مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

زندگینامـہ بزرگوار شهید شهید مصطفی مقدم

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ

مختصری از زندگینامـہ

مدافع حرم 

 شهید مصطفی مقدم

 زندگینامـہ و دل نوشته  بسیار زیبا

ارسالی توسط همسر بزرگوار شهید

شهید مصطفی مقدم

متولد62/3/19 مشهد

تاریخ شهادت 95/2/16

در(خانه زرد)خانطومان

آقامصطفی دوران مدرسه رو با مدرک یک نفردیگه درس خوند،که درقرآن و هنر نقاشی به مراحل استانی هم راه پیداکرده که البته بخاطر مهاجر بودن رتبه اول همیشه ازایشون دریغ شده #جایزه سومی روبه ایشون میدادن

بعداز دوره ابتدایی بخاطر بی مدرک بودن ترک تحصیل کردن وبه همراه خانواده به روستایی حوالیه چشمه گیلاس نقل مکان میکنن ودراون سن به کشاورزی وباغداری پرداختن تابعدازچندسال بخاطر رماتیسم زانو به مشهد برمیگردن.

 البته بدون پدر وبرادر بزرگتروبرادر دوقلوش ،واین خانواده رو به مردم معرفی کردند و رد مرزشده بودن

چندسال تومشهد بدون سرپناه وباسختیه زیاد باید مرد خونه میشد وخرجی میداد پس شروع کرد به کارگری ،ازکارگری ساده شروع شد تا اینکه خودش شد استاد گچ کار باهنرعالی توابزارای هتل آقامصطفی" بابرادر بزرگترم دوست بودن شب خواستگاری اقا مصطفی" مردی که اولین بارکه باهم حرف زدیم پرسید نماز میخونی ؟

گفتم بله.

ازشون پرسیدم چطورهمچین سوالی رو اول ازهمه پرسیدین؟

درجوابم گفت زندگی زیاد دیدم دوروبرم که بخاطر بی نمازی وکاهل نمازی بهم خورده یاهمیشه بی برکت بوده.من ساکت شدم باخودم گفتم ازالان داره به چه چیزی فکرمیکنه!

همیشه میگفت که من دوست دارم تو زندگی با همسرم دوست باشم یعنی حرفی که بعد خدا محرمی ندارم فقط به همسرم بگم از دروغگویی متنفربودن ازرفتن به حرم توهر شرایط روحی لذت میبردیم مخصوصا دعای کمیل وندبه ونمازجمعه،گاهی چنان این دعاهارودنبال میکردیم که ازفامیل کنده شده بودیم ازدعوتی و مهمونیا...

درزندگی شخصیمون باز "آقامصطفی" سختی زیادکشیدازهمون اول باقرض واقعا مرد زندگی بودکه تو بدترین شرایط بازم لبش خندون بود و میگفت خدابزرگه.

بعداز دوسال "آقامصطفی" توبازی فوتبال ربات صلیبی پاره کرد وافتاد کنج خونه و سختی زیادی رو تحمل کرد.

دوسالی گذشت و صحبت از سوریه شد اوایل فقط داستاناش را نقل میکرد

تا اینکه یک شب سر سجاده نشسته بود گفت اگه من برم تو چکار میکنی؟

گفتم#قهر میکنم و جدا از قهر کردن من میدونم دلت نمیاد تنهام بزاری حالامن هیچی...از عدنا (دخترم)چطور میتونی دل بکنی!؟

خلاصه این حرفا گفته شد وبعدچند روزگفت من مدرک ندارم ثبت نامم نمیکنن میگن توایرانی ،بیابریم باهم مدرک تورومیزارم به ضمانتت میرم.

اونجا بود که به خودم اومدم که این صحبتها همش برای آماده سازی من بوده که قبول کنم راهی سوریه بشه

 اونشب هرجور بود با حرفای عجیبش منو راضی کرد که بهش #ذن رفتن بدم.

 تا اینکه برای ثبت نام همراهش رفتم و سیل جمعیت متقاضی رودیدم با خودم گفتم واقعااین همه مردچطور تونستن از همسر و فرزندانشون دل بکنن،چطورتونستن راضیشون کنن وقتی سیل جمعیت داوطلبان این راه رو دیدم منو بیشتر ترسوند برگشتیم خونه.

ازاون به بعد  دو بار فراخوان شد و من اجازه ندادم برن ولی بارسوم، رفت سراغ پدرومادرش واونارو راضی کرد( اما چطور خدا داند)

فراخوان94/11/30ساعت13ازخونه  باعدنا سه تایی به سمت ورزشگاه ومن گریه کنان انگار بخش بزرگی از وجودم داره ازم جدا میشه 

برام مهم نبود راننده تاکسی باخودش چی فکرمیکنه تارسیدیم دیدم توپچ پچ خانومامیگن 8و9شب حرکت میکنن

انگار به من جون تازه دادن دیگه نذاشتم "آقامصطفی" بره تو ورزشگاه با خودم گفتم توانقدرگریه میگنی حداقل عدنا پیشته.

 "آقا مصطفی" که داره ازما دو تادور میشه چه حالی داره اشکاموپاک کردم نشستم روصندلی ناهار غذای مورد علاقه "آقا مصطفی" رودرست کرده بودم.

(از اونروز به بعدتا به حالا لب به این غذانزدم یاد همسر عزیزم میوفتم ) شامی کباب، من برای "آقا مصطفی"لقمه گرفتم و " آقا مصطفی"برای من انگارهردو میخواستیم این ساعتهارو باهم خوش باشیم ودرد دوری رو فراموش کنیم همش گفتیم وخندیدیم.

