مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

هر وقت که می خواست برگردد سوریه خیلی خوشحال بود. می رفت برای بچه ها خرید می‌کرد و تک تکشان را زمان خداحافظی می‌بوسید. معمولا دوستانش می‌آمدند دم در دنبالش و خودم از زیر قرآن ردش می‌کردم. او می رفت من هم می رفتم داخل خانه. ولی دفعه آخر مثل همیشه که خداحافظی کرد و رفت من لای در را باز گذاشتم که رفتنش را ببینم، دلم نمی گذاشت بروم داخل، از لای در که یواشکی نگاهش کردم متوجه شدم شهید فدایی هم برگشته از ماشین خانه را نگاه می کند و اشکش را پاک می کند.

اگر کسی به اعتقادتش توهین می کرد به شدت ناراحت می شد. حتی یکبار در یکی از فیلم هایش دیدم زمانی که سر صبح گاه داشتند درود می فرستادند احساس کرده بود به یکی از بزرگان نه بی احترامی حتی، یکی با لحن بد صحبت کرده. حسین آقا با ناراحتی و برافروختگی می‌رود سمت آن طرف که متوجه می‌شود قضیه را اشتباه متوجه شده.

بسیار مقید به هدیه خریدن بود. هر وقت از سوریه می خواست برگردد زنگ می زد می پرسید خانم چی می خواهی برایت بخرم؟ اینجا مانتوهای قشنگی داره. روز زن هم امکان نداشت دست خالی بیاید.

اول محرم با شهید حجت که در یک ماشین بودند مورد اصابت موشک قرار می گیرند. آقای خاوری همانجا شهید می‌شود و حسین آقا هم زخمی شد. من خبر نداشتم اما عمویم زودتر خبر دار شده بود و می‌سپارد که کسی به زهرا یعنی من خبر ندهد تا نگران نشوم. بعد از عاشورا یک شب زنگ زد گفت: خانم یک خبر خوش برایت دارم. گفتم: چه شده؟ گفت: قراره شما بیایید چند روز اینجا پیش من.

خیلی خوشحال شدم گفتم: یعنی ما واقعا لیاقت زیارت بی‌بی زینب(س) را داریم؟! دلم شکست و زدم زیر گریه. ایشان هم گفت: وسایلت را آماده کن ایشالا تا ده روز دیگه نهایتا همدیگر را می بینیم. من هم رفتم اجازه بچه ها را از مدرسه گرفتم و وسایلم را جمع کردم. منتظر بودم تا خبر بدهند برویم. بعد هم گفت هر وقت آمدید دمشق زنگ بزنید من از حلب بیایم پیش شما. ازشان پرسیدم چطور شده ما بیاییم سوریه؟! هزینه اش را چکار کنیم؟ آن وقت بود که ماجرای مجروحیتش را به من گفت. و تعریف کرد که: چون مجروح شدم فرمانده لطف کرده تا من خانواده ام را ببینم. این را که گفت نگران شدم و گفتم نکنه خیلی مجروحیتت شدیده و می خواهی ما را سورپرایز کنی؟ گفت: نه می بینی که راحت دارم باهات حرف می زنم. گفتم: به زبان نیست که شاید دست و پات قطع شده. خندید گفت: به همین بی‌بی زینب(س) قسم حالم خوب است.

همیشه بهش می گفتم سالم می ری سالم بر می‌گردی. من نمی توانم از مجروح نگهداری کنم. می خندید می گفت: خانم جان بادمجان بم آفت ندارد من هیچ طوریم نمیشه. وقتی دیدم سرحاله باور شد و پیگیر نشدم. همچنان منتظر بودم که خبر بدهند برویم اما خبری نمی شد.

بچه ها هم بی تابی می کردند که پس کی می رویم پیش بابا؟ هر وقت هم پدرشان تماس می گرفت دائم می پرسیدن بابا پس چرا نمیاییم؟ او هم می گفت: صبر کنید.

تا اینکه یک روز از طرف دوستانش تماس گرفتند گفتند خانم فدایی با بچه هایتان آماده باشید فردا شب پرواز می‌کنید. آماده شدیم که باز خبر دادند هوا خوب نیست و نمی شود رفت. یک نوبت دیگر هم گفتند هواپیمایی را زدند فعلا امکان پرواز نیست، بعد گفتند انشاء الله بعد از ماه صفر. خیلی ناراحت و عصبانی شدم. حسین آقا که زنگ زد با ناراحتی گفتم مسخره بازی نکنید دیگه، به فرمانده تون بگید اگر نمیشه درست حرفشان را بزنند بچه ها از انتظار آب شدند. گفت باشه من صحبت می کنم خبر می دهم.

شهادت:

شب قبل از چهل و هشتم بود که تماس گرفت. بهش گفتم: آقا جایت خالی، برادرم دارد از کربلا می آید کوچه را چراغانی کردیم، کاش تو هم بودی. گفت: تلفنم داره قطع میشه آخر شب گوشی را شارژ می کنم و با هم مفصل صحبت می‌کنیم. رفتم منزل برادرم و آخر شب امدم خانه منتظر تلفنش شدم. اغلب هم آخر شب زنگ می زد ولی آن شب تماس نگرفت

چند روز درگیر مراسم اقوامی بودم که از کربلا و پیاده روی اربعین می آمدند و بعد هم شهادت امام رضا(ع) بود. شب شهادت دیدم پدرم با چند نفر آمدند خانه ما. سه روز هم بود که دو نفر از خانم های دوستان ما که خیلی رفت و آمد داشتیم و همسران انها نیز سوریه بودند با لباس سیاه می آمدند خانه ما. یکی دو روز اول متوجه نشدم. روز سوم شک کردم گفتم: تو رو خدا راستش را بگویید چه شده؟ شما هیچ وقت اینقدر پشت هم خانه ما نمی آمدید، باز آقای فدایی زخمی شده؟ هرچه شده بگویید من راحتم، دفعه اولش نیست که مجروح می شه. حتی اگر اینبار شدید مجروح شده بگویید، من تحملش را دارم اما باز من را سر دواندنو و حرف را عوض کردند.

دوستان همه می دانستند ولی من چون اینترنت گوشیم قطع شده بود خبر نداشتم. به پدرم گفتم چه شده تو رو خدا به من راحت تر بگید. گفت: هیچی شوهرت مجروح شده. بعد دستم را گرفت و گفت: سریع حاضر شو برویم در کامپیوتر عمو ظاهر یکی از عکس‌هایش را ببینیم. پرسیدم: شدید مجروح شده؟ پدرم گفت: نه نترس من عکسش را دیدم شدید نیست. وقتی رسیدیم خونه عمو دیدم چقدر موتور جلوی خانه پارک هست. تعجب کردم گفتم حتما یک خبری هست. وقتی رفتم داخل حیاط کفش های زیادی جفت بود، فهمیدم یک خبری هست در را که باز کردم دیدم خانه پر است. همانجا فهمیدم چه شده و از حال رفتم. بعد که به هوش آمدم گفتند: حسین آقا شهید شده.

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی همسر شهید شوم. چون هیچ وقت صحبتی راجع به این موضوعات نمی کردیم. همیشه حسین آقا می گفت: جایم امن است و جلو نمی روم. من هم باور می کردم. نمی دانستم آنجا فرمانده است. می گفتم: شما آنجا چکاره اید؟ می گفت: هیچ کاره. می‌پرسیدم پس چرا همکارانتان شما را «قوماندان» (فرمانده) صدا می زنند؟ می گفت: از لطف‌شان است و گرنه من خاک پای همه هستم.

کانال شهید محمود رضا بیضایی


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">