همیشه و هر لحظه به یادش هستم
راوی:معصومه همدانی/مهرماه 1331
حسین کوچولو وقتی با من در خانه تنها بود بهترین لحظات عمرم را تجربه میکردم.
یک و نیم ساله که بود بیشتر اوقات مادر، وقتی بیرون می رفت، او را نزد من می گذاشت.
من هم دستان کوچکش را می گرفتم و پله پله او را به حیاط می بردم و سر حوض صورتش را می شستم. بعد، لپ هایش را می بوسیدم و گاز می گرفتم.
وقتی مادر بر میگشت و لپ های سرخ شده ی حسین را می دید نگاهی تند به من میکرد.
علاقه ی من به حسین از علاقه ی یک خواهر به برادر خیلی بیشتر بود.
بعد از رحلت پدر، این عشق و محبت به حسین دو چندان شد.دوری حسین را نمیتوانستم تحمل کنم.
دو سالی که حسین برای سربازی به شیراز رفت به من خیلی سخت گذشت.
حسین علاقه خاصی به یک موسیقی داشت.
در دوسالی که سرباز بود از صبح تا شب نوار آن موسیقی را در ضبط صوت می گذاشتم و گوش می کردم و می گریستم...
الان هم باورم نمیشود بعد از شهادت حسین من هنوز زنده ام. همیشه و هر لحظه به یادش هستم.
آقا محمودرضا
- ۹۵/۱۲/۰۷