مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

محمدرضا هم توفهرست بود...

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۱۳ ب.ظ


بسم رب الشهدا 

خاطرات شهید دهقان 

محمدرضا هم توفهرست بود...

یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، محمدرضا هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد.

وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟!

او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟

برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت.

کاری را که دوست داشت انجام میداد.

خاطرات شهید دهقان 

برگرفته از کتاب ابوصال 

مادر شهید 

 @shahid_dehghanamiri

بخش ڪوتاهےازخاطرات شهیدمحمدهادۍذوالفقاری

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ب.ظ


بخش ڪوتاهےازخاطرات

شهیدمحمدهادۍذوالفقاری

در حکایات تاریخی بارها خوانده‌ام که زندگی در شهر نجف برای طلبه های علوم دینی همواره با تحمل مشقات و سختی‌ها همراه است....

برخی‌ها معتقد بودند که اگر کسی میخواهد همنشینی با مولای متقیان 

امیرالمؤمنین  داشته باشد باید این سختیها را تحمل کند.

هادی نیز از این قاعده مستثنا نبود. وقتی به نجف رفت، حدود یک سال و نیم آنجا ماند.

تابستان 1392 و ماه رمضان بود که به ایران بازگشت. مدتی پیش ما بود و 

از حال و هوای نجف میگفت.

همان ایام یک شب توی مسجد او را دیدم. مشغول صحبت شدیم. هادی 

ماجرای اقامتش را برای ما اینگونه تعریف کرد: 

من وقتی وارد نجف شدم نه آنچنان پولی داشتم و نه کسی را میشناختم 

کمی زندگی برای من سخت بود. 

دوست من فقط توانست برنامه‌ی حضور من را در نجف هماهنگ کند. 

روز اول پای درس برخی اساتید رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم 

بیرون. 

کمی در خیابانهای نجف دور زدم. کسی آشنا نبود. برگشتم و حوالی 

حرم، جایی که برای مردم فرش پهن شده بود، خوابیدم!

روز بعد کمی نان خریدم و غذای آن روز من همین نان شد. پای درس 

اساتید رفتم و توانستم چند استاد خوب پیدا کنم.

مشکل دیگر من این بود که هنوز به خوبی تسلط به زبان عربی نداشتم. باید 

بیشتر تلاش میکردم تا این مشکلات را برطرف کنم.

چند روز کار من این بود که نان یا بیسکویت میخوردم و در کلاس‌های

درس حاضر میشدم.

شبها را نیز در محوطه‌ی اطراف حرم میخوابیدم. حتی یک بار در یکی 

از کوچه‌های نجف روی زمین خوابیدم...

هادےدلمـــ

شهیدمحمدهادۍذوالفقاری

@yazahra_315

روی شانه تابوت چوبی ات تاب می دهی مرا بابا ....

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۴۹ ب.ظ

کودک شش ماهه شهید لطفی نیاسر.

روی شانه ات اگر نشد

روی شانه تابوت چوبی ات

تاب می دهی مرا

بابا ....

شهید محمد مهدی لطفی نیاسر 

شهید راه نابودی‌ اسرائیل 

@modafeonharem

استوری خواهرشهید

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۴۷ ب.ظ

 استوری خواهرشهید

  در پاسخ ب سوالات مربوط به

شهید محمدرضا دهقان...

| @shahid_dehghan

از قید و بند عشق زمینے رهید و رفت...

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۳۵ ب.ظ

یاد کسے ڪہ سوے

حرم پر ڪشید و رفت

از قید و بند عشق

زمینے رهید و رفت...

ققنوس هم به اوج

پرش غبطہ مے خورد

با بالهاے عرشے

عشقش پرید و رفت

شهید مدافع حرم

محمد هادی نژاد

آغاجاری

@modafeonharem

خاطره از شهید دهقان امیری

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۲۸ ب.ظ


خواب دیدم محمد بالا سر مزار شهید جهان آرا نشسته و با گل های پرپر در حال درست کردن بیضی مانندی به دور اسم شهید جهان آراست..

