مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «افشین ذورقی» ثبت شده است

گفتگو باهمسر شهید افشین ذورقی 3

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ

هر صبح هنگام خروج از منزل ما دستش را و او پیشانی‎مان را می‎بوسید.

خانواده و بچه‎ها را خیلی دوست داشت. از میان فرزندان محمداحسان را ویژه‎تر دوست داشت چون ایشان فرزند دوقلویمان  بودند که یک قل آنها عمرش به دنیا نبود و محمداحسان زنده ماند به خاطر همین همیشه می‎گفتند: «یادت باشد قبل از آنکه همسر شهید باشی مادر شهید هستی».

همسرم بسیار با محبت بود و این محبت و احترام را به فرزندانم هم آموخت. یکی از عادات همیشگی همسرم خداحافظی با ما هنگام خروج از منزل بود. هر صبح هنگام رفتن به مأموریت و خروج از منزل پیشانی ما را می‎بوسید و ما دستش را. کاری که هیچ وقت آن را ترک نمی‎کردند حتی اگر روزی به دلیل عجله فراموش می‎کردند مجدد بر می‎گشتند و پس از خداحافظی می‎رفتند.

قبل از آنکه همسرم به شهادت برسد روح و جسمش تنها متعلق به من بود طوری‎که اگر با تلفن با دوستانش صحبت می‎کرد و آنها را عزیز دل برادر خطاب می‎کرد اعتراض می‎کردم و با شوخی می‎گفتم:« عزیز دلت فقط من هستم.» اما امروز بعد شهادت دیگر فقط متعلق به من نیست و به همه تعلق دارد.

با خواهران و برادرانش برخورد بسیار مناسبی داشت و گره‎گشای مشکلات فامیل بود و می‎گفت گره باز کردن از کار خلق کار پسندیده‎ای است.

خاطره‎ای از همرزم ابومحسن به نقل از همسرش

یکی از همرزمان شهید ذورقی می‎گفتند 6-5 ساعت قبل از شهادتش ایشان را دیدم گفتم ابومحسن تو شبانه‎روز در حال خدمت و جهاد هستی باید مزدت شهادت باشد اگر شهادت نصیبت نشود یعنی اینکه ناخالصی در شما وجود دارد.

همرزمش می‎گفت پس از این حرفم شهید ذورقی خیلی آرام گفت:«برای شهادت به اینجا نیامدم برای خدمت و جهاد آمدم اینجا باید طوری جهاد کرد که خداوند و حضرت زینب (س) از ما راضی باشند.»

همرزمش می‎گفت: وقتی چند ساعت بعد خبر شهادت ابومحسن از بی‎سیم اعلام شد از حرفم پشیمان شدم و گفتم خدایا با این کارت می‎خواستی به من ثابت کنی که این بنده‎ات ناخالصی ندارد.

لحظه‎ای طاقت دوری‎ات را ندارم

همیشه وقتی منزل بودند حتی زمان‎هایی که مشغول کاری بود صدایم می‎کرد و می‎گفت «بیا کنارم بنشین لحظه‎ای طاقت دوری‎ات را ندارم» به خاطر همین همیشه در حین انجام کارهایشان به عنوان مثال هنگام کار با کامپیوتر دستم در دست ایشان بود.

اما اواخر هنگام اعزام به سوریه به ویژه هفته آخر کاملاً متوجه کناره‎گیری‎اش نسبت به خودم می‎شدم حتی به چشمانم هم نگاه نمی‎کرد در حالی‎که وقت‎های دیگر موقع رفتن به مأموریت اصرار داشتند که به چشمانشان نگاه کنم و چون با نگاه کردن به چشمانش گریه‎ام می‎گرفت، می‎گفتند « مرد که گریه نمی‎کند» باز می‎گفتند« عجب، یادم نبود شما خانم هستی!»

اما روزهای آخر دیگر نگاهش را از من می‎دزدید، در خواستی نمی‎کرد، ارتباط‎ها را قطع می‎کرد و ثانیه ثانیه از من دل می‎کند و من می‎دانستم چقدر برایش سخت است...

شب آخر کنارم نشستند و گفتند کاغذ و خودکار بیاور. متوجه شدم می‎خواهد وصیت‎نامه بنویسد پس از نوشتن گفت: این وصیت‎نامه تا بعد شهادت امانت دستت باشد و پس از شهادت آن را باز کن.

اعزام به سوریه

دو سال قبل رفتنش ثبت‎نام کرده بود. یک روز به من گفتند برای رفتن به سوریه ثبت‎نام کردم اگر توفیق باشد برای جهاد به سوریه یا عراق بروم.

