مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره ایی ازشهیداحمدمکیان

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۷ ب.ظ


تدمر برج ۴ پارسال

یه سری ارتفاع دست ما بود سمت چپ ارتفاعات با فاصله شاید ۵ کیلومتر یه جاده بود که اونور جاده   باغ و خونه بود که دست داعش بود اون شب یه سری مزرعه سمت داعش به علت اصابت مواد منفجره آتیش گرفته بود.

شب بود با شهید اَحـــــمدمکیان و برادر ابوعلی بودیم داشتیم از سوی ارتفاعات میرفتیم سمت مقر چون احتمال زیاد دیده شدن بود مجبور بودیم چراغ خاموش حرکت کنیم درحال حرکت بودیم دیدیم هی داریم به مزرعه آتیش گرفته نزدیک تر میشیم چون تو روز اون منطقه رو دیده بودیم یه سری باغ و خونه به چشممون خورده بود دیدیم داریم به یه سری خونه و باغ هم نزدیک میشیم  یه لحظه هر سه تامون ساکت شدیم ابوعلی وایساد بهم نگاه میکردیمُ هر ستامون خندیدیم گفتیم چیکار کنیم  شهید احمد گفت: میریم توکل به خدا  

ابوعلی هم گفت آره بریم خلاصه حرکت کردیم ولی دیدیم جلوتر یه عده آدم با ریش های یکم بلند بدون لباس نظامی اومدن بیرون باز یه تامل کردیم سلاح هامون  آماده شلیک بود توکل کردیم و جلوتر رفتیم نزدیکشون شدیم دیدیم عکس العملی برای دستگیری ما نشون نمیدن.

 تازه فهمیدیم که وارد نزدیک ترین خط به دشمن که خط حزب اللّه بود شدیم. اوناهم فقط نیگامون میکردن ابوعلی از جلوشون دور زد گفت: سلام علیکم اِشلونک داشتیم میمُردیم از خنده آخرشم برگشتیم تو مسیر خودمون و به راهمون به سمت مقر ادامه دادیم.

یـــــــــــادش بخیر....

شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا


وقتی شهید شی میگن شهید لوس بوده"

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۱ ب.ظ


ظهر که دانشگاه کلاسم تموم شد زنگ زدم به محمدرضا گفتم "بریم؟!"

اونم میخواست با موتور بریم گلزار شهدا...

بهش گفتم "با موتور تا بهشت زهرا (س) بخوای بری خیلی سخته!"

ولی خب براش خیلی ارزش داشت

تو راه که میرفتیم شروع میکرد خاطره گفتن از خودش، از آموزشگاه، از شهدای مدافع حرم...

مثل همیشه اول رفتیم سر مزار آقا رسول

گفت "روضه بذار"

گفتم "ندارم از گوشیم پاک شده"

گفت "خدا خیرت بده سریع یه روضه حضرت زینب (س) دانلود کن گوش بدیم بریم"

(از این به بعد تو گوشیم همیشه روضه حضرت زینب (س) آماده داشتم)

خیلی صفا داد یه روضه مختصر و مفید...

بعدش بهش گفتم "بشین ازت یه عکسه شکل کار بگیرم ..."

نشست عکس آقا رسول و بغل کرد! گفتم "این جوری که نه! زشته! وقتی شهید شی میگن شهید لوس بوده"

گفت "اشکال نداره فرح بعد روضه ست"

میخندید! از همون خنده های معروفش...

بیمار خنده های توام بیشتر بخند...

نقل از دوست شهید محمدرضا دهقان امیری

به یاد شهید مدافع حرم سید محمدحسن حسینى (سیدحکیم)، تحفه اى تقدیم به همسر شهید به مناسبت اربعین شهادت؛

تو، شانزده رمضان، در کنارِ من بودى 

فقط نه "سیّدِ من"!  بلکه یارِ من بودى

تو قول دادی و ماندی بِروی قولِ خودت

دقیق، هفته ی اول، کنارِ من بودی! 

همیشه پیشِ نگاهِ منى ... یقین دارم

که دستِ حضرت زهراست، سایه ى سرِمان 

به صبرِ زینبِ کبرى قسَم! که روزِ حساب 

شهیدِ شافعِ من باش پیش مادرمان! 

چه شیرمردِ نَبَردى! که لرزه میاُفتاد

اگر که نامِ تو را زیرِ لب، کَسى میبُرد

اگرچه بعدِ تو، دشمن، نفَس کشید شبی!

ولی شکستِ بَدی، از سپاهیانِ تو خورد 

اگرچه مانده ام اما مدافعَم خواندى

منم زنى که به راهت، قیام خواهد کرد 

مدافعانِ حجاب و حیاى فاطمه را 

سپاهِ فاطمیون، "ثبتِ نام" خواهد کرد

چقَدر بى تو در این شهر، ماندنم سخت است 

بخواه ماهِ بلندم، مرا به سوی خودت 

شبِ فراقِ من اما شبِ وصالِ تو شد 

مبارک است ... رسیدی به آرزوی خودت!

