مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

جلسه دفاع از پایان نامه شهید نخبه فاطمیون

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۴۷ ب.ظ

‏⁧ شھید نخبه فاطمیون

مصطفےکریمے

قبل از دفاع از پایان نامه ⁩اش برای دفاع از حریم ولایت به شھادت رسیده و امروز اســـــتاد راهنمایش به جای او دفاع ⁩ میڪند...

او رودِ جنـــــون بود ڪہ دریا میشد

با بیرق آفتاب بر پـــــا میشد

پـــــرواز اگر نبود معلوم نبود

این مـــــرد چگونه بر زمین جـــــا میشد...

 @fatemeuonafg313

 ڪانال رسمے فاطمیون


خاطره یکی از رهروان و عاشقان شهدا ,از شهید وحید نومی گلزار ,  آقای ونستانی که برای پدر شهید نقل کرده اند...

سلام حاج آقا , روزی که شهید کربلایی وحیدنومی رو دفن کردین و همه برگشتن من و دوستام موندیم تا کمی با شهید بزرگوار خلوت کنیم

یادتون باشه اون روز بارون می بارید

تابوتی که شهیدو با اون آورده بودن همونجا مونده بود

رفتیم کنار تابوت عطر عجیبی ازش میومد طوری بود که هممون بی اختیار چفیه هامونو توش شستیم رفتیم کنار مزارشون دیدیم از اونجام میاد 

بوی عطر همه جا پیچیده بود بوش خیلی خیلی خاص بود.

کانال شهید ظهر عاشورا

کانال جدید شهیدکربلایی وحیدنومی 

https://telegram.me/joinchat/BbPJDkETg5guTX36 گلزارzhyE9Q

من و راهیان نور و سید میلاد

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۳۹ ب.ظ


من و راهیان نور و سید میلاد

خاطره ای  از ظلمت تا نور دختری که شهید  سید میلاد مصطفوی تمام وجودش را دگرگون کرد

تو راهیان نور بودیم

راوی تعریف می کرد

راوی می گفت یه شهیدی بود همه چی داشت

آپارتمان چهار طبقه به نام خودش داشت

ماشین داشت

کار داشت

مهندس بود

تحصیلات داشت

خانواده سرشناس داشت

همه چی رو گذاشت و رفت

من فقط نگاه می کردم تو دلم می گفتم مگه میشه

راوی ادامه داد سرش رو از پیکرش جدا کردند 

من دلم شکست

راوی گفت دستاشو بریدند

من گریه کردم

راوی گفت پاهاشو بریدند

من هق هق می زدم

راوی گفت بدنش چند روز رو خاکها موند😭😭

من خاک می ریختم رو سر خودم😭

راوی گفت....گفت .....گفت....

من فقط ضجه می زدم

با خودم می گفتم خاک بریز رو سرت بریز

اون برای تو رفت 

برای موندن تو

بعد از راهیان اومدیم همدان

من اصلا همدانی نیستم

خوابگاهی ام 

نمی دونم چی شد ولی خودم رو سر مزار آقا سید میلاد مصطفوی دیدم

من بودم و سید میلاد بود و سکوت مزار

من سرم رو مزار بود....

 سید غلط کردم

سید غلط کردم که تا امروز بی حجاب بودم

سید غلط کردم که تو عروسیها رقصیدم

سید غلط کردم که با نامحرم دست دادم

سید غلط کردم که با همکلاسیهام شوخی های زننده داشتم

سید غلط کردم که ....

من بودم و سکوت مزار و اشک 

سید قول می دم دیگه دلت رو نلرزونم

سید قول می دم انسان باشم

قول می دم راهم امام زمانی باشه

.... و خدا اراده ای نصیبم کرد که قوی شدم در برابر منجلابی که گرفتارش بودم و نجاتم داد

