مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره یکی از همرزمان شهید بخشی (فاتح ) از او

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۵۶ ب.ظ


رضا بچه خندانی بود، اخم رضا را من خیلی کم دیدم. بچه‌ها زمانی که از این‌جا اعزام می‌شدند و به سوریه می‌رسیدند من هم با آن‌ها بودم و من شهید را نمی‌شناختم و فقط در مورد او چیزهایی به گوشم رسیده بود، در منطقه از دور دیدم که 10الی 15 نفر دور یک نفر جمع شده‌اند، نزدیک که شدم از بیانش و از برخورد زیبایش فهمیدم این همان فاتح است که در موردش صحبت می‌کردند، آنچنان با بچه‌ها گرم گرفته بود که انگار با برادر خود گرم گرفته است و بین کسی از بچه‌ها فرقی نمی‌گذاشت و اصلاً به این کاری نداشت که بچه‌ ها اهل کجا هستند.

فاتح مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش.

یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یکماه حل نشده بود.

عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من بدردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن!

گفتم: چرا نمیرن با مسئول اصلی صحبت کنید؟!

گفتن: کی مسئول اصلیه؟

یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود.

با دست نشونش دادم و گفتم: اون شخص مسئول اصلیه!

با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم…

حدود سی نفری میشدن که بسمت فاتح رفتند

همه پرسنل جلوی پنجره جمع بودیم، خدایا حالا چی میشه!

جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد… یکباره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هرکدام به سمتی رفتند

باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟

همینطور به راهش ادامه داد و گفت: بابا این دیگه کیه! هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه… آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه.

دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح آبی رنگش تو دستشه”

خاطره خواهر شهید رو ح الله قربانی

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ


متاسفانه روح اله نه کربلا رفت نه مکه ... روح اله دستش رو میذاشت رو قلبش و می گفت کربلا و مکه اینجاست ...

روح اله این سالها که می رفت سوریه حتی یه نخود ازونجا سوغات نمی آورد هرکاریش کردن گفت اینجا بازار شااااااام هست من ازبازار شام خرید نمی کنم

٢٦ سال برادرم بود ولی به جرات می تونم بگم هنووووز نشناختمش چقدر بزرگ بود چقدر بزرگ فکر می کرد ...

ان شاءالله بتونیم به وصیتهاش عمل کنیم ان شاءالله خودش هوامونو داشته باشه...

منبع:

کانال سنگرشهدا

@sangarshohada💫

خاطره دوست شهید روح الله قربانی از او

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ




رسیدیم فکه، من داشتم روضه حضرت زهرا میخوندم...

یهو بلند شد، گفت: "سید از دست سنگین گفتی...،  از حضرت رقیه بخون برامون..."

از خود بی خود شده بود ... 

بعدا که من دوباره شروع کردم، سرش رو به زمین رملی اونجا میکوبید...های های گریه میکرد...

منبع:

@sangarshohada📎🇮🇷🇮🇷

گفتگو با همسر شهید عبدالله باقری بخش ۲

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ب.ظ

خواستگاری

موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل. البته شهید باقری هم نمی خواست به این زودی ازدواج کند اما به دلیل شرایط کاری اش باید متأهل می‌شد و این باعث شد عروسی ما زودتر انجام شود. ملاک من برای ازدواج اخلاق و مذهبی بودن و برای او هم این ها مهم بود. یک جلسه صحبت کردیم و جلسه بعد بله برون بود.

تفاوت قد نظر پدرم را جلب کرد

اولین دفعه که عبدالله را دیدم در همان مراسم خواستگاری بود، هیکلی نبود ولی قدش خیلی بلند بود و چون ما کنار هم نیاستاده بودیم این موضوع نظر کسی را جلب نکرد اما در جلسه بعد یعنی روز بله برون پدرم وقتی ما را کنار هم دید با خنده گفت: وای چقدر تفاوت قد دارید! خب البته این موضوع برای عبدالله مهم نبود.

