مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

دلم برای آذری حرف زدنت هم تنگ شده

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۶ ق.ظ


نوشته های محمد جواد 

دلم غنج میرفت وقتی آذری صحبت میکرد

آذری اصلا بلد نیستم

ولی وقتی محمود آذری صحبت میکرد

 اینقدر محو صحبتش میشدم که همه فکر میکردن من آذری رو میفهمم.

حتی خودمم باورم شده بود آذری میفهمم

راستش رو بخواید.....وقتی محمود حرف میزد، میفهمیدم.

آذری رو با ناز حرف میزد.

لهجه شیرین تبریزیش، با نازی که خودش تو حرف زدن داشت چه معجونی میشد.

وقتی پای تلفن میگفت: ناوارنیوخ؟

یا وقتی با ناز و کشیده میگفت: نیه؟

وقتی با محبت حرف میزد و میگفت: آقا مهدی بالا...

دلم برای آذری حرف زدنت هم تنگ شده رفیق

دلم برات تنگ شده محمود

دلم برات تنگ شده

دلم............آخ

لهجه ات روی نمک را بخدا کم کرده

سنه گوربان اولارام از لب تو شیرین است...

کانال آرشیوآقا محمود رضا

Archive

همسرداری و مهربانی شهید پویا ایزدی

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ق.ظ


 این طور نبود که خودش تنهایی در معنویات پیش برود و کاری به من نداشته باشد. من را همراه خودش میکرد. مثلا یک قرآن همراه با تفسیر به من هدیه داد  میگفت:" به معانی و تفسیرش توجه داشته باش."

 میگفت: "اگر میتونی نماز شب بخون، اگه نمیتونی حداقل پاشو یه ذکر بگو یا دعای فرج بخون و بخواب" بعضی وقتا زیارت عاشورا را به همراه هم میخواندیم، دو نفره. یه وقتایی هم پیش می آمد نماز جماعت دونفره میخواندیم.

همسر شهید پویا ایزدی 

خواهران مدافع حرم 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

telegram.me/molazemaneharam

اخلاص شهید حجت اسدی

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ق.ظ


آقاحجت  فوق العاده مخلص بود، برای همین تمایل نداشت کسی از موضوع سفرش به سوریه مطلع شود

 حتی پدر ومادرش نیز بعد از چند روز متوجه شدند..

همسر شهید اسدی

خادم الشهدا

@khadem_shohda


ای پویندگان راه اسلام

هرگز امام را تنها نگذارید و پیرو ولایت فقیه باشید.

هرگز فریب منافقین و روشنفکران غرب زده و شرق زده را نخورید.

آخرتتان را به دنیای فانی نفروشید.

و بدانید در آنجا می خواهیم به خدا در قبال خون شهدا جواب پس دهیم ؛ 

نکند شرمنده امام حسین (ع) شویم.

”بیسیم چی

@bisimchi1

گذری بر زندگینامه بسیجی شهید علی جمشیدی

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ق.ظ


 درتاریخ 1369/8/16 درخانواده ای مذهبی ومحب اهل بیت درشهرستان نورچشم به جهان گشود.

 ازهمان کودکی تحت تعالیم پدر ومادر واعضاء خانواده روحیه ای انقلابی پیداکرد 

وخانه دوم او پایگاه بسیج بود ودرعرصه های مختلف جهادی فعالیت داشت.

 آن زمان که زمینه امربه معروف نهی از منکر بودهیچ واهمه وتردیدی دراجرای این واجب الهی نداشت.

 وقتی مراد بسیجیان رسیدگی به محرومین را گوشزد کردند .

درقالب طرح های جهادی به مناطق جنوب شرق کشور اعزام شد .

برای محرومیت زدایی چه درساخت مسجد وخانه و.....

عشق به شهدا اورا به مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس کشاند وباعنوان خادم الشهدایی به زائران شهدا وراهیان نور خدمت می کرد. 

اوتصمیم گرفت تا درجبهه فرهنگی شهرخود وترویج روحیه ایثارگری موسسه شهداء گمنام را تاسیس کند .

علی رغم همه دشواری ها با پشتکاری وصف ناشدنی فعالیت های چشمگیری دراین زمینه داشت تاجایی که علمدار فرهنگی شهرستان نور بود.

او فدایی ولایت فقیه بود؛عشق به اهل بیت روح بی قرار اورا به دفاع از حرم عقیله بنی هاشم زینب کبری علیهاالسلام رساند.

 وعاقبت در تاریخ 1395/2/17 مصادف بامبعث رسول الله صلی الله علیه وآله به آرزوی دیرینه اش رسید وبه یاران شهید گمنام خود ملحق شد. 