شعر از: عارفه دهقانى"

دم عشق،دمشق"

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

گفتگوی با همسر شهید پویا ایزدی2

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ

حماسه بانو: چیزی که در مورد شهدای مدافع حرم جذابیت ایجاد میکنه اینه که، جوانان زمان خودمون هستن. همون جونی که تو دانشگاه کنار ما نشسته بود. یا در فلان اداره همکار ما بود. برا همین، درک این مسئله که اون جوان به ظاهر شبیه ما چطور به مقام شهادت رسیده، هم جالب میشه هم سخت. آیا واقعا این ها کارهای فوق العاده ای انجام میدادن؟ آیا خشک مقدس بودن؟ 

همسرشهید: نه اصلا اینطور نبود که خشک مقدس باشه یا خیلی سخت بگیره به خودش و دیگران. اتفاقا پویا خیلی شبیه جوانهای الان بود. پویا خیلی به خودش و زندگی مون میرسید. ظاهرش براش مهم بود. همیشه خوش تیپ وتمیز و آراسته بود. ولی  مراقب بود که قیافه و تیپش  در شآن  و شخصیت یک مرد باشه. یشرفت در همه امور رو دوست داشت. در زندگی ، تحصیلات یا مادیات. ولی همه چیز یه شرط و حد و خط قرمز داشت. و اونم ایمان و دینش بود. اون نباید لطمه میخورد. اونجا دیگه می ایستاد. ادامه نمیداد. حتی اگه به ضررش بود. مثلا یه بار ما مقداری پس انداز داشتیم. یه نفر بهش پیشنهاد داد که پولتون رو بدید من باهاش کار کنم و سود و اصل رو بهتون میدم. ما هم خیلی به اون پول نیاز داشتیم. ولی پویا رفت تحقیق کرد ،دید اصلا جور در نمیاد. خیلی شک و شبهه داره. قبول نکرد. گفت:"من حاضرم هر مشکلی رو تحمل کنم ولی مال شبهه دار وارد زندگیم نشه . یا از این بانکها که مصداق بارز رباخواری  هستن، وام نگیرم که در گناه اونا شریک بشم." 

اهل تفریح و ورزش و کوه هم بود. بارها به اتفاق هم کوه پیمایی میرفتیم. ورزش شنا هم خیلی دوست داشت...

حماسه بانو: اهل هدیه دادن هم بودن؟ به نیازهای عاطفی خانم ها توجه میکردن؟

همسر شهید: بله خیلی زیاد. محبت هاش، من رو چنان وابسته خودش کرده بود که تمام خلا های روحی و زندگیم رو اون پر کرده بود. حتی در میان جمع هم حواسش به من بود. بارها اتفاق می افتاد که در مهمانی بودیم و مثلا چند ساعتی بود که گرفتار کار بودم. یه دفعه میومد و تو گوش من یه حرف عاشقانه میزد و یا چیز خنده دار میگفت که بهم بفهمونه که حواسش به من هست یا به من انرژی بده و خستگی از تنم بیرون بیاره. یا همین یادداشتهایی که برا هم مینوشتیم به گرمی رابطه مون شدت میبخشید. چون  فقط دلخوری ها رو نمینوشتیم. بلکه ابراز احساسات هم میکردیم و این خیلی تاثیرگذار بود..

به هدیه دادن هم شدید توجه میکرد. نه تنها تولد و سالگرد ازدواجمون. بلکه حتی عادت داشت میلاد ائمه و اعیاد هم برا من گل یا هدیه بخره. به هر بهونه ای. حتی اگر از لحاظ مادی کم ارزش بود. ولی برا من ارزشمند بود چون نشونه توجه و محبت بود...

حماسه بانو: روابط اجتماعی شون چطور بود؟

همسر شهید: خیلی قابل انعطاف بود.نگاهش به انسانهایی که ظاهر مذهبی نداشتن اینجوری نبود که اونا رو آفت اجتماع بدونه که باید ازشون دوری کرد. خیلی روابط عمومیش خوب بود و اونها رو با اخلاق خوب و شوخ طبعیش جذب میکرد. اعتقادش این بود که باید به این جور انسانها نزدیک شد و نرم رفتار کرد . و به مرور زمان راهکارهایی رو گذاشت تا خودشون به ائمه معصومین وصل بشن و خودشون حقایق رو بفهمن. چون اینا واقعا نسبت به اسلام واقعی ناآگاهند. خودش هم تو زندگی هیچ وقت هیچ چیز رو به من تحمیل نکرد بلکه همیشه به مرور زمان شرایط رو یه جوری ایجاد میکرد تا من خودم بفهمم غلط چیه درست چیه.

ولی با این وجود خیلی هم اهل تذکر و امر به معروف بود. پویا همیشه برا خرید کردن من وقت میگذاشت و با من میومد تو بازار و خیابون. ولی خب خیلی از دیدن وضعیت پوشش مردم ناراحت میشد. و بیشتر هم از نگاه بعضی آقایون ناراحت میشد که چرا کنترل ندارن. یادم هست یه بار دوتا پسر رو دیدیم که دنبال یه دختر راه افتاده بودن. رفت نزدیکشون و به آرومی گفت :"پسرجان سرت رو بنداز پایین تو لاک خودت برو. دنبال ناموس مردم نباش." اونم گفت برو بابا حالت خوش نیس... و به کارش ادامه داد. یه دفعه دیدم پویا رفت نزدیک پسره و یه پس گردنی زد به پسره و گفت : بهت گفتم سرت رو بنداز زیر. برو دنبال کار خودت!" اون دوتا پسره از ترس فرار کردن. اون دختره هم پوشش اصلا خوب نبود، پویا هم همین جور که سرش پایین بود بهش گفت: "خواهرم به نظر من بیشترین چیزی که میتونه برا شما امنیت بیاره، حجاب هست. اگه رعایت کنی هیچ وقت مزاحمتی برات ایجاد نمیشه." دختره هم قبول کرد ، خیلی تشکر کرد و رفت.