می‌توانم بگویم واقعا وابسته اش شدم

در مراسم خواستگاری که رفتیم با هم صحبت کنیم من روی همان اخلاق و ایمان تاکید کردم و اصلا در مورد مسائل مالی چیزی نپرسیدم. عبدالله هم از کارش گفت که ماموریت باید برود و خطر هم دارد. حرف‌هایش را که زد، پرسید: قبول می‌کنید؟ گفتم: بله. چون پدر خودم هم پاسدار بود این مسائل برایم تازگی نداشت. جلسه اول مهر او به دلم نشست اما بعد از عقد می‌توانم بگویم واقعا وابسته اش شدم.

این موضوع اصلا ناراحت نبودم

زمانی که عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم. عبدالله صبح‌ها می آمد مرا می برد و ظهرها برم می‌گرداند. در خانه پدرم دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم اما مدرسه رفتن با خودم بود که پس از عقد شهید باقری همین را هم می گفت بهتر است تنها نروم. این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب علاقه اش. اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش سفارش می کرد من را تا خانه مادرم که یک چهار راه فاصله داشت ببرند. از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و دوست داشتم رضایت او را به دست بیاورم.

فکر کرد اینجا هم محافظ است

شغلش باعث شد تا خاطره‌ی جالبی در مراسم عروسی ما اتفاق بیافتد. خب عبدالله محافظ بود و عادت کرده بود به دلیل حفاظت از شخصیت‌ها که همراهش هستند در عقب را باز کند طرف که نشست خودش برود و جلو بنشیند. روز عروسی وقتی خواست مرا از آرایشگاه به سالن ببرد در عقب را باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بنشیند فیلمبردار گفت: داری چکار می کنی؟! خندید گفت: ببخشید حواسم نبود.

وقتی رسیدیم سالن اذان را گفتند و عبدالله خواست که صدای اذان در سالن پخش شود و نماز جماعت را برپا کرد.

آخر مراسم که خواستم با خانواده خداحافظی کنم برایم خیلی سخت بود چون تک دختر هم بودم اما از اینکه کنار کسی مثل عبدالله خواهم بود قوت قلب می گرفتم. برادرم به شوخی گفت: باشه دیگه لباست را عوض کن برویم، اینا همش شوخی بود. عبدالله هم برای اینکه اذیتم کند می گفت: گریه کن گریه کن دیگه.

گفتگو با همسر شهید عبدالله باقری بخش ۱

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۵۵ ب.ظ

فاطمه شانجانی همسر عبدالله باقری است که شب تاسوعای امسال پس از مدتی که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه مهاجرت کرده بود حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری و طرفداران اسلام آمریکایی شهید شد.

حاصل ازدواج آنها دو دختر به نام‌های محدثه و زینب است. وقتی صحبت از عبدالله می‌شود محدثه مشتاقانه به صحبت‌های مادرش گوش می‌دهد و زینب در حالی که مشغول بازی است هر ازگاهی آنجا که دلش بخواهد وارد صحبت می‌شود. مثلا اینکه پدرش شب تاسوعا شهید شده و رنگ صورتی را دوست دارد، خوب یادش هست وقتی نمازش تمام می شود سه بار سرش را به چپ و راست بر می گردانده.

عمق نگاه این سه تن که عاشق عبدالله هستند دلتنگی هست اما عجز نه. محدثه گه گاه بغض می‌کند و می گوید: «دلم برای زینب می سوزه. اقلا من چند سال بیشتر از او کنار پدرم بودم و خاطرات زیاد تری دارم.»

در و دیوار خانه آنها پر بود از عکس‌های مرد خانه. انگار بعضی ها عکس‌شان هم قوت قلب است و آرامش دل، عبدالله هم از این جنس آدم‌ها بود.

فاطمه خانم در این گفت‌وگو زندگی ای را روایت می کند که در عین ساده‌گی خوشبختی از سر و رویش می بارد و مرور خاطرات همین فصل عاشقانه اس که نبود عبدالله را قابل تحمل تر می‌کند.