وقتی از خواب بیدار شدم از دخترم سراغ فیلم های محمدرضا رو گرفتم، که بالاخره یه فیلمی دقیقا به همون شکل خوابم، محمدرضا بالا سر شهید جهان آرا نشسته داره دور اسم شهید جهان آرا رو با گل درست میکنه...

و جالب تر این که در فیلم مکالمه ای به این مضمون بین محمدرضا و دخترم رد و بدل میشه:

محمدرضا: دعا کن شهید بشم

دخترم: چه خودشم تحویل میگیره

حالا کجا شهید میشی!؟

محمدرضا: دمشق

دخترم: اونوقت دمشق کجا میره؟

محمدرضا: حلب...

این مکالمه برای دوسال قبل از شهادته...

نقل از مادر بزرگوار شهیدمحمدرضادهقان

 @shahid_dehghan

از ساچمه تا ترکش

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۲۱ ب.ظ


از ساچمه تا ترکش

سال آخر دبیرستان بود. 

یک روز کلاس کنکور را پیچانده و با بچه های پایگاه رفته بود اردو.

عصری که برگشت، انگشت شستش باند پیچی شده بود.

اول می خواست پنهان کند و نگوید چه بلایی سر انگشتش آورده، اما بعدا معلوم شد که توی اردو چیزی را هدف تیراندازی گذاشتند تا با تفنگِ بادی بزنند.

یکی از بچه ها گفته هدف را جابه جا کنید.

محمودرضا هم هدف را گرفت روی دستش و گفته بزنید!

ساچمه را زده بودند روی ناخن شستش!

در عکس رادیو گرافی ، ساچمه کنار بند اول انگشت پیدا بود.

آن روز محمودرضا عمل شد.!

ساچمه را از انگشتش درآوردند و به خیر گذشت، اما ما تحمل همان اندازه جراحتِ او را هم نداشتیم.

دی ماه سال ۹۲ وقتی در معراج شهدای تهران رفتم بالای سرش ، هنوز لباس رزمش تنش بود.

از زخم هایش فقط جای یک زخم زیر چانه و ترکشی که به سرش اصابت کرده بود دیده می شد.

در بهشت زهرا (س) و قبل از شروع مراسم تشییع ، زخم های تنش را که دیدم ، یاد آن ساچمه افتادم و تلخی و زخمِ انگشت شستش!

اما آن زخمِ کوچک کجا و جراحتِ ناشی از اصابت ۳۵ ترکش به سینه و پهلو کجا؟!

یکی از ترکش ها از زیر کتف چپش بیرون زده بود و شاید ،

محمودرضا با همان ترکش پریده بود.

تو شهید نمی شوی، روایت هایی از حیاتِ جاودانه شهید محمودرضا بیضائی به روایت برادر 

 @Agamahmoodreza

خاطره ای از شهید جلال ملک محمدی

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۱۶ ب.ظ

مدافع حرم ، شهید ملک محمدی

اهالی یکی از روستاهای محروم به نام پشتگ شهید مدافع حرم محمدجلال ملک محمدی بعد از شهادتش این شهید رشید نام روستا را به نام جلال آباد تغییر دادند.

داستان واقعی از زندگی شهید محمدجلال ملک محمدی

شهید محمد جلال ملک محمدی چندی پیش در جریان آزادسازی موصل از دست تروریست های تکفیری مجروح شده بود،همسر این شهید رزمنده خاطراتی جالب از زندگی او روایت کرده است.مدافع حرم

«محمدجلال ملک محمدی» شهید مدافع حرمی ست که در جریان فعالیت های جهادی خود آنقدر خدمت کرد که بعد از شهادتش اهالی یکی از روستاهای محروم محل خدمتش نام روستا را به نام «جلال آباد» تغییر دادند.

جلال از نوجوانی پیگیر اردوهای جهادی بود. با سختی مرخصی می گرفت که در مناطق محروم کار کند. برای رسیدگی به مناطق محروم پول جمع می کرد تا بتواند در آن جا کارهای عمرانی انجام دهد. به گفته مادرش جلال همه کار می کرد. کاری نبود که بگوید نمی تواند. اهالی روستای پُشَگ کرمان «محمدجلال ملک محمدی» را خوب می شناسند.