 یه بار هم با ماشین تو خیابونای اصفهان بودیم. دیدیم یه زانتیا داره دنبال دو تا دختر میره و میخواد سوارشون کنه. پویا هم برا اینکه نذاره اینا سوار شن، پیچید جلوشون و ما محکم خوردیم به جدول. اون پسره پیاده شد. شوهر منم پیاده شد. پسره تا پویا رو با اون اندام درشت و ته ریش دید فکر کرد ماموره ، سریع سوار شد و دررفت. یعنی پویا حاضر نبود شاهد فریب خوردن اون دخترا باشه و کاری نکنه و بیتفاوت رد بشه. بگه به درک! بلکه حاضر شد ماشین خودش ضربه ببینه ولی جلوی گناه یه نفر رو بگیره.

ضمن اینکه همیشه هر وقت هر جوانی میدید، چه دختر و چه پسر. بهش میگفت :" اینقدر برا ازدواج سخت نگیرید. اگه ازدواج رونق بگیره، این صحنه های منکرات هم تو خیابون ها کم تر میشه. همیشه بهشون میگفت سخت نگیرید. مادیات اینقدر مهم نیست. اگه تو زندگی دلبستگی و ایمان وجود داشته باشه، انقدر زیبایی داره که اصلا دیگه این مادیات دنیا به چشم نمیاد...

حماسه بانو: از جنبه های معنوی ایشون برامون بگید؟

همسر شهید: به نماز صبح خیلی اهمیت میداد. خودم نماز صبح خوندنش رو دوست داشتم. یه وقتایی که من خواب می موندم، انقدر نماز صبح  رو بلند و زیبا میخوند که من بیدارمیشدم. حالت قنوتش رو خیلی دوست داشتم. احساس میکردم از این دنیا جداست. احساس میکردم صدای زمین رو نمیشنوه. حالت عرفانی خاصی داشت وقتی بحالت قنوت می ایستاد.

این طور نبود که خودش تنهایی در معنویات جلو بره و کاری به من نداشته باشه. من رو همراه خودش میکرد. مثلا یه قرآن همراه با تفسیر به من هدیه داد، میگفت به معانی وتفسیرش توجه داشته باش. چون من قرآن خوندنش رو خیلی دوست داشتم.  یا بهم میگفت اگه میتونی نماز شب بخون، اگه نمیتونی حداقل پاشو یه ذکر بگو یا دعای فرج بخون و بخواب. بعضی وقتا زیارت عاشورا رو به همراه هم میخوندیم.دو نفره. یه وقتایی هم پیش میومد نماز جماعت دونفره میخوندیم. من بهش اقتدا میکردم چون خیلی قبولش داشتم. همیشه دعا میکردم خدا بچه م رو شبیه باباش کنه.

حماسه بانو: ارتباطش با ائمه معصومین چطور بود؟

همسر شهید: ارتباط خاص. با همه معصومین. هم ارادت ، هم توسل دائمی و هم معرفت. یعنی به دنبال شناختشون بود. کتاب میخوند. خیلی با نهج البلاغه انس داشت ومن احساس میکنم کسی که ایمان و ارادت به مولا امیرالمومنین داشته باشه و شیفته ایشون باشه ، سعی میکنه اخلاق و رفتار ومنشش شبیه ایشون باشه. و پویا هم سعی میکرد از امام علی الگو بگیره. که علی رغم اینکه یک شخصیت بسیار ارام و منعطف و خوش برخورد  وشوخ طبعی داشت ولی دربرابر ظلم خیلی خشم عجیبی از خودش نشون میداد. اخبارسوریه روکه دنبال میکرد، حالت جنگیدن به خودش میگرفت. مثل ماهی ک تشنه آبه ، خیلی بال بال میزد که بره اونجا. انگار دوست داشت بره اونجا خشمش رو تخلیه کنه.بهش میگفتم با این خشمی که من میبینم، نمیتونم جلودارت باشم. انتقام جویی خاصی داشت...

