مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۵۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بدون اذن خدا حتی برگی از درخت نمی افته...

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ

بعد از فتح شهر الهباریه سید ابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) و تعداد حدود20 نفر با سرعت به سمت تل قرین حرکت کرد... دشمن فشار زیادی آورده بود... صبح که متوجه شد چه کلاه گشادی سرش رفته و تل از دستشون در اومده ، با آتیش سنگین خمپاره و توپ 23 ماها رو از شهر کفرناسج که در پایین تل و حدود یک کیلومتری قرار داشت، هدف قرار داد...

دو جای سنگر بتونی حفره ی بزرگی ایجاد شد... حفره ی پایینی روی دیوار افقی سمت چپ سنگر که توسط تانک دشمن ایجاد شد و از دوتا دیوار بتن مسلح سنگر عبور کرده و یکی از بچه ها هم شهید شد.... حفره ی دوم روی سقف سنگر توسط خمپاره ی 120 دشمن ایجاد شد...که با شنیدن سوت خمپاره حدود 7 نفری که دقیقا پشت سر سید ابراهیم قرار داشتیم زمینگیر شدیم.... این حقیر روی جعبه های مهمات خوابیدم... بین من و محلی که آغشته به خون شهدا بود، سه نفر دیگه نشسته بودن... و محلی که خون ریخته بود، پله و ورودی سمت چپ سنگر هست که دو نفر دیگه نشسته بودن.... همه زمینگیر شدیم و پس از برخورد خمپاره چیزی متوجه نشدیم... چند لحظه ای که گذشت گوشهام چیزی نمی شنید و فقط سوت می کشید... به خودم اومدم... خاک همه جا رو گرفته بود... پشت سرم رو نگاه کردم... دیدم 3 نفر رو زمین خوابیدن و روی لباسها و سر و صورتشون کلی خاک و تکه های بتن پخش شده... خودم رو رسوندم بهشون... دنبال زخمی و... می گشتم، الحمدالله با اینکه خمپاره اونم 120 دو متریشون خورده بود هیچ کدومشون حتی خراش برنداشته بودن... واقعا به این رسیدم که بدون اذن خدا حتی برگی از درخت نمی افته... ولی هنوز گیج بودن و موج خفیفی گرفته بودشون... یه دفعه چشمم افتاد به اون دو نفری که تو دهانه ی سنگر نشسته بودن و باهم صحبت می کردن (شاید از هم می پرسیدن که چطوری دوست دارن شهید بشن؟)

یکیشون (نفر سمت راست) به قول سید ابراهیم ترکش ساتوری خورده بود به سرش و تقریبا نصف سر و صورتش رو برده بود ولی هنوز زنده بود و تو بغل رفیقش دست و پا می زد...

نفر سمت چپ هم درست یه ترکش ساتوری دقیقا خورده بود رو قلبش و خون با شدت فوران می زد.... وخیلی جالب که درست تو بغل هم رفتن به دیدار اربابشون... و ما چند نفر هنوز از بی لیاقتی و اینکه اونا تا حدودی تو پناه سنگر بودن و ما چند نفر وسط معرکه حتی خراش بر نداشتیم.... و اون عملیات 14تا شهید دادیم که 12 نفرشون از برخورد ترکش خمپاره شهید شدن... مثل شهید ابوحامد... شهید فاتح... و....

الحق و الانصاف تدبیر، دلاوریها و رشادتهای سیدابراهیم باعث شد بچه ها تا لحظه ی آخر مقاومت کنن و با وجود فشار زیاد دشمن برای بازپس گیری تل،از خون شهدا دفاع کنن... 