مدافع حرم

کسی که گروهی جمع کرد تا برای اهالی روستا نزدیک به 20 کیلومتر لوله کشی کند تا بالاخره به روستای محرومشان آب برسد. از هیئت ها پول جمع می کرد تا برای روستاییان مسجد بسازد. حتی در گرمای 45 درجه هوا اگر کسی کمک نمی کرد، خودش تمام کارها را انجام می داد و گله ای از کسی نداشت. تنها یک گله داشت که چرا نماز را در مسجد به جماعت نمی خوانند و بین نماز تسبیحات حضرت زهرا را نمی گویند.

شاید این تنها خواسته جلال از همه روزهای سخت کارکردن بود. همسر شهید از روزهای سخت جهادی خاطره ای دارد. خاطره ای که دوباره آدم را مات اخلاق جلال می کند:« در یکی از اردوهای جهادی یکی از باسابقه ها با یکی از جوان ها دعوایش می شود. آن بنده خدا از شدت عصبانیت دستش را بلند می کند و اشتباهی به صورت جلال می زند.

جلال می گوید:حاج آقا مرا بزن خودت را خالی کن ولی کاری به او نداشته باش. چون آن ها تازه آمده اند ممکن است با این کار زده شوند. آن بنده خدا از شدت عصبانیت چندین مرتبه جلال را می زند تا آرام شود. بعد شب خوابی می بیند که فردا می آید و عذرخواهی می کند.»

خط: شهیدمحمدحسین محمدخانی

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ


بسم الله

قربة الی الله 


چنان کسی که بلد نیست راه مقصد را

تمام حاصلم از عشق دربه در شدن است...

و این غصه،

قصه ی ماست....

خط: شهیدمحمدحسین محمدخانی

@bi_to_be_sar_nemishavadd

گفتگوی با همسر و فرزندان شهید عبدالحمید سالاری

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

از نحوه آشنایی و ازدواج خودش با شهید برام گفت و خاطرات روزهای با هم بودن و فراز و نشیب زندگی اش . خیلی جالب بود بهم گفت که قبل از ازدواجش همیشه دردلش آرزو داشت همسرشهید باشد. از روزهای تولد محمد امین و زهرا و ... چند ساعتی که در کنارش بودم با بغض و اشکهایش و حالی که نشان از دلتنگی شدید این روزهایش به او داشت از نحوه رفتن شهید به سوریه و دفاع از حریم حرم بی بی زینب (س) و حضرت رقیه (س) گفت و خبر شهادت همسرش و تشییع با شکوه پیکرگلگونش . گفت که بعد از شهادت امید(عبدالحمید) آنها به دیدار رهبر رفته بودند و این هم از آرزوهای همیشگی اش بود که به آن رسیده بود . ازحلاوت این دیدار شیرینی لبخند را بر لبانشان می دیدم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گزارش مصاحبه با همسر  و فرزندان اولین شهید مدافع حرم استان هرمزگان

بالاخره بعد از چندین  روز انتظار موفق شدم برای روز سه شنبه تاریخ 21اردیبهشت ماه 95جهت  دیدار و گفتگو  با ایشان هماهنگ کنم . برای اطمینان خاطر یک روز قبل هم تماس گرفتم و ایشان مشتاقانه اعلام آمادگی کرد، آدرس منزلشان را گرفتم و از طریق تماس تلفنی با همسر شهید به ایشان گفتم فردا صبح ساعت نه و سی دقیقه می بینمشان. طبق قولی که داده بودم  جلوی درب منزلشان از ماشین پیاده شدم ، دیدم محمد امین جلو درب  منزل منتظرم ایستاده بود ، بعد از سلام و احوالپرسی گرم سراغ مادرش رو گرفتم گفت بیا داخل منتظرشماست. با کسب اجازه رفتم داخل  که با استقبال گرم  و صمیمی آنان در خانه ای قدیمی و بسیار ساده روبرو شدم . شاخه گلی که با خودم برده بودم تقدیمشان کردم. سر صحبت را با حال و احوال پرسی و وضعیت تحصیلی  فرزندانش محمد امین و زهرا باز کردم در همین حین محمد امین کارنامه اش را آورد و نشانم داد . خودش وبچه ها خیلی راحت با هام ارتباط برقرار کردند این را از نگاه و رفتارشان فهمیدم و من احساس خوبی داشتم. محمد امین  کلاس هشتم بود و زهرا خانم هم کلاس ششم.

