مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شعر برای شهید صدرزاده

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۸ ب.ظ



چشمم به سوی درب مانده تا بیایی...

تا با طلوع نور در فردا بیایی....

این هفتمین ماه است رفتی از بر من...

تا رو کنی،رو سوی این تنها،بیایی...

با قلب خونین مینویسم نامه ها را...

شاید بخوانی مصطفی،شاید بیایی...

این اشکها مرهم به روی درد من نیست...

شاید ببینی اشکهایم را،بیایی...

شهد شهادت نوش جانت مصطفی جان.... 

اما بدان چشم انتظارم تا بیایی....

آخر تو که هم زنده و هم مهربانی....

باید در این قحطی جانفرسا بیایی...

قحطی ایمان،عاطفه،رحم و مروت....

باید نمایی یک نظر بر ما،بیایی....

در کربلای سوریه عباس (ع)بودی....

عباس زینب، میشود فردا بیایی؟..

فردا قرار ظهر را در یاد دارم...

گل میفشانم جاده ها را تا بیایی....

در ظهر آدینه، نرفتی،آمدی تو...

میخوانمت سید،دوباره تا بیایی...

دم عشق دمشق

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab


جشن تولد شهید جواد محمدی بر سر مزارش...جای همه رفقا خالی...

@fatemeeun313

روایتى از شهید مدافع حرم محمدحسن (رسول) خلیلى

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۱ ب.ظ


‎مى گفت: چند سالی بود که با محمدحسن هم سرویس بودم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریباً زیاد بود فرصت مناسبی بود که همدیگر رو خوب بشناسیم. طی این مدت از اخلاقش لذت می بردم. با اینکه مجرد بود و مسیر سرویس ما هم از مناطق بالا می گذشت، بارها توجه کردم که خیلی تلاش می کرد مسائل شرعی رو تو نگاه به نامحرم رعایت کنه. رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا می کرد.

ازش پرسیدم تو رسول چی دیدی که فکر می کنی شد عامل شهادتش؟ گفت: به جرأت می تونم بگم دوری از نامحرمش ... بین رفقا دائماً می گیم این صفت رسول باعث شد شهادت رو از خدا بگیره ...

‎ آقا رسول را این اصل به هدف رساند ... 

شهید راهنماست، پس به رفتارش بیش تر دقت کنیم ...

‎برگرفته از صفحه یکى از دوستان شهید

مدافع حرم

شهید

از «هفت تپه» سند ایستادگی و پایمردی لشکر 25 کربلا

تا «خان طومان» کربلای  فرزندان این لشکر همیشه قهرمان

از اندیمشک که به سوی اهواز می‌روی، پس از طی مسیری حدود 55 کیلومتر، پادگانی که محل استقرار رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا بوده  خودنمایی می‌کند؛ منطقه‌ای به نام «هفت‌تپه»...

هفت تپه با کد 146 از سال 88 در لیست آثار ملی دفاع مقدس کشور ثبت شده است.

در دوران جنگ نیز این منطقه بدون هیچ استحکامات دفاعی، بارها توسط بعثی‌ها بمباران شده است و یکی از فرماندهان این لشکر به نام «حاج جعفر شیرسوار» نیز در هفت تپه به شهادت رسیده است.

هفت تپه چادرهای به چله نشسته لشکر ویژه 25 کربلا و پرستوهای عاشق شمالی و عاشقانه‌های سردار شهید علیرضا بلباسی را به‌خوبی به‌خاطر دارد ...

27 سال از خاطرات هفت تپه گذشته و فرزندان از جهاد اصغر برگشته و درگیر جهاد اکبر، دوباره صدای شیپور جنگ و دفاع را این‌بار از فراسوی مرزها شنیده‌اند...

از خان طومان....

«خان طومان» در جنوب غربی حلب در سوریه واقع شده که در فاصله ۱۰ تا ۱۵ کیلومتری جنوب این شهر قرار دارد و به‌خاطر آن‌که به اتوبان حلب ـ دمشق نزدیک است اهمیت استراتژیک دارد.

ببرهای مازندرانی همچون «محمد» برادرزاده سردار شهید علیرضا بلباسی به همراه سایر شیراوژن‌های شیعی با شعار زیبای کلنا عباس به قصد دفاع از حریم حرمِ عمه صاحب‌الزمان (عج) عازم سوریه می‌شوند ...

