مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

کربلایی شدن امروز دمشقی شدن است.

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ق.ظ


عاشقم شیوه عاشق به مصاف آمدن است.

اوج غیرت دل پر موج به دریا زدن است.

کربلایی شدن امروز دمشقی شدن است.

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda


برای محمودرضا

محمودرضا از مریدان مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن مولانا (رضوان الله علیه) بود. مرحوم آیت الله مولانا ظهرها را در مسجد موسوم به "استاد - شاگرد" در خیابان فردوسی تبریز اقامه نماز می کرد. من ایامی که در دبیرستان ابوذر درس می خواندم بخاطر واقع شدن مدرسه مان در خیابان تربیت و نزدیکی به این مسجد، ظهرها گاهگاهی می رفتم و نماز را به ایشان اقتدا می کردم. ایشان علیرغم مرتبت و شان مرجعیت که داشتند فوق العاده افتاده و متواضع بودند و با جوانان بسیار گرم می گرفتند. معمولا بعد از نماز حلقه ای از جوانها بدور ایشان تشکیل میشد و تا ساعتی ایشان را رها نمی کردند. ایشان دارای مقاماتی هم در امور باطنی بودند و البته کمتر کسی از این بعد شخصیت ایشان در تبریز مطلع بود. من نمی دانستم محمودرضا هم به حضور ایشان میرود. اوایل دوره دانشجویی من، با اواخر دوره دبیرستان محمودرضا همزمان بود و بعد از دانشگاه دیگر توفیق درک محضر معظم له را نداشتم. محمودرضا در دو سال آخر دبیرستان، ظهرها بعد از مدرسه، مسیر دبیرستان فردوسی تا مسجد "استاد - شاگرد" را پیاده طی می کرد و در نماز ایشان حاضر میشد. اما جهتش بیشتر استفاده از ارشادات معنوی ایشان بود. من از این قضیه بی اطلاع بودم. تا اینکه یکروز فهمیدم و به محمودرضا گفتم: شنیدم میروی پیش آقای مولانا! اول جا خورد اما بعد گفت: آره خیلی آدم خوش مرامی است! فهمیدم دارد مرا می پیچاند. گفتم: از ایشان استفاده هم می کنی؟ گفت: آره! گفتم: از فرمایشاتشان که شنیده ای بگو تا استفاده کنیم. گفت: دیروز بعد از نماز با کلی احتیاط و رعایت ادب رفتم جلو و گفتم اگر می شود نصیحتی بفرمایید. ایشان چند لحظه سرشان را انداختند پایین بعد توی صورت من نگاه کردند و گفتند: حال شما خوب است؟!! محمودرضا این را گفت و زد زیر خنده و دیگر نگذاشت بحث آیت الله مولانا را ادامه بدهم. آنروز مرا پیچاند. تا آخر هم همین بود محمودرضا. هیچوقت، حتی یکبار هم نشد که تظاهری بکند یا ژست معنویت به خودش بگیرد. من تا آخر حیات ظاهری محمودرضا هیچ چیز از او ندیدم که دلیل بر این باشد که بچه مذهبی است یا از معنویت خوبی برخوردار است.

  Archive

گفته های همسر شهید علیزاده

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ق.ظ


بسم رب الشهدا والصدیقین 

درود و سلام به صاحب اصلی مان آقا امام زمان (عج) و امام شهدا و شهداء صدر اسلام تا کنون و رهبر عزیزمان 

بکشید مارا ..ملت ما بیدارتر میشود :امام خمینی 

ملت ما فهیمند ،شاید اوایل حرف هایی میزدند ولی هرچه شهید بیشتر دادیم فهمیدند این عزیزان هیچ وقت برای پول نمیروند.

مطمئن باشید این حرف ملت قهرمان ما نیست ، این حرف همان داعشی هاست که به قول خودشان بتوانند ملت مارا تضعیف کنند ولی میبینند هرچه میگذرد عزیزان ما بیدارتر میشوند..