مریم از نحوه آشنایی  و ازدواج خودش با شهید برام گفت و خاطرات روزهای با هم بودن و فراز و نشیب زندگی اش . خیلی جالب بود بهم گفت که قبل از ازدواجش همیشه دردلش آرزو داشت همسرشهید باشد. از روزهای تولد محمد امین و زهرا و ...از شهید برایم گفت ، هرجا اسمش را می آورد او را امید خطاب می کرد چرا که اسم مستعارش بود و عبدالحمید اسم شناسنامه ای او. چند ساعتی که در کنارش بودم با بغض و اشکهایش و حالی که نشان از دلتنگی شدید این روزهایش به او داشت از نحوه رفتن شهید به سوریه و دفاع از حریم حرم بی بی زینب (س) و  حضرت رقیه (س) گفت و خبر شهادت همسرش و تشییع با شکوه پیکرگلگونش . گفت که بعد از شهادت امید(عبدالحمید) آنها به دیدار رهبر رفته بودند و این هم از آرزوهای همیشگی اش بود که به آن رسیده بود  ، ازحلاوت این دیدار شیرینی لبخند را بر لبانشان می دیدم ....

ساعت را نگاه کردم عقربه ها سپری شدن چهار ساعت از زمان را نشان می داد چند تایی عکس با اجازه اونا از فضای داخل اتاقشان و تصویر شهید گرفتم .. سپس آماده رفتن وخداحافظی شدم آنها اصرار داشتند بیشتر پیششان بمانم ، برای خوشحالی دلشان و احترام آنها یک ساعت بیشتر آنجا ماندم ،بعد  با کسب اجازه از آنها خداحافظی نمودم ...

این گفتگو  را در ادامه با هم  مرور می کنیم:

خودتون رومعرفی کنید و از نحوه آشنایی تون  با امید(عبدالحمید) برام بگویید؟ 

مریم سالاری سال 1356 در بندرعباس متولد شدم. امید (عبدالحمید) هم  دوم شهریورسال 1355 توی روستای سردر از توابع شهرستان حاجی آباد هرمزگان متولد میشه .

دوران کودکی تا پایان راهنمایی توی همون روستا می مونه، به خاطر نبودن دبیرستان جهت ادامه تحصیل به شهر بندرعباس میاد . سال اول دبیرستان بود که وارد نیروی انتظامی میشه ،چند سالی اونجا خدمت میکنه و پس از آن به شغل آزاد روی میاره. من  و امید(عبدالحمید) دخترخاله پسر خاله بودیم .اون موقع من معلم نهضت سوادآموزی بودم سال دوم خدمتم بود عبدالحمید با توجه به شناختی که نسبت به من داشت به مادرش پیشنهاد خواستگاری از من  میده ، خاله هم که بسیار موافق بود موضوع خواستگاری را با مادرم مطرح  میکنه شهریورماه سال 79 پس از گذاشتن قول و قرار امید (عبدالحمید) و خانواده اش برای خواستگاری اومدن خونه ما .خانواده ما هم راضی بودند به همین خاطر مقدمات ازدواج من و امید (عبدالحمید)  زود فراهم شد ،عقد ساده ای گرفتیم ،بابام از تجملات خوشش نمیومد، مهریه منو یک جلد کتاب کلام الله مجید ،14 سکه بهار آزادی و یک آینه و شمعدان قرار داد. آبان ماه سال 79 بود که پس از گرفتن جشن ازدواج رفتیم سر خونه و زندگی مون.