روحش شاد وراهش پر رهرو باد.

ارسالی از اعضای کانال خادم الشهدا

خــــــــادم الـشــهداء

khadem_shohda/

.بیا یادگاری حضرت زینب(س) و پرستارت رو ببر..

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

5 شهریور...

اوایل تابستان 92بود که داداش رضا تو دمشق مجروح شد و به خونه برگشت. یادمه تازگی اومده بود و ماه رمضون شروع شده بود کلی دارو میخورد و ضعیف شده بود ولی میخواست روزه بگیره هیچکدوم نمیذاشتیم که دکتر گفته نمیخواد روزه بگیری زخم های پات بازه باید دارو بخوری اگر عفونت کنه این پای ناقص رو باید قطع کرد خلاصه ما و دوستان و همرزمات از جمله آقای سجادی(دکتر) حریفت شدیم.

داداش یادته بزور روزه تو میشکستم بعدش هی میگفتم نوچ نوچ مجاهد روزه خوار...یادته اذیتت میکردم ؟ دلم تنگته...هیچکس این دلتنگیهای منو درک نمیکنه...هیچکس لذت و شیرینی اون خنده های تو رو که در جواب اذیت کردنام میدادی هم نمیفهمه...ظهر که خواب بودم خوابت رو دیدم.

تو با یک عده سربازهای عرب با لباس های نظامی از حرم خانم(س) بیرون رفتین از یه درب مخصوص. من داد میزدم و دنبالت تو حرم میدویدم و میگفتم اون دیگه بر نمیگرده بزارین برای آخرین بار ببینمش هیچکس رو اجازه نمیدادن اما به من میگفتن برو و زود ببینش برگرد.

اومدم بین سربازها پیدات کردم از پشت سر شناختمت.کلاه سبز سیدی سرت بود داشتی بقیه رو آماده میکردی و میخندیدی داشتین میرفتیم حمص خط کمک بچه ها.نزدیکت نیامدم از دور نگاهت کردم و تا تونستم گریه کردم. اونقدر که وقتی بیدار شدم آتش توی سینه و سوختن دلم اون لحظه ی توی خواب رو حس میکردم.

وقتی بیدار شدم دیدم ساعت15و تو شهید شدی...دوباره خوابیدم .بهت زنگ زدم گفتی چی میگی آبجی؟ گفتم نمیخوام بری نرو.میری هم برو فقط خواستم صداتو بشنوم.اصلا گوشی رو قطع نکن تو برو به کارت برس من صداتو بشنوم. زدی زیر خنده  و کلی باهام حرف زدی گفتی من کنارتم نگاه کنی میبینی منو...پس چرا از اونموقع هر چه میگردم نمی بینمت...پنجم شهریور ماه سال 92 بود درست همین موقع همگی دور هم جمع بودیم .بهم گفتی آبجی امشب زود بخواب که صبح زود بیدار بشی.صبح ساعت7 باید بیمارستان باشیم.

رفتیم بیمارستان بستری شدی و ساعت2عمل داشتی.قبل رفتن به اتاق عمل گوشی دستت بود و برداشته بودی به همه دوستات زنگ میزدی که پاشن برن بهشت رضا تشیع بچه ها.اولین شهدای فاطمیون.

شهید عظیم واعظی

شهید امیر مرادی(بشیر) 

شهید سید حسین حسینی

و شهید محمود کلانی(معلم) دمشق بیمارستان بستری بود و هنوز بشهادت نرسیده بود.اونجا یه لحظه رو حساب شوخی فیلم میگرفتم و عکس برای یادگاری.اما همه عکس و فیلم ها پاک شدن جز یک عکس و یک فیلم چیزی نمونده.

اون بار نمیدونستن تو کی هستی و تو رو بخش عمومی آقایان بستری کرده بودنت.هیچ خانمی تو اون بخش نبود من تنها بودم.رضا وقتی رفتی اتاق عمل من پشت در منتظرت بودم اما منو بیرون کردن گفتن داداشت رو که آوردن بیرون خبرت میکنیم.

تو رو آوردن بیرون تو بخش اما به من خبر ندادن یک ساعت بعد با تماس های من با بخش گفتن خانم کجایی داداشت داره سراغت رو میگیره زدم زیر گریه. گفتم به این نگهباناتون بگید...دوان دوان پله ها رو اومدم بالا تو بخش که رسیدم دیدم رو تخت خوابیدی تا منو دیدی گفتی آبجی کجا بودی حالت خوبه؟نهار خوردی؟بجایی که من اینا رو ازت بپرسم تو نگران من بودی.