حماسه بانو:ریحانه خانم کی به دنیا اومد؟ خاطرات اون روزها رو برامون میگید؟

همسرشهید: سال 92... پویا همیشه میگفت که اگه شرایط کاری ام اجازه میداد، میرفتیم یه روستایی دورافتاده که فقط آب وهوای سالم داشته وفقط من وتو و خدا باشیم. که فقط ذکرو فکر مون خداباشه. از روزمرگی دنیا جداباشیم وفقط به معنویات وعبادتمون فکرکنیم واز هرچی ک توجه مون رو جلب کنه، دورباشیم. ولی متاسفانه شرایط کاری اجازه نمیده. برا همین از قبل از بارداری، اصرار داشت هردومون چله بگیریم. یه جاهایی نمیگذاشت برم که مبادا گناهی مرتکب بشیم مثلا توی یه جمعی که غیبت بشنویم. حاضر بود برا من وقت بذاره و من رو سرگرم کنه که لازم نباشه جایی بریم.  یه جورایی میخواست با این چله مثل سنت پیامبر رفتار کنه. پویا، اسم ریحانه رو خیلی دوست داشت. از خدا میخواست که یه دختر سالم وصالح بهمون بده، که اسمش بذاره ریحانه. خبر بارداری من رو با خوشحالی و شیرنی به مادر خودش و مادر من داد. اون نه ماه هم دیگه مراقبه، ده برابرشد. همیشه میگفت با وضو باش. حتی یه سری دستور العمل ها رو برام نوشته بود ، گذاشته بود تو خونه که یادم نره. که مثلا اگه یه وقت عصبانی شدم، صلوات یادم نره یا هرروز فلان سوره رو بخونم ..خیلی به خوراک و درست غذاخوردنم اهمیت میداد. میگفت خیلی مهمه ، ماشیعه هستیم به سفارش پیامبر ومعصومین، باید پاک ترین وبهترین چیزها رو بخوریم. به طرز غذاهای امروزی حساس بود و اجازه نمداد یه چیزهایی بخوریم. حتی مرغ و تخم مرغ تو بازار ممنوع بود بخورم. میگفت پر از هورمونه و خوب نیست.

حماسه بانو:با اینهمه مراقبه، بالاخره روزی که ریحانه جان به دنیا اومد، چه کردن؟

همسر شهید: هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم. اون روز با یه دسته گل اومد بیمارستان. اول اومد سراغ من و چند دقیقه ای باهام حرف زد و ابراز محبت کرد، بعد رفت سرراغ ریحانه. بغلش کرد و چند دقیقه ای تو گوشش زمزمه میکرد. بعد همو و گوشش رو گذاشته بود رو قلب ریحانه و گوش میداد. منم به شوخی گفتم بسه دیگه. داره حسودیم میشه. خوشحالی که  تو چهره اش میدیدم، قابل وصف نیست. فرداش که اومدم خونه بهش گفتم توگوش دخترم چی گفتی؟ گفت اول اذان گفتم. بعد هم گفتم ریحانه بهشتی بابا ان شاءلله سرباز امام زمان باشی... یعنی اولین دعای خیر رو در اولین برخورد در حق بچه ش کرد..

حماسه بانو: همسرتون نسبت به نوزاد یک روزه چقدر محبت داشتن!!

همسر شهید: شدید. روزی که اومد بیمارستان ریحانه رو دید، دیگه دلش نمیخواست بره خونه. به زور از بیمارستان بیرونش کردن. شبش زنگ زد صحبت کنیم، یه دفعه دیدم داره صدای گریه ش از پشت خط میاد. گفتم چی شده؟ گفت دلم تنگ شده براتون.من الان میام بیمارستان.. دیگه من باهاش صحبت کردم وآرامش کردم. مامانش میگفت اون شب این مرد تا صبح نخوابید.مثل مرغ سرکنده بود. تا اینکه صبح زود خودش رو به بیمارستان رسوند.

 حماسه بانو:هرچی آدم این قسمتها رومیشنوه، بیشتر به هنر این شهدا پی میبره که چطور با وجود اینهمه عشق به خانواده، دل کندن و رفتن!

 همسر شهید: بله همه این رفتارها مخصوص کسانی هست که تو مکتب حسین تربیت میشن و دوست دارن حسین وار زندگی کنن...پویا همیشه میگفت من یه عشق آسمونی دارم ، یه عشق زمینی. ولی حاضرم بخاطر خدا از شماها بگذرم..

حماسه بانو: گفتنش آسونه ولی درعمل سخته. 

همسر شهید:بله.. ریحانه خیلی خیلی شیرین زبون وبازیگوشه. یه وقتایی بازی میکرد باهاش یه دفه میگفت میترسم شیرین زبونی این بچه زمین گیرم کنه! ازشیرین زبونی این، من منقلب بشم. خدایا این بچه مانع من نشه!! 

حماسه بانو:شما چطور راضی شدید که برن سوریه؟

همسر شهید: من اوایل خیلی مخالف بودم. چون ترس از دست دادنش رو داشتم. ولی به مرور زمان خیلی چیزها رو بهم فهموند. میگفت من و تو وقتی از وقتی بچه بودیم ، همیشه وقتی مصیبتهای امام حسین و حضرت زینب رو میشنیدیم، به غیرتمون برمیخورد و حسرت میخوردیم که کاش ما اون موقع بودیم. نمیگذاشتیم اون اتفاقها بیفته و امام حسین رو تنها نمیگذاشتیم. بعد بهم میگفت الان خیلی شرایط بدتر از اون زمانه. یه کم به دور و برت نگاه کن، شرایط بدتر از زمان حسین هست. الان دیگه همه ی دین رو نشونه گرفتن و میخوان ریشه کن کنند. الان عقاید و دین مردم رو نشونه گرفتن. و نباید اسلام رو تنها گذاشت. ما شیعه هستیم و مرزهای جغرافیایی مهم نیست. وظیفه مون هست که دفاع کنیم و با ظلم مقابله کنیم. اگر ما نریم ، اونا میان. اگه ما نریم سوریه جلو دشمن رو بگیریم، دشمن به کشورمون میرسه و وارد خونمون میشه. 