شهید مدافع حرم مسعود عسگری

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ


 
تاریخ ولادت۱۳۶۹/۶/۸
تاریخ شهادت۱۳۹۴/۸/۲۱
به نقل از دوست شهید
برای برگزاری یک جشنواره فرهنگی  به مناسبت هفته دفاع مقدس، دنبال لباس مناسب میگشتیم تا همه کادر برگزاری یک دست باشیم.پیشنهادات زیادی از لباس های نظامی مختلف مطرح می شد که همگی شامل رنگهای خاکی،سبز و لباس های نظامی بود. اما مسعود نظرش متفاوت بود.
میگفت:مردم همش ما بسیجیارو با لباس نظامی دیدن و می بینند، این بار رو با یه لباس ساده و شاد به مردم خدمت کنیم.
پیشنهادش متفاوت بود و عجیب.
دوتایی سوار بر موتور راهی بازار شدیم تا لباسی که تو ذهنش نقش بسته بود رو پیدا کردیم و یک دست به سایز خودش خردیم.
لباس رو پیش فرمانده بردیم، ایشون هم با روی باز از این پیشنهاد استقبال کرد و برای همه پرسنل اجرایی اون جشنواره یک تی شرت آبی فیروزه ای و یک شلوار کتان طوسی خریدیم.
نتیجش تو نگاه های مردم قابل لمس بود

شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

بسم الله الرحمن الرحیم

همراه با معراجیان شدن بال نمی خواهد که قصد می خواهد ، آن هم معراج تل قرین...

مگر نه اینکه بسیاری از حکمتها و معارف را در معراج به رسول خدا تحویل دادند

و بسیاری از پرده ها را آنجا برایش پس زدند؟

پس به یقین شب عملیات تل قرین

و یا آن غروبی که خمپاره باران شد ،

معراج فاطمیون بود.

آنجا که تقدیر الهی بر پیروزی را لمس کردند؛

آنجا که می بایست عقب می نشستند

ولی آن چیزی که نگاهشان می داشت

ضعف اراده بازگشت نبود

بلکه قدرت ایمان بود .

شاید روی تل از میان دشت به آسمان نزدیکتر باشد

اما قرب خدا را

با این مقیاسهای مادی اندازه گیری نمی کنند .

اگر خدا اقرب من حبل الورید است برای همه ،

پس فرق همه با مجاهدان در چیست؟

اگر این قرب برای همه است

پس آنها که به معراج قرین بار یافته اند چه امتیازی دارند؟

بدون شک ، درک و کشف این قرب بدون حضور در محل انقطاع الی الله امکان پذیر نیست

و هر کس به آتش نزدیک تر ، زمینه درکش بیشتر .

اسراری که در رویدادهای قرین پنهان است ،

تنها بر کسانیکه قصد معراج کنند هویدا می شود .

و اگر این اسرار بر کسی فاش شد ،

هیچ چیز غیر از افشاء آن ، اقناعش نمی کند

و چه چیزی جز خون توان تحمل این بار سنگین را دارد !؟

نوشته شده توسط همرزم شهدا شیخ حسن

زندگی اش وقف بسیج بود ...

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ب.ظ

دو روز بعد از مراسم عروسی مون که هنوز گاز خونه مون وصل نشده بود، صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خونه نیست. زنگ زدم بهشون. گفتند بچه ها رو بردم اردو!!! گفتم آخه مرد مومن گاز خونه مون هنوز وصل نشده اونوقت بچه ها رو بردی اردو؟ گفتن آخه اگه الان نمی بردم دیگه میخورد به ماه رمضون و دیگه نمیشد اردو ببریم..
زندگی شون وقف بسیج بود.
راوی:همسر شهید سیدمصطفی صدر زاده (سید ابراهیم)

شهید مدافع حرم محمد شالیکار

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۹ ب.ظ

شهید محمد شالیکار از همرزمان سردار شهید حاج حسین بصیر و سردار علی‌اصغر بصیر در دوران دفاع مقدس بوده است.

وی جانباز بالای 50 درصد بوده که از ناحیه سر دچار جانبازی در جنگ هشت ساله شده بود.

وی یکی از نیروهای داوطلب مدافع حرم برای مقابله با تکفیری‌های تروریست به کشور سوریه رفته بود که چندی پیش پیش با اصابت گلوله‌ای مجروح شد.

وی که از ناحیه کتف و ریه دچار آسیب جدی شده بود، سرانجام پس از مجاهدت‌های فراوان، به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.

شهید محمد شالیکار از یادگاران دفاع مقدس شهرستان فریدون‌کنار محسوب می‌شود که چندین روز را در بخش آی‌سی‌یو بیمارستان دمشق سپری کرد.

شهید محمد شالیکار 47 ساله بوده و از وی دو پسر و یک دختر به یادگار مانده است.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد ...