و این‌ها همه برای این است که ایران نشود سوریه و عراق، ناموس‌مان به تاراج نرود، دین‌مان به غارت نرود، کشورمان نشود جولانگاه تروریست‌های خارجی و داعشی، خاکمان نشود پایگاه جنایتکاران غربی و من و تو و ما و ...

و باز ماجرای حیله و نیرنگ آمریکایی این‌بار نه در عراق و به‌دست خودفروخته‌ای چون صدام، که در سوریه و به‌دست فریب‌خوردگانِ بی‌رحمی به نام داعش تکرار می‌شود ...

شهیدان مدافع حرم که تجربه دو جهاد اکبر و اصغر را در کارنامه دارند تا پای شهادت می‌ایستند و چون ارغوان زیر لب اینگونه زمزمه می‌کنند:

حکم دفاع از حرم ز شاه نجف دارم

به امر رهبرم هماره جان به کف دارم

هدف فقط رهایی عراق و سوریه نیست

مسیرم از حلب است قدس را هدف دارم

از هفت تپه تا خان طومان و تا قدس فقط به اندازه یک «یا علی (ع)» فاصله است ...

خاطره ای از شهید محمد اسدی

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ

صحنه اول :

اولین زیارت که رفتم حرم حضرت رقیه سلام ا...

توماشین یه تعداد از جامونده های غائله خان طومان (عزیزان شمالی ) بودند و همه در مورد خان طومان و رفیقای شهیدشون حرف میزدند

یه تعدادشون خیلی ناراحت بودند و میگفتند اگه چند نفری که با اون جوون افغانی از ما حمایت کردند و محاصره رو شکستند نبودند ماهم معلوم نبود که بتونیم برگردیم 

یکی شون اونجا گفت 

اسمش "غلام عباس" بود

صحنه دوم :

صبح روزبعد تو حلب تو مقری به اسم ابوحامد

دیدم جوونی با چهره خاص 

درحالی که تفنگش رو برعکس از قنداقه اسلحه گذاشته بود رو شونه ش 

شروع کرد به حرف زدن : 

اول پوتین من میرسه

 بعد پوتین هرکی که با من میاد

هیچ کس ازمون حمایت نمیکنه جز همین اسلحه ای که تو دستمونه

هرکی میخواد از خون رفیقای شهیدش دفاع کنه 

بگه یا حسین ع

صدای یاحسین بلند شد و یه تعداد حدودا ١٠٠نفر باهاش راه افتادند و رفتند خط تثبیتی اولیه رو جلو حرکت النصره از خان طومان رو بگیرند

پرسیدم این آقا اسمش چیه 

گفتند "غلام عباس"

صحنه سوم :

تو منطقه خناسر تو خط مقدم دیدم از خسته گی خوابش برده (البته من رفته بودم سری بزنم فقط)

از خسته گیش عکس گرفتم 

چند روزی دلبری کرده بود ازم 

بوی وفا میداد به امام زمان 

شکوه نمیکرد 

خوش صحبت بود

چهره خاص و تو دل برویی داشت 

کارم شده بود بهش گیر بدم منم نیروی خودش کنه 

با خودم گفته بودم اگه روزیم شد بازم برم ،

برم پیشش شجاعت یاد بگیرم 

شاید ده بار بهش گفتم تو رو خدا شهید نشو

صحنه چهارم :

السلام علیک یا ناصر اباعبدالله ع

خاطره نقل از " هادی خادم الحسینی"

خط مقدم جبهه ی خانطومان..

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۳ ب.ظ


شهید محمد اسدی...

خط مقدم جبهه ی خانطومان...

اسفند ماه ۹۴

دم عشق دمشق

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

نحوه شهادت شهیداحمدمکیان

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۹ ب.ظ


داغی در شهر حَمرِه

از حومه استان حلب 

عملیاتی در مورخ ۱۶\۳\۱۳۹۵ صورت میگیره که عمل کننده لشگر فاطمیون بوده اما ناموفق میمونه

شب هفدهم تیپ زینبیون وارد عمل میشه و شهدای جامونده رو جمع آوری میکنه روز هفدهم به برادران فاطمیون بیسیم میزنن که بیاید باهم  شهدارو برگردونیم .