دوستان

 شهید مدافع حرم سید میلاد مصطفوی زنده بودنش رو با تک تک سلولهام احساس کردم

در این حد بگم من رو از لجن به گلزار بهشتی رسوند

به فدای لب عطشان حسین

ارسالی مخاطبان 

کانال شهید مدافع حرم

پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی

@ShahidMiladMostafavi

خاطره خانواده ی شهید تمام زاده

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۳۶ ب.ظ

 روزی که خبرشهادت ابوعلی رو فهمیدیم خیلی از نظر روحی بهم ریختیم درست مثل روزی شده بود که خبرشهادت برادرم رو داده بودند همه اعضا خانواده فقط گریه میکردیم تازمانی که شهید برسه تهران اگه اشتباه نکنم دو روز طول کشید ،نمیدونم چه حالی بود ولی خیلی دردناک بود خیلی دوست داشتم پیکر رو ببینم ولی کسی اطلاعی نداشت از زمان رسیدن شهید به تهران، یادم میاد روزی که شهید بزرگوار ابوعلی پیکرشون اومده بودتهران خوب ما اطلاعی نداشتیم همون روز بعد نماز صبح متوسل شدم به خودش  اون روز تو تهران کاری داشتیم که باید انجام میدادیم تقریبا ساعت 10صبح شده بود که یکی از آشناهامون زنگ زد گفت آمبولانس حامل پیکر برای رفتن به مهراباد10دقیقه دیگه میرسه اتوبان لشکری سریع خودتون رو برسونید 😊حالا بماند که پیدا کردن اون اتوبان اون هم تو اون 10دقیقه بازهم معجزه خود شهید بود وقتی رسیدیم شاید کمتراز30ثانیه فرصت شد زیارت کنیم پیکر مطهر رو ولی بسیارزیاد قابل ملموس بود ادب این شهید به مادر شهید تمام زاده که درآخرین لحظه به فرمانش آمبولانس ایستاد تا مادر شهید به خواستش برسه و این نشان دهنده اینه که شهدا حقیقتا زنده هستند انشاالله روحشون شاد وراهشون پررهرو باد.

 "دم عشق،دمشق" 

    labbaykeyazeinab@

معصومه غلامی همسر سردار شهید حمزه کاظمی هستم. سال 80 از طریق عموی کوچیکم که همرزم و ازدوستان بسیار صمیمی ایشان بود آشنا شدم، و در روز تولد حضرت زینب به عقد ایشان درآمدم، شهید حمزه متولد یکم شهریور سال 48 بود و اصالتا کرمانشاهی، ساکن کرج بودند، فوق لیسانس رشته اطلاعات استراتژیک بودند. در دوران دفاع مقدس در عملیات والفجر ۱۰ و عملیات آزادسازی پادگان ابوذر و عملیات مرصاد حضور داشتند، و در سردشت جانباز شیمیایی شدند. ایشان اعتقاد داشتند من برای رضای خدا و دفاع از میهنم رفتم و دیگر دلیل ندارد درصد جانبازی را مشخص کنم، برای همین هیچوقت پیگیر نشدند که کارت جانبازی بگیرند. حاصل ازدواج ما دوتا دخترخانوووم شد، درسا دوازده ساله و نورچشم بابا، لیلا ده ساله و عزیزکرده یِ بابا و ته تقاری خونه..

"با همه به مهربانی رفتار میکرد"

بین دوستان به مهمان نوازی معروف بودن، همیشه در مهمانی ها اول به بچه ها غذا میدادن بعد به بزرگترها، در کارهای خیر بخصوص ازدواج جوانان همیشه پیشقدم بودن و تا جایی که امکان داشت کمکشان میکرد، تاکید زیاد در نماز اول وقت داشتند، ارادت بسیار زیادی به رهبر عزیزمان داشتند و همیشه پیرو خط امام و رهبری بودند.

"حاجت شهادتش را در سنگرهای چالابه از خدا گرفت"

قشنگترین خاطره ای که از شهید دارم دو سال پیش به یاد گردان قدیمی که در زمان جنگ در آنجا خدمت میکردند از من خواستند که همراهیشان کنم و تجدید خاطره برایشان شود.

