مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷ مطلب با موضوع «شهید حامد جوانی» ثبت شده است

خاطره ای از شهید حامد جوانی، به نقل از پدر

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۸ ب.ظ


عاشقی رایج نبود, عباس آن را باب کرد

او دو دستش را کنار علقمه نذر سر ارباب کرد

یا ابوالفضل العباس!!!

هرگاه حامد به  مراسمی یا هیئتی می رفت، می گفت ای کاش روضه ی حضرت عباس(ع) بخوانند. ارادت عجیبی به حضرت عباس(ع) داشت. در این حدیث شک نکنید که می فرماید هرکس به هرآنچه دل بسته روز قیامت با همان محشور می شود. حامد نیز موقع شهادت شبیه حضرت ابالفضل (ع) شده بود... هم چشمانش را داده بود هم دستانش را؛ اگر به تمام اعضای بدن قمر منیر بنی هاشم تیر زده بودند بدن حامد نیز سر تا پا ترکش بود. حامد در راه و مرام حضرت عباس(ع) بود، مثل ایشان شهید شد و قطعا با خود ایشان نیز محشور می شود. کسانی که در بیمارستان حامد را دیده بودند، هرکس حالش را می پرسید به آنها می گفتند به مقتل حضرت ابالفضل مراجعه کنید.

شهید ابوالفضلی

کانال شهید مدافع حرم، حامد جوانی

@alamdar13

کانال آرشیو خاطرات شهید

@shahid_javani



بنام الله پاسدارحرمت خون شهیدان

هواگرم بود وروزه داری درگرما سختی های خودشوداشت باهرسختی بود خودمو رسوندم مصلی جهت ادای نمازجمعه.

مصلی پربود ازجمعیت روزه دارشنیده بودم شهیدی ازشهدای مدافع حرم هم قراره تشییع بشه تانمازتموم شدخودمو سریع رسوندم به حیاط مصلی تاازدحام جمعیت باعث نشه عقب بمونم.

هوابشدت گرم بود همه لب ها خشکیده ((فدای لب تشنه ات یاحسین ع)) اونروزحس عجیبی داشتم کمی که منتظرشدیم شهیدمون آقا حامد رو مردم بسان نگینی در برگرفتن وحرکت کردن ,یادجمله شهیدی افتادم که فرموده بودن خون شهید بیدارکننده است.

زبان روزه تشییع شهید اونم شهیدیکه منتسب به اباعبدالله وخصوصا که مدافع حرم خواهرشون عقیله العرب هم هستش جو جمعیت رو خاص کرده بود. 

یک شورحسینی خاصی موج میزد همه در حال گریه وعزداری برای ابی عبدالله وشهیدحامدبودن.

نزدیکی های میدان ساعت تواون ظل گرما بودکه من حس کردم خنکی ملایمی توفضا منتشرشده حتی حس کرردم خورشید تواون گرما مستقیم به سر روزه داران تشییع کننده شهیدحامدجوانی نمیخوره 

نه حس گرماداشتم نه تشنگی با دیدن این حالت کلا حواسم از فضای تشییع پرت شد خدایا من اینجورحس میکنم یا واقعا هوااینطورشد بغضم ترکید واینجابودکه فهمیدم شهدا امام زادگان عشقند.

((واین امربرای من تواون گرما که چیزی حس نکردم ازمعجزات شهیدجوانی بود))

روحت دعاگومون داداش حامد.

ارسالی: گل سرخ

کانال شهید حامد جوانی

@alamdar13


بسم رب الشهدا...

دلم

برای ماندنش

ضعف می رود.

اما برای رفتنش بیش تر..

وعده نبودن ش را آن قدر زیبا به خود داده ام که عادت همیشه گی ام شده ، بخواهم و نباشد.."اما باشد"..

آخر او حتی اگر نباشد هم "هست"..

یا حتی .اگر باشد هم "رفته است"!

 ما این طور کنار می آییم.

هرگز میان رفت و آمدهای مغزم "گم نمی شود"؛

یک گوشه جا خوش می کند و گاه و بی گاه بدون مقدمه می زند بیرون..

اصلا همین بودن ش!همین بودن نصفه و نیمه  اش، در گرو رفتن ش هست و رفتن ش مال این گونه عاریه ای بودنش .

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،

من اما به نبودن ش دل خوش ترم..

نبودن ی که‌ ارمغان بزرگ "رفتنی" بودنش است

خودم روانه اش کرده ام

خودم با همین چشم هام هر روز بدرقه اش می کنم

هر روز وقت رفتن ش زیر لب آیت الکرسی می خوانم و دل دل می کنم که برگردد ونگاه کند..اما...می خوانم که برنگردد..

می خوانم که....به مقصد برسد و بماند.

مهم نیست چگونه تحلیل می روم..

او "باید" برسد..آخر ما "عهد" کرده ایم.

هر روز دل مان را "نذر" رفتنش "قربانی" می کنیم.و چشم انتظاریم نذرمان قبول شود..

هر روز بار سفر را می بندیم و او می رود..