میشه از اولین سفرتون بعد از ازدواج برام بگویید؟

اولین سفر ما سه روز بعد از ازدواجمون بود که تصمیم گرفتیم ماه عسل به پابوس و زیارت حرم مطهر آقا امام رضا (ع) بریم به همین خاطر راهی شهر مقدس مشهد شدیم . البته به غیر از پدرمان به هیچ کس درباره این سفر چیزی نگفتیم .با قطار رفتیم و با هواپیما برگشتیم.سفری به یاد ماندنی و خاطره انگیز بود بخصوص که او اهل گردش و خوش سفر هم بود.خاطره اون روزها برایم ماندگارشده اند. البته بعدها هم جهت تفریح و گردش به شهرهای دیگه  مثل رامسر، فریدون کنار ، ساری و..هم رفتیم .


ازتولد  فرزندانتون بگید؟کی بدنیا اومدن و نامگذاری اسماشون اگه دوست دارین..

خداوند اولین فرزند را پسر بهمون عطا کرد، محمد امین توی هقته وحدت ،تاریخ 7/3/1381به دنیا اومد.برای نام گذاری اسمش نظر خواهی از خانواده هامون گرفتیم هرکدام یه اسمی رو گفتند.من گفتم دوست دارم اسمش رو محمد امین بذاریم ایشان هم به نظرم احترام گذاشتند و وقتی شناسنامه اش رو از ثبت احوال گرفت آورد به شوخی بهم گفت اسمش را محمد صادق گذاشتم ،بعد که بهم نشان داد دیدم اسم محمد امین توی شناسنامه است. هشت ماه بعد باردار شدم و دخترم هم در بندرعباس متولد شد اسمش را زهرا گذاشتیم چرا که در ایام شهادت امام علی (ع) به دنیا اومده بود.


از خصوصیات و اخلاق شهید توی زندگی بگید چطور بود؟

بهم توجه داشتند ، حجاب منو دوست داشتند و میگفت حجابت رو با لباس و پوشش بندری دوست  دارم . به تربیت بچه ها خیلی اهمیت می داد میگفت دوست دارم بچه هام روی پای خودشون بایستند ،می خوام اونا از همه لحاظ  تک باشند، هم از نظر اخلاق و رفتار و هم از نظر درس و مدرسه،پسرم محمد امین مداحی یادگرفته و توی مجالس مداحی میکنه . اون توی دیدار با رهبر درحضور ایشان مداحی کرد که مورد تشویق آقا قرار گرفت. دخترم زهرا هم علاوه بر درس خواندن تکواندو کارمیکنه. اون به دوستاش خیلی کمک می کرد مثلا اگر بیمارستان بودند یا جایی نیاز داشتند به کمکشون می رفت. به فعالیت های اجتماعی هم علاقه داشت. من و امید(عبدالحمید) به اتفاق بچه هامون توی راهپیمایی روز قدس و بیست ودوم بهمن شرکت می کردیم . نماز جمعه هم اغلب با محمد امین می رفت. لحظه تحویل سال نو بدون استثناء  توی گلزار شهدای بندرعباس سر مزار شهدا بودیم ،به شهید علی سالاری اعتقاد خاصی داشت.این شهید بزرگوار عموی منه .


  از اعتقاد و رابطه اش با ائمه و رفتنش به سوریه میگین؟ شما موافق بودین ایشون بره؟

رابطه اش بسیار خوب بود اعتقاد خاصی به ائمه (ع) داشت . ده روز محرم رو توی مسجد روستایمان می رفت ،اونجا غلامی و خادمی آقا (امام حسین علیه السلام ) رو می کرد، با آب و چای و... از مهمانان امام حسین (ع) پذیرایی می کرد. به دلیل عشق و علاقه ای که به ائمه (ع) داشت، بهم میگفت که اگه قبول کنند برم سوریه حتما میرم برای مبارزه با داعشی ها و دفاع از حرم حضرت زینب (س). منم مخالف رفتنش نبودم ولی از شکنجه های داعشی ها می ترسیدم بهش گفتم اگه اسیر داعشی ها بشی شکنجه ات می کنند! اون جبهه می گرفت و می گفت : مگه میتونن منو اسیر کنند و شکنجه ام بدند؟! من هم همیشه آرزو داشتم همسر شهید بشم. فکر نمیکردم دفعه اول رفتنش شهید بشه.