منم با جان دل پذیرفتم و به همراه ایشان رفتم. یاد و خاطر سال۶۶ برایشان تداعی شده بود، اون منطقه خیلی به ایشان آرامش میداد. همان جا بود که دوباره خدا را قسم داد به خون شهدا که اگر لیاقت شهادت را داریم نصیب ما هم بشه، این منطقه در کرمانشاه چالابه قرار دارد نام گردان ایشان هم گردان حنین بود.

آری، سردار عزیز ما رفت و در آنجا در روستای طاموره با حاج مهدی قاسمی و شهید ایزدیار قهرمانانه جنگید، و در روز بیست و پنجم بهمن 94 به شهادت رسید و پیکرش به دست قلاده های تکفیری افتاد.

"آخرین دیدارمان در بیستم دی ماه بود فرودگاه امام (ره)"

با لبخند همیشگی ما رو بوسید و پر کشید، تولد حضرت زینب (س) بود که شب بهم زنگ زد و گفتند خانوم در حرم حضرت رقیه نایب الزیاره شما شدم، فردا جایی داریم میریم شاید نتونم با شما تماس بگیرم، شما رو اول به خدا سپردم.

ده روزی بود که بی خبر بودم دلتنگی عجیبی داشتم، یک شب لیلا دختر کوچک ما از خواب پرید و گفت مامان خواب دیدم بابا شهید شده، دخترم رو آروم کردم و گفتم: انشالله به زودی میاد نگران نباش، اسفند ماه بود بچه‌ها تازه ازمدرسه آمده بودن، با صدای درقلبم از جا کنده شد، وقتی دوستانم رو دیدم همه باهم اومدن پاهام لرزید فقط نگاهشون میکردم، حقا که شهادت لیاقتش بود، اگر جوری دیگر میرفت و ما را تنها میگذاشت باید شک میکردیم.

دم عشق دمشق


شهید سید عبدالله حسینی به نقل ازهمسرشهید

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ


بِــــسْمِــ. رَبِّــــ. شُـهَــداٰ و الصِّـدّیقین...

خیلی خوش اخلاق بود از دعوا بدش میومد ماهم مثل بقیه بحث هایی داشتیم ولی وقتی که ناراحت میشد هیچی نمیگفت ساکت میشد ویا اینکه با دخترم میرفت بیرون تا اوضاع اروم بشه.

بااینکه دخترم زهره 10 سالش بود حاضر نبود بچه ی دیگه ای بیاریم میگفت من دخترمو ب دنیا عوض نمیکنم 

دوست ندارم ناراحتی دخترمو ببینم و هروقت میومد خونه همیشه واسه زهره یه چیزی داشت.

پدرمادرشو همیشه به اسم جیگر صدا میزد سعی میکرد همیشه احترامشونو نگه داره

اشپزیش عالی بود ولی برخلافش من هیچی یاد نداشتم همیشه  منتظر میموندم کی سید میاد خونه تا بپرسم چی درست کنم یا خودش بیاد باهم غذا درست کنیم.

همیشه کارای خونه با من بود بیرون برای شوهرم

پسر خالش سید حکیم هر وقت میومد مشهد میرفت جاشون و از اوضاع اونجا سوال میکرد.

تا اینکه کم کم گفتن منم میرم هیچ خانواده ای دوست نداره عزیزش ازش دور بشه ولی سید از مظلومیت امام حسین و بی بی زینب میگفت و اینکه اگه راضی نشم اون دنیا باید جواب امام حسین و من بدم که چرا نذاشتم شوهرم برای دفاع بره.

15 مهر 93 رفتن سوریه روز سه شنبه بودتمام اون روزهایی که از شوهرم بی خبربودم و از اولین تماسش و تا اومدن ب مشهد رو روز ب روزشو نوشتم و برام تازه س.

اول برج10 وقتی اومد  من و همه دوستان بهش میگفتیم   دیگه نرو فقط میخندید وچیزی نمیگفت...

تا اینکه خبر شهادت یکی از دوستانشو بهش دادن همینجوریشم طاقت اینجارو نداشت بعد این خبر اسپند رو اتیش شد.

والدینش ب سید حکیم سفارش کرده بودن که نزاره بره جلووو و خودشم قول داده بود عید برگرده

وقتی میره سوریه جزو نیروهای شناسایی بوده و به سید حکیمم گفته بوده هیچی ب کسی نگه که فامیلن باهم و....