هشت نفر از برادرها سوار نفربر میشن تا برن تو منطقه دشمن و شهدا رو برگردونند نفر آخری که سوار نفربر میشه شهید احمد مکیان هستند که به محض حرکت نفربر ایشون پَرت میشن پایین دوباره پا میشن میبینن که نفربر حرکت کرده  چند متری بر میگردن عقب میبینن که نفربر بین ما و دشمن خراب میشه احمد آقا و دیگر دوستان به سمت دشمن با آر پی چی و تیربار شلیک میکنند تا دوستای دیگه برند کمک برادرایی که توی نفربر بودند

تو اون لحظه راننده نفربر میاد بیرون و به دست قناصه چی ایی حرامزاده  از طبار حرمله به شهادت میرسند غلام عباس عزیز که الان جاوید الاثر هستند هم به شهادت میرسند.

توی این بین احمد شاهد شهادت رفقاشه ...

ماشین محمول توپ۱۰۷ کنار احمد آقا بوده ...احمد سمت راست ماشین بوده از سمت چپ چند تا از رزمنده ها داشتند به ماشین نزدیک میشُدند احمـــــــــد داد میزنه نیاین نیاین نیاااااااااااین  چون اون لحظه توپ میخواسته شلیک کنه.

احمد: نیــــــــــــاین...............

اون برادرا صدای احمد رو نمیشنون و نزدیک و نزدیک تر میشن احمد میره سمتشون میندازشون اونور توپ همون لحظه شلیک میکنه خُــــــــــــدا...... 

مـــــوجُ آتـــش  توپ به احمد میخوره 

به نیابت از مادر سادات:پهلو شکافته......

بیاد اون مادر پشت دَر سینه سوخته 

وای از کووه ی بنی هاشم صورتش نیلی شد

و سر بلند به نزد عمه ی سادات رفت........

و شهیداحمدمکیان جانشرا فدای چهار تن از رزمندگان کرد تا مبادا آنان آسیبی ببینند.

شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا 

و شهیداحمدمکیان صلواتـی ختم کنید

همه اهالی مجید را دوست داشتند

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ

تا امروز به کسانی برخورده‌اید که همه محل آنها را بشناسند و با نام کوچک صدایشان بزنند؟ تا حالا شده نام کسی را در کوچه و محله و خیابان‌های اطراف بپرسی و قریب به اتفاق مردم از او به خوبی یاد کنند و از نبودش پریشان باشند؟ این ویژگی همه افرادی است که مردم‌دار هستند و با رفتار و گفتار خوب، خود را در دل همه جای می‌کنند. حالا اگر این آدم‌های مردم‌دار محله شهید شوند، چه می‌شود؟ به محض شنیدن خبر شهادت و یا مفقود‌الاثر شدنشان، همه محله به ناگهان به هم می‌ریزد. مجید قربانخانی، شهید جاوید‌الاثر مدافع حرم محله یافت‌آباد جنوبی یکی از همین افراد بود. این روزها خانواده‌اش در عین ناباوری از خبر شهادتش، هنوز امید دارند دوباره به خانه برگردد.

40 روز پیش خبر شهادتش آمد

از میدان پژوتن که به سمت چپ برانی، بنرهای کوچک و بزرگ خبر شهادت مجید را در محله فریاد می‌زنند، ولی اهالی محله نمی‌توانند یا شاید نمی‌خواهند بپذیرند که مجید، پسر با معرفت محله که تا همین چند روز پیش با آنها خوش‌وبش می‌کرد و با شوخ‌طبعی دلشان را شاد می‌کرد در غربت به شهادت رسیده و مفقودالاثر باشد. همین ۴۰ روز پیش بود که فریاد و شیون محله یافت‌آباد جنوبی را پوشاند و همه دوستان و آشنایان با شنیدن خبر شهادت مجید شوکه شدند و امروز هم در چهلمین شب بی‌خبری از مجید قربانخانی، هنوز هم بنر‌ها و پلاکاردهای بزرگ روی دیوار کاشی ۳/۱ کوچه یاس را در خیابان بابایی پوشانده و لباس عزا بر تن اعضای خانواده و دوستانش کرده است. جلوی درخانه اگر نمی‌دیدمشان مصاحبه را از دست داده بودیم، چراکه قصد رفتن به مراسمی را داشتند که تقریباً هر شب در یکی از مساجد و حسینیه‌های محله و حتی مناطق همجوار برای شهادت مجید برگزار می‌شود، اما این ویژگی خانواده شهداست که مهربانند و مهمان نواز. برمی‌گردند و با روی خوش می‌پذیرندمان و از «حاج رحمت مصطفایی» می‌خواهند که به برگزار‌کنندگان مراسم خبر دهد که کمی دیرتر به مراسم می‌رسند.

