پایان روزهای بیقراری
اولین بار که حرف رفتن به سوریه و جنگ با تکفیریهای داعش را زد، مادر دلش لرزید. صحبتهای علیاکبر ( زوار) بوی جدایی و فراق میداد. دلش رضایت نمیداد که پسر جوانش؛ علیاکبر با مرگ پنجه در پنجه شود. چطور میتوانست یتیمی دخترهای کوچک او را که به ناز و نوازش بابا عادت داشتند را ببیند. چطور میتوانست به خواهران علیاکبر بگوید که برادرشان راهی جاده شهادت است. اما علیاکبر میگفت اگر من و امثال من به جنگ این از تکفیریها نرویم پس چه کسی باید جلوی جنایتهای آنها را بگیرد. میگفت من به جبهه میروم و دختران من و شما خدا دارید. شما از بچههای من مراقبت کنید. من باید بروم از حرم خواهر حسین(ع) دفاع کنم. آنقدر این حرفها را در گوش مادر زمزمه کرد تا اینکه رضایت مادر را گرفت و بعد هم لباس رزم پوشید و راهی سرزمین شام شد. حالا مادر در سکوتی مبهم و بغض آلود به قاب عکس پسر جوانش خیره شده. انگار علی اکبر را میبیند که به حرفهای مادر گوش میدهد. مادر آرام ارام اشک میریزد و از درد فراق و هجران به او شکایت میکند. فراقی که همه وجود او را در هم شکسته. کسی چه میداند در مدت یک سالی که علیاکبر مفقود الاثر بود به دل این مادر غمدیده و ماتم زده چه گذشته است. روزهایی که ساعتها و ثانیههایش با نگرانی و پریشان حالی عجین شده بود. یک سال تمام منتظر بودند خبری از او بیاید. گاهی آرزو میکردند که ایکاش علیاکبر شهید شده باشد ولی در دست داعشیهای بیرحم اسیر نشده باشد. چرا که شنیده بودند تکفیریها اسرا را به بدترین شکل شکنجه میکنند. مادر که بیشتر از همه نگران حال علی جوانش بود نماز استغاثه به حضرت زینب(س) را خواند و نیمههای شب با چشمانی اشکبار دست نیاز به سوی آسمان بلند کرد و از خدا خواست تا خبری از علیاکبر برایش بیاورند. چیزی نگذشت که پیکر پاک و مطهر شهید سرافراز؛ علیاکبر زوار بعد از یک سال مفقودی به وطن بازگشت و این پایان روزهای بیقراری خانواده این شهید والا مقام بود. یکی از روزهای سرد و زمستانی بود که پیکر پاک این شهید والا مقام به روی دستان مردم قدرشناس و انقلابی مشهد از مهدیه تا بارگاه ملک پاسبان هشتمین امام تشییع شد. پیکر پاک این شهید قهرمان که در قطعه شهدای بهشت رضا(ع) مشهد و در کنار دیگر همرزمانش آرام گرفت دل مادر غمدیده او نیز آرام گرفت و از اینکه علیاکبر به آرزویش رسیده بود خوشحال بود.
- ۹۶/۰۳/۲۷