تا اینکه   در22بهمن سال93 در تل قرین با اصابت تیر به سرشون به شهادت رسیدند

به ما اخر برج 11 خبر شهادتشو دادن

ولی من خودم ب شخصه دفه اول خیلی نگرانشون بودم لحظه ب لحظه شو یادداشت کردم ولی دفعه دوم اینقدر منو مطمئن کرده بود که اصلا یک درصد هم نگرانی و دلشوره نداشتم...

اَللهُمَّـ صَلِّ عَلی مُحَمَّدْ وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْـ بِحَقْ زِیْنَبْــ کُبْــــــریٰ (س)

کانال سردار شهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg

خاطره ای از دوست شهید محمد سخندان

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ب.ظ

من یکی از دوستان حوزه بسیجش  هستم 
در حال حاضر برای  کارم مقیم  کشور  ترکیه هستم  و در رفت و آمد  بسیار  پسر خوبی بود  و پور شیور  و فعال
ارتباط خوبی با هم داشتیم 
مشغول به شغل آرموتور   بندی   بود  و قدرت بندی   بالایی داشت
عضو گروه ویژه  ذوالفقار  بود  دسته  ویژه ضد شورش  بسیج
یک  روز  برای اجرای مراسم  شکستن چوب  با اعضای  بدن  خدمت سردار سلامی رفتیم و فرمانده سپاه مشهد هم اونجا بودن
یکی از نیروها با چوب  به سر  این شهید بزرگوار  جهت اجرای  نمایش  زد
چوب  محکم و قدری بود  که  شکست 
و سر  محمد  هم شکست ولی به صورت خیلی طبیعی  چند حرکت دیگه
رو انجام داد  و بعد در پشت صحنه متوجه شکستن سرش شدیم
خیلی خنده آور  بود   سرش رو پانسمان کردم  و شب  بعد از اونجا به مراسم دیگه ای رفتیم که  مربوط به بسیج بود
و همه گفتن چی شده   گفت  هیچی حاجی شدم
همیشه  خنده روح و شوخ بود 
خدا بیامرزدش   و خوشا به حالش  رفت    ان شاالله   دست  ما رو  هم بگیره
و من الله توفیق

خاطره ای به نقل از دوست شهید سخندان (یکی از مخاطبین وبلاگ)

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ب.ظ


نَہ یِہ نٰامۍ

نَہ نِشونی

نَہ یِہ ٺیڪه اسٺخونے

نیسٺ ازش حٺی پلاڪے

حٺی یِہ لِبٰاسِ خاڪے

بسیجی مدافع حرم

شهید مصطفی چگینی

 شهادت:۲۱دی ماه۹۴

 خانطومان

 یکسال گذشت

@khadem_shohda

پدر شهید چشمتان روشن

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۵ ب.ظ


دومین دختر خانم عزیز و دردانه 

شهید مرتضی مسیب زاده 

هشت ماه بعد از شهادت پدر عزیزش پا به عرصه وجود نهاد ...

پدر شهید چشمتان روشن

شهادت تیرماه 95

@khadem_shohda

‍ شهید سیدحسین حسینی (سید)

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ


‍ سیدحسین حسینی (سید)

فرمانده شهید سید حسین حسینی با نام جهادی سید، در تاریخ 1/1/45 در منطقه ارزگان افغانستان بدنیا آمدند. 

پس از تولد همراه با خانواده به نجف اشرف رفتند. پدرشان سید حیدرازعلمای نجف بودند.  

در سن هفت سالگی پدرشان را از دست دادند و با وفات پدرشان دوباره به افغانستان برگشتند.  

در سن 15 سالگی به ایران مهاجرت کردند و برای ادامه ی تحصیل به حوزه علمیه پا گذاشتند. 

شهید والامقام حسینی، مشغول به تحصیل بودند تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد و بلافاصله راهی جبهه های نبرد ایران و عراق  شدند وچند ماه افتخار حضور در جبهه را داشتند. برای شهید حسینی همانند هزاران شهید افغانستانی هشت سال جنگ تحمیلی، اسلام مرزی نداشت. 

