مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب با موضوع «شهید سید مصطفی صدرزاده» ثبت شده است


برشی از کلام مادر شهید مصطفی صدر زاده

 کسی داغ جوانش را نبیند

خیلی داغ سنگینی است‼️

اما همین که می دانم الان مصطفی در جوار امام حسین (سلام الله علیه) و اهل بیت است

و همین که می دانم عاقبت او به بهترین نحو ممکن ختم به خیر شد

آرامش می گیرم و سنگینی داغش برایم قابل تحمل می شود.

مادران زینبی

شهید مصطفی صدر زاده

@modafeonharem

در هر شرایطی خدا مواظب ما هست

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ


یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: پر بغل بابا 

و فاطمه به آغوش او پرید. 

بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و می‌دانست که من او را می‌گیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود. 

توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست. 

به نقل از همسر 

شهید مصطفی صدرزاده

 @zakhmiyan_eshgh

بگوماامت واحدیم...

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ق.ظ

 

بسم الله الرحمن  الرحیم

قربة الی الله

۱-گفت:

بالاخره وارد روستاشدیم. از صبح کرفتارش بودیم اما با اومدن سیدابراهیم و بچه هاش قفلش بازشد.

چرخی توروستا زدم وخونه هارو بررسی کردم و برگشتم سمت سیدابراهیم.

سید روی یه تخته سنگ نشسته بود و داشت بابیسیم حرف میزد، اونهم عربی!!رفتم پیشش و گفتم چی شده سیدابراهیم؟

بیسیم روبه طرفم درازکرد وگفت تل شهید رو که گرفتیم این بیسیم روگیرآوردم. الان دارم بااونا حرف میزنم؛ بیا، بیا توعربیت بهترِ بگیر صحبت کن!

گفتم:چی بگم آخه سید؟گفت هرچی میگم ترجمه کن.

گفت:

چشمی گفتم وسید شروع کرد... بگومامسلمونیم، بگوماهم مثل شمامحمد رو رسول خدا میدونیم.بگوکتاب ما هم قرآنِ. بگو چرا ما داریم باهم میجنگیم.بگو دشمنِ ماودین ماآمریکاست، اسرائیلِ. ماباید الان بااونا بجنگیم نه باخودمون.بگوماامت واحدیم...

میگفت ومیگفتم... اما اونور فقط صدای فحش و ناسزا میومد.فحش میدادن و میگفتن شما مسلمون نیستید.سید میگفت بگو ماهم مسلمیم، ماهم پیغمبرخدا رو دوست داریم، ماهم صحابه ی رسول رو دوست داریم.

گفتم...ولی باز هم جواب ناسزا بود. تااینکه گفتم ماصحابه حضرت رسول رو هم دوست داریم. یهو دیدم از اونوربیسیم صدا میاد که بگو عُمَر رو دوست دارین، بگوابوبکر رو دوست دارین. ولی من درجواب میگفتم ماهمه صحابه رسول الله رودوست داریم که سید گفت بگو دیگه، بگو عمر رو دوست داریم. گفتم بیخیال سیدچی میگی بابا.دارم میگم صحابه رو دوست داریم دیگه. سیدابراهیم گفت بگو دیگه، منظورمون یه عمر دیگه است. بگو.

گفت:

زیربار نرفتم و گفتم من نمیگم سید. من همون صحابه رو میگم.

بعد ازش پرسیدم، سیدابراهیم اصلا این حرفا واسه چیه، چرا داری اینا رو بهشون میگی؟

جواب داد اینا خیلیاشون نمیدونن ما کی هستیم، فکرمیکنن مسلمون نیستیم. مخشون رو با چرندیات پرکردن. اینجوری میخوام یه ذره روشنشون کنم. ایناواقعیت رو بفهمن جلومون نمیجنگن...

.