خبر شهادتش چطوری بهتون رسید؟

با برادرم رفته بودیم بازار برای خرید ولیمه (بازگشت پدر ومادرم از کربلا) در همین حین یکی از اقوام زنگ زد  وگفت یکی از فامیلامون فوت شده ، من خیلی ناراخت شدم همش به دلم میومید که انگار یه جوانی از دست رفته ،وقتی برگشتم خونه زهرا دخترم جلوی درب حیاط منتظرم بود ،دوان دوان به طرفم اومد و گفت: خبر داری چی شده ؟ بهش اجازه ندادم صحبتش تموم بشه، چون ناراحت بودم گفتم می دونم کی فوت کرده . توی خونه دیدم داداشم هم خیلی ناراحته بهش گفتم چی شده ، داداشم میخواست بگه که زهرا پرید وسط حرفش و گفت : مامان میخواستم بهت بگم که بابا امید(عبدالحمید) شهید شده! دچار تردید و دلهره شدم نمدونستم حرف زهرا حدی است یا حرف کسی که  قبلا بهم زنگ زده بود و گفت  که یکی از اقوام فوت شده. به داداشم گفتم زنگ بزن به فامیلمون که توی سپاهه و خبر قطعی بگیر. داداشم کاظم زنگ زد و بهش گفتن خبر قطعیه، تلویزیون هم داشت از شبکه استانی زیر نویس می کرد .پسرم محمد امین داشت تلویزیون نگاه می کرد گفت درسته داره زیرنویس می نویسه . دیدم نوشته که شهید عبدالحمید سالاری فرزند حمزه... باز هم باور نمیکردم. وقتی به داداشم از سپاه زنگ زدن و گفتنن عکس عبدالحمید بفرستید دیگه این موقوع دیگه باور کردم..(با حالت بغض و گریه) .

از اخرین دیدار و خداحافظی شهید موقع رفتنش برام بگید؟ 

موقع رفتنش که خیلی عادی خداحافظی کرد چون هنوز اعزامشون قطعی نشده بود  . به دلم هم چیزی نیومد. فقط وقتی با محمد امین و زهرا خداحافظی کرد به زهرا گفت این گوشی تلفن که دستمه چند وقتی دیگه میدم به شما ،به محمد امین هم گفت چون توی روستا مداحی میکنه یه گوشی جدید براش میخرم .

توی این مدت خوابی از شهید اگه دیدین تعریف میکنید برام؟

هفته اول شهادتش بود خوابش رو دیدم ، توی خواب دیدم لباساش گل آلود و خاکی بود . بهش گفتم کجا سر کاری ؟ گفت یه کار خوب پیدا کردم و تو کاری به این کارها نداشته باش . بعد یه کارتی بهم داد و گفت با این کارت برو برای خودت و بچه ها خرید کن .

همچنین بعد از شهادتش  همیشه به خاطر حرف هایی که بعضی ها میزدن و میگفتن چون که شوهرش شهید شده پول خوبی گیر بچه هاش میاد ناراحت و دلگیر بودم. حتی به دخترم زهرا هم توی مدرسه میگفتند این حرفها رو، یه شب خوابم اومد ، انگار توی بیداری می دیدمش ، بهم گفت حاج خانم مگه نمیدونی فلانی عادتشه این حرفا رو میزنه ! اصلا خودت رو ناراحت نکن، بیکاری نشستی حرف اینا رو گوش میدی...  یه دفعه از خواب بیدار شدم...موقع اذان صبح بود و صدای اذان میومد.

احساستون از اینکه همسر یک شهید مدافع حرم هستید...

خیلی افتخار میکنم که همسر یک شهیدم . برای تنهایی بچه هایم دلم میسوزه. اما همین قدر که ما رو پیش خدا آبرو دار کرده برایم خیلی ارزش داره . به امید(عبدالحمید) میگویم خوش به حالت که چنین راهی رو انتخاب کردی .باید بگم خوش به سعادتش..

