مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۹۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهیدی که هیچ چیز کم نداشت جز نوش شهد وصال/روایت کوتاه مادر شهید از شیر بیست‌وسه ساله سپاه قدس /حسین در پانزده سالگی جانباز شد و دو روز مانده به تولدش شهید

حسین از ۱۸ سالگی پاسدار شد. درست زمانی که سوریه وارد جنگ شد. همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودیم. خانواده ما همه مطلع هستند. ما می‌دانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آن‌ها بجنگیم. حسین هم از آن موقع‌ها هوای رفتن داشت. می‌دانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند وابستگی خودش را از بین ببرد. هر بار می‌خواستیم توجیهش کنیم، می‌گفت «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟»

گروه حماسه و مقاومت-رجانیوز: بسیار از مقام مادر گفتیم و خواندیم و نوشتیم. از صبوری و مهربانی‌اش، از نجابت دستان آسمانی‌اش، از همه محبت‌های بی‌منتش اما نگفتیم آن‌که عزیزکرده سال‌های جوانی‌اش را به مسلخ عشق می‌فرستد در دلش چه غوغایی است. مگر می‌شود جوان رعنا قامتت را، پاره‌جگرت را به میان آتش بفرستی، بی‌خیال روزگار را سپری کنی. مادر که باشی انگار تکه‌ای از وجودت را از دست می‌دهی، جوانت لحظه‌هایش را پیشت قد کشیده و حالا دیگر نمی‌توانی قد کشیدنش را ببینی، سخت است، اصلاً سختی‌هایش قابل‌بیان نیست، اما باوجود همه سختی‌ها و دوری‌ها و ندیدن‌ها مادر شهید است که به بقیه دلداری می‌دهد، محکم می‌ایستد و ایمان دارد به آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون» و این مادر شهید است که می‌گوید برای از دست دادن جگرگوشه‌ام گریه نکنید، پسر من که گریه ندارد خوشا به حالش و این مادر شهید است که می‌گوید به من برای شهید شدن پسرم تسلیت نگویید به من تبریک بگویید برای زیبا آسمانی شدن فرزندم؛ و این مادر شهید است که بعد از شهادت پسرش تازه او را بیشتر حس می‌کند، درک می‌کند و گویا پسرش تولدی دیگر پیداکرده است؛ و مادر شهید مدافع حرم حسین مغز غلامی هم یکی از همین شیر زنان این سرزمین است که پسرش را به میدان جهاد می‌فرستد، برای شهادتش گریه نمی‌کند و به همه می‌گوید به من برای شهادت پسرم تبریک بگویید نه تسلیت؛ و بسیار خوشحال است که پسرش این راه را انتخاب کرده است و یکی از فدائیان حضرت زینب (سلام‌الله) شده است؛ و امروز مادر شهید کوتاه و مختصر از زندگی حسین برای رجا نیوز می‌گوید:

مادر شهید:سر حسین آقا باردار بودم اما هیچ‌کس از این موضوع اطلاع نداشت. حتی نمی‌دانستیم جنسیت جنین چی هست. یک روز مادر همسرم تماس گرفت و گفت پسرشان یعنی عموی وسطی بچه‌ها خواب‌دیده خدا به داداشش (پدر حسین) پسری عطا کرده و اسمش را مختار گذاشته. دومین اعزام حسین به سوریه، وقتی بچه‌ها بی‌قراری مادرم را می‌دیدند، خواب عمویش را برایم یادآوری کرد. گفت «یادتونه نام حسین رو تو خواب عمو مختار گذاشته بودین؟ شاید حسین انتخاب‌شده خدا باشه برای انتقام خون اباعبدالله ولی تو این زمونه.» این حرف تأثیر زیادی روی من گذاشت و با خیال راحت‌تری حسین را راهی سوریه کردم، به امید اینکه پسرم جزو منتقمین حسین (ع) باشد.

هنگام اذان ظهر و صدای اشهد ان لا اله الا الله صدای حسین در درمانگاه امیدیه اهواز پیچید. روزهای اول فروردین سال 1373 خداوند بعد از 9 سال حسین را به ما هدیه داد. تک پسر شد و عزیزکرده کل خانواده. همسرم افسر ارشد نیروی هوایی ارتش است. هم‌اکنون باز‌نشسته شده است. آن زمان منتقل‌شده بودیم امیدیه و حسین هم در درمانگاه پایگاه شکاری به دنیا آمد.پدرش به دلیل بیم از دوندگی‌های شناسنامه‌ای و باواسطه یکی از اقوام، به دلیل اصالت همدانی داشتن، شناسنامه وی را از همدان گرفت و به همین دلیل تاریخ تولد سجلی وی ۱۵ فروردین و صادره از همدان ثبت‌شده است. حسین 15 ماهش بود که به همسرم انتقالی دادند و آمدیم تهران، پایگاه قصر فیروزه؛ و سال‌های پایانی خدمتش به بلوار فردوس آمدیم.

یک‌بار از ما پرسیدند برای تربیت حسین چه‌کاری انجام دادید. گفتم باور می‌کنید من حس می‌کنم حسین نتیجه تربیت ما نبود. حضرت زینب خودش حسین را برای چنین روزی تربیت کرد. به‌خصوص اینکه برایش چندین مرتبه اتفاق‌هایی افتاد که خدا او را دوباره به ما داد. یک‌بار سوار ماشین بود. پدرش می‌خواست دور بزند که در ماشین باز شد و حسین با صورت به زمین خورد. یک‌بار هم در گنج‌نامه همدان یخ‌های زیر پایش آب شد. حسین لیز خورد و می‌خواست به پایین پرت شود و انگار خدا دست حسین را نگهداشت تازنده بماند. چهارساله بود و از پسربچه درشت‌اندامی که در همسایگی‌مان بود کتک‌خورده بود. با گریه به خانه آمد و شکایت کرد که رامتین من را کتک زده.