انگار اونروز ساعت هم خیلی عجله داشت به اندازه چشم بهم زدن گذشت وساعت شد8...

اون لحظه دردناک ترین لحظه عمرم بود  "آقا مصطفی"از داخل اتوبوس وپشت شیشه  گریه میکرد

ومنو عدنا بیرون و چشمامون خیره به هم اما  اشکهای مزاحم ای کاش جمع نمیشدن توی چشمام تا بیشتر تو آخرین لحظه برای آخرین بار "اقا مصطفی" رو میدیدم.

وقتی اتوبوس حرکت کرد یهو دلم از جا کنده شد انگار تو دنیا تنهاشدم عدنارو بغل گرفتم ،کلی گریه کردم

 یک لحظه یادم اومد که "اقا مصطفی" موقع خداحافظی گفت مواظب خودت و عدنا باش اینجوری که من داشتم گریه میکردم بچه داشت هلاک میشد ازگریه.

(مابه عدنا گفته بودیم بابامیره زیارت حضرت زینب (س)وبایه عروسک خوشکل برمیگرده) همش داد میزد بابانرفته زیارت رفته جنگ اگه بابام کشته بشه من چکارکنم.

وقتی این حرف رو ازعدنا شنیدم حالشو که دیدم سریع خودمو جمع و جور کردم با خودم گفتم ازالان داری اینجوری ازش مراقبت میکنی ؟

دوروزه دیگه "اقا مصطفی" برگرده ببینه عدنا لاغرشده و جوش زده ناراحت میشه...

دیگه نذاشتم از اونشب به بعد عدنا گریه هامو ببینه.

اولین بارکه "آقا مصطفی "زنگ زدبا ذوق حرف میزد خیلی خوشحال بود میگفت حرم حضرت زینب(س) رفتم چنان خوشحال بودکه من بعدتماس،با خودم گفتم یعنی این "آقا مصطفی" من بود؟!!!

اصلا دلتنگ نبود خیلی خوشحال بود چرا؟!!

بعدچند روزدوباره زنگ زد بازهم خوشحالیش خیلی برام عجیب بود اونجا متوجه شدم "آقامصطفی" عاشق شده....

 وقتی ازمنو عدنا میپرسید خیالش راحت میشدکه خوبیم سریع شروع میکرد از اونجا گفتن که من دوبار رفتم زیارت حضرت زینب(س) وتوحرم کلی با خدای خودش عشق بازی کرده بود.

"اقا مصطفی" انگار تویه دنیای دیگه سیر میکرد، یه بارکه زنگ زد وطبق معمول با خوشحالی حرف میزد خیلی سروصدامیومد.

گفتم چقد شلوغه  اطرافت اینا

صدای چیه؟

گفت مثل بارون خمپارست ،همونجا توخیابون افتادم وبعد یکی دوساعت به هوش اومدم تو درمانگاه، دیگه ازصفحه گوشی چشم نکندم تاساعت3شب بلاخره زنگ زد و " اقا مصطفی"سالمه

خداروشکرگوشی روجواب دادم برای اولین بار خوشحال نبود دعوام کرد

گفت چرا الکی جوش میزنی من جام خوبه جنگه دیگه عزیزم خونه خاله که نیست حالافک کن یه خمپاره ام به من بخوره مگه بده شهید میشم!

خلاصه یه عالم شوخی های بهشتی و حوری ومنوخندوند و گفت:

آهااااحالاشدبخندکه من بتونم روپام وایستم تو پشتموخالی کنی باغش کردنت دشمن شاد میشم

انگار اون روز آخرین خنده هامون بود....

چند وقتی زنگ نزد منم زنگ میزدم وصل نمیشد(راستشو بخواید همیشه به زبان میاورد اسیرنشم شهیدبشم)

اما من حتی سرسوزن تواین مدت به شهادت فکرنکرده بودم این زنگ زدنام وصل نشدنا ازمن یه افسرده منزوی ساخته بود که فقط خیره با کنج اتاق تا طلوع خورشید بیدار و اشک می ریختم

امایک شب که بیداربودم باگوشه چشمم احساس کردم دارم مردی رو روی مبل میبینم کنجکاو شدم نگاهمو از کنج دیوارکندم وبه مبل خیره شدم یک مردبود هرچی سعی میکردم صورتشو واضح نمیدیدم

 اماازحالت نشستن وبدنش فهمیدم مرد، زاویه صورتش به سمت من بود(باخودم گفتم دیوونه شدم )خواهرم رو آروم صدازدم گفتم دارم چی میبینم! بلند شد لامپ رو روشن کرد  گفت دیدی چیزی نیست!

به شوخی گفت دیدی خیالاتی شدی!  رفت خوابید منم بیخیال شدم دوباره خیره کنج اتاق بعد دوسه ساعت که چرخیدم به سمت دیوار تو سنگ دیوار یهو دیدم همون مرد رو دیدم که به سمت عدنا خم شد تو همون حالت خواهرم رو صدازدم.

وبازگفتم چی دیدم وقتی صبح بیدارشدم خواهرم گفت بعدازاین همه وقت که تاصبح بیداربودی یهوچطور بعد از دیدن اون چیزا تا صدات کردم خوابت برده بود.

(بعداز شهادت "آقا مصطفی" اون چیزی رو که دیده بودم بایه مرجع درمیون گذاشتم گفتن شهیدبرای آروم کردن شما ودخترتون به دیدنتون اومده بوده)من ازاونشب به بعد راحت خوابم میبرد.

 @fatemeuonafg313

 کانـــال رسمــے فاطــــمیون


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">