دو سال پیگیرش بود. ثبت نام کرد ولی جور نشد تا اینکه سال 94 بالاخره راهی شدن. البته قبلش هم سال 93 یه ماموریت داشتن به عراق که بعد از شهادتش، دوستاش تعریف میکردن که بخاطر اخلاق خوبش و روابط عمومی قوی و برخورد گرمش حتی فرمانده های عراقی را جذب خودش کرده بود تا اونجایی که حاضر شدن در تاکتیکهای جنگی به پیشنهاد ما عمل کنن. ولی برا سوریه خیلی بال بال میزد تا اینکه 12 مهر 94 اعزام شد. 20 روز بعدش هم یعنی دقیقا عصر روز تاسوعا پرکشید. از بس که تو زندگیش به غیرت ابالفضلی داشت روز تاسوعای عباس، شهید شد. بعد هم تا جنازه اش رو بیارن، تشییعش دقیقا8/8/94 بود که همش یاد امام رضا بودم و ارادت و محبتی که پویا به امام رضا داشت.

سبک زندگی خانوادگی شهدا 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

خواهران مدافع حرم 

http://8pic.ir/images/7iaqtgs52rb2lvdoy6j2.jpg




گفتگو با همسر شهید پویا ایزدی 1

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ


حماسه بانو: خودتون رو برا ما معرفی میکنید؟

همسر شهید: معصومه رجبی هستم متولد سال 1367 همسر شهید مدافع حرم پویا ایزدی متولد 1/6/1362 از شهرستان لنجان استان اصفهان

حماسه بانو: شما با همسرتون آشنایی قبلی داشتید؟

بله. خواهر ایشون زن برادر من هستن و ازهمون وقتی که ما خواستگاری خواهرشون رفته بودیم، مادر ایشون من رو انتخاب کرده بودن که دیگه بعد از ازدواج برادرم، اومدن خواستگاری من.

حماسه بانو: چه معیارهایی مد نظر شما بود؟ تحصیلات، شغل و درآمد، ایمان؟

همسر شهید: پدر و برادرهام ایشون رو از لحاظ نجابت و اخلاق تایید میکردن.خودم هم در رفت و آمد خانوادگی  یه مقدار شناخت پیدا کرده بودم. واز لحاظ ایمانی و نجابت کاملا قبولشون داشتم و همین برا من مهم بود. من اصلا مسائل اقتصادی برام معیار نبود و اصلا توجهی به مقدار حقوقشون نداشتم. با اینکه خیلی هم کم بود. تحصیلات هم، ایشون وقتی اومدن خواستگاری بخاطر استخدام در سپاه و مشغولیت در اونجا درس دانشگاه رو رها کرده بودن. البته همون موقع گفتن که قصد ادامه تحصیل دارن، تا اینکه سال 90 ادامه تحصیل دادن. ولی اینم برام معیار نبود. البته پدرم اول کار، یه مقدار مخالف بودن، بخاطر شغلش که نظامی بود. چون زندگی سختی خواهد داشت و نگران من بودن. ولی من قبول کردم. چون دوستش داشتم و همه معیارهایی که مدنظرم بود رو داشت. و واقعا هم هیچوقت از شرایط سخت شغلیش شکایتی نداشتم. چون وقتی بود انقدر به من محبت میکرد و انقدر حضورش پررنگ بود که نبودن هاش رو جبران میکرد.

حماسه بانو: معیار های ایشون چی بود؟ 

همسر شهید: خودش تو جلسه خواستگاری گفت که ماهها من رو زیر نظر داشته و بررسی کرده و به این نتیجه رسیده بود که من مناسب هستم. براش مهم بود که شخص همسرش و خانواده ش خیلی مقید به دین باشن و به اصول حکومت اسلامی از جمله ولایت فقیه معتقد باشن.  خب مسائلی مثل حجاب و ..هم که خیلی براش مهم بود.

حماسه بانو: تاریخ عقدتون کی بود؟ چطور برگزار شد؟ عروسی چطور؟

همسر شهید: آذر 87 عقد کردیم.مراسم که خیلی ساده و خودمونی برگزار شد. دوران عقد هم حدود یکسال بود که خیلی دوران خوبی بود . چون بیشتر اوقات رو با هم سپری میکردیم. یعنی واقعا طاقت دوری از هم رو نداشتیم. یکسال بعد هم که شرایط مهیا شد که بریم خونه خودمون. مراسم عروسیمون نسبت به اطرافیان یه جورایی  متفاوت برگزار شد. خیلی ساده تر و هم اینکه بدون اینکه از قبل به کسی بگیم چه تصمیمی گرفتیم یه مداح آورد و مولودی خوانی کرد. برا عروسی خیلی خوب مدیریت کرد که اسراف نشه یا گناهی اتفاق نیفته. 