گفت:

تعجب کردم... از دغدغه سیدابراهیم. اینکه تو این حال دنبال اینِ که دست دو نفر رو بگیره و نجاتش بده. یاد محمودرضا افتادم، چقدر دغدغه ها شبیه هم بود. باخودم گفتم من نهایت برا جنگیدن و دفاع و ازین حرفا اومدم، ولی این پسرکجا رو داره میبینه. ذهنم رو خیلی مشغول کرد.

گفت:

باهم رفتیم داخل یکی از خونه ها که بچه ها آماده کرده بودن.هوا تاریک شده بود و سیدگفت بریم نماز بخونیم. ازچاهی که توخونه بود آب کشید و وضو گرفتیم.تقریبا۴۸ساعت بود نخوابیده بودم، ازخستگی خوابم هم نمیگرفت. رفتیم رو ایوون.سیدابراهیم چفیه مشکیش روبرام پهن کرد رو زمین وگفت بروجلو....

 

۲-گفت:

حال کل کل نداشتم. گفتم سیداگه میخوای روچفیه نماز بخونم تو باید وایستی جلو.

اونهم رفت جلو.... الله اکبر... نمازمغرب و عشارو به سیداقتداکردم و...

.

گفت:

شخصیت و دغدغه سیدابراهیم بدجورذهنم رو درگیر کرده بود.شباهتاش با محمودرضا... بین دونماز ازش پرسیدم سیدابراهیم، محمودبیضایی رو میشناختی؟

جوابش کوتاه بود...با یه حالتی گفت آره، توعملیات حجیره باهم بودیم. پسر خیلی خوبی بود.... وساکت شد.نه اون چیزی گفت،نه من ادامه دادم.

گفت:

نمازعشا روکه خوندیم سید خودش روکمی کشوند عقب و به دیوار کوتاه ایوون تکیه داد، زانوهاش رو توسینه اش جمع کرد وتسبیحش رو دست گرفت و پیس پیسی کرد و سرشو انداخت پایین و مشتی ازدونه های تسبیح روجدا کرد و یکی یکی برمیچیدشون و وقتی تموم شد بهم نگاه کرد و گفت خوب اومد پاشو بریم.خنده ام گرفت، گفتم کجاسید، گفت بریم بالا بهت میگم.

گفت:

ازایوون پله میخورد به پشت بوم.بچه ها بالای بوم داشتن پست میدادن. رفتیم بالا و نشستیم. به دیوار کوتاه پشت بوم تکیه دادیم... شونه به شونه...

.

گفت:

حالم داغون بود... شب سوم محرم بود و بدهوای روضه کرده بودم. به سید گفتم سیدابراهیم، شب سوم محرمِ، شب حضرت رقیه، کسی رو نداری دوخط روضه بخونه؟

سیدابراهیم آروم اصغر رو صدا زد، گفت علی اصغر بخون. علی اصغر جوون صورت سوخته ای بود با چشمای سرمه کشیده. بی مقدمه شروع کرد نوحه ی خوند. درباره شهدا... آروم به سینه میزدیم اما سید... شونه های مردونه اش تکون میخورد و با صدای ریزی گریه میکرد... با سید، رو پشت بوم، شب سوم محرم، به عشق حضرت رقیه، به یادشهدا، به سینه زدیم...

.

گفت:

گفتم سیدنگفتی استخاره چی بودگرفتی؟

گفت بیاکه امشب حسابی کار داریم. استخاره کردم که باهاشون قرار ملاقات بذاریم.

گفتم کیا رو؟گفت مسلحین دیگه.بگیر بیسیم رو هر چی میگم ترجمه کن قربونت بشم.

بیسیم رو گرفتم. شبکه شون حسابی شلوغ بود. از صبح تو یه خط طولانی بهشون زده بودیم و حسابی غافلگیر شده بودن و ریخته بودن بهم. الان هم که شب شده بود بلبشویی بود پشت بیسیمشون.

سیدگفت بسم الله، شروع کن.

