مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاستگاریهای حجت 1

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ


قسمت اول

اولین باری که برای داداش رضا رفتیم خاستگاری فکر کنم رضا25ساله بود. بتازگی از جنگ و جهاد و ارتش افغانستان برگشته بود و با آن معیارهای سختش.البته برای ما آدمای خاکی دارای تعلق دنیایی و سست ایمان سخت بود .اون زمان ها من کوچیک بودم و منو خاستگاری ها نمیبردن.

ولی یادمه رضا همیشه قبل خاستگاری رفتن ها استرس داشت ولی سعی میکرد با خونسردی کاراشو انجام بده و حرص منو در میاورد.قبل رفتن وضو میگرفت دو رکعت نماز میخوند ،صدقه میداد از زیر قرآن رد میشد و حتما دست و توسلی به قرآن میزد.

من همیشه اینجور وقتا یا میخندیدم بهش یا بدبد نگاهش میکردم میگفتم الله اکبر دارن میبرنش قتلگاه.میرفت و عصبانی برمیگشت و میگفت این چه دختریه پیدا کردین؟همیشه از دست مادر مینالید ک دختری که اون ملاک های رضا رو باید داشته باشه پیدا نکرده و خوب نگاه نکرده.همیشه میگفت مادر من ساده ست و اون زیرکی های انتخاب عروس رو نداره.

این شد که کم کم به من ماموریت میداد که همراه مادر برو خونه طرف خوب در و دیوارشون رو نگاه کن.ببین چه عکس و تابلوهایی زدن.قرآن و جانمازهاشون کجاست؟کتاب به چشمت میخوره یا نه؟ باهاش حرف بزن رفیق شو ببین زبون داره اصلا یانه؟ میتونه حرف بزنه؟ایدئولوژیش چیه تو چه فازی سیر میکنه.

لیوان و چایی و سینی که میاره چجوریه؟چایی چه رنگیه خودش دم میکنه یا نه؟ اون زمانا کلاس پنجم بودم دستگاه پخش فیلم تو خونه ها مد نبود میگفت ببین دارن یا نه؟رسیور و...میومدم گزارش کامل میدادم بهش خیلی ها رو همونجا رد میکرد یا میرفت یه چیز بدی در مورد خودش میگفت که دختر خانمه عصبانی میشد به داداش رضا جواب رد میداد.من عصبانی میشدم بعد رضا آرومم میکرد که آبجی من عمدا گفتم که اون خانم ردم کنه .

من مردم عیب نداره.اون یه خانمه اگه من ردش میکردم میدونی چه ضربه روحی بزرگی میخورد من همیشه اینجور وقتا هنگ میکردم میگفتم خدایا مردمم مردن داداش ما هم مرده.

هر جا میرفتیم میامدیم خونه حرفی نمیزد میگفت صبر کنید تا اونا جواب بدن بعد چند روز میفهمیدیم بعله آقا نپسندیده و رفته خودش رو هیولایی معرفی کرده و اونام جواب رد دادن.دیگه این اواخر پدر قبل خاستگاری

 رفتن ها خیلی عصبانی میشد و رضا رو تهدید میکرد که اگر بازم دختر مردم رو بترسونی فلان و فلان...رضا همیشه میخندید میرفت و کار خودش رو انجام میداد.

پدر اواخر میگفت ما همه ی خونه های گلشهر و پنجتن و ساختمون و...مشهد رو گل و شیرینی دادیم.همگی از دستش واقعا خسته شده بودیم.من این اواخر یک روز نشستم کلی قسمش دادم ک بگو راستش چیه؟تو مشکلی چیزی داری؟اصلا قصد ازدواج داری؟خدایی میری به دخترهای مردم چی میگی؟اصلا دفعه بعد منم میام میشینم ببینم تو بهشون چی میگی.یه بار باهاش رفتم نشستم دختر خانمه اصلا حرف نزد و تمامی نقش و نگارهای قالی رو مهندسی مجدد انجام داد.

دیگه نرفتم.ولی این 3سالی که سوریه میرفت خیلی عوض شده بود.از خیلی ملاک هاش دست کشیده بود فقط میگفت اون طرف قبولم کنه من مشکلی ندارم. دختر خانم ها هم تنها شرط شون عدم رفتن به سوریه بود.اینجور جاها من داغ میکردم میگفتم نمیخواد قبولش کنی ایشون روحیه جهادی نداره به این راه که ایمان نداره از نظر من کلا تمومه.

ابوحامد قبل شهادتش یه موردی از بستگان شون رو به رضا معرفی کرده بود قرار بود برن عملیات های استان درعا رو انجام بدن و برگردن عید نوروز رضا رو داماد کنه.قبل رفتن که هر چه اصرار کرد رضا قبول نکرد.رفتند سوریه و حاجی شهید شد رضا با ضربه روحی سنگینی برگشت دیگه خاستگاری گذشت و چندماه بعد که به حرف زدن اومد همش میگفت علیرضا چقدر اصرار کرد بیا بریم برات خاستگاری نرفتم الان دیگه کسی رو ندارم برام بره.

کسی مثل علیرضا منو نمیشناخت.کسی مثل علیرضا به من اعتماد نداشت.اگر علیرضا پاپیش میذاشت میگفت که طرف جواب رد به حاجی نمیدن.موضوع رو با خانم ابوحامد در میان گذاشتم ایشون گفتند بله و کار ناتمام ابوحامد رو ادامه دادند.یادمه قبل رفتن به داداش رضا گفت برادر یکم از ملاک هات بیا پایین سخت نگیر ازدواج کنی بری سر خونه زندگیت رضا گفتم حاج خانم من خیلی اومدم پایین هیچ حرفی ندارم جز اینکه منو قبول کنن همگی زدیم زیر خنده و رفتیم .تو قرار مدارهای رفت و آمد بودیم که رضا طبق معمول باز یهو گذاشت رفت سوریه و این مورد هم پایان یافت.گاهی باهم که حرف میزدیم میگفت به دلم موند یک جا برم با دختر خانم صحبت کنم و ایشون ازم بپرسه؟

شما اهل روزه نماز هستی؟

نماز میخونی؟

خدا رو قبول داری؟

و...

همیشه اول صحبت میپرسند چقدر حقوق داری؟

شما حزب اللهی هستی سخت گیر نیستی که؟

من جدا زندگی میکنم مادر و خواهرت نیان دخالت کنند و ...

همیشه میگفت اینا اصلا به اون موجودی که مرکز آرامش خانواده ست و قراره سرباز برای حضرت تربیت کنه نیست بیشتر شبیه تاجرها میمونن.

ادامه دارد... 

آقــاحــجــتــــــــــــ

https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">