«حاج رحمت» دبیر شورایاری محله یافت‌آباد جنوبی از اقوام شهید است که سال‌ها با خانواده شهید در یک ساختمان زندگی کرده‌اند و فرزندانش او را داداش مجید صدا می‌کردند.

او تک پسر خانواده قربانخانی بود

طبقه دوم ساختمان، منزل خانواده شهید است و در و دیوار و عکس‌های بزرگ و کوچکی که از مجید نصب شده شهادت می‌دهند که تک پسر خانواده شهید شده است، اما ته ته دل «مریم ترکاشوند» مادر شهید قرص است و می‌گوید: «من دلم روشن است و می‌دانم که مجیدم پیدا می‌شود و به خانه برمی‌گردد.» تک پسر خانواده که‌باشی دل همه به داشتنت خوش می‌شود و از شدت دوست داشتن، جور دیگری بار می‌آیی. مادربزرگ این کار را کرده بود و مجید یکی یکدانه خانواده بار آمده بود و از بس مهربان بود همه اعضای فامیل او را دوست داشتند. این را زنی می‌گوید که به هیچ‌وجه باورمان نمی‌شود که مادر شهید باشد، از بس که جوان است و از بس با عشق از تک پسرش حرف می‌زند و باور نمی‌کند که مجیدش در حلب سوریه مفقود شده باشد. «ساناز» و «عطیه» هم باور نمی‌کنند که برادرشان که اسلحه‌ای بزرگ روی دوش گرفته و جسورانه به دوربین خیره شده و لبخند می‌زند حالا شهید شده باشد و هرگز برنگردد، اما برای «افضل قربانخانی» ۴۰ روز دوری کافی بوده که در عین جوانی، کمی خمیده شود، چراکه می‌خواهد احساسی فکر نکند و واقع‌بینانه‌تر با اتفاق شهادت فرزندش کنار بیاید. پدر شهید می‌گوید: «مرتب از رفتن و دفاع از حرم حضرت زینب(س) حرف می‌زد، اما باور نمی‌کردم که به این زودی برود و به این سرعت به شهادت برسد، چراکه مجید بسیار زرنگ و قوی بود.» اینها را می‌گوید و اشک از چشمانش جاری می‌شود.

انتظار برای بازگشت پسر

مادر شهید با شور و شوق به همراه دخترانش به فیلمی که دوستان مجید از حضور مدافعان در حرم حضرت زینب(س) آورده‌اند نگاه می‌کند و با لبخند می‌گوید: «بخدا یکی ته دلم می‌گوید که مجید زنده است و ان‌شاءالله به‌زودی برمی‌گردد...» همه از ته دل آمین می‌گویند. مجید در شهرک مسلمین به دنیا آمد و بزرگ شد و در دبیرستان امام جواد(ع) درس خواند. خیلی تمایلی به ادامه تحصیل نداشت و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. مادر شهید می‌گوید: «یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های مجید سخت کار کردن و دست و دل بازی‌اش بود. خیلی کار می‌کرد و شب که به خانه می‌رسید همه پولش را به من و خواهرانش می‌داد. بچه‌های محل را سوار نیسانش می‌کرد و به زمین فوتبال می‌برد و برای آنها خرج می‌کرد و ساعت‌ها بازی می‌کردند. همیشه می‌گفت باید برای نوجوانان برنامه‌ریزی و اوقات فراغتشان را پر کرد وگرنه آسیب می‌بینند و به خلاف رو می‌کنند.»

«مریم ترکاشوند» مانند همه مادران دوست دارد در مورد خصوصیات پسرش حرف بزند و جالب اینکه وقتی از شوخ‌طبعی و خنده رویی و مهربانی زیاد مجید می‌گوید، انگار که روبه‌رویش نشسته باشد، مثل دخترانش دلش غنج می‌زند و با خوشحالی از او تعریف می‌کند، اما وقتی چشمش به عکس‌های بزرگ مجید بر دیوار خانه می‌افتد سکوتی سنگین همه خانه را پر می‌کند و همه در سکوت به هم نگاه می‌کنند. باز مریم است که می‌گوید: «در محله سر به سر همه می‌گذاشت. داداش همه بچه‌های یافت‌آباد بود.»