حماسه بانو: شما اون موقع کم سن بودین. اگه تو کارای خونه یا آشپزی مشکلی داشتین چی میگفتن؟

همسر شهید: آنقدر همیشه از من و کارهای من تعریف میکرد که خودم متعجب میشدم. حتی گاهی غذا بد میشد، ولی اون چنان با ولع و لذت میخورد که من فقط مینشستم نگاش میکردم. میگفتم از نظر من افتضاح شده. میگفت:" نه از نظر من که عالی شده،من نمیدونم چرا نظرت اینجوریه!!"  واقعا خوبیهاش قابل توصیف نیست. من هیچ وقت نه اخمش رو دیدم نه صداش رو بلند کرد نه بی محبتی ازش دیدم.

حماسه بانو: اصلا در زندگی از شما چی میخواستن؟ چه توقعی در خونه از شما داشتن؟

همسر شهید: ایشون در کار خونه هیچ توقعی از من نداشت. میگفت تو اصلا هیچ وظیفه ای نداری. اگه داری برا من پخت و پز میکنی یا کارای دیگه رو انجام میدی، داری به من لطف میکنی، حتی در حین کار کردن دست منم میبوسید. همیشه میگفت خدا خیرت بده دمت گرم. تنها چیزی که ازم میخواست این بود که همیشه میگفت:" فقط میخوام در مقابل موقعیت کاری من صبوری کنی  مقاوم باشی که دوری من اذیتت نکنه." وقتی میرفت ماموریت یا نامه میفرستاد یا پیام میداد. همیشه تا میرفت یه پیامک برام میفرستاد که من و خدا همیشه کنارتیم. تو قلبت هستیم. فکر نکن تنهات گذاشتم. الان به خودش میگم این حرف رو مدام بهم میزدی چون میدونستی یه جایی بدردم میخوره...

حماسه بانو: اگر بین دو خانواده یه صحبتی پیش میومد که شما ناراحت میشدین چی میگفتن؟

 همسر شهید: میگفت مهم اینه که جایگاه من پیش تو چطوره و تو برا من چه ارزشی داری. این فقط مهم است و اصلا حرف بقیه مهم نیست. ضمن اینکه همیشه بعنوان یه تکیه گاه برا من بود. همیشه هم همسر من بود و هم مثل پدر، من رو در حمایت خودش داشت. میگفت پیامبر فرمودن برا خانم هاتون باید هم همسر باشید و هم پدرانه رفتار کنید. 

ایشون از همون اول ازدواج  به خانواده من و هم به خانواده خودش گفت که زندگی من و خواهرم هیچ ربطی به هم ندارن و اصلا نباید هیچ تداخلی پیش بیاد. واقعا اونقدر قشنگ همه چیز رو مدیریت میکرد که واقعا هیچ وقت مشکلی پیش نیومد. یه جورایی جای مشاور همه بود. و همه خانواده در مسائل ازش کمک میگرفتن.

حماسه بانو: چطور مشاور بودن ؟ مگه کوچکتر از بقیه نبودن؟

همسر شهید: کوچکتر بود، ولی پخته تر بود.

حماسه بانو: این پختگی رو در سن 25 سالگی از کجا آورده بود؟

همسر شهید: من فکر میکنم از ایمانش و هم از مطالعات دینیش. بعد از ازدواج یه هدیه خیلی مهمی که به من داد، کتا ب نهج البلاغه بود. بهم هدیه داد و بسیار تاکید کرد که همیشه اینو بخونم و عمیقا به مفاهیمش توجه کنم. خودش هم بسیار زیاد با نهج البلاغه انس داشت. خیلی اوقات من مشغول کار خونه بودم، اون داشت نهج البلاغه رو میخوند، می آمد کنار من می ایستاد و برا منم میخوند و میگفت ببین امام علی اینجا چی گفتن. برام توضیح میداد. دو تا کتابی که همیشه خیلی به من سفارش میکرد که بخونم قرآن و نهج البلاغه بود. میگفت جامع ترین و ارزشمند ترین کتابهای جهان این دو تا هست.

حماسه بانو: ایشون چطور جوانیش رو سپری کرده بود که در 25 سالگی به این حد از تجربه و معارف برسه؟

همسر شهید: جوانی رو که بیشتر در بسیج و سپاه بود. اهل رفاقت و تفریح بود ولی تفریح و رفاقت سالم. در انتخاب دوست خیلی دقت میکرد که همه شبیه خودش باشن. به مجالس اهل بیت زیاد میرفت. به شهدا و شیوه زندگی شون خیلی توجه میکرد و الگو میگرفت و به من هم سفارش میکرد. هردو مون به شهدا علاقه و ارادت خاصی داشتیم و بعد از ازدواجمون یکی از مهم ترین جاهایی که با هم میرفتیم گلزار شهدا بود  که واقعا از اونجا آرامش میگرفتیم...