سید در مشهد ازدواج کرد و شغل خیاطی را پیشه ی خود کرد.  

ایشان به هنگام شروع جنگ با طالبان از طریق سپاه حضرت محمد(ص) به افغانستان رفتند و تقریبا هفت سال در جنگ شرکت کردند وسپس به ایران بازگشت. 

تا اینکه سال 92 زمزمه هایی از جنگ و ناآرامی در سوریه شنیدند و با همرزمانشان در سپاه حضرت محمد(ص) جلسه هایی بطور مخفیانه شروع شد تا اینکه تصمیم به رفتن گرفتند و خانواده را درجریان گذاشتند . 

در 22/2/92 برای اولین بار به سوریه اعزام شد. یکبار برای مرخصی برگشت ولی برای باردوم که به ایران برگشت، دیگر کسی صدایش را نمی شنید. رزمندگان، سید را پدر فاطمیون می خواندند. 

شهید حسینی، از اولین شهدای لشکر غیور فاطمیون بودند. ایشان دست راست شهید ابوحامد، فرمانده فاطمیون بود و مسئولیت حفاظت اطلاعات فاطمیون را برعهده داشت. از بزرگی ایشان همین بس، که در شهادتش، سردار ابوحامد گفت: «کمرم شکست» پس از شهادت ایشان، سردار ابوحامد شهید فاتح را به عنوان جانشین خود برمی گزیند. 

سردار حسینی به تاریخ 30/5/92 در منطقه دمشق، غوطه شرقی، منطقه فروسیه که بعدها مشخص شد، همان محل عبور کاروان اسرای کربلا بوده است، به مقام اعلای شهادت نایل می شود و مهمان عمه اش زینب کبری سلام الله علیها می شود. 

https://telegram.me/joinchat/CJu9MUC-fhmVz7FpaW044w

خاطره آخرین خداحافظی شهید با خانواده اش

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ

یادش بخیر

خاطره بسیار  خواندنی از آخرین پیاده روی اربعین شهید مدافع حرم  معروف به شیر سامرا که منجر به عروجش شد!

توصیفات عجیب همسر شهید از حال و هوای ویژه شهید نوروزی

خاطره آخرین خداحافظی شهید با خانواده اش

شب خاطره

شهید مهدی نوروزی معروف به شیر سامراکه مجاهدت های او در دفاع از حرمین امامین عسکریین بیاد ماندنی است، بعد آخرین زیارت اربعین با همسر و کودک چند ماهه شان به شهادت رسیدند .این خاطره همسر شهید از این سفر بیاد ماندنی است:

آن سفر کربلا از همان ثانیه اول‌اش خاطره بود. سال اول ازدواج‌مان که پیاده‌ به کربلا رفتیم نیت کردیم هر زمان که خدا به ما فرزندی داد، بچه‌مان را به پیاده‌روی اربعین ببریم.

خیلی‌ها مستقیم به خودم می‌گفتند می‌دانیم مهدی برنمی‌گردد. می‌دیدند من هم بی‌قراری می‌کنم بدتر می‌کردند و می‌گفتند شهید می‌شود و بالاخره سرش را به باد می‌دهد و حتی عده‌ای به من طعنه می‌زدند که چگونه دل‌اش آمده است زن و بچه‌ شیرخواره‌اش را رها کند و برود. 

با شنیدن این حرف‌ها و طعنه‌ها دل‌ام می‌گرفت و زیر آسمان می‌رفتم و با خدای خودم نجوا می‌کردم که آقامهدی به من قول داده است مرا به سفر اربعین می‌برد.

 سری دوم هم به این امید برگشتند که ما را به زیارت اربعین ببرند. از همان ثانیه‌های اول سفر سعی می‌کردند خودشان را وقف ما کنند و مشکلی برای‌مان پیش نیاید. در مسیر بچه را از کالسکه در آوردم که به او شیر بدهم که باران گرفت. آقامهدی پتویی را که داشتیم بالای سر ما گرفت تا بتوانم به بچه شیر بدهم. آنجا خیلی شرمنده شدم و به ایشان گفتم: «آقامهدی! شرمنده شما شدم. شما دو روز است استراحت نکرده‌اید و مدام رانندگی کردید. الان هم که شرایط این‌جوری است و اذیت می‌شوید.» به من گفت: «خانم! این سفر را وقف شما هستم و می‌خواهم بهترین سفرتان باشد.»