گفت بگو ما ایرانی هستیم. دیدید از صبح چه بلایی سرتون آوردیم. بگو۵۰۰۰نفرایرانی اومدیم که نسختون رو بپیچیم.

باخنده گفتم۵۰۰۰تا؟؟

گفت بذار یه کم عملیات روانی کتیم و خندید.

گفت:

سیدابراهیم ادامه داد که بگو، بگومامثل سوریها نیستیم. ماایرانیم. حرفمون حرفه. مافردا میخوایم یه عملیات بزرگ رو شروع کنیم و خودتون بهتر میدونید که نمیتونید جلوی ما مقاومت کنید، اما...

 

۳-گفت:

سیدابراهیم ادامه داد که بگو، بگومامثل سوریها نیستیم. ماایرانیم. حرفمون حرفه. مافردا میخوایم یه عملیات بزرگ رو شروع کنیم و خودتون بهتر میدونید که نمیتونید جلوی ما مقاومت کنید، اما...

.

رسم پیامبراسلام این بودکه قبل از نبردباحریفش گفتگومیکرد.حالاماهم میخوایم باشما حرف بزنیم،بشینیم ببینیم اصلا چرا داریم باهم میجنگیم،ماکه دینمون یکیه،پیغمبرمون یکیه، قرآنمون یکیه.

گفت:

سیدابراهیم فرمون داد ومنهم تو همون فرمون رفتم. دیگه سیدنشست وفقط گوش میداد. بعضی وقتا باهیجان میگفت چی گفت چی گفت؟ بعضی وقتا هم میخندید.اول جوابایی که از اونور میومدفقط دادوبیداد و فحش بود. کم کم بعضیا با عصبانیت میومدن که جواب مارو بدن.بعدیکی فحش میدادکه با اینا حرف نزنید. خلاصه غوغایی بود.خطها ومحورهاشون سراسیمه و باترس هرکدوم ازوضعیت خطش واینکه داره بهشون حمله میشه میگفتن.ومن وسیدهم که تو اون شلوغی مشتی رو مُخشون بودیم.

گفت:

گوش میدادم توصحبتاشون، وقتی هموصدا میکردن اسمشون رو یادمیگرفتم ومخاطب قرارش میدادم. ازاونور اسامه نامی رو صدامیزدن و ازینور ما صداش میزدیم. میگفتیم مگه شما مسلمون نیستین، مگه عرب نیستین، میخوایم بیایم مهمونتون بشیم، بشینیم چای بخوریم حرف بزنیم، کجارفته مهمون نوازیتون.... وسیدمیخندید... ومن مات سیدمیشدم... حیرون نیتش... خراب مرامش.

گفت:

شب ازنیمه گذشته بودوشارژ بیسیم به آخراش رسیده بود. سیدابراهیم گفت برای امروزکافیه. بریم یه چرتی بزنیم، ورفت تو یه اتاقی روی زمین خالی دراز کشید. داخل که شدم دستش رو باز کرد و گفت بیا اینجا دراز بکش. هوا سردشده بود وماهم هیچی نداشتیم، اماسر که به زمین گذاشتم خوابم برد.

گفت:

باصدا بیدارشدم. دیدم چندنفرسید رو دوره کردن و دارن حرف میزنن. چشام بازنمیشد، همونجورنشستم، باخودم گفتم چه جونی داره این، بگیر یه خورده بخواب دیگه.سیدابراهیم میگفت درازبکش با من کار دارن؛ ولی من تا جلسه بود روم نشدبخوابم. وقتی رفتن دوباره غش کردم.

گفت:

صبح شده بود، چشام رو که باز کردم دیدم سیدابراهیم کنارم نشسته و بالبخندی سلام کرد. معلوم بود خیلی وقته بیداره، شایدم نخوابیده. آماده رفتن بود. کار روبه یکی از بچه هاش تحویل داده بود و داشت با یه سری از بچه ها میرفت برای کار بعدی.