از کمک به اهالی دریغ نمی‌کرد

«رحمت‌الله‌مصطفایی» دبیر 3 دوره شورایاری محله یافت‌آباد جنوبی از اقوام خانواده محسوب می‌شود، اما مانند اعضای خانواده شهید است و در همه برنامه‌ها، پدر شهید را همراهی می‌کند: «مجید مانند پسرم بود و از آنجایی که چندین سال در یک ساختمان با هم زندگی می‌کردیم مثل پسرم دوستش داشتم و پس از شهادت و مفقود‌الاثر شدنش خیلی پریشانم.» او با بیان خاطره‌ای از مجید می‌گوید: «مجید هر‌کاری از دستش برمی‌آمد برای همه مردم محله و اقوام و دوستانش انجام می‌داد و از هیچ خدمتی دریغ نداشت. همین دیروز پیرزنی مرا دید و از احوال مجید پرسید. گفتم که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) شهید شده. باورش نمی‌شد. می‌گفت که روزی از میدان خرید کرده بودم و نمی‌توانستم سبزی و میوه‌ها را بیاورم که مرا سوار ماشین خود کرد و به خانه آورد. حتی وسایل را تا آشپزخانه برایم آورد.» از چند ماه پیش در حرف‌هایش زمزمه رفتن بود و مرتب از اوضاع کشور سوریه و محافظت و نجات حرم حرف می‌زد، اما کسی جدی نمی‌گرفت. شاید به این دلیل بود که جملاتش را با خنده و صداقت و مهربانی زیادی بیان می‌کرد و در جواب هر کسی که می‌گفت نرو فقط به گفتن «چشم» اکتفا می‌کرد، اما در سرش فکر دیگری داشت. به گفته مریم ترکاشوند مدت‌ها بود که در پشت خنده‌ها و چهره آرامش، غمی پنهان بود و سرگشتگی و بی‌قراری را می‌شد حس کرد، اما آنقدر با آرامش و لبخند حرف‌هایش را می‌زد که کسی باورش نمی‌شد بدون خداحافظی برود.

پدر شهید آشنای جبهه و جنگ است

مادر است دیگر؛ غمی دلش را چنگ می‌اندازد. روی تصویر فیلمی که مجید از سوریه فرستاده و او و همرزمانش را در حال عزاداری در حرم حضرت زینب(س) نشان می‌دهد مکث می‌کند: «مجید مداح بود. صدای خیلی خوبی داشت و در این فیلم که خودش برایم فرستاده در حرم مداحی می‌کند و حالا که به حرف‌هایش فکر می‌کنم می‌بینم که رفتنش بدون دلیل نبوده؛ مجید نمی‌توانست ظلم را در هیچ شکلی تحمل کند. ۱۲ دی ماه بود که از خانه رفت. من خانه نبودم. رفته بودم نان بگیرم و تا برگردم دیدم ساکش را برداشته و رفته، اما از آنجایی که قول داده بود سالم برمی‌گردد و هیچ‌وقت زیر قولش نمی‌زد زیاد بی‌تابی نکردم. هنوز هم ته دلم قرص است. انگار کسی مدام در گوشم می‌گوید که نگران نباش مجید زنده است و به‌زودی برمی‌گردد.» مادر شهید با بیان این مطلب می‌گوید: «می‌گفت نمی‌توانم نسبت به حملاتی که به حرم حضرت زینب(س) می‌شود بی‌تفاوت باشم. یک روز لباس رزمش را پوشید و با شوخی و خنده گفت الکی مثلاً من مدافع حرمم و دارم می‌روم... قرآن را آورد و من و پدرش او را از زیر قرآن رد کردیم و فیلم گرفتیم و بعد از گرفتن فیلم گفت الکی نگفتم، همین فردا عازم هستم.» پدر شهید آشنای جنگ تحمیلی و جبهه است و ۲۸ ماه در مناطق «زبیرات» و «عین خوش» در لشکر ۲۱ حمزه خدمت کرده است. او در این‌باره می‌گوید: «قسمتم نبود که شهید شوم، حتی مجروح هم نشدم و فقط ایثارگرم برای همین حس و حال مجید را برای رفتن به سوریه و دفااع از حرم خوب می‌فهمیدم.»