گقتید بعد از شهادت همسرتون دیداری با رهبر معظم انقلاب داشتید ، از این دیدار بگید...

روز بیست و سوم دیماه سال  93 من ، محمد امین ، زهرا و پدرم به اتفاق پدر مادر شهید و خانواده هفت شهید مدافع حرم که از همرزمای شهید بودند برای دیدار با حضرت آقا به بیت رهبری رفتیم . لحظه اذان  ظهر بود که آقا اومدند ، سلام و احوالپرسی کرد و نماز ظهر و عصر را به امامت ایشان خوندیم، واقعا بهترین نمازی توی زندگیم  بود که  پشت سر ایشان خوندم. باور نمیکردم خدا توفیق بده رهبرم رو از نزدیک ببینم. بعد از نماز در دیداری بسیار صمیمانه یکی یکی اسم ها رو میخواند و احوالپرسی میکرد .بسیار خوشحال بودم از دیدار با ایشان...

 در ادامه همسر شهید میخواست خاطره دیدار زهرا و محمد امین با آقا رو بهم بگه که  اونا دوست داشتن این خاطره رو از زبان خودشون بیان کنند.

خاطره دیدار با رهبر از زبان محمد امین:

 وقتی آقا منو به اسم صدا زد ، بلند شدم رفتم روبروی آقا ایستادم ، اول آقا  به من دست  داد بعد منو کشید سمت خودش.. صورت منو بوسید، منم دست آقا رو فشار دادم و بوسیدم.اون منو تو آغوشش گرفته بود. ازم پرسید کلاس چندمی ؟چندسالته؟ جوابش دادم. آقا سفارش کرد که :  درساتون رو خوب بخونید .دیگه اینجا مامانم به آقا گفتند: محمد امین نوحه خوانی هم میکنه و ایشان یه نوحه و دوبیتی آماده کرده واسه شما بخونه ...بعد آقا میکروفن خودش رو سمت من چرخوند و منم نوحه ام رو خوندم:

زیر این گنبد مینای کبود / لعنت الله علی آل سعود

دشمن دین خدا بوده و هست/ لعنت الله علی آل سعود

چه کسی شیخ نمر را به شهادت رساند/ لعنت الله علی آل سعود

میون این همه سر و صدا و دود / لعنت الله علی آل سعود

بعد به آقا گفتم یه دو بیتی دیگه هم دارم که بخونم:

حقا که تو از سلاله فاطمه ای / با خنده خود به درد ما خاتمه ای

زیبا تر از این نام ندیدم به جهان / سید علی حسینی خامنه ای

آقا گفتند : احسنت..تشکر کردند . به او گفتم دوست دارم راه پدرم را ادامه دهم و تفنگ پدرم رو بر روی زمین نگذارم.آرزو دارم برای دفاع از حرم و مبارزه با داعش برم سوریه . میخوام اینجوری راه پدرم رو ادامه بدم ...

محمد امین درپایان صحبتش گفت : بهترین نمازی رو که تا حالا توی تمام خوندم ، نمازی بود که پشت سر رهبرم خوندم.

 

خاطره دیدار با رهبر از زبان زهرا فرزند شهید:

آقا صدا زد: فرزند  شهید مدافع حرم ، زهرا سالاری، بعد من رفتم پیشش. آقا بهم گفت شما تکواندو کاری؟ منم گفتم بله، همین لحظه آقا یه سه چهار ثانیه خنده ای از ته دلش زد و منو تشویق کرد وگفت: آفرین! آفرین به خانم ها و دختر خانم هایی که از کوچکی ورزش های رزمی میرن ...  .بعد پرسید: کلاس چندمی؟ گفتم ششم.گفت : چند سالته؟ گفتم دوازده سال. بهم گفت درست  رو بخون و حجابت رو هم بکوش همین جور همیشه رعایت کنی.  بعد یه هدیه به من داد ..