خواهرش که ده سالی از او بزرگ‌تر بود با عصبانیت به او گفت «اگه یه بار دیگه کتک خوردی از کسی، گریه کردی اومدی، یه کتکم از دست من میخوری. مرد که بی عرضه نمیشه، حقتو باید بگیری، با بچه هام دعوا نکنی.» بعدازآن روز هرگز ندیدیم باکسی دعوا و کتک‌کاری کند. از کودکی برای شخصیت خود و دیگران به‌شدت اهمیت قائل بود. سه‌چهارساله بود که منزل یکی از اقوام مهمان بودیم. میزبان در پذیرایی بی‌دقتی کرد و برای حسین پیش‌دستی نگذاشت. تا آخر مهمانی هر بار به او هرچه تعارف کردم نخورد. به خانه که آمدیم علتش را پرسیدم و گفت که برای او بشقاب نداشته‌اند و به او برخورده است. اگرچه توجیه کردم که او را با من که مادرش هستم در نظر گرفته‌اند تا من هرچه می‌خواهم به او بدهم به خرجش نرفت. از آن به بعد هر بار مهمانی به خانه ما می‌آمد که حتی بچه بغلی و نوزاد هم داشت برایش بشقاب و پیش‌دستی می‌گذاشتیم. حسین این توصیه را کرده بود. بزرگ‌تر که شد، بچه‌های کوچک را خیلی تحویل می‌گرفت، مخصوصاً اگر ما میزبانشان بودیم. توضیح می‌داد که احساس شخصیت از بچگی در فرد شکل می‌گیرد و باید به بچه باشخصیت داد و احترام گذاشت تا بزرگ‌منش بار بیایند!

 ۵ ساله بود که پسرعموی بزرگ‌ترش که آن موقع حدوداً ۱۶ ساله بود به خانه ما آمد. در را باز کرد و خیلی مؤدبانه به او گفت «یه کم میشه صبر کنید؟» به سمت اتاق‌هایی که من و خواهرانش در آن بودیم آمد و به هر سه ما حضور پسرعمویش را اعلام کرد و گفت «حجاب کنید، مهمان نامحرم داریم.» 6 ساله بود. برای خرید بستنی به مغازه رفته بود. مغازه‌دار بجای بستنی عروسکی به او بستنی مگنوم داده بود که اختلاف قیمت ۳۰۰ تومانی داشت. به خانه که آمد متوجه شدیم و قبل اینکه بستنی را باز کند و بخورد او را به مغازه فرستادیم تا الباقی پول را به مغازه‌دار بدهد. مغازه‌دار وقتی متوجه امانت‌داری حسین شده بود به او گفته بود «چه شیری خوردی تو بچه جون؟ اغلب ماد را بی‌اهمیت یا اگر پول میدن به بچه که بیاره، بچه هه میپیچونه برمیداره برا خودش.» از آن روزبه بعد مغازه‌دار با او رفیق شده بود. در مراسم تشییعش بلند می‌گفت «اگر این بچه به این درجه رسید، برا این بود که ذره المثقال حرام تو اعضا و جوارحش نداشت.» مداحی کردن را هم دوست داشت. شعرهای مذهبی را با کمک پدر و خواهرهایش حفظ می‌کرد تا در هیئت بخواند. یادم می‌آید یک سال در محرم و شب حضرت علی‌اصغر شعر زیبایی خواند که اتفاق جالبی بود. از همان بچگی با این چیزها کیف می‌کرد. در اتاقش را می‌بست و برای خودش می‌خواند یا به مسجد می‌رفت تا مکبر نماز جماعت باشد.

معلم دبستان حسین بعد از مراسم تشییع آمد و گفت یک‌بار در همان دوران ابتدایی داشت قرآن را تلاوت می‌کرد. از بس زیبا خواند آمدم دستم را روی شانه‌هایش بگذارم، دیدم این بچه حیا می‌کند و عقب‌عقب می‌رود. از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. دربازی‌هایش چند بالش روی‌هم می‌گذاشت و برای خودش سنگر درست می‌کرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش می‌گرفت و تیراندازی می‌کرد. یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود. بااینکه رشته خوبی‌ هم در دانشگاه قبول شد اما چون می‌خواست پاسدار شود نرفت. درنهایت دانشگاه امام حسین (ع) امتحان داد و قبول شد.

حسین دوره‌های تحصیلی‌اش را در غرب تهران و محدوده بلوار فردوس گذراند. در دوران دبیرستانش دو سال به‌طور غیررسمی در حوزه آیت‌الله مجتهدی و پای درس خود ایشان تلمذ کرد. حسین ۱۳ سال در مسجد قمر بنی‌هاشم (ع) فعالیت کرد؛ و در سال‌های اخیر در عرصه فرهنگی بسیار تلاش کرد. از سال ۹۱ تمرکز خود را به‌صورت جدی برای راه‌اندازی و تحکیم هیئت نوجوانان منتظران المهدی قرارداد. در این زمینه بسیار با اخلاص و موفق فعالیت می‌کرد. در مداحی و ذکر امام حسین بسیار با دقت، با اخلاص و با علم رفتار می‌کرد و معتقد بودند به شأن دستگاه به‌هیچ‌وجه نباید خدشه‌ای وارد شود. تا چند ماه مبلغ قابل‌توجهی از حقوق ماهیانه خود را خرج این هیئت می‌کرد. به‌شدت مهربان و بامحبت بود. نسبت به امربه‌معروف و نهی از منکر حساس بود. شیوه‌اش هم شیوه‌ی محبت و رفاقت بود و از این طریق سبک اخلاق اسلامی و معارف اهل‌بیت را ترویج می‌داد.

فتنه ۸۸ و دیدن گریه‌های سید مظلوم امام خامنه‌ای، حسین را که تنها ۱۵ سال داشت جذب بسیج کرد و در درگیری با عناصر فتنه در همان سال از ناحیه کتف آسیب دید که هرگز قابل‌درمان نبود. وی پس‌ازآن مسئول حلقه صالحین بسیج شد و به اذعان اهالی محله، تأثیر شگفت‌انگیزی روی جوانان داشت. از جذب جوانان منحرف تا جلوگیری از اقدام به خودکشی دوستان.

