۱

شب جمعه تقی آمد برای خداحافظی. از طرفی دلم ازش گرفته بود و از طرف دیگر رویم نمی­‌شد، چیزی به­ش بگویم. با حالت گِله گفتم: خوب ما رو قال گذاشتی­‌ها! خندید و چیزی نگفت. جرات پیدا کردم و گفتم: مگر قرار نبود کارهای‌مان را با هم بکنیم؟! گفت: داداشم، خودت باید پیگیر کارهایت می­‌شدی نه من! راست می­‌گفت، بهم گفته بود...

طبق عادتِ شب­‌های جمعه، ­رفتم شاه‌عبدالعظیم. گفتم شاید بروم آن­جا و قدری سبک شوم. یک ساعتی زیارت کردم و سحر برگشتم خانه و خوابیدم. حدود ساعت ۹ صبح تقی زنگ زد و گفت که رفته‌اند پادگان شهید مدرس توی گرمدره. چیزی جا گذاشته بود. از من خواست آن را برایش ببرم پادگان. از خانه­‌شان وسایلش را گرفتم و رفتم پادگان. توی حسینیه شروع کردند به خواندن اسامی.

اسم تقی را که خواندند، رفت و پلاک و لوازمش را تحویل گرفت و سوار اتوبوس شد. از تمام این لحظه‌­ها فیلم می­‌گرفتم. برای یک لحظه­ هم فکر نمی‌­کردم روزی برسد که این فیلم­‌ها برای‌مان یادگاری شود. تقی از بس شوخ بود و زندگی را جدی نمی­‌گرفت، اصلا فکر شهادتش را نمی‌کردم، اما اشتباه می‌­کردم...

 ۴۵ روز بعد یعنی اوایل آذر برگشت. تازه رفته بودم سر کار که مامان زنگ زد بهم. تقی صبح زود، ساعت چهار و پنج رسیده بود. برگشتم خانه و نان تازه گرفتیم و همگی رفتیم خانه­‌شان تا تقی را ببینیم و دور هم صبحانه بخوریم. دلم برای دیدنش پر می­‌کشید. انگار چند ماه بود که ندیده بودمش. قبلا موهای جلو و وسط سرش تقریبا ریخته بود. به شوخی سرش را نشانم داد و گفت: صادق! ببین آب و هوای مدیترانه­ چقدر بهم ساخته! موهای سرم دارد در‌می‌­آید! خیلی تعجب کردم. گفتم: باریکلا! چه خوب! سر صبحانه ازش خواستم تا برای‌مان خاطره تعریف کند.

تقی بین ائمه اطهار(س) ارادت ویژه‌­ای به حضرت زهرا(س) داشت. گفت: توی منطقه که بودیم موقع پخش کردن سربند، من خداخدا می­کردم سربند یا زهرا(س) به من بیفتد. همان هم شد. یک جایی توی درگیری دیدم تمام بدنم عرق کرده و سربندم خیس شده. برای این که به اسم متبرک حضرت زهرا(س) بی‌­احترامی نشود، کلاهم را درآوردم و گذاشتم زمین و بعد هم سربند را درآوردم تا بیش‌تر خیس نشود. به محض این­ که گره سربند را باز کردم و آن را از پیشانی­م دور کردم، باران تیر و ترکش به سمتم باریدن گرفت. به دلم گذشت که این سربند تا آن‌موقع برایم مثل یک جوشن عمل کرده و هوایم را داشته و من نباید آن را باز می­‌کردم و درمی‌­آوردم. زیر لب گفتم یا حضرت زهرا(س)! قربونت برم، ببخشید خانم، غلط کردم. بعد هم سریع سربند را روی پیشانیم بستم. هنوز دستم را از پشت سرم پایین نیاورده بودم که تیراندازی قطع شد. برایم مسجل شد که اهل بیت(س) نگه‌دار رزمنده­‌ها هستند و کلاهخود و بقیه چیزها هیچ هستند.

می‌­گفت: صادق، روی هر تیر و ترکشی که به سمت­مان می‌­آید، اسم کسی که قرار است نصیبش شود، نوشته شده. محال است این تیرها راه‌شان را گم کنند و اتفاقی به کس دیگری بخورند...