 شب‌ها که زیارت امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) می‌رفتیم، در راه می‌گفتند هر سری که زیارت می‌آمدم و می‌دیدم شما نیستید، احساس می‌کردم آقا جواب سلام‌ام را نمی‌دهد و می‌گوید بدون زن و بچه‌ات آمده‌ای، برگرد زن و بچه‌ات را بیاور. حالا خیال‌ام راحت شد که شما را زیارت اربعین آوردم. در آن سفر مدام از این حرف‌ها می‌زد.

آقامهدی خیلی ناراحت می‌شدند که با ایشان تماس می‌گرفتند و می‌گفتند خانواده‌تان دارند در فراق شما 

بی‌قراری می‌کنند. آقامهدی آدم سنگدلی نبود و احساساتی بود و به من می‌گفتند وقتی اطرافیان زنگ می‌زنند که خانم‌ات بی‌قراری می‌کند، به هم می‌ریزم. شما باید مقاوم باشید. اگر می‌خواهید اشکی بریزید یا بی‌قراری کنید نباید در جمع و جلوی بقیه باشد، باید در تنهایی خودت باشد. تقریباً سه ساعتی صحبت کردند و از فراق حضرت زینب(س) گفتند و بعد هم اشاره کردند آخر سر این بانوی بزرگوار این فراق را به «مَا رَأَیتُ إلا جَمِیلاً» تشبیه کردند. 

روز آخر که در کاظمین بودیم سعی کردند این سفر بهترین سفر ما باشد. در برگشت از کاظمین به مهران بود که شروع به وصیت کردند. 

خداحافظی عجیبی بود. همه را از زیر قرآن رد کرد.در آن لحظات مدام به خودم می‌گفتم آخرین باری است که ایشان را می‌بینم، ولی به خودم نهیب می‌زدم که نه! این شیطان است و حتی در ماشین هم که کنار هم نشسته بودیم از فکرم می‌گذشت که این آخرین لحظاتی است که کنار هم هستیم، ولی باز هم به خودم می‌گفتم این شیطان است و دارد تلاش می‌کند بی‌قراری کنید و آقامهدی از دست‌ات ناراحت می‌شود، چون وقتی بی‌قراری ما را می‌دید بسیار ناراحت می‌شد.

 آنجا آخرین خداحافظی ما شد که ما را سپردند و خودشان راهی شدند. به قول مامان رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند و خیلی تند قدم برمی‌داشتند. 

از این طرف عده‌ای به من می‌گفتند چگونه دل‌اش آمد شما و این بچه کوچک را ول کند و برود؟ 

آقامهدی دنبال این بود که به نفس خودش غلبه کند. علی‌رغم علاقه شدیدی که به محمدهادی داشت مراقب بود از آنچه که بدان علاقه دارد آسیب نخورد.

 سری آخر که آمده بودند گفتند: «ما در محاصره بودیم و باید شهید می‌شدم. در آنجا شروع کردم به خواندن دعای علقمه و از خدا خواستم یک بار بیاییم و ببینم‌تان و بعد شهید شوم.» به اداره که رفتند و برگشتند به من گفتند: «از یکی از همکاران که از بچه‌های جنگ است پرسیدم،چگونه هشت سال در جنگ بودید و شهید نشدید؟  گفت: موقعیت‌های شهادت زیادی برای‌ام پیش می‌آمد، اما تصویر دختر بزرگ‌ام و شیرین‌کاری‌های‌اش جلوی نظرم می‌آمد و نمی‌توانستم از او دل بکنم.» بعد به من گفت: « حساسیت و علاقه‌ای که نسبت به شما دارم باعث شده است شهید نشوم .»