حسین یک عموی شهید دارد که همسرم همیشه از خاطراتش برای او می‌گفت. اینکه علاوه بر برادر، رفیق خوبی برایش بود. این جمله حسین را تشویق می‌کرد که کاش بتواند جای عمو را برای پدرش پُر کند، از بچگی دوست داشت کارهای سخت و سنگین انجام دهد؛ مثلاً از بلند کردن بارهای سنگین خوشش می‌آمد. همه سعی‌اش را می‌کرد که بلندش کند. برای همین وقتی همسرم از خاطرات با سرداران جنگ و رفاقتش با برادر شهیدش می‌گفت باعلاقه گوش می‌داد. یک‌بار به پدرش گفت «بابا من سعی می‌کنم مثل عمو برائت رفیق خوبی باشم.» این اواخرازپدرش پرسید «بابا من مثل برادرت شده‌ام؟» گفت «حالا خیلی مانده.» اما توانسته بود.

حسین از ۱۸ سالگی پاسدار شد. درست زمانی که سوریه وارد جنگ شد. همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودیم. خانواده ما همه مطلع هستند. ما می‌دانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آن‌ها بجنگیم. حسین هم از آن موقع‌ها هوای رفتن داشت. می‌دانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند وابستگی خودش را از بین ببرد. هر بار می‌خواستیم توجیهش کنیم، می‌گفت «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟» حسین تک پسر ما بود.

تمام اراده ما این بود حسین در سلامت باشد. حتی می‌خواستیم گشت‌های شبانه بسیج را نرود. اگر می‌توانستیم برای حفاظتش از رفت‌وآمد در مدرسه و کوچه هم منع می‌کردیم. تلاش کردیم حسین ازدواج کند، اما هر بار به‌نوعی طفره می‌رفت. گاهی حسین از برخورد ما راضی نبود. ما خیلی دوستش داشتیم. حتی هر دفعه که وارد خانه می‌شد پدرش از جایش بلند می‌شد؛ اما او این کار را دوست نداشت و می‌خواست این وابستگی روحی را کم کند. ما همیشه دنبال این بودیم که بدانیم حسین چه غذایی دوست دارد تا برایش درست کنیم. یا چه چیزی نیاز دارد برایش فراهم کنیم، اما حسین هیچ‌وقت چیزی بروز نمی‌داد. دفعه آخر هم باکسی خداحافظی نکرد. چون یکی از اقوام حال روبه‌راهی نداشت و می‌گفت «اگر بفهمد، حالش بد می‌شود.» حتی دوست نداشت تا فرودگاه با او برویم. وقتی در حال رفتن بود روی پاگرد ایستاد و برگشت سمت من گفت «مادر تو را به خدا گریه نکن!» دل‌شوره عجیبی داشتم. حس می‌کردم حسین خیلی نورانی شده است. حسین سه بار برای مأموریت به سوریه رفت. رفقای حسین می‌گویند او همیشه می‌گفت: «تا سه نشه بازی نشه.» برای همین بار سوم برای همه ما پر از اضطراب بود

یک روز قبل از اینکه برود سوریه رفت گمرک برای خودش کوله‌پشتی و لباس نظامی خرید. بهش گفتیم مگر آنجا به شما این چیزها را نمی‌دهند؟ گفت «آنجا می‌دهند ولی من که توانایی مالی دارم خودم میخرم وسایل آنجا را استفاده نکنم.» حدود ۲۰۰ هزار تومان از پولش هم دستکش خرید و همه را با خودش برد تا به رزمنده‌ها بدهد.

هر وقت حسین به سوریه می‌رفت دست به دامن یک شهید می‌شدم بار اول متوسل به شهید آقامحمودرضا بیضایی شدم که حسین سالم بیاید. بار دوم متوسل به شهید آقا جواد الله کرم شدم و حسین سالم بیاید و نذرم در هر بار ادا می‌کردم. بار آخر شهید سجاد زبرجدی را انتخاب کردم که حسین سالم برگرده شله‌زرد بپزم و به نیت ایشان پخش‌کنم. چند شب قبل از شهادت حسین خواب دیدم شهید سجاد زبرجدی در عالم رؤیا به من گفت «نذرت قبول‌شده ادا کن.» نذر من قبول نشد چون حسین از من مستجاب‌الدعوه‌تر بود؛ و شهید سجاد زبرجدی در اصل بشارت شهادت حسین رو داده بود.

دفعه اولی که حسین به سوریه رفت خیلی برای ما سخت گذشت، نه‌تنها روزشماری می‌کردیم برای بازگشتش بلکه ثانیه‌ها را هم می‌شمردیم تا برگردد. یک روز تماس گرفت و گفت «سه‌شنبه‌شب برمی‌گردد، بی‌نهایت خوشحال شدیم.» از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی با یک سبد گل بزرگ منتظر برگشت ایشان بودیم که تقریباً برای ساعت سه هواپیمایش روی زمین نشست. تمام مدت پشت شیشه‌های سالن پرواز قرآن میخوندیم و ذکر می‌گفتیم تا از روی پله‌ها دیدیمش. شاد و خوشحال به سمتش رفتیم تا از گیت بیرون آمد تا ما را با آن سبد گل بزرگ دید باغم بزرگی که در چشماش و صداش نمایان بود گفت «تورو خدا برید آن‌طرف و گل را مخفی کنید.» ماهم اطاعت کردیم و خودمان را از گیت دور کردیم وقتی آمد بیرون و از او علت را جویا شدیم باحال عجیبی گفت «تو این پرواز چند تا شهید آوردیم، تازه خیلی از ابدان شهدا در منطقه جاموند، می‌ترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته‌گل‌ها رو ببینه و آه بکشه.» تمام راه برگشت از فرودگاه را با چشم اشک‌بار طی کردیم تا رسیدیم به منزل. تا نماز صبح نشست و از خاطرات تلخ حلب گفت و ما گریه کردیم. به خاطر همین اتفاقات بار دوم که از سوریه برگشت بی‌خبر آمد.