مختصری از یک زندگی

اگر بخواهم مختصر و مفید از خودم بگویم، بنده در یک خانواده مذهبی متولد شدم. مادرم اردبیلی و از نوادگان آیت الله موسوی اردبیلی بودند و پدرم نیز اهل شانجان تبریز هستند اما خودم سال 63 در تهران متولد شدم و یک برادر دارم که از خودم بزرگتر است.

سال 82 در سن 19 سالگی با شهید عبدالله باقری ازدواج کردم که البته 81 عقد کردیم. دو دختر به نام های زینب و محدثه دارم.

فکرش را هم نمی کردم بخواهند بیایند خواستگاری

با خانواده عبدالله در یک محل زندگی می‌کردیم و من و مادرم با حاج خانم در هیئت دوشنبه شب های محل آشنا شده بودیم.

 پدرم هم از مسجدی‌های همان مسجدی بود که برادرشوهرهایم آنجا رفت و آمد داشتند اما عبدالله را نمی‌شناخت چون او خیلی اهل بیرون رفتن و این حرف‌ها نبود، تا جایی که همسایه ها هم خیلی ها‌یشان نمی دانستند مادرشوهرم چنین پسری دارد.

هر وقت صحبت این خانواده پیش می‌آمد پدرم می‌گفت: خانواده مذهبی هستند که حتی در نماز صبح‌های مسجد هم شرکت می‌کنند.

زمانی هم که حاج خانم از من سوال کرد چند سالمه و پرسش هایی از این دست، با اینکه ارتباط راحتی با ایشان داشتم و حس هم کردم قضیه مربوط است به یک خواستگاری اما نمی دانستم برای پسر خودشان می خواهند. زمانی که داشتیم بر می‌گشتیم خانه در راه به مادرم هم موضوع را گفتند.

مادرم چون من تک دختر بودم همیشه می‌گفت: دوست ندارم زود ازدواج کنی صبر می‌کنم 25 سالگی شوهرت می دهم. حتی تا قبل از عبدالله موارد دیگری برای خواستگاری مطرح شده بود اما پدرم اجازه نمی‌داد به خانه بیایند.

شهید مدافع جلیل خادمی

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ


متولد:١٣۵۶

شهادت:١٣٩۴/٨/٢۴

عــــــــــراق_بیجی

اصابت تیر قناصه به سر یاعبدالله 

هر سال شهادت حضرت رقیه س تو خونه مجلس عزا میگرفت وامسال٢روز قبل از شهادت حضرت رقیه شهید شد.

چون خانواده ازشهادت جلیل خبر نداشت مجلس عزا رو مثل هر سال برپا کرد بدون اینکه بدونند این هم مجلس٣ساله ی ارباب هست هم شهید جلیل خادمی.

منبع:

@Shohadaye_Modafe_Haram

شهید روحی چکامی

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ


او پس از یک سال انتظار برای دفاع از حرم به سوریه اعزام شد... با اینکه به دخترهایش عشق می ورزید اما رفت تا دینش را ادا کند....

15روز پس از اعزامش خبرشهادتش آمد...

تاریخ شهادت ۱۳۹۴/۹/۱۷ همزمان با شهادت امام رضا علیه السلام

خبرشهادت کسی که همیشه در وقف کردن پیشقدم بود... صدای همسرش درگوشم هست لحظه ای که پیکر شهیدروحی  رادید...

فقط میگفت:دعا کن بچه هارا خوب تربیت کنم... .

یه ماشینی رو تازه قسطی خریداری کرده بودند ماشین و موتور سیکلتشون رو وقف مسجد محله کردند و رفتند سوریه این شهید گرانقدر پس از 15 روز از اعزامش براثر بمب گذاری درماشین  به شهادت رسید،

تمام بدن شهید براثرآتش سوزی سوخته است وفقط سرشان سالم ماند....