همه اهالی مجید را دوست داشتند

روز قبل از رفتن به محل کار پدر رفت. صاحب مغازه کناری آمد و مجید را در بغل گرفت و گفت که نرو، پدرت تنهاست. تو تنها پسرش هستی و عصای دستش... مجید او را بوسید و گفت مراقب پدرم باشید. من می‌روم و خیلی زود بر می‌گردم. پدر با یادآوری آن روز می‌گوید: «قرار گذاشته بودیم که بعد از دوره مأموریت ۴۵ روزه‌اش برگردد و به خواستگاری برویم که نشد.» چشمان پدر دوباره بارانی می‌شود: «تصورش هم سخت است. مجید خیلی پسر شجاع و نترسی بود. روزی 3 بار از سوریه به من زنگ می‌زد.» عطیه خواهر کوچک‌تر شهید می‌گوید: «روز قبل از رفتنش زنگ زد و گفت چند دقیقه دیگر پایین باش. با موتور آمده بود خداحافظی کند. گریه کردم. گفتم مجید تو رو خدا نرو. گفت این‌قدر در کار من نه نیاورید، هر کس برود سوریه که شهید نمی‌شود. من برمی‌گردم و به لبنان و عراق هم می‌روم. مرا به مادر همسرم سپرد و پدر و مادر و ساناز را به من سپرد و رفت.»

 عطیه می‌گوید: «روزی که خبر شهادت مجید را دادند در محله قیامتی برپا شد و در مراسم‌ترحیمش دسته‌های عزاداری راه افتاد. در مسجد بیشتر از 3هزار نفر شرکت کردند و این نشان می‌دهد که همه اهالی محله مجید را دوست داشتند.» مرتضی قربانخانی، پسر عمو و دوست صمیمی مجید می‌گوید: «مجید برادر من بود و با اینکه از من کوچک‌تر بود در خیلی از موارد با او مشورت می‌کردم، اما این روزهای آخر خیلی منقلب بود. حال و هوایش با همیشه فرق می‌کرد و مرتب از جنگ در سوریه حرف می‌زد.»

محمدرضا مسعودی، دوست و رفیق مجید:

عاشق سفر بود و با همه زود رفیق می‌شد

7 سال پیش با مجید دوست شدم. مجید بچه خوش زبون و با معرفتی بود. همه این مدت همه جا با هم بودیم و همه حرف‌هایش را به من می‌گفت. مجید با همه زود رفیق می‌شد. هیچ کینه‌ای را به دل نمی‌گرفت. مجید با همه خوب بود و به همه احترام می‌گذاشت. به همه خوبی می‌کرد. کمک حال مردم بود و دل نازک. خیلی زود گریه می‌کرد. ماه رمضان‌ها نان می‌گرفت و بین دوست و همسایه‌ها پخش می‌کرد. عاشق مسافرت بود. هرجا می‌رفت برای همه سوغاتی می‌گرفت، ولی از زمانی که تصمیم به رفتن گرفت، خیلی عوض شده بود، انگار نورانی شده بود. دیگر با کسی‌کاری نداشت. تو خودش بود. مرتب می‌گفت فقط زودتر به سوریه بروم.

مجید قربانخانی

نام پدر: افضل

تاریخ تولد: ۳۰ مرداد ۱۳۶۹

تاریخ شهادت (مفقودالاثر):۲۱ دی ماه ۱۳۹۴

محل شهادت: حلب منطقه خان طوبا – سوریه

منبع: همشهری محله



شهید جاویدالاثر سید حاج حسین حسینی     

 فرمانده:دسته      

  تاریخ شهادت :1394/1/31      

 نام عملیات :عملیات بصرالحریر

[Forwarded from ساقی]

زندگی نامه شهید سید حاج حسین حسینی از زبان همسر گرامیشان


ایشان بسیار خوش رو و مهربان و شوخ طبع بودند و کمتر کسی پیش می اومد که با ایشان دوست نباشندو با همه با خوش رویی رفتار می کردند حتی با کسانی که رابطه خوبی با ایشان نداشتند خوام تعریف کنم اما به نظر من واقعا با اخلاص بودند وهمچنین ایشان ارادت خاصی به آقا امام حسین (ع) و بی بی زینب داشتند که خدا قسمتشون کرد قبل اینکه به سوریه عازم شوند به پابوس آقا بروند و کربلایی شوند