هم‌رزمش می‌گفت «دفعه دوم که رفته بود سوریه یک ترکش در دستش خورده بود. همه طبق معمول تو این فکر بودن که الآن حسین با یک ماشین برمی‌گردد عقب که به دستش رسیدگی کند و خون ازش نرود. ولی دیدیم خیلی آرام و بدون هیچ ترسی و بدون اینکه درد را در چهره‌اش نشان بدهد رفت یک‌گوشه نشست و شروع کرد به بیرون آوردن ترکش با ناخن‌گیر! می‌گفت نمی‌توانم برم عقب کار روی زمینه. بعد هم خودش دستش را پانسمان کرد و بلند شد. چون فرمانده بود تمام تلاشش را می‌کرد که حتی یک‌ذره هم احساس درد و ضعف در چهره‌اش معلوم نباشد و روحیه بقیه تضعیف نشود.»

بعد از رفتن کارم این شده بود که مدام کانال‌های خبری مدافعان حرم را چک کنم و ببینم چه خبر است. هیچ‌وقت به خودم اجازه نمی‌دادم حتی لحظه‌ای فکر کنم که من زنده باشم و حسینم زنده نباشد. بااین‌حال هر شب خواب تشییع‌جنازه عظیمی را می‌دیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هر شب تکرار می‌شد. تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بورس» معرفی کرد. او لباس‌های حسین را برایم آورده بود. بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خانطومان است. آن‌قدر استرس داشتم که شب‌ها گوشی موبایل را روی قلبم می‌گذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال باهم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام می‌گفت نگران نباش؛ اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانال‌های تلگرامی خواندم. در درگیری حماه، حسین که تنها دو روزبه تولدش مانده بود به آسمان‌ها پر کشید و به آرزوی دیرینه‌اش رسید. سه تیر به چشم راست، گونه راست و همان کتفی خورده شد که در فتنه مصدوم شده و او را به شهادت رساند. به دلیل موقعیت بد حضور او در سنگلاخ، دندان‌ها و استخوان پایش نیز هنگام سقوط به زمین شکسته و پیکر او چندساعتی تا برگشت به نیروهای خودی بر زمین‌مانده بود. هدیه خداوند در هشتم فروردین‌ماه به خاک سپرده شد و در جوار دوستان شیر مردش در قطعه ۵۰ بهشت‌زهرای تهران آرام گرفت.

شهید حسن رضا رستگاری 2

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۶ ب.ظ

«‌‌‌بسم رب الشهداء و الصدیقین»


 متولد سال۱۳۷۴ در افغانستان، او کودکی بود که در هیئت های امام حسین (علیه السلام)‌‌‌ رشد یافته و مداحی و روضه را از همانجا آموخته بود.

 در جوانی طبق سنت پیامبر (‌‌‌صلی الله علیه و آله)‌‌‌ ازدواج کرد

که ثمره این ازدواج یک دختر می باشد

 در بهمن ۱۳۹۳ از همسر و فرزندش گذشت تا راهیِ میدان جهاد شود و از حریم اهل بیت(علیهم السلام) دفاع کند

 به مادرش قول زیارت امام حسین(‌‌‌علیه السلام)‌‌‌ در اربعین را داده بود

اما قبل از موعدِ قرار، حین دفاع از عقیله بنی هاشم در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید.

 نامش ماندگار و راهش پایدار باد!

http://llink.ir/702m

گروه فرهنگی سرداران بی مرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

تولدت مبارڪ فرمانده

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۲ ب.ظ


زمین همچون قفس مےماند براے عده اے

بعضے هـا آفریـده مے شونـد برای پــرواز...

تولدت مبارڪ فرمانده

اربعین شهید مرتضی حسین پور مصادف با سالروز تولدش

 @Agamahmoodreza

سربازان کوچک امام زمان عج

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۰ ب.ظ


سربازان کوچک امام زمان عج

نازدانه های شهید صحرایی در مراسم شیرخوارگان حسینی

 @shahidsahrai

پدر شهید رسول خلیلی:

«اساس و شاکلهٔ شخصیت رسول، از جبهه و دفاع مقدس شکل گرفته بود.

...رسول دوران کودکی ‌اش را در مناطق جنگی و پشت جبهه‌ها گذرانده بود.

حتی گاهی رسول پا به ‌پای من می ‌آمد و تا آنجا که می ‌توانستم او را تا نزدیکی جبهه‌ها می ‌بردم.

در حیاط خانه با خاک و گل، تانک و اسلحه و سرباز درست می ‌کرد.

بعدها من رسول را با خودم به راهیان نور می ‌بردم...»

@jamondegan


سال ها بود مشکلی در زندگی ام وجود داشت، که به هیچ راه حلی برای اون نرسیده بودم، این موضوع استرس و اضطراب فراوانی برای من درست کرده بود.

از این ور و اونور، شنیده بودم که متوسل شدن به شهدا باعث میشه که توی زندگی آدم کارگشا باشن، اما بنده توجهی نمی کردم.

در حالی که من به شدت ابوعلی رو دوست داشتم و خوب یادمه یک سال پیش در روز شهادت ایشون من چطور با شنیدن خبر شهادتش تو خیابون سرم گیج رفت و به کمک برادرم رسیدم خونه.

تو خصوصی گفت و گوی تلگرام هم قول شفاعت اون دنیا رو در صورت شهادت ازشون گرفته بودم و به این هم می بالم.

اما روز یک شنبه که داشتم ساعت شش صبح بعد از خوندن نماز صبح شیراز رو به سمت محل کارم ترک می کردم، تو دل خودم از شهید و رفیقم ابوعلی خواستم که تو حل اون مشکل بهم کمک کنه

ظهر همان روز که شیفت اول کاریم تموم شد، پیامکی برام اومد، که طبق اون به طور معجزه آسایی مشکل چند ساله من به نحو مبارکی حل شده بود.

مدت ها بود این چنین خوشحال نشده بودم اما مهمتر از همه این بود که یاد گرفتم، رفیق شهید، و اونایی که شما رو به خدا و اولیا خدا وصل کنه شایسته رفاقت هستند.

‏ @labbaykeyazeinab


بسم رب الشهداء و الصدیقین

بسیار "صبور" و "مهربان" بود، حتی اگر کسی برخورد بد و تندی با او می کرد در پاسخش فقط سکوت می نمود و سرش را به زیر می انداخت.

تأکید می کرد ناسزا نگوییم.