حماسه بانو: اخلاق آقا پویا تو خونه چطور بود؟

همسر شهید: اخلاقش بسیار خوب. در عین آرامش بسیار شوخ طبع بود. همیشه خنده رو لبهاش بود. در بدترین شرائط به شوخی و خنده مسئله رو میگذروند. گاهی بهش میگفتم من اصلا نمیفهمم کی جدی هستی کی شوخی میکنی.میخندید بهم. میگفتم تو چطور میتونی تو این شرائط بد اینقدر آروم باشی؟ میگفت :" بسپار به خدا. وقتی میگی توکل به خدا دیگه مطمئن باش خدا بهترین ها رو برا بنده ش میخواد. وقتی تو همه چیز رو میسپاری به خدا، دیگه نباید دلواپس و نگران چیزی باشی. چون سپردی دست خودش. خدا میدونه چکار کنه. 

حماسه بانو: با همه خوبی هاشون، بالاخره تو هرزندگی ناراحتی پیش میاد. اون زمان ها چکار میکردین؟

همسر شهید: ما از اول یه قرارهایی با هم گذاشتیم. یکی اینکه هیچ وقت ناراحتی هامون رو تو دلمون نگه نداریم. به طرف مقابل ابراز کنیم. البته نه با قهر، نه با کم محلی، نه با داد و بحث. بلکه با حرف زدن!! در کمال آرامش. زن و شوهر دو انسان بالغ هستن و میتوانند با گفتگو همه مسائل رو حل کنند. پویا میگفت گاهی آدما دچار سوءتفاهم میشن یعنی واقعا طرف مقابل چنین منظوری نداشته. واین حرف نزدن و عنوان نکردن باعث کدورت و کینه میشه. 

حماسه بانو: خب خیلی وقتها همین حرف زدن منجر به بحث میشه. شما چکار میکردین که اینطور نشه؟

همسر شهید: ما سعی میکردیم آرامش خودمون رو حفظ کنیم. به طرف مقابل اجازه حرف زدن میدادیم. کامل به حرف هم گوش میدادیم. همیشه هم من رو پیش قدم میکرد. بهم زمان میداد میگفت قشنگ تعریف کن برام. دلخوریت از چیه. و خوب به حرفام گوش میداد. بعدش خودش حرف میزد و من گوش میدادم. واقعا با حرف زدن آروم میشدیم و مشکل حل میشد و اجازه نمیدادیم ادامه پیدا کنه وچیزی تحت عنوان قهر اتفاق بیفته.

حتی شوهرم از همون اول ازدواج بهم پیشنهاد داد که اگه  یه وقتایی دلخوری از من داری ونمیتونی بهم بگی برام بنویس. خودش هم همین کار رو میکرد. عادت داشت قبل از خواب همه مسائل روز رو حل کنه. یعنی خیلی وقتها شب که میشد برام مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدی. منو ببخش. من منظوری نداشتم. آخرش هم یه جمله عاشقانه مینوشت. گاهی من اون کاغذ رو که میخوندم میگفتم کدوم مسئله رو میگی؟ من اصلا یادم نمیاد.  یعنی اون مسئله اصلا منو درگیر نکرده بود. ولی اون مراقب بود که نکنه من دلخور شده باشم...

سبک زندگی خانوادگی شهدا 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g

خواهران مدافع حرم

http://8pic.ir/images/lo2nsv1sw7v4t74tsvky.jpg






شهید سعید کمالی از شهدای مظلوم خان طومان است که پیکر مطهرش هنوز به کشور بازنگشته است.

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

هر که بسیجی تَر......... پَر....

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ق.ظ

هر که بسیجی تَر......... پَر....  

حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند

شهید مدافع حرم بسیجی مجاهد 

کربلایی علی جمشیدی 

شهادت ۱۷ اردیبهشت ۹۵ 

کربلای خان طومان 

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

محمدامین اهل مادیات نبود،

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۷ ق.ظ


فاطمه‌زهرا کریمیان خواهر بزرگوار طلبه شهید «محمدامین کریمیان» پنجمین شهید مدافع حرم بابلسر طی گفت‌وگویی اظهار کرد: محمدامین تنها دو سال از من بزرگتر بود و این باعث شد ما با هم بسیار صمیمی باشیم و این صمیمیت به حدی بود که این اواخر هم با هم در قم درس می‌خواندیم.

محمدامین اهل مادیات نبود، با آنکه تفاوت سنی بین ما کم بود اما او همیشه مرا راهنمایی و کمک می‌کرد و من و او مثل دو دوست صمیمی بودیم.

خواهر پنجمین شهید مدافع حرم بابلسر با بیان اینکه این شهید روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، تصریح کرد: محمدامین بسیار خوشحال بود، انگار می‌دانست قرار است شهید شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آنها نیز وداع کرد.

فاطمه‌زهرا کریمیان با تاکید بر اینکه می‌دانستم محمدامین شهید می‌شود، خاطرنشان کرد: خبر شهادتش را زمانی فهمیدم که در مسافرت بودم، هنگام غروب بود که دوستانم با من تماس گرفتند و از من پرسیدند آیا محمدامین در سوریه است در حالی که به‌خاطر مسائل امنیتی ما به کسی نگفتیم محمدامین به سوریه رفت و همه فکر می‌کردند او برای تبلیغ در لبنان است.