 محل شهادت :سوریه_حلب

منبع:

@Shohadaye_Modafe_Haram



هدف بنده از این مأموریت لبیک گفتن به شعار "نَحْنُ عَباسُکَ یا زِینَب" میباشد و دیگری خوشحالی خانواده های مسلمان که میدانم خوشحالی خانواده خود را در پی دارد و نابودی کفار زمان إن شاءالله و در آخر توفیق شهادت

منبع:

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram

دلنوشته رفیق آقا محمود رضا

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ب.ظ



هوا ریز ریز بارون داشت و زمین گل بود دور و برش شلوغ بود من فاصله گرفتم از جمعیت و روبروی قبر یکی از شهدا رو زمین نشستم

گوشیم رو در آوردم و خیره شدم به صورتش.

اشک داغم صورت یخ کرده ام رو میخراشید و مینشست رو چونه ام و قل میخورد به سمت زمین مرتضی اما از همون اول چسبیده بود بهش و ولش نکرده بود

یعنی اصلا نمیتونست ولش کنه مگه میشد!!! رفته بود لای جمعیت و بالای سرش نشسته بود صبر کردیم تا همه برن تا فقط محمود باشه و من باشم و مرتضی.

رفتیم بالا سرش پرچم مقدس ایران و عکس محمود گِل بود بالای سرش رسیدیم آروم نمیشدم پس چی میگفتن خاک سرده!

مرتضی داشت با محمود گپ میزد و هی چشماش رو خیس میکرد قلبم داشت از جاش کنده میشد داشتم میترکیدم.

دستم رو گذاشتم رو سینه ام و چند بار گفتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

بهش گفتم: خوش به حالت محمود که الان آقام علی بن موسی الرضا میان به دیدارت

طاقت نیاوردم خودم رو انداختم رو محمود خیس بود گل بود بغلش کردم قشنگ تو بغلم جا گرفته بود مثلِ همیشه

گفتم مرتضی بیا بیا کنارش بخوابیم مثل اونوقتا مرتضی هم اومد یه جورایی منو کنار زد گفت : برو اونورتر بازوی راستش جای سر منه

تو رو دست چپش دراز بکش کاش هیچوقت از آغوشش جدا نمیشدیم..... .

منبع:

کانال شهید محمود رضا بیضایی

خاطره همسر شهید صدرزاده از او (۴)

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ



سال۹۲بود جمعه روز رأی گیری حدود ساعت۱۰-۱۱اومد دنبالم که بریم مسجد برای انداختن رای توی صندوق.همیشه وقتی در کنارش راه میرفتم یه لذت و افتخار و غروری داشتم که هرگز نمی توانم بازگو کنم .که البته آن روز هم مستثنی نبود که هیچ مضاعف هم بود مسیر خونه تا مسجد قدم به قدم با مصطفی خیلی غرق در غرور بودم و محو آقا مصطفی که دائم با تسبیح استخاره میکرد طبق عادت علت استخاره رو پرسیدم بعد از کلی تفره رفتن ایشون و اصرارمن گفتن برای اینکه به چه کسی رأی بدم استخاره میکنم گفتم انتخاب شخصی که میخواهیم به او رأی بدیم و بشه رئیس جمهور با استخاره ست یا با تحقیق؟

گفتن من تحقیق را انجام دادم تا الانم منتظر انصراف چند نفر از کاندیداها بود ولی الان که کسی انصراف نداده مرددم کرده استخاره کردم به شخص خاصی رأی بدم بد آومد استخاره کردم کلا رأی ندم خیلی بد اومد استخاره کردم رأی سفید بدم خیلی خوب بود 

گفتم یک رآی هم یک رأی میتونه کلی توی نتایج تاثیر داشته 

گفت زمان امیرالمومنین علیه السلام دو خانم بچه ی رانزد حضرت آوردند که حضرت امیر قضاوت کنندو مادر را مشخص کند حضرت امیر بعد از کلی صحبت فرمودند هر کدام از شما یک دست بچه را بگیرید و بکشید هرکس توانست بچه رابگیردوقتی هر دو خانم دست بچه را میکشیدند حضرت شمشیر را کشیدند گفتند این فرزند رانصف کنیم هر کدام یک نیمی از بچه را داشته باشید مادراصلی دست دست فرزندش  را رها کرد وگفت فرزند آن خانم است.وحضرت فرمودند مادر کسی است که راضیست بچه اش راکسی دیگری بگیرد  ولی بچه درد نکشد.

