مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

دغدغه ش شهادت بود...

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۷ ب.ظ


شهید مدافع حرم حاج هادی شجاع 

عصر روز ششم محرم (25 مهر سال 94) مشغول مطالعه ی مقتل بودم.

شبِ حضرت  قاسم بن الحسن(ع)جوان رشید و شجاع و تازه داماد کربلا بود

تلفنم زنگ خورد. علی بود لحن صداش طوری بود که قراره مطلبی رو بهم بگه ، احوال پرسی و تعارفات رو سریع سرهم کردم و پرسیدم جانم فکر کنم چیزی میخوای بگی مِن مِن میکرد که گفتم بگو داداش جان چیزی شده؟

گفت: آره راستش یه خبر میخوام بهت بدم نمیدونم نمیدونم واست خوبه یا بد نمیدونم خوشحال میشی یا ناراحت؟

با لحن تندی گفتم : کُشتی منو بگو دیگه لامصب!

بی معطلی با لحن ناراحت گفت فکر کنم هادی شجاع شهید شده...!!

مبهوت و با تعجب پرسیدم یعنی چی فکرکنم هادی شجاع شهید شده؟!

از کجا می دونی؟

چقدر موثقه؟؟!

گفت : منم جایی از بچه ها به گوشم رسید و در همین حد اطلاع دارم، خداحافظی کردم و سریع تلفن رو قطع کردم.

چشمم به شعر مقتلی که جلوم باز بود خورد تازه داماد کربلا 

سریع ذهنم رفت به  20 روز قبل که مراسم عروسی هادی شجاع بود!

اینها اتفاقیه ، هادی تازه عروسی کرده بابا

یاد حال و هوای اون شب دامادیش افتادم ، آخه اصلا هادی به رفتار و حال و هواش نمیخورد که قراره چند روز بعدش عازم سوریه بشه و انقدر به شهادت نزدیک شده باشه!

ورقِ فکرم برگشت به روز تشییع پیکر محمود ( شهید محمودرضابیضائی )

که هادی با اون آرامش زبان زدش چقدر بی تابی میکرد و با گریه زیر تابوت محمودرضا داد میزد و قسم میخورد

«یه روزی انتقام خونتو میگیرم...» 

نه! آخه خیلی زودِ برای پرکشیدن هادی !

یاد جمع های دوستانه می افتادم که وقتی اسم شهید و شهادت میومد یا زمانی که مداحی شهدا رو گوش میکردیم از عمق چشماش میشد فهمید که چقدر بهم میریخت...!

همه ی این تجدید خاطرات چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید ، بین باور و انکار گیج و منگ شده بودم تلفن رو بعد از تماس با علی خاموش کرده بودم ، نمیخواستم کسی زنگ بزنه و بگه خبر شهادتش صحت داره ...

باز چشمم به مقتل خورد... و بَستمش و گذاشتم کنار ، از سر بی تابی تو خونه قدم میزدم و فکر میکردم ، تا اینکه خودم رو قانع کردم که از حقیقت نترسم و پیگیر موثق بودن این خبر بشم .


🌷سریع اومدم گوشی رو روشن کردم یاد یکی از دوستان بودم که سوریه بود ، چون امکان تماس باهاش رو نداشتم بهش پیام دادم که امروز شهیدی به اسم هادی شجاع نداشتین؟ 

حدود چهل دقیقه بعد جواب اومد که آره بین اسامی شهدا "هادی نامی به گوشم رسیده اما فامیلیش رو نمیدونم.

الان فرصت پیگیری ندارم در اسرع وقت بهت میگم که اون شهید خودشه یا نه!

یک قدم نزدیک تر شده بودم اما باز نمیخواستم باور کنم ...

پیش خودم میگفتم ای بابا این همه رزمنده داریم اونجا که اسمشون هادی باشه از کجا معلوم که هادی خودمون باشه!

به هر جا و هر کسی که به ذهنم میرسید ممکنه مطلع باشند زنگ زدم ، یا خبر نداشتند یا جواب نمیدادند..

آشوب و اضطرابم بیشتر شده بود 

پاشدم لباس تن کردم رفتم محلّشون دیدم همه چیز آروم و طبیعیه جرات اینکه زنگ خونه شون رو هم بزنم رو نداشتم  و برگشتم تا رسیدم خونه تلفن زنگ خورد!

تنم سرد شد ، یکی از همون رفقا بود که گفتش اطلاعی ندارم جرات جواب دادن نداشتم چشمامو بستم و با زحمت دکمه ی پاسخ رو فشار دادم... بدون سلام آروم گفتم بگو گفت : همین الان با خبر شدیم رفیقت شهید شده.

کمی سکوت کردم خودمو زدم به بیراهه گفتم کدوم رفیقم؟! گفت مگه تو دو ساعت پیش نپرسیدی؟ 

هادی شجاع ... ؟!

دیگه متوجه نشدم بعدش چیا گفت و تلفن از دستم افتاد ، بغض عجیبی گلومو گرفته بود... 

عادت به گریه نداشتم خبر شهادت کم نشنیده بودم یاد خبر محمودرضا افتادم که خودِ هادی بهِم زنگ زد و ...

داغ دلتنگی محمودرضا خیلی سنگین بود ، ساده بگم که خیلی  معلوم بود که شهید میشه... ولی داغش شیرین بود اما پرکشیدن هادی کمرمو شکست!

کم کم دلم آروم شد . لبخند تلخی رو صورتم نشست.. که بدجور رو دست خوردم ، هادی خیلی خوشگل مارو سیاه کرد و پرید...

همه مون لاف شهادت میزدیم اما هادی واسه خواستنش بهای سنگینی داده بود البته ماهم فکر میکردیم زیاد بها دادیم اما قیمتش خیییلی پایین بود!

عاشق شده بود که تو این راه هیچ چیز جز خدا ندید 

که از عشق و تازه عروسش گذشته بود !

از مادری که تو شادی ازدواج پسرش خوشحال بود که تازه نهال آرزوهاش داشت جوونه میزد ...

از پدری که به گفته ی خودش واسش بهترین رفیق و محکم ترین کوه بود...

از بهترین روزگار زندگی که جوونیه و سر انسان پر از آرزوهای کوچیک و بزرگه اما آقا هادی ما تنها آرزو و دغدغه ش شهادت بود...

هادی جان أهلأ من العسل گوارای وجودت تلخی دوری توهم نوش جون ما...

اولین دیدار هادی شجاع با محمود رضا بیضائی  

دی ماه سال ۸۷ در ارتفاعات شمال کشور از تیکه انداختن یکی از بچه ها و همراهی کردن هادی تو کنایه زدن نسبت به آرم و علائم لباس محمود رضا شروع شد و تا تلافی کردن محمودرضا و غش کردن همونی که تیکه مینداخت پیش رفت که در نهایت رفاقتی ایجاد شد صمیمی که این رفاقت تا آسمونی شدنشون پیش رفت

اونروز حتی ثانیه ای هم به فکرمون نرسید که شاید این دو عزیز امانت آسمانی باشن

هادی قبل از شهادتش هم سه بار اعزام شده بود؛

 توسط شهید بیضائی که قبل از شهادت در اسلامشهر زندگی میکرد آموزش نظامی دیده بود و ارادت ویژه ای به این شهید داشت. وقتی خبر شهادت محمود رضا را شنید بغض عجیبی گلویش را گرفت و گفت :

باید انتقام شهید بیضائی را از این تکفیری ها بگیرم.

 @Agamahmoodreza

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">