 

برای وحید .... -قسمت اول

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ب.ظ

امروز 25 آذر،  پارسال این موقع وحید تازه از عراق برگشته بود مرخصی. هر روز دور هم بودیم، هر روز که به شب آخر پاییز نزدیکتر می شویم دلم میگیرد، هر سال یلدا، وحید برای من و آرتین برنامه هایی داشت.

طبق رسمی که وحید برای زندگیمان گذاشته بود، پارسال جز بهترین روزهای آخر پاییز بود، چون همه در منزل ما مهمان بودند و کل شب از خاطرات عراق برای ما تعریف می کردند.

الان که می نویسم کل شب برای من تداعی می شود، البته بعد این یلدا که چیزی نیست جشن تولدهای آرتین،  عید و عید دیدنیها و.... کل روزهای خوش زندگیمان بدون وحید خواهد بود. از حالا برنامه ریزی میکنم برای شب یلدای آرتین که دیگه وحید نیست. اون بابای متفاوت از همه ی باباها

اون پدر آسمانی که برای یکی یدونه پسرش، دلبستگی این دنیاش کادو بخره،  گردش ببره،  هر چند من نمی تونم جای وحید رو برای آرتین پر کنم. ولی حداقل کاری که می تونم بکنم اینه که طبق وصیت وحید بعد شهادتش طوری با آرتین رفتار کنم که قبلا باباش می کرد و هر چند این برنامه ریزی ها توٱم با بغض و دلتنگی هست. ولی مجبورم
چون بعد از این هم پدر آرتینم و هم مادرش البته به دعای شما بزرگواران نیازمندم

راوی همسر شهید(سید وحید نومی)

 

 

فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم علی اصغر شیردل

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ب.ظ

بعد از عرض سلام و احترام خدمت آقا امام زمان "عج" چند نکته ای را خدمت خانواده ی عزیزم عرض می نمایم

با توجه به شرایط کنونی و آغاز جنگ در سرزمین هایی که برای ما شیعیان دارای اهمیت خاصی از لحاظ قداست است و با توجه به بیم بی حرمتی و تخریب این اماکن مقدس توسط دشمنان اسلام تصمیم گرفتم تا با حضور در این اماکن نسبت به ادای دین هر چند ناچیز و کوچک اقدام نمایم تا شاید در دنیا و آخرت شرمسار خاندان رسول الله نباشم و در صورتی که لایق باشم به شعار "کلنا عباسک یازینب" جامه ی عمل بپوشانم و امیدوارم این لیاقت را در دنیا و آخرت بر اساس نظر ایشان کسب نمایم.

خانواده عزیزم: همیشه و در تمام اوقات صبر پیشه کنید و با ذکر، نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید و هرگاه عرصه بر شما بسیار تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که لا یوم کیومک یا اباعبدالله همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید آنوقت خواهید دید که هیچ روزی مانند عاشورا نیست و هیچ مصائبی بالاتر از مصائب عاشورا نیست مبادا با گریه و شیون خارج از حد و غیر معقول باعث شادی دشمنان اسلام شوید همانطور که گفتم حضرت زینب (س) را الگوی خود قرار دهید.

پسر عزیزم امیرعلی جان شما را به انجام سه عمل بر اساس فرمایش رهبری توصیه می کنم در طول زندگی همیشه تحصیل ، تهذیب و ورزش را سر لوحه ی امور خود قرار بده و هر سه را به طور همزمان تقویت کن. اعمال واجب شرعی را هیچگاه ترک نکن و اعمال مستحبی را در حد توان انجام بده به معصومین به ویژه آقا امام حسین عنایت ویژه ای داشته باش هیچگاه خود را خارج از محضر آقا امام زمان فرض نکن تمام عرایض و شکوه هایت را به محضر ایشان ببر و این را به خاطر بسپار تا وقتی وارد میدان نشوی اعمال فوق موثر نخواهد بود...