روز ۲۲ بهمن، تقی شهید شد ولی ما هیچ‌کدام خبردار نشدیم. دو روز از شهادتش توی مسجد، آقای دانه­‌کار که در اعزام اول همراه تقی بود را دیدم. من را کشید کنار و گفت: صادق، یک چیزی به­ت می‌­گویم به کسی نگو. چون هنوز قطعی نشده. یک پرستو از بچه­‌های وردآورد داریم. با اضطراب پرسیدم: کیه؟! گفت: چون هنوز قطعی نشده نمی­‌توانم به­ت بگویم. شما یک زحمتی بکش. برو یک بنر که تبریک و تسلیت شهادت در آن باشد، برای این پرستو طراحی کن و فقط جای اسم و عکسش را خالی بگذار تا بعدا. پیش خودم گفتم اگر خبری برای تقی شده باشد آقای دانه‌کار به من نمی‌گوید بنرش را طراحی کن.

آمدم خانه و شروع کردم به طراحی. همه هوش و حواسم پیش شهیدی بود که از محله­‌مان به شهادت رسیده. دلم طاقت نیاورد. زنگ زدم به آقای دانه‌­کار و گفتم: لااقل اسمش را بگو تا بدانم. آقای دانه­‌کار گفت: اصرار نکن صادق جان! به محض این که مطمئن شوم می­‌گویم. بعد هم آمد تا طرحم را ببیند. هرچه گفتم من به عکس شهید احتیاج دارم گفت: نه، همین خیلی خوب است. صبح می‌­آیم دنبالت تا با هم برویم ستاد معراج شهدا. اگر مطمئن شدیم که این خبر شایعه نیست، همان­جا عکس شهید را بهت می­‌دهیم...

صبح آمدند دنبالم و رفتیم معراج. من بودم، آقای دانه‌کار و یکی از دوستان به نام آقای صادق آبادی و راننده. قیافه‌های‌شان گرفته بود و ناراحت بودند. شب قبل تا صبح با خودم کلنجار می‌­رفتم که اگر قرار است بنر شهید طراحی کنم چرا دیگر باید دنبال‌شان راه بیفتم و بروم معراج! می­‌گفتم نکند برای تقی اتفاقی افتاده و دارند آماده‌­ام می‌­کنند. ذهنم از فکر کردن به این موضوع طفره می­‌رفت. توی ماشین، دوستان از شهادت ­گفتند و این که توفیقی است که نصیب هر کسی نمی‌­شود و خوش به سعادت آن­هایی که توی این دوره زمانه، خودشان را به کاروان شهدا می‌رسانند. بعد هم گفتند که واقعا مسئولیت خانواده شهید خیلی زیاد است. باید طوری رفتار کنند که بتوانند پیام شهیدشان را به همه برسانند. از بین خانواده شهید، واقعا مسئولیت برادر شهید از بقیه بیش‌تر است. حرف آقای دانه­‌کار به مسئولیت برادر شهید که افتاد، یک لحظه قلبم ریخت. ذهنم درگیر این حرف­ها بود که دیدم آقای دانه­‌کار چفیه­‌ای را که توی دستش بود، گذاشت روی پایم و گفت: به­ت تبریک می‌گویم برادر شهید! یک‌دفعه زدم زیر گریه. یاد آخرین دیدارم با تقی افتادم. حرف­های تقی توی گوشم زنگ می‌­خورد. همان روز بهم گفت: صادق، نمی­­‌دانی من یک روز برای این ­که نقص پرونده اعزامم را برطرف کنم، مجبور شدم سه مرتبه از وردآورد تا پادگان لشکر بروم و بیایم. حساب که کردم، دیدم تقی حدود ۳۰۰ کیلومتر را توی یک روز طی کرده. آن­قدر برای رفتن اشتیاق داشت و آن­قدر دوندگی کرد که آخر مزدش را گرفت...