می رود که بماند..

که "همیشه گیتر" بماند.

هر روز زیباتر از روز قبل خداحافظی می کنیم 

هر روز "مصمم تر" لب خند می زنیم و دست تکان می دهیم

که برود..که می رود..

که

رفت..

تمام.

دی نود و چهار

کانال شهید حامد جوانی

@alamdar13

به نیت شهادت پسرم استکان ها را شستم ...

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۶ ق.ظ



هر سال ایام فاطمیه یک ماه در مسجد ما روضه حضرت زهرا(س) برپا می شود که به خاطر دوری راه من نمی توانستم به مجلس روضه بروم. یک روز سر راه از حامد خواستم مرا به مسجد ببرد که حداقل یک روز را پای روضه بنشینم. وقتی رسیدیم روضه تمام شد و خانم ها از مسجد پراکنده شده بودند. به حامد گفتم اشکالی ندارد حداقل داخل می رویم و برای جمع و جور کردن و تمیز کردن مسجد کمک می کنیم.
وقتی می خواستیم داخل شویم به من گفت مادر جان من یک نیتی کردم شما بروید و استکان های چای روضه را بشویید. حامد به من نگفت نیتش چیست اما من به همان نیت استکان ها را شستم. دو سه روز پس از آن به سوریه رفت و خبر مجروحیت و بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. شک ندارم که آن روز نیتش شهادت بود.

راوی مادر شهید
منبع : کانال شهید حامد جوانی

alamdar13@



بسم رب الشهید 

این اواخر روزهایی بود که حامد جان  حس غریبی از زندگی داشت. انگاری از درون داشت همه رو به چشم دل می دید . مثل همیشه خنده های معروفش روی صورتش گل کرده بود  از سفر اولش که اومده بود از حال وهوای روحانی اونجا می گفت معلوم بود یه چیزی هست که اونجا دامنگیرش کرده...

شاید میخواست بگه ...اما نگفت! بعد هیات طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت. 

حرفهایی می گفت که مفهومش  برام سخت بود. حتما از پروازش خبر داشت. باورش برام سخت بود   وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت:  نمی خوای برای آخرین بار  خوب تماشام کنی؟ 

بعد هم رفت..... تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو دارن.

«جوان غیور تبریزی25ساله» لقبی بود که اهالی پایتخت بهش داده بودن  ویکی از روزنامه های محلی هم گفته  بود «اولین شهید دهه هفتادی ایران» . 

نویسنده: میر علی حامدی

یکی از دوستان هیئتی شهید جوانی

کانال شهید حامد جوانی

@alamdar13

آشنایی من وداداش حامدم

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۴۶ ب.ظ



خاطره ای ارسالی از طرف یکی از کاربران برای شرکت در مسابقه فراخوان کانال 

بسم رب الشهید 

تیرماه ۱۳۹۴/۵/۱۴سوم بابام بود خیلی بی تاب بودمهم تومسجد هم توخونه همش دوس داشتم سرخاک   بمونم  پسرخالم قول داده بود شب ببره سرخاک بابام.

شب ساعت دوبود منو پسرخالم وخانومش تو وادی رحمت بودیم ولی پسرخالم قبل بردن سرخاک بابام بهم گفت اول میریم گلزارسرخاک شهدا بعداینکه آروم شدی میبرم سرخاک بابات ولی نمیدونستیم سرخاک حامد وشهید بیضایی کجاست کلی توراه درباره شهید بیضایی وحامد حرف زدن که چطورشهید شدن گلزارروگشتیم خیلی بعدازنیم ساعت گشتن اتفاقی مزارشونو پیداکردیم.

اول سرخاک شهید بیضایی نشستم بعدازاون کمی فاصله داشت مزارشهید حامد جوانی گریه کردم چون درست یه ماه ازشهید شدنش میگذشت خودشم دهه ۶۹سرخاک حامد تمام بی قرارهام دلتنگی هام به بابام باعث آرامشم شد اون موقع شهید حامد جوانی برام شدن داداش حامد که هرهفته قسمت میشه میرم سرخاکش باهاشون دردودل میکنم بهشون تو سختی متوسل میشم چن بارم بی جواب نذاشتن روحشان شادویادشون گرامی آشنای من با شهیدم

ارسالی از امیر علی یوسف

@alamdar13

پست اینستاگرامی رفیق صمیمی شهید حامد جوانی

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ق.ظ


 این روزا یکی ازدلخوشیام شده اخرین پیام تواخرین چیزی که شده یکی از دلخوشیام..دریاب داداش دریاب..

منبع: 

کانال شهید حامد جوانی 

خاطره ای از شهید حامد جوانی

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ



بسم رب الشهدا

بار اولی که عازم سوریه شد اواخر دی ماه ۹۳ بود و حضورش در سوریه مصادف با حضور شهید عباس عبداللهی بود.

حامد وقتی از سوریه برگشت جدای از اتفاقات و سختی های سوریه خیلی تحت تأثیر شهادت حاج عباس قرار گرفته بود.