مصاحبه همسر شهید عبدالله اسکندری- قسمت اول

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

سردار شهید حاج عبدالله اسکندری هرچند رزمنده‌ای نام‌آور در جنگ تحمیلی بود، اما نام او وقتی سرزبان‌ها افتاد که پیکر مطهرش پس از شهادت به دست گروه تروریستی «اجناد الشام» افتاد و ابوجعفر نامی که از فرماندهان این گروه تروریستی بود سر از تن بی‌جانش جدا کرد و تصاویر آن را در فضای مجازی منتشر ساخت. البته طولی نکشید که وعده خدا محقق شد و با کشته شدن ابوجعفر به دست ارتش سوریه، این بار تصویر لاشه او بود که در معرض دید جهانیان قرار گرفت و دل همه دوستداران شهید را شاد کرد. سردار اسکندری از مدافعان حرم در سوریه و رئیس سابق بنیاد شهید استان فارس بود که در نهایت پس از سال‌ها مبارزه و مجاهدت به آرزوی قلبی‌اش رسید و در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) به شهادت رسید. آنچه در پی می‌آید حاصل همکلامی ما با اعظم سالاری همسر شهید و علیرضا اسکندری فرزند شهید مدافع حرم است.

زندگی با یک رزمنده آن هم در شرایط جنگی چطور بود؟

شهید در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. یکی از شرایط ازدواجشان با من نیز حضور مستمرشان در کارزار نبرد بود. من هم پذیرفتم. یک سالی نامزد بودیم. مراسم ازدواجمان هم خیلی ساده برگزار شد و خدا هم به من توفیق داد تا همراهی‌اش کردم. ما چهار سال از دوران جنگ تحمیلی را در اهواز بودیم. در تمام دوران مأموریت ایشان و جابه‌جایی‌هایی که به شهر‌های مختلف داشتند من هم در کنارشان بودم و خدا را شاکرم که سهمی در مجاهدت‌های ایشان داشته‌ام. ایشان شخص خیلی وارسته‌ای بودند. من بعد از ازدواج ایشان را بهتر شناختم و به این نتیجه رسیدم که همسرم فردی وارسته و خدایی است و با بقیه فرق دارد. از همان زمان تصمیم گرفتم هر طوری که ایشان می‌خواهند باشم. نمی‌دانم تا چه حد موفق بودم. خداوند هم یاری کرد که در این مسیر با ایشان همراه باشم. از لحاظ عشق، اخلاق، ایمان و دینداری زندگی ما در میان آشنایان و بستگان سرآمد بود. این را هم بگویم که شهید اسکندری تنها یک هفته بعد از ازدواج راهی مناطق عملیاتی شدند.

مردی که می خواست دیده نشود ...

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ

حسین بادپا سردار بی نام ونشانی که اخلاص را نزد رفقای شهیدش فرا گرفته بود

هر گز نخواست دیده شود و نامش سر زبانها افتد . حسین بادپایی که دلش می خواست

دیده نشود اصرار داشت که شهید شود و مگر نگفته اند عاقبت جوینده یابنده بود

ومگر نگفته اند اگر دری را بکوبی واصرار کنی عاقبت ان در باز می شود .

با شروع جنگ داخلی در سوریه وفعالیت گروههای تکفیری حسین به انجا رفت و هر بار که بر می گشت به اقتضای طبع وجودش که می خواست دیده نشود اگر سوالی می شد ، مختصر ومهربانانه ونرم وملایم همراه با لبخندی بر لب پاسخ می داد

پاسخی که قانعت نمی کرد.

 روزی پرسیدم حسین جان فرماندهان شهید تیپ فاطمیون را می شناسی تنها بدین نکته اشاره کرد که بله می شناسم و هرگز نگفت به همراه آنان در تپه قرین چه کربلایی برپا کرده بود

وهرگز نگفت با انفجاری که سبب شهادت فرمانده تیپ فاطمیون و معاونش شد او نیز به هوا پرت شد و شهادت را در کنار خودش حس کرد

او از رشادتهایش در زمان جنگ تحمیلی و در زمان جنگ با تکفیریها هیچ نمی گفت

چرا که می خواست دیده نشود و هر که بخواهد منیت را کنار بگذارد و با اخلاص برای خدا کار کند وبین خود وخدا را اصلاح کند یقینا خداوند نیز بین او و مردم را اصلاح کرده و او را شهره جهانیان می کند و با چشیدن شهد شهادت به او رضوان الهی را رزق وروزی او می کند.