خودت انگار نه انگار که از اتاق عمل اومدی.یادته بهم گفتی آبجی برو یه چیزی بخر بیار بخوریم گرسنمه من گفتم نععععع نباید فعلا چیزی بخوری گفتی ولش کن بابا این دکترا برای خودشون یه چیزی میگن. 

اون روز تموم شد و فیکساتور (بقول خودت آنتن پات) رو از پات خارج کردن و پات رو گچ گرفتن.اومدیم خونه و بعد 3ماه با لذت تمام اون شب رو خوابیدی.هی به پهلوی راستت میخوابیدی بعد یهویی به پهلوی چپ میخوابیدی.پای راستت که گچ بود رو رو زمین میذاشتی پای چپ رو روش یا پای گچ گرفته رو روی پای چپت.خودت میگفتی آخخخخجوووون بلاخره میتونم به پهلو بخوابم.آخه قبلش فقط به پشت میخوابیدی و فیکساتور اذیتت میکرد و شبا دوتا بالش زیر پای راست میخوابیدی و همش اینجوری کلافه میشدی.یادته نصف شب نقل مکان میکردیم تو حیاط و من پاتو به طناب وسط حیاط که لباس پهن میکردیم میبستم تا بالا باشه و آویزون بعد یک ساعت دادت در میامد که آبجی پامو باز کن درد گرفته چه بساطی داشتیم نمیتونستی راه بری رو زمین نشسته همش تو حیاط و خونه میخزیدی بهترین تابستون همون تابستون سال92بود.

همش باهم بودیم همیشه شوخی و اذیت کردن های همدیگه یادته چند وقت بعد رفتیم بیمارستان دکتر طفلی رو عاصی کردی و مدام میگفتی دکتر اون آنتن منو بهم پس بدین.یادگاری دمشقه.یادگاری زینبیه.حضرت زینب اینو  بهم داده میخوای ازم پس بگیریش؟؟ بلاخره دکتر بیچاره یه یادداشت نوشت داد دستت که آقا این فیکساتور آقای 《محمدرضا خاوری》رو بهش تحویل بدید.

 و رفتیم گرفتیم و آوردیم خونه.رضا الان اون رو مادر گذاشته کنار پلاتین دیگه ت و سایر وسایلات.هر کی میبینه تعجب میکنن این چیه ؟ یه حدس های عجیب و غریب میزنند...رضا امروزم 5 شهریور بود من و فیکساتورت اینجاییم.تو کجایی...بیا یادگاری حضرت زینب(س) و پرستارت رو ببر..

 آقــاحــجــتـــــــــــ

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ



برشی از وصیت نامه شهید مهدی طهماسبی

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ق.ظ

پندنامه شهید

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۵۴ ب.ظ


اگر می خواهید  لبیک یاحسین تان معنا دار باشد....

اگر می خواهید اعمالتان قبول باشد....

و فردای قیامت مقابل بی بی دو عالم حضرت زهرا (سلام الله علیها) سرتان افراشته باشد....

پشتــــــــــیبان ولی امر مســـــلمین حضرت آیت الله امام خامـــــنه ای باشید..... که او نوری است از انوار رسول الله (صل الله علیه و آله) که بر حق او ولی و صاحب ماست. 

شهید مدافع حرم احمد اعطایی

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

نشر معارف شهدا در تلگرام.

از اردوی راهیان نور که برمیگشتیم، به من میگفتند چادر خاکی تون را در خانه بتکانید،

 میخواهم خاکی که شهدا روی آن پرپر شده اند در خانه ام باشد...

خاطره ای از همسر شهید

کانال شهید مدافع حرم اهل بیت(ع)، حمید سیاه کالی مرادیhttps://telegram.me/joinchat/BEPzjzxAOLKTKCuVFssIVw




علی کنعانی که بود و چه کرد

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۹ ب.ظ


که از عمق گمنامی یک باره درخشید و ماه مجالس شد بقول یکی از دوستانش علی کسی نبود جز معجزه ی انقلاب وگرنه چه کسی فکر میکرد این جوان محجوب وسر به زیر روزی تبدیل به کابوس وحشتناک ده ها سرویس اطلاعاتی وتروریست های وابسته به آنها شود وبه حق راست میگفت علی تجلی ملتی است که عزم بر فتح قله های عزت واقتدار کرده. 