می گفت: "ناسزا نباید بر زبان مسلمان جاری بشود". خیلی از این کار بدش می آمد. حتی در حق دشمن تکفیری هم دعا می کرد و به آنها ناسزا نمی گفت. دعا می کرد اگر اهل هدایت هستند خداوند راه را برایشان باز کند.

 @labbaykeyazeinab

وفاى به عهد" ..

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۰۸ ب.ظ


شهید مدافع حرم حمیدرضا دایى تقى؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

نیکوترین جلوه صداقت، وفا کردن به عهد است. یکی از زیباترین جلوه های صداقت افراد، پایبندی به قول و قرارهایی است که می دهند. میزان صداقت افراد را هم با قول و قرارهایشان باید سنجید. 

با کمک اعضای پایگاهش، هیئتی به نام مدافعان حرم ترتیب داد. همیشه به دوستان هم سفارش می کرد که رأس ساعت هفت برای برپایی هیئت سر قرار حاضر شوند. قرار شد دوشنبه پیکرش به ایران بازگردد که همین طور تأخیر پیش می آمد و دل ها همه بی قرار دیدنش بود.

آخرین وعده ای که دادند روز چهارشنبه شد. بدن مطهرش را مستقیم از فرودگاه به محله آوردند. اول اطشاران و بعد خانه پدری و بعد هم مسجدالمهدی (عج). حمیدرضا رأس ساعت هفت در مسجد حضور داشت. مثل چهارشنبه هر هفته! هیئتی که یادگار حمیدرضا بود و علاقه اش را به هیئتش نشان داد.

 @labbaykeyazeinab

جای پدرش خالی...

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۵۱ ب.ظ


آقا محمد فرزند شهید مدافع حرم فرهاد خوشه بر روز جشن شکوفه‌ها به مدرسه رفت.  جای پدرش خالی... 

@jamondegan

سالروز تولد دو شهید مدافع حرم

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۶ ب.ظ

یادمان باشد که ما خون داده ایم

یک بیابان مرد مجنون داده ایم

یادمان باشد پیام آفتاب 

دست نا اهلان نیافتد انقلاب

30 شهریور سالروز تولد شهید مدافع حرم بهرام مهرداد گرامی باد


گرچه تولد اصلی تو 

شهادت است

که مردان خدا 

با شهادت زنده می شوند..

 ۳۰ شهریورسالروززمینی شدنت گرامی باد.

شهیدجاویدالاثر فدایی حضرت زینب(س)علی آقایی

 @jamondegan

روایتى از شهید مدافع حرم حاج رضا فرزانه

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۲۱ ب.ظ


بسم رب الشهداء و الصدیقین

"ما مدّعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند؛ (بخش سى و چهارم)، امانتدارى" ...

یک روز قبل از عملیات آزادسازی نبل والزهراء جهت بازدید از مناطق آزاد شده همراه سردار غیور حاج رضا و برادر عزیزم آقا ... راهى منطقه شدیم که، من پشت فرمون ماشین بودم و حاجی بغل دستم نشسته بود. با توجه به اینکه من با سرعت بالایی رانندگی می کردم چندین بار حاجی به آرامی درخواست کرد با سرعت کمتری ادامه دهم. به محض اینکه حواس ایشون پرت می شد مجدد سرعت را افزایش می دادم. تا اینکه ایشون بالاخره از کوره در رفت و گفت نگه دار، آقا ... رانندگی کنه که من قبول نکردم.

ایشون شروع کردن به نصیحت کردن و توضیح اینکه این وسایل و امکانات از "بیت المال" و "امانت" در دست ماست و باید بیشتر از جانمان از آنها حفظ و حراست کنیم.

در یک کلام شهید بزرگوار با دقت و وسواس خاصی از بیت المال حفظ و حراست می کرد و همیشه منش و ساده زیستی حضرت آقا را به من که کمی شیطنت می کردم گوشزد می نمود.

 @labbaykeyazeinab

روایتى از شهید مدافع حرم محمدحسین محسنى؛

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۱۹ ب.ظ




بسم رب الشهداء و الصدیقین

"ما مدّعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند؛ (بخش سى و هفتم)، خدمت به خلق خدا" ...

از خصوصیات بارز شهید، رسیدگی به نزدیکان و اقوام بود و اگر کسی مشکلی داشت نهایت سعی و تلاش خودش رو می کرد تا اون مشکل حل بشه.

چند ماه قبل از شهادتش، در هیئت عزاداری اباعبدالله [علیه السلام] بودم که، محمدحسین وسط مراسم چندبار به گوشیم زنگ زده بود و متوجه نشده بودم. از هیئت که بیرون اومدم بهش تماس گرفتم. خیلی بهم ریخته بود و ناراحت، گفت برای یکی از نزدیکانش مشکل مالی به وجود آمده و نیاز به چند میلیون پول داره. به هر دری زده بود و از دوست و آشنا هر مقداری که مقدور بود قرض کرده بود و مقداری هنوز کم بود. منم متأسفانه شرایط مساعدی نداشتم که پول بهش قرض بدم و شرمنده اش شدم ...

یکی دو روز بعد که باهاش تماس داشتم. گفت الحمدلله پول رو جور کرده و اون بنده خدا رو از گرفتاری بزرگی نجات داده ...

با خودم گفتم ما کجا و اینا کجا!

همه زندگیش رو گذاشته که مشکل یک نفر حل بشه و با همه سعی و تلاشش به خلق خدا خدمت کرده.

فهمیدم همینه که خیلی از مجاهدان و شهدا، از قبل شهادت به این مقام و مقام ایثار و ... دست پیدا می کنند.

با خدمت به خلق، خودگذشتگی، زحمت، فداکاری و ...

 @labbaykeyazeinab

💠همرزم شهید سید سجاد حسینی:

اینکه شهدا از زمان شهادتشون خبر دارند،صحبتی است که حتی هر اهل دلی هم شاید نتواند آن را به خوبی درک کند.

من زودتر از سید سجاد به سوریه رفته بودم و سعادت بودن در کنار سید نصیب من نیز شد.روزی دیدم سید سجاد مشغول محکم کردن ساک ها و وسایلش هست.