بعد اینکه از کربلا بر گشتند شروع کردن که می خوان برن سوریه اما من بهشون اجازه ندادم  اما ایشان خیلی پافشاری کردند و منم راضی شدم که ایشان به سوریه بروند وقتی گفتم :ایشان خیلی خوشحال شدند و زود برای ثبت نام برای اعزام به سوریه مراجعه کردند در طی چند ساعت تمام کارهای ثبت نام را انجام دادن  روزه بعد ثبت نام با خانواده رفته بودیم بیرون که بعد گوشی ایشان به صدا در اومد وگفتن بهشون که فردا شما به تهران  که بعده اون سوریه اعزام هستید که ایشان 1393/11/25 ایشان از خانه خارج شدندو این شد آخرین دیدارمون

[Forwarded from ساقی]

طی روزهایی که ایشان سوریه بودند حداقل هر پنج روز زنگ میزدند و مارو از نگرانی در می آوردن  ایشان گفتن که از دسته کسی شماره پلاکشونو فرستادن و گفتند که ما بریم و شماره پلاکشونو بگیریم وگذشت تا اینکه 1394/1/29 ایشان زنگ زدند و گفتند تا هفده روزه دیگه بر می گردن و گفتند تا اومدن من مواضب خودتون و بچه ها مخصوصا منیژه باشین ایشان وقتی رفتند یه ماه بعده رفتنشون تولده منیژه بود که پدرش گفت من نیستم یه وقت کمبودی برای دخترم نزاری کادو رو قبل رفتنشون خریده بودند و گفتند که روزه تولدش بدیم بهش ما برای منیژه جشن نگرفتیم منتظر موندم تا پدرشون برگردند اما قسمت نبوده بر گردند هفت روز بعد تماسشون از طریق اقوام شنیدیم ایشان شهید شدند و ساکشون از طریق دوستشون به دستمون رسید و بعد ها فهمیدیم ایشان مفقودالاثر هستند و امیدی واسه زنده بودنشون هست اما قسمته ایشان نتنها به شهادت و بلکه قسمت بوده مثل مادرشون حضرت زهرا(س) مفقود باشد و فقط خدا بداند که کجا هستند.

ایشان قبل اینکه در جنگ جهانی سوریه شرکت کنند در زمان هشت سال دفاع مقدس نیز عضو بسیج بودند و شبانه روز خدمت می کردند.


 خانواده‌های شهدای افغانستانی مدافع حرم با ارسال نامه‌ای به دکتر علی‌عسگری، رئیس سازمان صدا و سیما از تولید و پخش برنامه کد بانو در شبکه افق تشکر کردند.

جناب آقای علی عسکری

ریاست محترم سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران

با سلام و احترام و تبریک عید سعید فطر خدمت شما، ما جمعی از افغانستانی های مقیم ایران خواستیم به این وسیله از شما تشکر نماییم.

در ماه مبارک رمضان امسال برنامه ای با عنوان «کدبانو» به تهیه کنندگی آقای هاشم تفکری بافقی از شبکه افق پخش شد که برای اولین بار در تاریخ صداوسیما به دور از نژادپرستی و تبعیض مدافعان حرم افغانستانی را در کنار مدافعان حرم ایرانی نشان داد. به واقع ما حس کردیم که یک شبکه افغانستانی این برنامه را ساخته و پخش کرده است.

جناب آقای عسکری؛ همانطور که می دانید جمعیت افغانستانی های مقیم ایران در حدود 3 میلیون نفر است که قطعاً جمعیت قابل توجهی است، تا شما را مجاب کند برای این ملت مظلومِ درد کشیده و جنگ زده برنامه های تخصصی و دور از نژادپرستی همراه با کرامت انسانی بسازید و پخش کنید.

ما جمعیت کوچک به نمایندگی از آن 3 میلیون نفر از شما تشکر کرده و می خواهیم تا برنامه هایی مثل «کدبانو» باز هم تولید شود.

@ofogh_tv

ما را مدافعاטּ حرم آفریده اند

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۹ ب.ظ


ما را بہ نوڪرے دَرَٺ آفریده اند

خطے زعشق بر دل و جاטּها ڪشیده اند

زینب مباد بشڪند ایـטּ دفعہ هم دِلٺ

ما را مدافعاטּ حرم  آفریده اند

مدافعان حرم

https://telegram.me/modafeaneharamnor

شهادت را به همه کس نمیدهند

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ

شهید مدافع حرم مجتبی کرمی: 

چهار کلمه است اما دنیای معنی (شهادت را به همه کس نمیدهند)

خداوند میفرماید من جانشین او یعنی شهید درخانواده اش هستم

شهدا چه کردند که نزد خدا عزیز شد،

مجتبی تنها یک کارا انجام داد فقـــــط یک کار

تقوا تقوا تقوا

...تقوا یعنی چشم پوشی از هر آنچه خدا دوست ندارد

تقوا یعنی دوری از گناه

شهد شیرین شهادت را ڪسانے میچشند ڪہ...