احساس میکردم رهبرم رو هزار بار دیدم . یه دو بیتی روی کاغذ برایش نوشته بودم و یک نقاشی و یک نامه ، بهش دادم ، اون خوشحال شد و گفت بعدا این رو میخونم...

دو بیتی من این بود:

آهن آبدیده را زنگ عوض نمیکند/چهره انقلاب را جنگ عوض نمیکند

به خیل دشمنان بگوبه کوری دو چشمتان /مطیع امر رهبریم رنگ عوض نمیکنیم

و زهرا خانم به من گفت : بهترین هدیه ای که بعد از شهادت پدرم گرفتم دیدن رهبرم بود که بسیار خوشحال شدم.

 

ودر پایان : جمله : < کلنا عباسک یا زینب بر پیشانی بندی که محمد امین بر پیشانی خودش بسته بود  حال و هوای مرا هم زینبی کرد ...

گفتگو از : مرضیه ناکوئی درگزی

اما از خدایے ڪه اون زیبایے رو بهش داد حیا ڪرد

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۵۵ ب.ظ

رفقا همین شهیدے ڪه عڪسش رو میبینید خیلے ڪارا مے تونست با همین زیباییش بڪنه  اما از خدایے ڪه اون زیبایے رو بهش داد حیا ڪرد 

خوش به حالشون

شهید علاء حسن نجمه 

شهید لبنانے  مدافع حرم

http://eitaa.com/joinchat/2587951107C31dabed00e

بی قرار آمدنت هستم

شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۴۵ ب.ظ


مادر بزرگوار شهید سید سجاد خلیلی :

پنهان شدن را همیشه دوست داشتی..

قایم باشک بازی میکردی

توی کمد!

پشتِ لباس ها!

تو حیاط خانه!

بین گل ها و درخت های خانه پدربزرگ..

یادت می آید حتی

برای همان چند لحظه که خودت را نشان بدهی چه بی تاب می شدم ؟!... 

سجاد جان! 

برگرد مادر..

بی قرار آمدنت هستم.

این بار اسپند آماده می کنم و دورت می گردم ، که پسرم مدافع حرم عمه جانش بوده..

بوی خوش برگشتنت را حس میکنم مادر

بیا دوباره علَم به دست بگیر و صدای ابوالفضل گفتنت مازندران را به وجد بیاورد

سجاد جان صدای اذان می آید ..

همه حواسم سمت مسجد است که بازصدای تکبیر تو را بشنوم..

 برای مادر اذان بگو ...

بیشتر از دو سال  گوش به زنگم و نگاهم به در است

هرجا که بروم زود برمی گردم نکند مسافرم بیاید و کسی نباشد در را برایش باز کند..

 منتظرم ...

 @Agamahmoodreza

شهیدمدافع حرم داریوش درستی سالروز شهادت

شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۳۳ ب.ظ

امام خامنہ‌اےحفظہ‌اللہ:

شهادت

گلِ خوشبوومعطّرےاست 

کہ جزدست برگزیدگان خداوند،

درمیان انسان‌هابه آن نمی‌رسد 

وجزمشامِ آنهاآن رابونمیڪند.

شهیدمدافع حرم 

داریوش درستی

سالروز شهادت


باز از طرف دمشق مهمان داریم

شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۳۰ ب.ظ





خبر رسید که باران داریم

باز از طرف دمشق مهمان داریم..

کشف پیکر 2 شهید مدافع حرم مازندرانی

پیکر شهیدان سید جلال حبیب‌الله‌پور 

و سید سجاد خلیلی همزمان با عید غدیر خم کشف و شناسایی شد.

پیکر این شهدا به زودی به کشور باز خواهد گشت.

http://dnws.ir/306863


🆔 @Agamahmoodreza

غدیر را در همان برکہ ‌جا گذاشتند

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۵۶ ب.ظ

سلام بر شهداےمدافع حرم

کہ بیعتشان عمّــارگونہ ماند و داعیہ علوے بودنشان رنگِ کوفے نگرفت...

کاش دست بیعت ما ازجنس حجة الوداعیان نباشد!

کہ غدیر را در همان برکہ ‌جا گذاشتند!

 @shahid_dehghan