لبخند معنی داری به او زدم و گفتم:من 50روز است که اینجا هستم و به فکر برگشتن نیفتادم.شما که فقط 20روز است،اینجایی ساکهایت را اینطور محکم میبندی؟!

سید سجاد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت:من فردا شب در چنین ساعتی در دنیا نیستم.

این جمله ی سید سجاد من را بسیار به فکر فرو برد و از حرفش تعجب کردم.و بعد از آن هم به من گفت:

لطفا ساکهایم را به دست خانواده ام برسان.درست در عملیات شب بعد سید از پیش ما رفت و ساکهایی که باید برایش برمیگرداندم....

به این فکر میکردم که شهدا چه مسیری را میروند که به این سطح از آگاهی میرسند؟!!

@Agamahmoodreza

سیندرلاى بابا مرتضى"

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۰۹ ب.ظ

سیندرلاى بابا مرتضى"، گفت‌وگو با نفیسه، دختر یکی‌یکدانه شهید مدافع حرم، مرتضی عطایی؛

نویسنده: زهرا عابدى

منبع: ماهنامه_فکه ١٧٢

اشاره: نفیسه مثل همه دخترکان، بابایی‌ست. دلش برای بابامرتضی همیشه تنگ است، اما گریه نمی‌کند. بعد از شهادت پدرش، عمق حرف‌های او را بهتر می‌فهمد. نفیسه 16 سال بیش‌تر ندارد، اما این روزها تنها آرزویش این است که یک‌بار دیگر بابامرتضی را ببیند و به او بگوید که دیگر با سوریه رفتن‌های او مشکلی ندارد، بگوید که دلش راضی است، که بگوید هدف او را می‌فهمد و می‌ستاید.

نفیسه از پدرش که حرف می‌زند، قند در دلم آب می‌شود. یادش نمی‌آید بابامرتضی دعوایش کرده باشد یا حتی با خواسته‌هایش مخالفتی کرده باشد. هرچه از او به خاطر دارد، خنده و بازی و شوخی و هیجان است و صدایی که او را «سیندرلای بابا» صدا می‌زد.

اگر بخواهم به دورترها فکر کنم، یاد کربلا می‌افتم و روزهایی که همراه بابا و کلی از فامیل در عراق می‌گذراندیم. یاد کاظمین می‌افتم و شب‌هایی که پر بود از شادی و خوشی. بابا عربی‌اش خوب بود. هر از گاهی اتوبوس می‌گرفت و پاسپورت‌ها را جمع می‌کرد و همگی راهی کربلا می‌شدیم. سالی که به سن تکلیف می‌رسیدم، تاریخ قمری تولدم افتاده بود درست شبی که می‌رسیدیم کاظمین. مامان و بابا از مشهد برایم بسته‌های شکلات آماده کرده بودند و در آن‌ها کاغذهای رنگی گذاشته بودند و رویش یک حدیث نوشته بودند و زیرش هم نوشته بودند «جشن تکلیف نفیسه‌جون».

 برای خواندن متن کامل به لینک زیر بروید

http://www.jannatefakkeh.com/component/content/article?layout=edit&id=3395

 @labbaykeyazeinab


همسر شهید: محمدجواد به‌قدری خجالتی بود که در روز خواستگاری صورتش را پشت گل پنهان کرده بود/ «حسین» که به دنیا آمد هوایی شد و به سوریه رفت

در لحظه‌ای که صدای انفجار براثر اصابت موشک یا خمپاره دشمن بر گوشم طنین‌افکن شد ناگهان به مدت 20 ثانیه خود را در آسمان مشاهده کردم و از بالا به بدن خود نگاه کردم و فهمیدم به شهادت رسیده‌ام که ناگهان به یاد همسر و فرزندانم افتادم. به‌محض خطور این فکر در من به ناگاه از آسمان در کنار پیکر خود نزول کردم و دوباره درون پیکرم وارد شدم و دوستانم را صدا زدم.

زندگی شهید: محمدجواد قربانی در اولین روز فروردین سال 1362 متولد شد. مادر کودک را در آغوش گرفت و یا امام رضایی زیر لب گفت. بعد لبخندی زد و هم‌زمان که به نوزادش شیر می‌داد، در خاطرات خوبش فرورفت. سال قبلش بود که به زیارت امام رضا(ع) رفته بودند. وقتی وارد حرم شده بود، دلش لرزیده بود و امام رضا(ع) را به جوانش قسم داده بود که پسری به آنها عطا کند و به همان خاطر بود که نوزاد را محمدجواد نامیده بودند.

محمدجواد خیلی زودتر از سن شرعی تکلیفات دینی را انجام داد و به نماز ایستادنش اشک شوق در چشمان مادر می‌آورد. محمدجواد هم‌زمان که فرزند صالحی برای خانواده بود، دانش‌آموز کوشا و منظمی هم برای مدرسه بود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان فتح حاجی‌آباد گذراند و سپس تحصیلات مقطع راهنمایی را در مدرسه فتح حاجی‌آباد و دبیرستان خود را در نواب صفوی شاهین‌شهر ادامه داد. وی به دلیل کمی درآمد خانواده تابستان‌ها کار می‌کرد و اوقات فراغت خود را با کار کردن می‌گذراند.

همسر شهید: با خانواده‌ام به زیارت حضرت زینب(س) رفته بودیم. روبروی گنبد حضرت زینب(س) ایستادم و شروع به درددل با بی‌بی کردم از خدا خواستم همسری به من بدهد که انتخاب خودت باشد. محمدجواد دوست عمویم بود و زیاد باهم رفت‌وآمد داشتند؛ در شب عروسی عمویم، محمدجواد مرا دید بود. روز بعد مادرش را برای خواستگاری فرستاد. اولین برخورد ما شب خواستگاری بود. محمدجواد به‌قدری خجالتی بود که صورتش را پشت گل خواستگاری پنهان کرده بود.