شهد شیرین گناہ را  نچشیدہ باشند...

اگر میخواهید همچو شهدا عزیز شوید

بسم الله

کانال شهید @shahidkarami139

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69

مراسم تشییع شهید نیکزاد

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ


مراسم تشییع 

شهید مدافع حرم

ابوالفضل نیکزاد

میدان خراسان خیابان شهید طیب 

@sh_modafeaneqom

شهدای مدافع حرم قم

بی بی طلبیده من فرزندش باشم

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۷ ب.ظ

توپادگان  پازوکی که بودیم شبا پا میشد نماز شب میخوند بعد میرفت دستشویی و حمام هارو تمیز میکرد بعد حیات رو جارو میکرد بعد قران میخوند تا نمازه صبح بعد نماز صبح هم ورزش میکرد ی شب نصفه های شب منو بیدار کرد با خنده گفت من شهید میشم ولی رفیق پیکرم دسته دشمن نیفته ها منم کلی بهش بدو بیرا گفتم گفتم تو شهید بشو پیکرت با من دو روز قبل شهادتش گفت محمد خواب دیدم من شهید میشم باورم نمیشد تا وقتی پیکره غرقه در خونشو تو 

مزرعه ی بلال دیدم تازه فهمیدم چی میگفته و چی دیده بوده تازه فهمیدم وقتی بهش گفتم تو سید نیستی با خنده گفت 

بی بی طلبیده من فرزندش باشم تو چیکاره ای ینی چی تازه فهمیدم میگفت میرویم تا انتقام از سیلی زهرا بگیریم ینی چی خیلی چیزارو فهمیدم فهمیدم ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا رو چیدن ینی چی.خوش به سعادت سید ذاکر خوش به سعادت محمد سخندان داداش به رسم رفاقت شفیع ما بشو پیش بی بی فاطمه ی زهرا سلام الله علیها

چهل روز شد واز تو نازنین فقط بیخبری سهم ماشد... این روزها خبر سال واربعین شهدا رو میخوندم دیدم هیچ جا اسمی ازتو نبود بازهم که غریبی داداش آخه گفته بود آرزو دارم بی نام ونشون مثل بی بی غریب توی شام کنارش بمونم..مامان میگفت جان عزیزت تقدیم بی بی زینبم اما پیکرت رو برام بفرستن خداحافظی کنم و یک جایی تو دنیا باشه بی خجالت باهات حرف بزنم واشک بریزم اما وقتی همرزمت ازشیراز زنگ زد وگفت که چه ارزویی داشتی گفت وای پسرم میخواسته پیکرشم تقدیم کنه آخه محمدم تمام وکمال میبخشید هرچیزی رو که تقدیم میکرد حالا بی بی جان مال تو هروقت خواستی بفرست یا پیش خودت نگه دار.

دیشب دلمون گرفته بود آخه اربعین محمد بود و جایی رو نداشتیم بریم که سال دوست وهمکلاسی محمد شهید بختی عزیز روزیمون شد اونجا بود که دیدم مامان یواشکی از شهید محتبی تشکر میکرد آخه دلش بهشت رضا و ...میخواست بعدم آرومتر از اون فکرکنم ،آخه صداشو نمیشنیدم اما میفهمیدمش ،به شهید کوهساری میگفت پسرم جونشو گذاشت وسط واز روی زمین مین پیکرتو برا مادرت آورد تو هم با محمد م صحبت کن رضایت بده( حالا که هرچی میخواست خدا بهش داد) پیکر مطهرشو یا حداقل یک نشونی ازخودشو برا دل مادر و چشم انتظاریش بفرستن.

بازم داداش راضی هستیم به رضای خدا .اینا تقاضا نیست فقط دلتنگی وبس ازدلاوریهات که میشنویم شاد میشیم و نمیخوایم ذره ای خدشه به وصال زیبا وبی مانند تو واردبشه دست ما رو هم بگیر داداش دستگیر ومهربانم.