روحش شا د وهمنشینی با دوستان شهیدش گوارای وجودش باد ...

نوشته شده توسط : جلیل شعبانی پانزدهم تیرماه 94

خاطره ای از شهید مدافع حرم رضا کارگر بزی

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ب.ظ

زمستان سال نود و یک دعوت شدیم خانه‌ی یکی از اقوام که از قضا ماهواره هم داشتند.

همین موضوع باعث شد تا رضا درباره اهداف شبکه‌های ماهواره‌ای واسه صاحب‌خانه و بقیه صحبت کنه. توضیحاتی در مورد چگونگی تشکیل این شبکه‌ها، منابع مالیشون، اهدافشون و حامیانشون داد ، توی اون مهمونی تعدادی از افراد حاضر که از لحاظ نسبی رابطه دوری با ما داشتن هم بودن و صحبت‌های رضا را هم گوش می کردن.
چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا! که فلانی ، توی فلان جا مغز تو شستشو دادن ، تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان. بعد از مهمانی ، من با رضا تند برخورد کردم که چرا شروع می‌کنی از این حرف‌ها می‌زنی که بخوان مسخره‌ات کنن ؟ و کلی توپ و تشر !!!!

اما رضا این جوری جواب داد: من وظیفه‌ام را انجام دادم ، در قبال این خانواده توضیحات رو دادم ، دیگه اون دنیا از من نمی پرسن که چرا دیدی و می دونستی اما چیزی نگفتی. من کار خودم و کردم ، به وقتش این حرف‌ها جواب می‌ده. خیلی برام جالب بود ، اون اصلاً به این فکر نمی‌کرد که دارن مسخره‌اش می کنن ، فقط به فکر انجام وظیفه‌اش بود.

 

مربى آموزش سلاح بود، سلاح نیمه سنگین . یک دفعه در حال کار با سلاح کاتیوشا سوزن سلاح میشکنه همون جا از فرمانده میخاد راهنماییش کنه تا سلاح رو درست کنه . فرمانده میگه باشه بعد از رزمایش؛ ولى حسن اصرار میکنه همین الان باید درست کنم . وبا دقت و راهنمایى درست میشه و مورد استفاده قرار می گیره .

سید ابراهیم تعریف می کرد، می گفت: یک هفته بعد از آمدن حسن،  سلاح کاتیوشا گیر پیدا کرد، و خیلى هم لازم بود . حسن گفت: من درستش می کنم . اول باور نکردم که کارى از دستش بر بیاد؛ با اصرار شروع کرد . بعد از ساعتى سلاح درست شد و به کار افتاد؛ باورم شد که حسن دستش پر است و...و... و...