آنهایی ک جانشان رادادند مطمئن باشید خانواده های آنها هم مثل همان شهیدشان مقاومند ..با حرف ها هیچوقت نمیشکنند، چون این ملت غیور ایران و امام زمان با آنهاست.

ما صاحب داریم و همه ی ما به او اقتدا میکنیم.

یا حق 

همسر شهید علیزاده



رفتار حلما مثل محمد هست ..

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

«بسم رب الشهـید»

بعد از چند روزی که از مأموریت برگشتم به خاطر شهادت محمد نمیتونستم حلما رو ببینم ، ایام تولد حلما بود که با چند تن از رفقا برای دیدن یگانه فرزند محمد رفتیم ...

وقتی حلما رو آوردن چند ثانیه ایی چشم تو چشم من شد نگاه با معنایی کرد خیلی خجالت کشیدم . . .

بیشتر از همه الان من و آزارم میده چون میبینم روز به روز همه رفتار و کردار حلما شبیه محمد هست حتی

 چهره اش ..

یادمه تو آموزش محمد کلاه میزاشت میگرفت میخوابید. میگفتیم بهش حلما انگار خوابیده 

الان میگیم محمد داره راه میره و رفتار حلما مثل محمد هست ..

داداشی به خاطر حلما هم شده برگرد ، میترسم حلما بهم بگه که با بابام رفتید بدون بابام برگشتید و حتی پیکرش برنگشت.

شهـید جاویدالاثر محمد اینانلو

خاطرات هـمرزم شهـید

شهـدای جبهـه مقاومت

حلمای بابا

بسیم چی

bisimchi


دست نوشته ای از سردار شهید حجت در دفتر یادداشتش

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ


دست نوشته ای از سردار شهید حجت در دفتر یادداشتش(آیا واقعا شهدا با این اهداف در زمان حال ما زندگی میکردند؟!)

 آقــاحــجــتـــــــــــ 

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ


شهید«سیدمحمدحسینی»

فرزند:«سیدناظر»

نام جهادی:حشمت

متولد:1368

شهادت:1394

محل مجروحیت:حلب

محل شهادت:ایران

محل دفن: بهشت زهرا(س)-تهران

«سیدمحمد» بسیاراهل رفتن به هیئت بود؛

ولی برای بار اول به اصرار مادر و به اجبار، به دوره‌آموزشی رفتن به سوریه رفت.

بعد از چند روز با همسر و مادرش تماس گرفت و گفت که کلید کارگاه را به او بدهند تا به کارگاه برود و به سوریه اعزام نشود.

می گفت: تا همین جا هم که آمدم برای رضای خدا و مادرم کافیست.

ولی بعد از اینکه به سوریه اعزام شد و برگشت دیگر طاقت ماندن در اینجا را نداشت.

حتی بعد از مجروحیت از ناحیه پا مدام اصرار میکرد که پای مرا بدهید تا دوباره به سوریه برگردم چون دیگر طاقت ماندن نداشت.

او بالاخره به آرزوی خود رسید و به درجه ی والای شهادت نائل شد.

أین الفاطمیون

 کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade

 @shahidmostafasadrzade

گفتگو با مادر و خواهر شهید دهقان امیری

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ق.ظ


وقتی خبر را شنیدید و به معراج شهدا رفتید چه حسی‌داشتید و در اولین دیدارتان با پیکر محمدرضا به او چه گفتید؟

 مادر شهید: "آن روز که این خبر را به ما دادند گذر ساعت را اصلا احساس نکردم و به معراج شهدا رفتیم. آن لحظه دوست داشتم دوستان محمدرضا را ببینم برای اینکه یک عشق و علاقه خاصی بین محمدرضا و دوستانش بود و برای من خیلی جذاب بود، و در این جمعیت دنبال دوستان محمدرضا می‌گشتیم و همه ش دوست داشتم آنها را ببینم و آماده‌شان کنم و بیشتر از اینکه بخواهم محمدرضا را ببینم دوست داشتم  عکس‌العمل دوستانش را ببینم.