انقلاب ما هم الان این حالت را دارد کاندیداهایی باطرز تفکر انقلابی باید برای پا بر جا ماندن انقلاب مانند مادر کنارگیری میکردند تا یکی و متحد میشدند که آمار رآی بچه مذهبی ها و ولایتی ها سر شکن و تقسیم بشه.

اون روز آقا مصطفی روی برگه رأی نوشتند راه امام و شهدا جمهوری اسلامی.

منبع:

کانال بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم




محمدرضا یکی از آن دسته جوان‌های حزب‌اللهی بود که به ظاهرش خیلی می‌رسید. فاطمه طوسی مادر محمدرضا دهقان‌امیری می‌گوید: «پسرم ساده می‌پوشید اما خوب تیپ می‌زد. موهاش رو خیلی دوست داشت و مدام به موهاش رسیدگی می‌کرد. دنبال مد روز نبود یا لباس‌های برند نمی‌پوشید اما لباس‌هایی که انتخاب می‌کرد به ظاهرش می‌آمد». به گفته مهدیه خواهر محمدرضا تکیه کلامش این بود: «حزب‌اللهی باید شیک و مجلسی باشه. باید به‌خودش برسه و در کنار ظاهر خوب، دنبال اعتقاداتش هم باشه». به گفته خانواده این شهید جوان، او تیپ و ظاهر متفاوتی هم در عکس‌هایش در سوریه دارد. شاید خیلی‌ها با دیدن عکس و فیلم‌های محمدرضا تصور نکنند که او بسیجی باشد اما پسر جوان دوست داشت به روز باشد و در کنار آن مطالعاتش را هم بالا می‌برد؛ «تو اینستاگرام صفحه داشت و عکساش رو می‌ذاشت تو صفحه». محمدرضا در کنار ظاهر خوب، اخلاق خوبی هم داشت. دوستانش تعریف کرده بودند که او همکلاسی‌های دانشگاهش را با موتور به خانه‌هایشان می‌رساند و اگر متوجه می‌شد کسی نیاز به پول دارد دریغ نمی‌کرد؛ «حتی حاضر نبود پولش رو پس بگیره. می‌گفت طرف زن و بچه داره و اگه می‌تونست خودش می‌آورد می‌داد». به گفته فاطمه خانم گرچه محمدرضا ۲۰ سال بیشتر نداشت، اما یکباره مرد بزرگی شد. مرد جوانی که خاطرات و عکس‌هایش این روزها دلخوشی خانواده‌ای است که دلتنگ او هستند؛ دلتنگ شیطنت‌ها و شوخ طبعی‌های محمدرضا و همه مهربانی‌هایی که نثار خانواده‌اش می‌کرد.

منبع:

@Shohadaye_Modafe_Haram


  



دلنوشته فرزند شهید مدافع حرم محرم ترک

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ



باباجان نبودنت برایمان سخت است ولی با عشق به زینب کبری (س) و دردانه سیدالشهداء(ع)

و با ایمان کامل به کلام حق : 

وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ

نبودنت را احساس نمیکنم و میدانم که در کنارم هستی....

منبع:

@sangarshohada💫



شهید مدافع حــــــــــرم حسن قاسمی دانا در تاریخ شنبه 2 شهریور  1363  ساعت 2 بیست دقیقه  پا به این  دنیا گذاشت . .

شغل اصلیش نانوایى بود و مغازه ی نانوایی هم متعلق به خودش بود .