ابتدا فکر کردم شوخی می‎کند و باور نکردم در عین حال مخالفت کردم وقتی متوجه شدم موضوع جدی است شروع به گریه کردن کردم و گفتن جز شما کسی را ندارم و شهادتت برایم سخت است ایران خدمت کنی بهتر است.

بعد از مخالفتم گفت باشد اگر شما راضی نباشی نمی‎روم در همین حالت که در حال گریه از گفتن این حرفش خوشحال می‎شدم. گفت: «البته تنها با این شرط که اگر در قیامت با حضرت زینب (س) روبه‎رو شدم و بی‎بی گفتند وقتی می‎توانستی برای نابودی دشمن قدمی بر داری چرا نیامدی؟ با عرض شرمندگی می‎گویم خانمم مخالف بود. اگر با این شرط موافق باشی سوریه نمی‎روم.»

با گفتن این حرف احساس کردم دچار برق گرفتگی شدم در همان 12:00 شب بدون معطلی وسایل و لباس‎هایش را آماده کردم و گفتم همین الآن می‎توانید بروید وقتی سخن از حضرت زینب (س) باشد حرفی برای گفتن نمی‎ماند.

این چنین شد که برای رفتنش مخالفت نکردم. 20 بهمن ماه 1394 از ماموریت شرق کشور برگشته بودند که گفتند برای سفر یک روزه به مشهد برویم در حالی‎که ماه گذشته به زیارت امام رضا (ع) رفته بودند.

وقتی علت این سفر ناگهانی را پرسیدم گفتند عازم سوریه هستند ممکن است دیگر برگشتی نباشد از این رو می‎خواهم با امام رضا (ع) خداحافظی کنم.

23 اسفند سال 1394 در سالروز شهادت حضرت فاطمه (س) به سوریه اعزام شدند.

داعش وقت نماز جنگ را تعطیل می‎کند و بعد سر مسلمانان را می‎برد!

یک بار با حاج افشین تماس گرفتم، گفتند من چند قدمی داعش هستم به محض اینکه سرم را بالا بیاورم هدف قناصه دشمن قرار می‎گیرم.

می‎گفت خانم، خیلی عجیب است. داعشی‎ها هنگام ظهر با صوت زیبا اذان می‎گویند و جنگ را برای نماز تعطیل می‎کنند در عین حال سر انسان‌های بی‎گناه را می‎برند و ما را کافر می‎پندارند!

داعشی‎ها را به مردم دوران امام علی (ع) تشبیه می‎کرد و می‎گفت: همیشه آگاه باشید در زمان امام علی (ع) نیز همینطور بود و مردم آن زمان حق را از باطل تشخیص نمی‎دادند.

همانطور که مقام معظم رهبری فرمودند شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را دارند خوشحالم که همسرم مزد 16 سال خدمت و شب‎بیداری را با شهادت به دست آوردند؛ اگر همسرم به مرگ طبیعی از دنیا رفته بود به درگاه خداوند گله‎مند می‎شدم زیرا شهادت واقعاً شایسته و برازنده ایشان بود.

شهادت

شبی که به شهادت رسیدند چند ساعت قبل شهادت با من تماس گرفتند و گفتند خبر خوشی دارند لحظه‎ای فکر کردم حتما می‎خواهند به ایران برگردند که ایشان از آزاد شدن منطقه‎ای از محاصره دشمن خبر دادند و گفتند مکانی که الآن هستند چند دقیقه پیش در محاصره دشمن بود و اکنون آزاد شد.

آن شب پس از من با محسن و محمداحسان صحبت کرده و سفارش‎هایی به آنها داشتند سپس گفتند عجله دارند و تلفن را قطع کردند بعد قطع تلفن، آشوب و دلهره عجیبی سراغم آمد هر چقدر تماس گرفتم مؤفق نشدم.

همان شب خبر شبکه استانی شهادت هفتمین شهید مدافع حرم را اعلام کرد ناخودآگاه به امام رضا (ع) متوسل شدم که نکند هشتمین شهید مدافع حرم همسرم باشد.

تا چند روز بی‎خبری همراه با نگرانی در روز میلاد حضرت جوادالائمه (ع) خبر شهادت همسرم، هشتمین شهید مدافع حرم استان گلستان  رسید.

این چنین شد که ابومحسن در روز تولد حضرت علی‎اصغر (ع) به شهادت رسیدند و در سالروز تولد حضرت جوادالائمه (ع) خبر شهادت ایشان رسید و در روز وفات حضرت زینب (س) به خاک سپرده شدند که شام غریبان ایشان با شام غریبان حضرت زینب (س) تقارن داشت و من وقتی این همه لطف و عنایت ائمه (ع) را می‎دیدم خجالت می‎کشیدم  که برای از دست دادن همسرم گریه کنم.

ادامه دارد