 اقوامی که با من در سفر بودند نیز گفتند همین الان باید برگردیم، از آنجا هم شک کردم که نکند محمدامین شهید شده باشد، هنگام برگشت موقع سحر بود که یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت محمدامین کریمیان برادرت است گفتم بله، گفتم چه شد، گفت زنگ زدم حالش را بپرسم در آنجا تقریباً فهمیدم و از دخترعمویم پرسیدم محمدامین چیزیش شد و جالب بود که غروب من و دخترعمویم در مورد شهادت محمدامین صحبت می‌کردیم و دخترعمویم در پاسخ به من گفت غروب در مورد چه موضوعی حرف می‌زدیم و من پرسیدم پس محمدامین شهید شد، گفت بله، آنجا بود که فهمیدم.

این خواهر شهید مدافع حرم در پایان گفت: بعد از اینکه خبر شهادت را شنیدم غم عجیبی قلبم را فرا گرفت، با خود گفتم حالا دیگر بدون محمدامین چه‌کار کنم اما وقتی به‌یاد می‌آوردم که چگونه با چهره‌ای دلنشین و مهربان با التماس از ما می‌خواست که دعا کنیم تا شهید شود دیگر سکوت کردم و خوشحال شدم از اینکه برادرم به آرزویش رسید، هر چند دوری و بدون محمدامین زندگی کردن بسیار دشوار است اما با خاطراتش زندگی خواهیم کرد و ادامه‌دهنده راه او خواهیم بود.

کانال شهید حجت الاسلام محمد امین کریمیان

مدافع حرم حضرت زینب سلام الله

@shahidmohammad_amin_karimian

بسم رب الشهداوالصدیقین

شهادت سرهنگ پاسدار مدافع غیرتمند حرم حضرت زینب (س) حاج سیدرضا مراثی از لشگر همیشه پیروز عاشورا واز خطه شهید پرور آذربایجان شرقی راتبریک و تسلیت عرض میکنیم.

کانال آقا محمودرضا


مدافع حرم عمه سادات سرگرد پاسدار ابوالفضل نیکزاد شب گذشته (95/4/24)درشهرحلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

هنیئا لک یا شهید 

مدافعان حرم

@modafeaneharamnor

به یاد شهید مدافع حرم حاج مهدی طهماسبی

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ


چهل روزه که خفتی ؛ مهربان مرد

چهل روزه انیسم شد ؛ غم و درد

چهل روزه خبر از  ما  نداری

که دوریت چها با قلب ما کرد

 شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeaneqom


شهادت ... سن و سال نمی شناسند !

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ق.ظ

شهادت ...

سن و سال نمی شناسند !

زمان و مکان سرش نمی شود !

کسب و کار برایش اهمیتی ندارد !

زشتی و زیبایی ظاهر ، ملاکش نیست!

او ، باطن بین است ...

و نگاهش به دل دریایی توست ...

که هر وقت رنگ آسمان در زلالی

قلبت ، بیافتد ، لایقش می شوی ...

همین بغل دستت ، همین حوالی ، در هوایشان نفس می کشی ....و این دریاهای زلال جاری اند ... و چشم های نابینا کجا می‌بیند ، دریا را ؟!

شهید محمد امین کریمیان

خاطره ای از سید ابراهیم (صدرزاده)

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ق.ظ


یه جایی تو خاطرت آقامصطفی(سیدابراهیم) خوندم ، یه بنده خدایی تعریف کرده بود

یه شب اگه اشتباه نکنم تو یکی از اردوها دور هم داشتن حرف میزدن، یهو می بینن که زمان گذشته و دیروقته

به خاطر این که نماز صبحشون قضا نشه،با ترفند خودشون، تا موقع اذان بچه ها رو بیدار نگه میدارن و بعد از نماز میخوابن.

خاطره ای از شهید حسین بواس

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ

 

شهید مدافع حرم حسین بواس 

رفاقت من و حسین از سری اول سوریه داغ شد خیلی با روحیه کارهارو پیگیر بود.

خیلی خوشحال بود و دائم در تکاپو بود ، باورکردنی نبود واقعا جیره غذایی تو ماموریت کم بود.

تو ماموریت نقطه وصل من با حسین بود,,با پسرش آقا محمد جواد مردونه صحبت میکرد,مثل دو تا آدم بزرگ، همش میگفت محمد جواد پسر جان هوای مادرتو وقتی که نیستم داشته باشیا،

سری دوم دم پرواز به حسین گفتم,,حسین شهید بشی محمد جواد چی!؟گفت:خدا بزرگه,محمد جواد هم بزرگ میشه نگران نباشید.

شهادت ۲۱فروردین۹۵

کانال شهید  @shahidbavas

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram 

با عشق فقط دمشقـــــ هم قافیه استـ

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ق.ظ

با عشـــــق هزاراڹ بیتــــــ گفتند ولے...

با عشق فقط دمشقـــــ هم قافیه استـ

 مدافعان حرم

https://telegram.me/modafeaneharamnor

شهادت خبرنگار شبکه تلویزونی الغدیر

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ


"عـلـی مـحـمـد" خبرنگار شبکه تلـوزیـونی الـغـدیـر واحـد خـبـری سـپـاه بدر در حـین پـوشش خـبری عملیات مـوصل در شمال عراق به فیض شــهـادت نائل گردید.

شهدای مدافع حرم قم

telegram.me/sh_modafeaneqom