مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میثم مدواری» ثبت شده است

خصوصیات اخلاقی شهید میثم مدواری

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ


شهید مدافع حرم میثم مدواری

تاریخ تولد63/2/13.واقع در نازی اباد محله تختی تهران 

شهادت ۲۴محرم۹۴ بعداز اذان صبح

نحوه شهادت 

برای به عقب کشیدن پیکر شهید محمدخانی میرند جلو و توپ 14 به سرشون اصابت میکنه و سر از بدن جدا میشه و شهید بی سر برگشت.

برادرم دریایی از سخاوت بود ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﻣﯿﺜﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺳﭙﺎﻩ ﺩﺭﺁﻣﺪ، همه ی حقوقش را ﺻﺮﻑ ﻛﻤــــــــــﻚ ﺑﻪ ﻧﯿــــــــــﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﻣﯽﻛﺮﺩ. 

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺘﯿﻢ: «ﭘﻮﻝﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﭘﺲﺍﻧﺪﺍﺯ ﻛﻦ.»

ﻣﯽﮔﻔﺖ: « ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﭘﺲﺍﻧﺪﺍﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﭘﻮﻝ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟» ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﻭﯾﻼﺷﻬﺮ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺤﻠﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺭﺍﻙ، ﭘﻮﺷﺎﻙ ﻭ ﺣﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﻋﺮﻭﺳﺎﻥ ﺟﻬﯿﺰﯾﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻛﻨﻨﺪ .‏

ﯾﻚ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ (پسرم) ﺑﻪ ﻋﻤﻮﯾﺶ ﮔﻔﺖ: « ﻋﻤﻮ ﭼﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ!» ﻣﯿﺜﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻜﺚ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ» 

ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻃﻔﺮﻩ ﺭﻓﺖ، ﻣﯿﺜﻢ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻓﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ. 

ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﯿﺜﻢ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮐﻒ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ: «ﺩﺍﺩﺍﺵ، ۲ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﯼ. ﻛﻤﯽ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭﯼ ﻛﻦ.» ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭﯼ ﻛﻨﻢ؛ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭﯼ ﻛﻨﺪ؛ ﺣﺴﯿﻦ ﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺩﻭﺭﯼ ﻛﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﭼﻪ ﻛﺴﯽ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﻨﺪ؟! ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻛﺮﺩﻩ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ.»

ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻣﯿﺜﻢ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﺍﺳﺖ. ﻣﺴﺠﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪﺑﺎﻗﺮ‏(ﻉ‏) ﻭﯾﻼﺷﻬﺮ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ و سهم بزرگی در تربیت کودکان داشت.

*نقل از برادر شهید*

مزار شهید میثم مدواری

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۸ ق.ظ

عصرها اینجا خیلی شلوغ میشود؛ اما صبح‌ها نه؛ خلوت است. بهار هم صفای اینجا را چندبرابر کرده است. حال و هوای این محله در تهران غنیمت است. جان می‌دهد برای فرار کردن از شلوغی و ازدحام. مردمانش صمیمیت خاصی دارند؛ هیچ کدامشان غریبه نیستند. محلة نسبتاً پرجمعیتی است، اما انگار همه‌شان را سالهاست که می‌شناسی. یکی‌شان چندماهی بیشتر نیست که آمده و اینجا خانه ساخته است. اما خانه‌اش اصلاً شباهتی به ساختمان‌های امروزی ندارد. دم در خانه‌اش خبری از سنگ‌های مرمر سیاه یا سفید گران‌قیمت و تزئینات و نقوش آنچنانی نیست. سیمانی است با نوشته‌های ساده که آنها را هم انگار خواست صاحب خانه نبوده است. دوستانش نوشته‌اند. 

وقتی رسیدم هنوز آفتاب پهن نشده بود؛ خنکای بهار و صدای بلبل خرما جانت را سر ذوق می‌آورد. دم خانه تازه آب و جارو شده بود. دق‌الباب کردم و نشستم. همسایه‌ها و آشناها می‌گفتند این تازه‌وارد خیلی اهل دل است؛ روضه‌خوانی‌هایش شنیدن دارد؛ خیلی با سوز دل می‌خواند. داشت شروع می‌کرد. روضة کوچه بود و سیلی؛ تا نشستم دلم شکست. راست می‌گویند چه سوزی دارد نفسش.  بعد، از غربت بقیع گفت و مزارهای بی‌سنگ و چراغش؛ انگار قصه‌ها را خودش درک کرده که اینطور به دل می‌نشیند. به عاشورا و قصة مقتل که رسید غوغا شد، حرف رأس بریده و نیزه که به میان آمد، نفس به شماره افتاد. نه! من مرد این شنیدن و دیدن این قصه‌ها نیستم. چشم‌هایم را باز کردم. چشمم افتاد روی کلمات نوشته‌شده روی سنگ سیمانی در خانه‌اش: «کلنا عباسک یا زینب..... شهید میثم مدواری»

حالا راز سوز روضه‌هایش را فهمیدم. سال‌ها شنیده‌هایش را آرزو کرده بود تا به او هم چشانده بودند. قصة غربت و تنهایی، قصة عطش و لب‌های خشک و سر بریده؛ قصة عباس و حرم و خیام. همه‌شان را خواسته بود و گرفته بود؛ شده بود عباس حرم زینب و بعد هم وقتی نزد حرم برگشت، مثل اربابش، همان که عاشوراهای بسیاری برایش با التماس «یا لیتنا کنا معک» گفته بود تا «افوز فوزاً عظیماً» را چشیده بود. فقط مانده بود یک آروز، بی‌مزار بودن؛ مثل مادر ارباب. حالا هم این سنگ سیمانی است و صفای بقیع‌گونة مزارش... .

بهشت زهرا، قعطة 29

مزار شهید میثم مدواری