نحوه شهادت محمد سخندان

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ق.ظ


قرار بود یه تپه بنام تک درخت رو آزاد کنیم...
بخاطر موقعیت استراتژیکش و تسلطی که به منطقه داره چند بار دست به دست شده...آخرین باری که دست ما بود کلی خمپاره و سلاح سنگین حوالمون کردن...که یه خمپاره 120 درست به فاصله ی 10 متری پشت سرمون خورد که ته ترکش ریز درست به پشت گردن و دقیقا روی ستون فقراتم اصابت کرد و درد شدیدی در اون ناحیه حس کردم و وقتی دستمو گذاشتم پشت گردنم دیدم خونی شده و یه ترکش ریز به اندازه یه عدس رو که از یقه ی لباسم رد شده بود، از زیر پوستم در آوردم...بعد یکی از رفقا گفت لباستم سوراخ سوراخ شده...دیدم سه تا سوراخ دقیقا همون لحظه که دستمو آورده بودم بالا و اشاره به یه نقطه ای کرده بودم زیر بغل و حتی زیر پیراهنیمو که معمولا به بدن چسبیده رو سوراخ سوراخ کرده و از طرف دیگه رفته بود بیرون...هیچ کس باورش نمیشد که حتی یه خراش هم در اون ناحیه برنداشته بودم...و اینجا بود که یاد اون جمله ی شهید حسن قاسمی افتادم که:"اینهم روزی ما نبود"
و اینکه "و نحن اقرب الیه من حبل الورید"(و ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم)"ینی خواستن بفهمونن که هنوز لایق نشدی
خلاصه،پیشنهاد داوطلب برا آزادسازی منطقه رو دادیم...ازبین بچه ها 7 نفر داوطلب شدن...8 نفر رفتیم برا انجام کار...یاد جمله ی شهید سید ابراهیم با شهید حسن قاسمی افتادم برا همین رمز عملیات رو یا علی بن موسی الرضا گذاشتیم...دقیقا همون صحبتهای شهید سید ابراهیم اومد تو ذهنم...گفتم ینی میشه امام رضا یکی از ماها رو کربلایی کنه؟؟؟
بخاطر صاف بودن زمین منطقه و همچنین عدم وجود عوارض مناسب، مجبور شدیم پس از طی مسافتی از درون مزرعه ی ذرت، از داخل زمین زراعی چغندر که پوشش گیاهی کمتری داشت رد بشیم...در همین اثنا تیر بار دشمن گرفت رومون و یکی از رفقا مجروح شد...که سه نفر هم همراهش (یه نفر تامین و پوشش آتش و دو نفر دیگه برا برگردوندن مجروح) مجبور به برگشتن شدن...بالاجبار سه نفری کار رو ادامه دادیم...این حقیر و شهید محمد سخندان و یکی دیگه از رفقا بنام سیدکرار...تقریبا بیشتر مسیر یعنی از نقطه ی رهایی تا هدف که حدود 3 کیلومتر بود، 500 متر فاصله داشتیم که بخاطر دید وتیر دشمن که به رگبار بسته بود مجبور شدیم رو زمین دراز بکشیم...حدود 20 دقیقه زمینگیر بودیم بعد بخاطر وجود موانعی مجبور شدیم از جا بلند شده و تا اول مزرعه ی ذرت بعدی که حدود 20 متر بود رو بدویم...هماهنگ کردیم و چون از دو نقطه به سمتمون تیر اندازی میشد و بخاطر پوشش گیاهی زیاد نتونستیم سنگرشون رو پیدا کنیم تا خفشون کرده و همچنین از تاکتیک آتش و حرکت استفاده کنیم...با یک یاعلی بلند شدیم و با سرعت به سمت ذرتها دویدیم...که رگبار گلوله ی دشمن بلند شد و دیگه جای درنگ نبود...نه میشد بخوابی و نه بایستی...شرایط سخت و دشواری بود...در نهایت سه نفری پریدیم لای ذرتها...که صدای یا زهرای سید ذاکر
(محمد سخندان )همراه با ناله ی شدیدی  بلند شد...هر کدوممون با فاصله ی تقریبا 10 متر از دیگری خودمون رو پرت کردیم داخی ذرتها...چون تراکم ساقه های ذرت تو مزرعه زیاد بود...با تحرکمون سر ساقه ها که حالت خوشه ی گندم داره تو هوا تکون میخورد و موقعیتمون رو به دشمن لو میداد...دیدیم ناله ها و ذکر سید ذاکر بیشتر شد...با احتیاط خودمون رو بهش رسوندیم که در این فاصله و با تکون خوردن ساقه ها، گلوله های دشمن بعضا ساقه ها رو قطع میکرد و گاهی هم به اطرافمون برخورد میکرد...
خلاصه....سید ذاکر از همون فاصله گفت: 2 تا گلوله خوردم...یکی به دستم و یکی هم به کمرم، و تو همین فاصله ذکر یا زهرا از زبونش کنده نمیشد...با خواندن آیه ی مبارکه ی "وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون"با سینه خیز در حالی که سعی میکردیم ساقه ها تکون نخورن،خودمون رو بهش رسوندیم...در لحظه ی اول دیدم گلوله ای به روی شاهرگ مچ دست راستش خورده و خون با شدت میزنه بیرون، در نگاه بعدی متوجه خونریزی دست چپش شدیم، بعد از اینکه آستینش رو زدم بالا گلوله ی دیگه ای وسط ساعد و اونم روی رگ اصلی و خونریزی شدید....که فورا با شریان بند جلوی خونریزی رو خواستیم بگیریم که دیدیم تقریبا خونی براش نمونده و شدت خونریزی کم شده بود...و بعد بستن شریانهاش، متوجه خونریزی در ناحیه ی پهلو و پا و پشت شدیم...سینه خشاب رو باز کردیم....و دیدیم که 3 گلوله ی دیگه به بدن مطهرش اصابت کرده...به پشت و ران و پهلو....که فکر میکنم علت ذکر یا زهرا گفتن مکررش، دردی بود که در ناحیه ی پهلوش احساس میکرد و یاد بی بی دو عالم افتاده بود...و بعد چند دقیقه در آخرین روزهای ماه محرم به دعوت اربابش لبیک گفت و خودش رو به قافله رسوند..
و در اون شرایط وقتی دیدیم دو نفری کاری ازمون بر نمیاد و باید پسکر مطهرش رو بکشیم عقب، من که مشکل داشتم و همچنین پیکر مطهرش سنگین بود،کمک کردم و گذاشتم روی کول سید کرار،بعد از برداشتن سلاح و تجهیزات هر دو نفر، از تو مزرعه کشیدیم عقب و همیجور که ذرت ها تکون میخورد، تیربار میگرفت سمتمون...با هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم عقب و این مسیر طولانی حدود یک کیلومتر، حمل پیکر با سیدکرار بود...و از طریق بیسیم دو نفر کمکی برا انتقال خودشون رو رسوندن، تا 100 متری سنگر رسیدیم، و اونجا هم حدود نیم ساعت سر جالیز تو یه کانال آب زمینگیر بودیم، چون به محض سربلند کردن به سمتمون تیراندازی میشد....با بیسیم با بچه ها هماهنگ شد و آتیش سنگینی ریختن تا تونستیم خودمون رو بدون پیکر (سرعت عملمون رو کم میکرد و ممکن بود مجددا مشکل پیش بیاد و چون مطمئن بودیم که تو زمین خودمونه)بکشونیم تو سنگر...ساعت 10 صبح رفته بودیم و حالا حدود 3 عصر شده بود...و تا تاریکی هوا صبر کردیم و بعد پیکر مطهرش رو کشیدیم عقب....