رفتم دنبال خانم تقی تا خبر شهادت همسرش را به او بدهم. سخت‌­ترین کار دنیا را به عهده من گذاشته بودند. وقتی دید من گریه می­‌کنم، فکر کرد تقی زخمی شده. من هم چیزی نگفتم و فقط خواستم تا حاضر شود و همراهم بیاید خانه­‌مان. به خانه که رسیدیم، از جماعتی که آن­جا بودند و گریه می­‌کردند متوجه شد.

از آن به بعد باید منتظر آمدن پیکر تقی بودیم. آقای دانه­‌کار پیگیر کار بود. صبح دوشنبه با آقای دانه‌­کار رفتیم برای شناسایی پیکر تقی. روی شهید را که کنار زدند، چشمم افتاد به صورت نازنین برادرم. گونه­‌اش ضربه خورده و خراشیده و متورم شده بود. من قبلا با پیکر بی­جان خواهرم که بر اثر سرطان از دنیا رفته بود روبه‌رو شده بودم، اما خدا شاهد است که تقی اصلا شبیه کسی که از دنیا رفته باشد نبود. احساس می‌­کردی زنده است و فقط خوابیده. چند روز از شهادتش گذشته بود، اما صورت و بدنش هیچ تغییری نکرده بود و مثل گل، تر و تازه بود. بوسیدمش و صورت به صورتش گذاشتم. دنیایی حرف ناگفته برای تقی داشتم. آرام دم گوشش گفتم: داداشم، دیدی آخر رفتی و من را جا گذاشتی! حرف می‌­زدم و اشک می‌­ریختم. هرچه بیش‌تر گریه می‌­کردم، انگار سینه­‌ام سنگین­‌تر می‌­شد، اما فرصت نبود و باید می‌­رفتم و خانواده را برای وداعی که قرار بود عصر انجام شود، آماده می­‌کردم...

برادرم را به شهدا سپردم. به شهدایی که سال­ها پیش، تقی در حسرت هم­رزم بودن با آن­ها و جنگیدن در کنارشان بی‌تاب و بی قرار بود.

مشهود کاظم‌لو که خیلی با تقی رفیق بوده تعریف کرد: توی یکی از دوره‌های آموزشی‌ که جزو اولین دوره‌هایی بود که سه چهار سال بعد از دفاع مقدس برای نوجوان‌ها می‌گذاشتند، مربی آموزش نظامی‌مان داوطلب خواست تا یک نارنجک را پرتاب کند. یکی از نیروها که سن و سالی داشت و بهش می‌گفتیم مش‌­رزاق، رفت جلو و داوطلب شد. مش‌رزاق نارنجک را گرفت و ضامنش را کشید و اشتباها به جای این که آن را که بیندازد پشت خاکریزی که نزدیک‌مان بود، انداخت جلوی بچه‌ها. تقی هم در یک چشم بر هم زدن دوید سمت نارنجک و آن را برداشت و پرت کرد پشت خاکریز.

مشهود این خاطره را تعریف کرد و تمام شد ولی صبح زود آمد دم خانه‌مان. می‌گفت: دیشب خواب تقی را دیدم. توی خواب خیلی شاکی بهم گفت: مشهود! این چه مدل خاطره تعریف کردنه؟! برو درستش کن. گفتم: کجایش را درست کنم؟ گفت: برو بگو مش‌رزاق نارنجک را درست پرتاب کرد، فقط وقتی آن را انداخت، همه‌مان خوابیدیم روی زمین تا ترکش‌هایش به‌مان نخورد، اما او همان‌طور ایستاده بود و نگاه می‌کرد. من هم بلند شدم و سریع دست گذاشتم روی شانه‌اش و خواباندمش روی زمین تا خدایی نکرده زخمی نشود. گفتم: باشه تقی جان. فردا می‌روم و به داداشت می‌گویم. تقی گفت: فردا چیه؟! فردا دیر می‌شه. همین الان پاشو برو! این حرف را که زد، از خواب پریدم و دیدم ساعت دوی نیمه شب است. دیروقت بود و نمی‌شد کاری کرد. برای همین الان آمده‌ام تا پیغام شهید را برسانم. باورمان نمی‌شد تقی این‌قدر قشنگ به لحظه‌های‌مان اشراف داشته باشد...


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">