ما با محمدرضا خیلی کوچه معراج می‌رفتیم و هر شهیدی را که می‌آوردند می‌رفتیم و می‌دیدیم. آن روز جای خالی محمدرضا مشخص بود وقتی وارد شدیم دیدیم دوستان محمدرضا ایستاده‌اند و حالت‌های خیلی ناراحتی دارند که من احساس می‌کردم که همه آنها از درون در حال منفجر شدن هستند و یک حالت عجیب و غریبی دارند.

پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بی‌سر باشد و  به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بی‌سر برگردم افتادم و به خودم می‌گفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم، خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم: «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بی‌سر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده  و همانطوری که خودش می‌خواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم.

تمام نگرانی من در آن لحظه این بود که حضرت زینب(س) این هدیه را ما نپذیرد و در آن لحظه به یاد مصیبت‌های حضرت زینب در حادثه کربلا بودم. به محمدرضا گفتم پاشو بشین چرا خوابیدی؟ تو که اینقدر بی‌ادب نبودی؟

من به آن یک دیدار بسنده نکردم و فردا هم رفتم و پیکر محمدرضا را دیدم چون محمدرضا دو امانت نزد ما گذاشته و من دوست داشتم حتما امانتی‌هایش را به او بدهم. به همراه دخترم‌ امانتهایی را که گفته بود دستش کردیم. محمدرضا سفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویش کلمه یا زهرا حک شده است را بگیریم که ما این کار را کردیم و رفتیم کفنش را باز کردیم و انگشتر را دستش کردیم و شال عزایش را که از کودکی برایش خریده بودم و سفارش کرده بود که من به این شال عزا نیاز دارم برایش بردم و دور سرش پیچیدم."

حال شما از لحظه دیدار پیکر محمدرضا چه بود؟

خواهر شهید: "من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطر وعده‌هایی که می‌دهد برمی‌گردد. وقتی پدر آمد و گفت: محمدرضا تیر خورده، خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست. اما وقتی خبر شهادتش را دادند یادم هست فقط در خانه راه می‌رفتم و زیر لب «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را با خود تکرار می‌کردم.

زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است. 

وقتی وارد معراج شهدا شدیم و دوست‌هایش را یکی یکی می‌دیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است.

وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات و مبهوت شدم و مانند یک غریبه به او نگاه می‌کردم و احساس کردم که او را نمی‌شناسم. احساس کردم که دارم کم می‌آورم سرم را نزدیک صورتش بردم و گفتم: «تو همان محمدرضایی یا نه؟». کم کم باورم شد و برایم اثبات شد که این محمدرضاست.

با همان تیپ خواهر بزرگتری تهدیدش می‌کردم و گفتم: «حالا که رفتی بالا این کار را بکنی و اینجاها بری‌».

دوست داشتم انگشترش را به او بدهم و خیلی ذوق داشتم خودم این انگشتر را دستش کنم. یادم هست انگشترش را نزدیک صورتش بردم و ازش پرسیدم: انگشترت قشنگ است؟ می‌پسندی؟.

دیدارمان از نظر کلامی دیدار صمیمی بود اما فضای سنگینی داشت."

محمود دلم برات تنگ شده رفیق....

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۰۴ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

تعریف میکرد که:

یه شب اومد پیشم

آوردمش تو اتاقم

ازش خواستم بشینه پشت میز

برقا رو خاموش کردم و

چراغ مطالعه ام رو روشن.

شروع کردم به تغییر زاویه نور روی صورتش

بچه ها میگفتن باز این آتلیه اش رو راه انداخت!

انگشتم رو گرفتم جلوی صورتش گفتم 

سرت رو همراه انگشتم تکون بده.

زاویه رو پیدا کردم

یه گوشی ۳۲۵۰ نوکیا داشتم

دوربین زیرش رو چرخوندم و کادر رو بستم و....

میگفت: رفتم کامپیوتری محله مون و از روی عکس یه پرینت سیاه و سفید گرفتم...

میگفت..... دیگه چیزی نگفت فقط، سرش رو پایین انداخت و شونه هاش تکون میخورد

بی صدا...بی صدا...