گفت:

موقع زفتن بهش گفتم سیدمیخوای بیسیم رو بدی به من، میدمش دست بچه های اط، میتونن ازش خوب اطلاعاتی در بیارن.

خنده ای زد و گفت نه این بمونه دست خودم بهتره. تو خیلی خوب حرف میزنی، بازم امشب یا یه وقت دیگه میام پیشت تا باهام بریم تو کارشون.

چرا دروغ بگم، با این حرفش قند تو دلم آب شد. بازم امشب، بازم با سید ابراهیم...

با بچه ها خداحافظی کردم آخر هم با سیدابراهیم. خنده اش بدجور دلم رو برده بود... سیدابراهیم... محمودرضا... سیدابراهیم...

 

گفت:

مخم پر شده بود از سید... از کارهاش... از حرفاش... میگفت ببین شل شدن، اینا خیلیاشون جاهلن، اگه باهاشون حرف بزنیم، اگه ما رو بشناسن، اگه بدونن آمریکا و اسرائیل تو چه بازی انداخته اینا رو، سر سلاحاشون رو از روی برادرای دینی و هموطناشون برمیدارن و رو به دشمنای واقعیشون میگیرن...

سید همش تو فکرم بود.

گفت:

رفت که دوباره همدیگه رو ببینیم... تا دوباره ببینمش هر لحظه خاطرات شیرین اون چندساعت رو مرور میکردم تا اینکه...

.

.

سیدابراهیم،

محرم شده،

شب جمعه،

داره تاسوعا میرسه،

سیدابراهیم،

و تو رخت عزا پوشان،

ناله کنان،

به سینه زنان،

در محضر اربابی،

و ما...

سید،

ما رو یادت نره،

ما که...

شب جمعه

یادت کردیم سید، قربونت بشم،

قسم به حضرت زینب، که تو هم یادمون کن.

دمت گرم مشتی

دمت گرم مرد

دمت گرم سید

سیدابراهیم

محرم

تل شهید

حضرت رقیه

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمصطفی صدرزاده

@bi_to_be_sar_nemishavadd

خاطره ای از شهید صدرزاده ۲

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۷ ب.ظ

خاطره از شهید صدرزاده

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۰۴ ب.ظ

ارزش قاپل بود

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۴۳ ب.ظ

توکل شهید صدرزاده

شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۲۴ ب.ظ

به فکر خانه آخرت بود

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ق.ظ

‍ ‍ گذرے بر سیره شهید صدرزاده

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ


مصطفی هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد.

مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب می‌کردند 

و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل انتظاری ندارد. 

دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم 

از کارهای مصطفی تشکر می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند. می‌گفتند 

اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را بسیجی کرده است. 

وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم ناراحت می‌شد و می‌گفت که همه اینها کار خدا بوده است. می‌گفت اگر خدا می‌خواست 

می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را بی‌اثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.

راوی ؛ همسر شهید مدافع حرم 

مصطفی صدر زاده 

@modafean56

خاطره ای از شهید صدرزاده ۵

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۲۸ ب.ظ


اصلا آدمی نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده

یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه.

تا من رفتم دوتا مغازه اونطرف تر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم

چون یکی از قوانین خونه این بود جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم.

خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی

وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفتن بابایی میره سوریه برای چیه

فاطمه گفت با آدم بدا بجنگی

گفت چرا

گفت چون نیان منو اذیت کنن

بعد شروع کرد

که میدونی بابایی آدم بدا این عروسکها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا رو بد کنن

فاطمه گفت چطور

مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه وآستین نداره بپوشن موهاشون اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن

چون خوب میدونن اگه فاطمه ی بابا دختر با حجابی نباشه .....

بعد به من گفتن حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه تایی برای عروسکا چادر بدوزیم

ما حتی نرسیدیم چادر بدوزیم چون اون عروسک فقط باز شد، فاطمه حتی یک بار باهاش بازی نکرد

یا دوستشون تعریف میکرد میگفت توی منطقه یه روز دیدیم روی در نیرو انسانی زده بدون هماهنگی وارد نشوید

میگفتن من عصبانی شدم که چرا اینکار رو کرده.