سید نبود....ولی تو لشکر فاطمیون اسمش رو گذاشت سید ذاکر...بی بی دو عالم دستش رو گرفت و یکی از تیرها به پهلوش اصابت کرد و در لحظات آخر تنها ذکرش یا زهرا بود....روز جمعه...ساعت 12 ظهر...مثل حسن قاسمی و سید ابراهیم که اونام ظهر جمعه پرکشیدن...
بله ...اونروز 8 نفر بودیم....رمز عملیاتمون هم یا علی بن موسی الرضا بود...و یه بچه مشهد کربلایی شد...

به نقل از ابوعلی - همرزم شهید


قضیه شال عذاشو براتون بگم . این شالشو فقط محرم دور گردنش می انداخت . تا آخر بعد به من می گفت بشورم و میذاشت . کنار تا محرم سال بعد .

محرم 92 می خواست جمع کنه گفتم: هنوز نشستم . گفت: میخام همینطورى نگه دارم . منم قسم داد که ى وقت نشورم . و همونطور گذاشتم کنار . تا روز رفتنش شالشو از من خواست و با خودش برد . نمی دونم چى تو دلش می گذشت . فقط اینو میدونم . که شالشو برد تا روز وفات حضرت زینب تو سوریه استفاده کند . ولى دقیقا روز وفات حضرت تو مشهد پیکر قشنگش هم بستر خاک شد .


از کودکی دنیای او با هم‌سن و سال‌هایش فرق داشت. حتی لابه‌لای شیطنت‌های کودکانه‌اش یکجور هدف ِ منطقی پیدا می‌شد که هرکسی از آن سر درنمی‌آورد. مادرش می‌گوید خطرهای زیادی از سرش گذشت و سلامت ماند چون خدا او را برای خودش نگه داشته بود. «مسعود عسکری» شهید 25 ساله مدافع حرمی که به جای انتخاب رشته «الکترونیک» و «حقوق» به سراغ رشته «پرواز» رفت و همین رشته سکوی پرواز حقیقی ِ او شد. عشقش به اهل بیت(ع) از او یک مدافع واقعی ساخت تا بتواند به اندازه دست‌های خودش پرچم دفاع ازحریم آل‌الله را بالا نگهدارد. آخرین خواسته مادرش این بود که یکبار دیگر مسعود بیاید و رویش را ببیند. همین هم شد! فردایش پیکر مسعود برمی‌گردد. مادرش می‌گوید یک چشم نداشت اما چشم دیگرش باز بود. من همه حرف‌هایم را با همان یک چشم به مسعود زدم.