 سری آخر در کربلا این علاقه را هم زمین گذاشت و از مولای‌اش خواست که دل بکند .

ارسال خاطرات به: @arbaeen_admin 

شهادت کربلایی شدن

شب خاطره  زیارت امام حسین(ع) واربعین در کانال پیاده روی اربعین

@ArbaeenIR

سید میلاد عاشق ولایت بود

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۳۴ ب.ظ


 خاطره ای از شهید مدافع حرم پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی و دعاهایش برای حضرت امام خامنه ای 

سید میلاد عاشق ولایت بود 

هر وقت می رفتیم زیارت سید به جای اینکه بگه برای من دعا کن می گفت حتما برای حضرت آقا دعا کن....

خیلی غریبه ، دشمناش زیاده ، حتی بین دوستاشم غریبه

خیلی عجیب به آقا ارادت داشت حتی تو وصیت نامه اش اولین وصیتش این هست که حضرت آقا رو تنها نزاریم.

راوی : دوست شهید

@ShahidMiladMostafavi

https://telegram.me/joinchat/Bc1v3z-zHaCvt3Rg1RLwmQ


برگی از خاطرات شهید مدافع حرمین (ع), شهید ظهر عاشورا,کربلایی وحید نومی گلزار

از پیکر مطهر شهید در فرودگاه تبریز استقبال نظامی بعمل آمد, و بعد از اقامه نماز جمعه ,بر پیکر مبارک نماز میت خوانده شد , و شهید بر دوش  مردم تبریز تشییع و در گلزار شهدای وادی رحمت به خاک سپرده شد.....

نویسنده:فدای حرم (جعفر حبیب پور)

ترجم به عربی

الشهید مدافع حریم اهل

 البیت الامامین العسکریین *علیهم السلام* 

شهید ظهر عاشوراء

وحید نومی گلزار

استقبل ایران جسد الشهید فی مطار تبریز استقبالآ نظامیآ ، وبعد اقامة صلاة الجمعه ، صلو صلاة المیت على جسده المطهر و حمل على اکتاف الناس و وری الشهید وحید گلزار الثرى فی مقبره شهدا وادی الرحمه فی تبریز.

کاتب :فدا للحرم(جعفر حبیب پور)

اهلا و سهلا قناه ,اشهید العاشورا 

https://telegram.me/joinchat/BbPJDkETg5guTX36zhyE9Q

زمان مجردیش همیشه پاتوقش سنگر بود

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۲۲ ب.ظ

بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن

خاطره شهید 

زمان مجردیش همیشه پاتوقش سنگر بود. انقدر با فهم و کمال بود که هر وقت میومد به مادر و پدرم هم  سر 

می زد. اکثرا دور و برش شلوغ بود و سنگر پر می شد از دوستانی که با محمد میومدن ولی بعضی اوقات هم پیش میومد که تنها بودیم.

 یکی از این شب ها سال 84 یا 85بود که سنگر تنها بودیم و درباره شهدا حرف می زدیم، ازش پرسیدم: محمد دوست داری چطور شهید بشی؟ جواب داد: دوست دارم یا غواص باشم یا تخریب چی.

گفتم: چرا؟

گفت: به چند دلیل. اول اینکه یه غواص تنها وتشنه زیر آب شهید میشه و جنازشم بر نمیگرده!

تخریب چی هم چون با انفجار از نزدیک شهید میشه تمام بدنش میسوزه و تکه تکه میشه!

الآن می فهمم که به هر دو آرزوش رسید. هم تشنه و تنها شهید شد و هم سوخت...

راوی: دوست شهید پورهنگ

https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg

سلام بر عمارهای امام خامنه ای

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۵۹ ب.ظ

سلام بر یاران آخر الزمانی حضرت ولی عصر عجل الله

سلام بر عمارهای امام خامنه ای 

سلام بر شهدا...

سلام بر شهدای جاویدالاثر

شهید مدافع حرم جاویدالاثر

حاج احمد جلالی نسب

۱۹دی ماه سال های گذشته دیدار مردم ولایت مدار و با بصیرت قم با مقام معظم رهبری.

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