گفتم سید ابراهیم تو فرماندهی نباید اجازه بدی

میگفت سید ابراهیم با خونسردی کامل گفت هیچی نگو.

رفتیم اتاق گفت یه برگه بردار روش بنویس اتاق فرماندهی نیاز به هیچ هماهنگی نیست

در هر ساعت از شبانه روز بدون هماهنگی وارد شوید

دوستشون میگفت ظهر که داشتیم میرفتیم بیرون، کاغذ روی در اتاق نیرو انسانی نبود.

خاطرات شهید مصطفی صدرزاده

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ


خاطرات شهید مصطفی صدرزاده

خاطرات دوستان شهید

(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری)

 یک کانتینری بود که مصطفی توش کار فرهنگی انجام می داد.

اون موقع کار فرهنگی فروختن نوار و پلاک و چفیه و سربند و... بود. توی کانتینر غرفه بندی کرده بود و این وسایل رو می فروخت.

یه شب با بچه ها تصمیم گرفتیم به کانتینر مصطفی دستبرد بزنیم.

قفل در رو شکستیم و رفتیم داخل و دخل رو باز کردیم همه ی پول هاش رو برداشتیم و رفتیم.

بعد هم رفتیم در خونه شون و بهش خبر دادیم که کانتینر رو دزد زده.

ساعت 3 نصفه شب بود.

 مصطفی اومد پایین و ناراحت شد.

بهش گفتیم اشکال نداره بیا بریم بستنی بخوریم. و رفتیم و با پول خودش بستنی خریدیم و خوردیم.☺️

چند مدتی با هم از اون پول استفاده می کردیم.

بعد از یکی دو هفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم.

ولی اصلا  ناراحت نشد و انگار نه انگار.

خاطرات دوستان شهید

شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

علاقه وافر شهید صدر زاده به رزمندگان فاطمیون

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ


روز های آخر می گفت: خدایا من رو مثل گوسفند برای فاطمیون قربانی کن تا بچه‌ها ی فاطمیون سالم بمونن.

شهیدصدرزاده

@haram69

مختصری از زندگی شهید صدرزاده

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ق.ظ


مصطفی صدرزاده متولد ۱۹ شهریور۱۳۶۵ درشهرستان شوشتر استان خوزستان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد 

پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند.

مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دوسال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و درآنجا ساکن گردید .

ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت درمساجد وهیئت های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی وعضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند، دردوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، 

همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی و نظامی وجلسات سخنرانی و..برای آنان بودند.

نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶، دختری ۷ ساله به نام فاطمه و پسری ۷ ماهه به نام محمدعلی است.

مصطفی صدرزاده درسال۹۲برای دفاع ازدین و حرم بی بی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم داوطلبانه به سوریه عزیمت و به بعلت رشادت درجنگ با دشمنان دین، فرمانده ی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد،سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن دردرگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود،

یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدارمعبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت .

شهید مصطفی صدرزاده

روحمان با یادش شاد

خادم الشهدا

@khadem_shohda

دست نوشته شهید صدرزاده برای همسر و فرزندش.

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ

[


خدایا توفیق بده تا شرمنده خانواده شهدا نباشیم.
@shahid_hojjat58

مردان بی ادعا

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۳۲ ب.ظ


خاطرات شهید مصطفی صدرزاده

خاطرات علی اکبر فرهنگیان( شاعر آئینی و دوست شهید)

بخش اول

 با شهید صدر زاده هم هجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم.

خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند.

بخش دوم

( حاجی از من آخوند در نمیاد)

من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم.

مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود  ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید.

گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر.

گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم  که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم

مردان بی ادعا 

@Mardanebiedea313