تعریف میکرد؛ دو، سه روز قبل شهادت شهید عبداللهی، حاج عباس پیش ما بود و دورهم بودیم و صحبت می کردیم. حاج عباس یه موتوری هم داشتن که همیشه هرجا میرفتن همراهشون بود.

موقع عملیات تو شرایط سختی قرار گرفته بودن و دشمن محاصره کرده بود برای این که رزمنده ها از معرکه دشمن دور بشن حاج عباس و دوستشون اونجا می مونن تا تیراندازی کنن تا رزمنده ها عقب نشینی بکنن. به قدری مقاومت می کنن که در نهایت به شهادت میرسن.

حامد میگفت: همیشه خدا رو شکر می کنم که حاج عباس و دوستشون زنده دست داعشی ها نیوفتادن.

حامد به حاج عباس خیلی علاقه داشت و شهادت حاج عباس به قدری رو روحیه حامد تأثیر گذاشته بود که شور و شوقش به شهادت بیشتر شده بود که در نهایت بعد چند ماه از شهادتشون آسمانی شد.

منبع:

کانال شهید حامد جوانی 

@alamdar13

خاطره پدربزرگوار شهید حامد جوانی از فرزندش:

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ


یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد هر چند حامد جوانی 25 ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود. همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. برای همین هم حامد را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند.

منبع:

@alamdar13

خاطره مادر شهید حامد جوانی از او

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۰ ب.ظ


بسم رب الشهدا...

تقریبا پنج، شش ماهه بود تازه دندان های اش در آمده بود. او را خواباندم تا سریع از نانوایی سر کوچه نان بخرم.

موقع برگشت به خانه یکی از همسایه ها سر راهم را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن، کمی طول کشید. ولی اطمینان داشتم که حامد به این زودی ها بیدار نمی شود ولی یک لحظه غوغایی شد در دلم زود خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.

در را که باز کردم، دیدم حامد سر و رویش خونیست و گریه می کند. به قدری سرش را به نرده ها زده بود که تمام دندان های جلو شکسته بود. آرام اش کردم و از آن روز دچار دغدغه و نگران چند ساله ی او شدم که تا هفت سالگی بدون دندان چگونه قرار است غذا بخورد؟!

تقریبا یک ماه نشده بود که روزی دیدم دندان های دیگری شروع به رشد کردن. خیلی متعجب بودم و باور نمی کردم دندان های شیری که فقط یک بار در می آید چطور شده که برای حامد مجددا شروع به رشد کرده است...

اما الان حکمت خدا برایم روشن شده

وقتی خدا کسی را انتخاب میکند، توجه ویژه ای نیز به او دارد.

راوی مادر شهید حامد جوانی

گفتگو با مادر شهید حامد جوانی

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ



ﻓﺮﺻﺘﯽ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺎﻣﺪﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮔﺪﺍﺷﺖ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﺒﺮﯾﺰ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺷﺪ٬ﻫﻢ ﮐﻼ‌ﻡ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺟﺮﺍﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻢ: «ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺷﻬﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ٬ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺗﺎ ﺁﻭﯾﺰﻩ ﮔﻮﺷﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ؟» 

ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﻃﻤﺄﻧﯿﻨﻪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ. ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ:

ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

 «ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ٬ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟»

 ﻭ ﻣﺎ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪﯾﻢ. 

 «ﺍﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ. ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ...»

 «ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﺎﻥ ﮐﺪﺍﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺗﺮﺳﯿﻤﻬﺎﺳﺖ؟»

 «ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻧﺎﻡ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺯﯾﻨﺐ ﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ. ﺩﺭ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ. ﮔﻮﯾﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﯾﻢ ﺁﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺜﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ(ﻉ) ﺑﺎﺷﺪ...»

ﻭ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻧﺎﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ(ﺱ) ﺭﺍ ﺑﺎ ﻃﺮﺡ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻭﺭﻕ ﻭﺭﻕ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺗﺮﮐﺶ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﻭﺭﻕ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯽ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺳﭙﺮ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﺑﺎﺷﻢ!

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﻼ‌ﻣﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﺪ! ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ:

«ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ! ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺎﻣﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﺒﻬﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺑﺠﻨﮕﯿﻢ ﻭﻟﯽ...! ﻭﻟﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﻢ. ﻫﺮﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻨﮕﺮ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ﺍﺯ ﺗﻼ‌ﺵ ﺑﯽ ﻭﻗﻔﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ. ﺗﺎ ﺍﻵ‌ﻥ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺍﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺷﻬﯿﺪﺍﻥ٬ﻭﻗﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ...»

 «ﺑﻠﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ٬ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ! ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺑﺘﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﺩﻝ ﺷﺎﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﻭ ﻗﺎﻧﻊ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ...» 

 @alamdar13

خاطره دوست شهید حامد جوانی از او

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۴ ب.ظ



 هو الشهید

آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.

وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت.

با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...

بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.

می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"

و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"

که بالاخره این طور هم شد.

 منبع: 

 @alamdar13