خدا دلم را آرام کرد خیلی آرام...
روزی که محمد به خواستگاریم آمده بود وقتی با هم در مورد عقایدمان صحبت میکردیم هیچ نقطهی اختلافی با هم نداشتیم. من فقط تقوا و ایمان محمد را میخواستم. نه خانه، نه ماشین، نه جشن عقد و...
اطرافیان میگفتند زندگی با یک طلبه خیلی سخت است از لحاظ مالی و...
یک شب پای سجاده نشسته بودم. با دل نگران گفتم خدا تو خودت خوب میدانی که من ملاکم ایمان و تقوا است، دلم را آرام کن تا هیچ حرف و شکی در تصمیمم به وجود نیاورد. با همین دل نگران، قرآن را باز کردم و این آیه برایم آمد:سوره هود/ آیه۲۹ "بگو من از شما ملک و مالی نمیخواهم، اجر من با خداست و من هرگز آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمیکنم که آنان به شرف ملاقات خدا میرسند. ولی به نظر من شما خود مردمی نادانید.
خدا دلم را آرام کرد. خیلی آرام...
روی صندلیهای سنگی پایین پلههای قبور شهدا نشسته بودیم. به من گفت: زهرا، هجده ساله، با دست شکسته پای سفره عقد.
جا خوردم. اشکم جاری شد. مداحی و روضه حضرت زهرا گذاشتیم و هر دو گریه کردیم. گفت حتما شکستن دستت حکمتی داشته و پیامی بوده. کل زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا سلام الله علیها گره خورده بود. روز عقد وقتی محمد با ظاهری بسیار آراسته به دنبالم آمد یک قاب زیبا با نوشته السلام علیک یا فاطمه الزهرا در دست داشت و این تنها چیزی بود که من و محمد خودمان بر سر سفره عقدمان گذاشتیم.
خاطرهای از همسر شهید
- ۹۶/۰۴/۰۹