صبح تابستانی دوم شهریور هزار وسیصد ودوپنجاه وشش خانه ی حاج حسین کنعانی شاهد تولد پسری بود که این پسر بعد ها در صف سربازان آخر وزمانی سید والشهداقرار گرفت و باعث روسفیدی حاج حسین وخانواده اش شد گویا حاج حسین خبر از سرنوشت فرزندش داشت که اسم قربان علی را برای او برگزید تا در نهایت علی قربانی آل علی شود،به راستی، راست می گویند کل یوم عاشورا وکل عرض کربلا صحرای بلا سرزمینی است به وسعت تاریخ وخورشید استقامت هرگز درافق کربلا به غروب ننشسته است،کربلا دریچه ای است به سوی عرشه الهی که هربار از نقطه ای از عرض خدا گوشده میشود،این بار نوبت سوریه بود تا شاهد صف آرایی جنود حق در برایر یزدیان زمان باشد وعلی سال ها خود ودوستانش را برای این مبارزه آماده کرده بودسال ها منتظر چنین لحظه ای بود تا ثابت کند خون غیرت حسینی در رگ های پیروان ابوالفضل جاریست وچنین مقدر شده بود که در شامات سرزمین غربت اهل بیت، پاسدار بیداری امت شود و عاقبت خونش نیز در این راه تا ابد جاری شد .....

ارسالی مادر شهید 

بیسیم چی

@bisimchi1

پدر بزرگوار شهید سعید کمالی

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۵ ب.ظ

روزی که می‌خواست به سوریه برود گفت مواظب بچه‌هایم باش، گفتم پسرم هدفت از رفتن به سوریه چیه؟

 گفت پدر زمینه ظهور امام زمان را چه کسی باید فراهم کند؟ ما باید زمینه‌ساز ظهور امام زمان(عج) باشیم. می‌گفت اگر سوریه نرویم کفار آرامش ایران را هم به هم می‌زنند. اما یک سری افراد این اهداف را نمی‌فهمند و نمی‌دانند شهدای مدافع حرم جانشان و جوانی‌شان را دادند تا اسلام حقیقی زنده بماند، تا کفر و الحاد به همه جای جهان گسترش نیابد. تا امنیت ایران عزیزمان حفظ باشد.

شبی که قرار بود شهید شود به خوابم آمد و گفت: خانم و پسرم کجا هستند. به من بابا نمی‌گفت. می‌گفت ارباب، گفت ارباب امیرمهدی و فاطمه کجا هستند؟ کلید خانه را به تو ندادند؟ کمی حرف زدیم و آخرش گفت ارباب خداحافظ، من از خواب بیدار شدم و متوجه شدم پسرم شهید شده ‌است.

آقا محمودرضا

دست نوشته شهید سید اسماعیل سیرت نیا

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۲ ب.ظ


دست نوشته 

شهید

 سید اسماعیل سیرت نیا 

بروی لباس هم رزمش

ارسالی از اعضای کانال خادم الشهدا



شهید جاویدالاثر محمداینانلو 

ارادت خیلی زیادی به شهدا و خانواده هاشون داشت... یه آرشیو کامل از خاطرات و سیره زندگی شهدای دفاع مقدس داشت...

یکی از تفریحاتش رفتن ســــــــر مزار شهــــــــــدا بود هر موقع که توی زندگی به مشکلی برخورد میکرد دست به دامان شهــــــــــدا میشد...

اگر تشییع پیکر شهیدی میشد هر جوری بود خودش رو میرسوند... زمان تشییع شهید قارلقی تا صبح بیدار بودند و در حال تدارک مراسم شهید...

وقتی میرفتیم گلزار شهدا ،با حسرت به سنگ شهدایی که سن کمی داشتن نگاه میکرد همیشه به حالشون غبطه میخورد، میگفت خوش به حالشون که تو سن پایین شهید شدند،من بهشون میگفتم ولی خوبه آدم مثل حبیب مظاهر باشه تا آخرین لحظه پای رکاب امام زمانش باشه آخرش شهید بشه،ایشونم همیشه میگفت اما لذت شهادت علی اکبر کجا و حبیب بن مظاهر کجا..

شهید محمد اینانلو 

شهید جبهه مقاومت اسلامی 

کانال شهید  @shahidmodafe 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@haram69

از ترس اینکه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ


لحظات آخر رفتن...

از ترس اینکه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت

مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌کند که نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خورد. 

حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌رود.

لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود.

پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم.

کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد.

یا زینب شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌دل کند؟ یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.»

مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌کند. سرش را پایین می‌گیرد و اشک‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود.

کانال شهید  

@ghorbankhanimajid

به روایت ازمادرشهید

پیکرمطهربازنگشت... 

شهادت۲۱دیماه۹۴ 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69

توصیه شهید به طرافیان خود

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۳ ب.ظ


این گونه نباشید که به خاطر حرف این و آن و عده ای منحرف، 

حرف ولی روی زمین بماند یا اگر حرف ولی را مخالف با میل شخصی دیدیم به آن عمل نکنیم.

شهید مدافع حرم محمدرضا فخیمی

بیسیم چی

@bisimchi1