آروم و زیر لبی داشت می گفت: محمود دلم برات تنگ شده رفیق....

بیچاره دلش.

Archive




همیشه دوست داشت پلیس شود. مجید پسر شروشور محله بود که دوست دوست داشت یپلیس شود. دوست داشت بی‌سیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. از بس که مهربون بود.

 مادر شهید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.

 می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم.عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. 

چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم این را بگیر دست از سر ما بردار در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.»

کانال شهید  

@ghorbankhanimajid

شهادت ۲۱دیماه ۹۴

خانطومان

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69

شهادت دو نیروی حزب الله در سوریه

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۵۱ ب.ظ


دو تن دیگر از رزمندگان حزب الله لبنان"محمد حسین مازح" اهل روستای "طرفلسیه" و "علی عبدو" اهل روستای "زیتا" در نبرد با تروریست های تکفیری در سوریه به فیض شهادت نائل آمدند.

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda


بوسه شهید بر مزار همرزم شهیدش

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ

وقتی بوسه بر مزار شهید محی الدین در نبل می زد شاید نمی دانست که فردای آن روز مهمانش خواهد شد.

شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی

خادم الشهدا

@khadem_shohda


سهراب مرادی برنده مدال طلای وزنه برداری المپیک

پس از ورودبه اصفهان باحضور درگلزار شهدای این شهربه مقام شامخ شهیدسجادمرادی ازشهدای مدافع حرم ادای احترام کرد.

شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeaneqom


تولد شهید نادر حمید

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ب.ظ


خاطره از همسر شهید مدافع حرم نادر حمید

هیچ وقت روز تولدش و روزهای خاص رو فراموش نمیکردم.

پارسال سوریه بودیم.اونجا یک تقویم تو خونه داشتیم اما تاریخش به میلادی بود...

حاجی بخاطر مشغله زیاد و دیر آمدن به خونه یادش میرفت تقویم ایرانی بیاره.

 یادم رفته بود شهریور ماه نزدیکه و چند روز دیگه تولدش.

درست روز تولدش بود ؛ ظهر برای نهار اومده بود خونه سر سفره به شوخی و با خنده گفت:چه خانم بی معرفتی دارم گفتم الان میرم،باسلیقه خونه روتزیین کرده وکیک خیلی خوشمزه درست کرده باشه امانه مثل اینکه بانک انصار از تو با معرفت تره؛ از اول صبح بایک پیامک روز تولدم رو تبریک گفت؛ دخترمون ام البنین که متوجه شد روز تولد باباشه پرید تو بغلش اینقدر بوسیدش که با خنده گفت بابا ولم کنید؛ اشتباه گفتم تولد همسایه بود تولد من فرداس. اینقدرتحویلم نگیرید....

برای یک لحظه شرمنده اش شدم...

این خاطره و تمام خاطرات شیرینش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

و الان باتمام وجود میگم که تولد آسمانیت درکنار ارباب بی کفنت مبارک.

برای بچه های کوچولوت ام البنین ومحمدحسین دعاکن..

 آقا محمودرضا

آرزویی ندارم جز شهادت

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ


خدایا خسته ام، شکسته ام، دیگر 

احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست. 

از عالمیان می گزیزم و به سوی تو می آیم،

 تو مرا در رحمت خود سکنی ده.

شهیدخانزاده

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

«مرگ» اینقدر برای محمودرضا عادی شده بود

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۴ ب.ظ


احمدرضا بیضائی : 

نمی‌دانم چطور و کی «مرگ» اینقدر برای محمودرضا عادی شده بود؟ یادم هست بار اولی که در دمشق به کمین تکفیری‌ها خورده بودند را بعد از اینکه برگشته بود با جزئیات تعریف می‌کرد. 

می‌خندید موقع تعریف کردن! 

این روزها یاد این خنده‌های محمودرضا برایم سخت تر از همه چیز شده. آنقدر عادی از درگیری حرف می‌زد که ما همانقدر عادی از روزمرگی‌هایمان حرف می‌زنیم.

آقا محمودرضا