مادر با دوستان مسعود و هم سن و سالانش هم حرف‌های زیادی دارد. او خطاب به دوستان مسعود که گرداگردش با صدای بلند در از دست دادن دوستشان اشک می‌ریزند می‌گوید: «تا وقتی شما هستید ما هم سلامتیم. مدافع ولایت باشید. شما با آمریکا دست ندهید و گول نخورید. مثل کسانی نباشید که در ظاهر می‌گویند مقام معظم رهبری اینطور گفت اما برعکسش را عمل می‌کنند. شما اینطور عمل نکنید. آگاه باشید. مسعود من هم آگاه بود. مسعود من هم بیدار بود و گول حرف‌های قشنگشان را نمی‌خورد. راه مسعود را ادامه دهید و مثل سردار همدانی بمانید...»

مادر معتقد است خانواده‌اش فداییان زیادی برای رهبر دارد. او می‌گوید: «من یک خواسته‌ای هم دارم که اگر حضرت آقا را ببینم به او می‌گویم: اگر مسعود من فدایی شد من هم هستم دو فرزند دیگر هم دارم، پدر و مادر، خواهر و برادرهایم همه فدایی انقلاب و رهبرمان هستیم. شما فقط یک کلمه به ما بگویید. ما هستیم هرکس هم هرحرفی بزند ما قبول نمی‌کنیم به محض انتشار کلامی از سوی رهبر ما خودمان را فدا می‌کنیم حاضر نیستم سر سوزنی ناراحتی آقا را ببینم حاضرم جان همه اطرافیان و خودم را بدهم یک سر سوزن آقا ناراحت نباشند. فقط می‌خواهم نور ایشان به خانه‌مان بیاید.»

شهید مسعود عسکری متولد شهریور 1369 بود. او ابتدا در رشته الکترونیک و سپس حقوق را برای تحصیل انتخاب کرده بود اما هیچکدام نتوانست پاسخگوی شوق او به پرواز باشد. به همین دلیل پرواز را جایگزین تحصیلات کرد. شهید عسکری 21 آبان ماه سال جاری طی عملیات مستشاری در حلب سوریه به شهادت رسید. پیکرش 22 آبان ماه به کشور بازگشت و طی مراسم باشکوهی در 24 ابان ماه تشییع شده و در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

شهید مدافع حرم احمد قاسمی کرانی

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ق.ظ

بسیجی شهید، مهندس احمد قاسمی کرانی متولد 1369/02/02 فرزند دلاور از خطه فارسان شهرکرد می باشد. وی فارغ التحصیل مهندسی مکانیک سیالات دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهر مجلسی اصفهان بوده است.

شهید قاسمی از سال 1387 تا اوایل سال 1393 در رشته کارشناسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد مجلسی استان اصفهان مشغول به تحصیل بود و به مدت 4 سال مسئولیت نیروی انسانی بسیج حوزه دانشجویی شهید باکری در این دانشگاه را برعهده داشت.این شهید بزرگوار از نیروهای فعال و موثر در گروه اردوی جهادی ام ابیها (س) اصفهان بوده که در عرصه های فرهنگی و عمرانی در مناطق محروم فعالیت های گسترده ای انجام داده است...

این شهید ولایتی، از گروهان بیست تک‌آوری امام حسن مجتبی(ع) در 25 مهر ماه سال جاری به سوریه اعزام شد و در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری(س) در شهر حلب سوریه زخمی شد و پس از انتقال به بیمارستان بقیه‌الله تهران در تاریخ 16 آذر ماه به شهادت رسید.
مرگ همچون تمام چیزهای دیگر کیفیتی دارد و چه کیفیتی بالاتر از شهادت.
احمد جان، شهادتت مبارک