مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه


"بسم رب الشهدا و الصدیقین"

خوشا آنان که الله یارشان بی

ز حمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنان که دائم در نمازند ...

چیزی نشده، هنوز یکسال نشده ...

هنوز گیجی و گنگی از دست دادن مرتضی [ابوعلى] از سر ما کم نشده، شاهد پرپر شدن یکی دیگر از رفقا، دلاورا، فاطمی ها  بودیم.

الحق که شهدا را از صف آخر چیدند.

اینجاست که مدعی و ادعا به سخره گرفته میشه، بیچاره دل من که فکر میکنیم چون دمی با اولیاء الله بودیم شدیم رزمنده و مجاهد و مدافع حرم.

سادگی و بی آلایشی ...

چهره همیشه خندان و لبی سرشار از محبت گوشه ای از سیمای این رفیق عزیز ما بود.

محمد حسن، یا خودمانی بگویم محمد حسین (ببخش که تو را رفیق خودم حساب کردم، شهدا کجا و امثال من!)،

یادم هست روزی که مرتضی [ابوعلى] منطقه رو برای مرخصی ترک کرد، بد جور دلتنگی توی خانطومان و خط پیچیده بود. خدا شاهد است که شاهد نعره های شکایت بودم که چرا ...

یکیش که داد نمیزد ولی خیلی مشخص در فراق مرتضی میسوخت محمد حسین بود.

انگشتش و دستش و باند پیچی کرده بودیم. بعد از اون روز هجوم لعنتی رفت و آمدش پیش ما بیشتر شده بود.

بار اول بعنوان دیدن اطرافم و محیط پیرامون که سر میکشیدم همه جا رسیدم موقعیت گردان عمار.

ابوعلی و شهید جواد و شهید محسنی بودند. یادم نیست کس دیگری بود یا نه، ولی خیلی خوش برخورد و ... چایی و ... مهمان شدم.

محمد حسین هیکلی و چاق بود. بهش میگفتم پسر تو شهید بشی نمیشه حملت کرد. لااقل تو که میخوای بخوری کورنت بخور، میخندید فقط.

بعد از اینکه مرتضی رفت خونه، میدانستم که محمد حسین از یکی از بچه های مسئول راضی نیست. دیدمش چهره اش اخم کرده و داره رد میشه صداش کردم. اول متوجه نشد. قبلش یکی از بچه های فاطمیون که کمکی من بود دچار افت فشار شدید شده بود و سرم داشت. هر کی رد میشد یه بلایی سر شوخی سرش در میآورد. مثلا دست و پاهاش و مثل جنازه بسته بودند و ...

صداش کردم اومد. گفتم بیا ببین این و میشناسی؟ بچه ها رو اشاره کردم که میخوایم باهاش شوخی کنیم. اونها هم که پایه بودند. حالا شب یلدای بگم هیچ وقت با یک فاطمی شوخی نکنید چون کم خواهید آورد. خلاصه محمد حسین اومد. گفت چی شده؟ شهیده؟

گفتم ببین میشناسیش. یهویی بچه ها خنده شون گرفت. کلا فضا عوض شد. کارش که تمام شد. رفتیم توی حیاط پست امداد. درد دل و ...

دلش پر بود. باورم نمیشد که کسی اینقدر دلتنگ کس دیگری بشه. محمد حسین دلتنگ مرتضی [ابوعلى] بود و مرتضی دلتنگ سید ابراهیم. باهاش حرف زدم. گفت نمیزاره برم مرخصی. 

خلاصه جور شد و اومد مرخصی. 

بعد پیام دادن ها ادامه داشت و داشت. تا اینکه من رفتم و برگشتم. گفت باید بره. یکی از دوستان گفت که این بره ایندفعه شهید میشه. چرا که نه؟ 

بهش جز لوای شهادت چیز دیگری نمی آمد. بهش پیام دادم و با هم روز شماری اعزام. ممکن نبود حرف بزنیم از سید ابراهیم و مرتضی حرف نزنه. 

گفت من الان ... 1 ساعت دیگر میرم.

تا رسید حلب و عکس برام فرستاد. نگرانش بودم. گفت که مراقب خودش هست و بود.


وقتی شنیدم شهید شده اصلا تعجب نکردم. 

وقتی گفتن پیکرش مانده اصلا متحیر نشدم.

کسی که مادر دنیایی اش را از دست داده.

و شهید میشه، مادرش بلا شک بی بی جانمان حضرت زهرا [سلام الله علیها] است. اینست قرار عاشقانه ابوعلی و سید ابراهیم.

به قول (...) عزیز؛ ابوعلی اون دنیا هم دست از رفیق بازیش بر نمیداره.

تصور کنید، تمام زاده و سید ابراهیم، ابوعلی، محمد حسن قاسمی، شهید جواد، محمد حسین اینا و کلی عزیز و رفیق دیگر پیش هم باشند بهشت و هم گلستان میکنند. 

امکان نداشت کسی با شهدا در زمان حیاتشان رو به رو بشه و حالتش عوض نشه.

خاک عالم بر سر جامانده ای چون من  که دلیل میدانیم و دلیل می تراشیم دوباره.

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی 

پیشتر، زانکه چو گردی به هوا برخیزم.

دم عشق دمشق

@labbaykeyazeinab

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">