روزهای خوش عقد می‌گذشت؛ که روزی محمدجواد خبر استخدامش در سپاه را در سال 1386 به ما داد. همه می‌دانستیم که این شغل آسانی نیست، اما تقدیر خدا دیگرگونه بود و نذر کرده امام رضا(ع) باید الهی خدمت می‌کرد

کم‌کم به عروسی نزدیک می‌شدیم و همه در شورونشاط این مراسم بودیم. مولودی‌خوان آورد که خیلی‌ها ناراحت شده و خیلی‌ها هم به عروسی نیامدند؛ به همه تأکید کرد که ترقه‌بازی نکنند تا باعث آزار و اذیت همسایه‌ها نشوند. بعد عروسی یکی از همسایه‌های مسن پیش همسرم آمد و گفت «خیلی دعایت کردم. خدا خیرت دهد که نگذاشتی ترقه‌بازی کنند. ان شااءلله هرچه از خدا می‌خواهی به تو بدهد.»

همسرم خیلی خانواده‌دوست بود و علاقه‌اش را به‌راحتی ابراز می‌کرد؛ وقتی فهمید فرزند اولش دختر است خیلی خوشحال شد و به دلیل علاقه به اسم حضرت زینب(س) از دوران مجردی می‌خواست اسم دخترمان را زینب بگذارد، من دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد؛ برای حرف من احترام قائل بود، به همین دلیل گفت هر دو اسم را نوشته و می‌گذاریم زیر قرآن؛ هرکدام درآمد اسم می‌شود همان. اسم زینب، درآمد!

روزهای زندگی مشترک یکی پس از دیگری می‌گذشتند. در کنار هم رسیدگی به کارهای خانواده همواره عبادت کردن و کمک به مردم نیازمند را مدنظر داشتیم. زینب کوچک‌مان پنج‌ساله بود و جان محمدجواد به او بسته بود. در همین روزهای خوش بود که فهمیدیم خدا هدیه‌ دیگری برای‌مان در نظر گرفته و نام فرند دوم‌مان را حسین گذاشتیم. خوشبختی‌مان دیگر تکمیل بود و هیچ‌چیز از زندگی نمی‌خواستیم.

مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت‌المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک‌بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع‌کردن بچه‌ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می‌گفت این حضور باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شود.

در طی مدتی که در لشکر هشت نجف خدمت می‌کردند در دوره‌ها، مانورها و رزمایش‌های متعدد شرکت کردند و برای حفاظت از انقلاب اسلامی و دفاع از ارزش‌های انقلاب اسلامی و اطاعت از فرمان‌ها فرماندهی معظم کل قوا حضرت آیه‌الله امام خامنه‌ای (حفظه الله) و دفاع از میهن اسلامی و مبارزه با تروریست و مزدوران استکباری به مأموریت‌های مختلفی نیز به‌صورت داوطلبانه اعزام شدند. ازجمله: مأموریت در شمال غرب و مبارزه با گروه پژاک، مأموریت به زاهدان و شهرهای اطراف و…

هنوز مدت زیادی از تولد حسین نگذشته بود که خبرهای تازه‌ای در خانه‌مان پیچید. همه در بهت این تصمیم بزرگ مانده بودند؛ اما من و همسرم مصمم به انجام این تصمیم بودیم و انگار زمان سپاسگزاری از هدیه خدا رسیده بود

برای پدری چون محمدجواد گذشتن از من و بچه‌ها سخت‌ترین کار دنیا بود، اما چیزی در درونش به‌هم‌ریخته بود و انگار زمان عمل بود. باید می‌رفت تا به وعده‌هایی که در مناجات داده بود عمل می‌کرد و من علی‌رغم تمام سختی‌ها مشوقش بودم و در دلم می‌گذشت «و کفی الله المومنین القتال و کانَ اللهُ قویاً عزیزاً»

محمدجواد یک‌بار سال ۹۲، 40 روز به سوریه رفته و اوضاع آنجا را دیده بود. یکی از هم‌رزمانش از اعزام اول محمدجواد که وارد سوریه شدند را این‌گونه برایم تعریف کرد:

«وقتی هواپیما نشست به محل استقرار منتقل شدیم، تازه همه فهمیدیم که در سوریه چه خبر است. دیگر از آن کشور آباد نشانی نبود و خرابه‌ای بیش نمانده بود. محمدجواد که عمری به مطالعه زندگی شهدا و خواندن تاریخ دفاع مقدس گذرانده بود، تازه حس می‌کرد که فضای آن زمان چگونه بوده است و می‌توانست حالا از نزدیک جنگ را لمس کند.

روزها به مبارزه و جنگ می‌گذشت و محمدجواد می‌دید که دوباره دوران بابایی‌ها و همت‌ها زنده شده‌اند و اینجا همان خرمشهر و شلمچه است. رشادت و شجاعت خود محمدجواد هم خیلی زود در بین رزمندگان ثابت شد.

ما در کنار هم روزهای سخت را در مقابل نیروهای تکفیری و تروریستی می‌گذراندیم. باکسانی مواجه می‌شدیم که دیگران حتی از دیدن تصویرشان وحشت می‌کنند و می‌دیدیم که چطور هم‌زمان و دوستان عزیزمان یکی‌یکی پرپر می‌شوند و همه به‌خوبی می‌دانستیم روزی هم نوبت ما خواهد رسید.

محمدجواد هم مانند خیلی از رزمندگانی که آمده بودند عاشق شهادت بود و اصلاً به جستجوی شهادت تا به اینجا آمده بود. دعای قنوتش شهادت بود و فقط همین یک آرزو را در دنیا داشت.

روح‌الله کافی‌زاده از دوستان صمیمی محمدجواد در عملیاتی به شهادت رسیده بود و حالا این محمدجواد بود که باید وسایل روح‌الله را به شهرشان بازمی‌گرداند و به خانواده صمیمی‌ترین دوستش تسلیت می‌گفت. می‌توانست درک کند که در زمان دفاع مقدس چقدر برای کسانی که دوستان‌شان شهید می‌شدند سخت بوده که خبر شهادت ببرند. حالا همه‌چیز را لمس می‌کرد و لحظه‌به‌لحظه خودش را به‌جای آنان می‌گذاشت.»

زمزمه رفتن دوباره محمدجواد در خانه شروع شد. همه می‌دانستیم که هیچ تضمینی به بازگشت محمدجواد نیست، اما خود محمدجواد هوایی بود و می‌خواست دوباره به جنگ بازگردد و باکی از اینکه برنگردد نداشت.