وی در تاریخ ۲۵ فروردین ۹۳ به صورت اختیارى و از طریق لشگر فاطمییون  برای رفتن به سوریه و جنگیدن علیه جبهه ی باطل اقدام کرده و در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ماه همان سال، یعنی حدود یک ماه بعد از رفتنش به مرتبه ی شهادت نائل آمد . .در آن عملیات 8 نفر بودند .حسن آقا به سید ابراهیم میگن اگر اشکال نداره اسم عملیات رو چون 8 نفر هستیم به نیت امام هشتم بزاریم عملیات امام رضا  علیه السلام . که سید هم قبول میکند .

حسن 6 تا تیر میخوره و توی همون عملیات پر میکشه . .سید ابراهیم بعد از عملیات میگن چون 8 نفر بودیم وبه اسم امام هشتم بود امام هم مشهدى رو قبول کرد و پیش خودش برد .

تاریخ شهادت ۹۳/۱/۲۵ اعزام با لشگرفاطمیون

منبع:

@ghasemidanabsj 

@Shohadaye_Modafe_Haram

وصیت نامه شهید سید جاسم نوری

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ




بسم رب الشهداوالصدیقین

ولاتحسبواالذین قتلوا فی سبیل الله امواتا،بل احیاء عندربهم یرزقون. . . 

هیچ چیزگلوی تشنهٔ مرا؛ سیراب نمی سازد جز شهادت..شهادت..!

خدایاتوراشکروسپاس می گویم به خاطرفضل و محبتت که به من حقیر لطف نموده ومستعد شرکت

درجنگ علیه کفارتکفیری قراردادی..وبه من لیاقت دادی تابه کاروان شهیدان ملحق شوم؛  ودر«آخرین»

روزهای حیاتم،به من فضل و ترحم کردی که سربازی دررکاب امام ومولایم، حسین بن علی علیه السلام

وبرادرعلمدارش ابالفضل باشم. . . 

 دوستان وخانوادهٔ محترم ازهمهٔ شماالتماس دعا دارم وازشمامی خواهم برای ظهورآقاامام عصر(عج)دعا کنید و«امام خامنه ای»که از جانم،ایشان رابیشتر  دوست دارم،تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا کنید.

«ولایت فقیه ثمرهٔ  خون شهداست، قدرآن را بدانید».....

منبع:

کانال شهید محمود رضا بیضایی

خاطره مادر شهید کارگر برزی از او

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ


مادر معزز شهید:

آخرین دیدار حضوری ما روز دوازدهم تیرماه سال پیش بود، آن روز رضا را برای آخرین بار دیدم و شب هم منزل برادرش با هم بودیم. حتما خودش می دانست که آخرین دیداره ، چون خیلی از کارهای ما را سروسامان داد مثلاً برای دستگاه تست قند خون من باتری مناسب خرید، دوچرخه محمد مهدی را درست کرد، به همه خواهرها و برادرش سر زد ، به دیدن دایی اش رفت ، حتی سراغ دوستان نوجوانی اش را هم گرفته بود و با جندتا از آنها دیدار داشت .

 انگار می‌خواست بی‌دغدغه برود و حتما در دلش با همه وداع کرد . البته سه روز قبل از شهادتش تماس گرفت و با من و پدرش صحبت کرد، همه‌اش می‌گفت: من حالم خوبه. خیلی با بغض با او صحبت کردم، به من گفت: مادر هروقت دسترسی به تلفن داشته باشم باز زنگ می‌زنم. با خنده برای اینکه شرایط سخت آنجا را برایم تجسم کند گفت: مادر من 11روز است  که به تلفن دسترسی نداشتم. در حالی که می‌دانستم ایران نیست اما همیشه حضورش را کنارم حس می‌کردم. دیدار بعد ما شد روز دوازدهم مرداد ماه که پیکر رضا را برایم آوردند. از اینکه خدا من را هم لایق دانست تا در صف مادران شهید باشم، شکرگزارش هستم. راضی‌ام به رضای خدا.

شهادت مبارک رضا باشد ، خودش خواست ، خدا هم بهش داد.