محمدجواد تک پسر بود و اگر می‌خواست می‌توانست نرود، اما او بی‌تاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملاً راضی بودم، اما نمی‌خواست به‌جز من، به کس دیگری بگوید که می‌خواهد سوریه برود، ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت.

وقتی می‌خواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمی‌گردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یک‌شب گفت «بیا بشین باهم حرف بزنیم.» دلم لرزید و گفتم «می‌خواهی مأموریت بروی؟ و حتماً می‌خواهی سوریه بروی؟» خندید و گفت «آفرین عزیزم.» گفتم «من هم که نمی‌توانم و نمی‌خواهم مانع رفتنت شوم.» که در جواب گفت «به تو افتخار می‌کنم.»

زینب که بیشتر به پدرش وابسته بود بی‌قراری می‌کرد و محمدجواد دائم دختر کوچک‌مان را می‌بوسید. قبل از رفتن زینب از پدر قول گرفت که موقع برگشت عروسکی برایش بیاورد.

همه از بازگشت محمدجواد در دل غصه‌دار بودیم، اما هیچ‌کس چون من دل‌نگران این رفتن نبود. خاطرات خوب زندگی مشترک‌مان و مهربانی‌های محمدجواد را که به یاد می‌آوردم اشک در چشمانش می‌نشست، اما می‌دانستم که همسرم عاشق شهادت است و نمی‌خواستم او را از رسیدن به آرزویش محروم کنم.

روزها به‌سرعت می‌گذشت و کم‌کم باید از عزیزترین‌مان دل می‌کندیم. محمدجواد خوشحال به نظر می‌رسید و به بقیه می‌گفت «از همین حالا مرا شهید محمدجواد قربانی صدا بزنید.» برای اعزام آماده بود و حس می‌کرد که بالاخره به آرزویش دارد می‌رسد. یک روز در قطعه شهدا اشاره به قبری کرد و گفت «اینجا قبر من است و من بیست و سومین شهید حاجی‌آباد می‌شوم.» اعزامش مرتب عقب می‌افتاد. بالاخره ۱۹ مهر ۹۴ اعزام شد.

لحظه وداع سخت بود. آشوبی در دل داشتم. زمان خداحافظی برایم لحظه جان کندن بود. محمدجواد، زینب، عزیز دردانه‌اش را بوسید و بعد حسین را در آغوش گرفت، حسینی که هنوز نمی‌توانست درک کند پدرش دارد برای چه می‌رود.

آخرین باری که از سوریه با من تماس گرفت با لحن خاصی گفت «دلم خیلی برای بچه‌ها بخصوص زینب تنگ‌شده؛ دوست دارم آنها را ببینم.» من آرامش کرده و گفتم «چند روز دیگر برمی‌گردی و ان‌شاءلله بچه‌ها را می‌بینی.» بعد از اینکه تلفن را قطع کردم توی حیاط رفتم؛ دستانم را رو به آسمان بلند کرده و گفتم «خدایا اگر قرار بر شهید شدن است، فقط یک‌بار دیگر بچه‌ها را ببیند و این آرزوبه‌دلش نماند!»

 محمدجواد بااینکه می‌دانست شاید هرگز برگشتی نداشته باشد، کاملاً آماده بود و همراه دوستش موسی جمشیدیان در عملیات شرکت کرد. قبل از عملیات نماز می‌خواند و دوباره محمدجواد از خدا شهادت می‌طلبد.

مواجهه با نیروهای تکفیری که از همه لحاظ مسلح بودند کار هولناکی است. در آن میان عده‌ای شهید می‌شوند و دیگران باید بی‌اعتنا به کار خود ادامه بدهند و عقب‌نشینی نکنند. محمدجواد یا حسین گویان همراه هم‌زمانش پیش می‌رود و انگار دعای حضرت زینب بدرقه راهشان بوده است.

در سوریه کربلایی دیگر برپا بوده و آنها که یزید زمانه‌شان را شناخته بودند تفنگ به دست می‌جنگند و در راه آزادی بارگاه حضرت زینب مخلصانه پیش می‌روند. در همین میان موسی جمشیدیان و محمدجواد ترکش خوردند. موسی، دوست و هم‌رزم محمدجواد، بلافاصله شهید می‌شود.

خود محمدجواد گفت «در لحظه‌ای که صدای انفجار براثر اصابت موشک یا خمپاره دشمن بر گوشم طنین‌افکن شد ناگهان به مدت 20 ثانیه خود را در آسمان مشاهده کردم و از بالا به بدن خود نگاه کردم و فهمیدم به شهادت رسیده‌ام که ناگهان به یاد همسر و فرزندانم افتادم. به‌محض خطور این فکر در من به ناگاه از آسمان در کنار پیکر خود نزول کردم و دوباره درون پیکرم وارد شدم و دوستانم را صدا زدم.»

خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس‌ از آن به تهران منتقل می‌کنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت می‌کند اما جز ذکر یا زینب و یا رقیه چیزی نمی‌گوید. با شنیدن خبر مجروحیت او به تهران رفتم و با بی‌قراری تمام به دیدن مرد زندگی‌ام رفتم. هرگز در زندگی‌ام آن‌قدر غصه‌دار نبودم، اما با یاد حضرت زینب سخت و استوار به دیدار همسرم رفتم. چند روز بعد محمدجواد از بیمارستان مرخص شد و به دیدار فرزندان‌مان آمد. محمدجواد که وارد خانه شد فرزندان‌مان را تنگ در آغوش گرفت و زینب عزیزش را بویید و بوسید.

اما این خوشحالی دیری نپایید و دوباره حال محمدجواد بد شد و دیگر خانه رنگ پدر ندید. وقتی خبر شهادت محمدجواد را شنیدم، آرزو کردم که دیگر لحظه‌ای پس از او زنده نباشم، اما چه می‌کردم، این راه سپاسگزاری از هدیه خداوند بود و به رضای خدا باید راضی می‌بود. محمدجواد قربانی در تاریخ 25/8/1394 شهید شد. پس از شهادت، دوستان محمدجواد عروسکی برای زینب آوردند و محمدجواد این‌گونه به آخرین قولش وفا کرد.

رجانیوز