مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم حاج مهدی عسگری

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۹ ب.ظ


@khadem_shohda




خاطره ای از سردار شهیدمدافع حرم حاج حسین علیخانی

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۸ ب.ظ


آنچنان  روح  بلند  و بزرگی داشت  که  خیلی از کارهای  مباحی را که ما  با اکراه انجام میدهیم و یا  هیچوقت  دل و درون انجام آن را نداریم،در کمال آرامش روح و روان و با اشتیاق انجام میداد و این کارها را  نه برای ریا بلکه برای درس دادن به دوستان صمیمی در جهت غلبه بر نفسانیات انجام میداد .

 به عنوان مثال یکی از این رفتارها  گاها خوردن غذای نیم خورده دوستان همکار در محل کار بود ، در مقابل  صحبت ما که  «« شما چطور دلتان می آید این غذا را بخورید؟ »»  ایشان میگفتند که  دوستان همکار همه مؤمن هستند و هیچکدام هم بیماری واگیر ندارند پس بنده دلیلی برای کراهت  در خوردن نمیبینم

کانال‌شهیدحسین‌علیخانی

https://telegram.me/joinchat/Bv536UDi7jcgmxV55lnLDA


@haram69 🕊🌺

آنقدر نادعلی می خوانم تا بی بی برام یه کاری کنه

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ


آنقدر نادعلی می خوانم تا بی بی برام یه کاری کنه.  

 آقا حجت  رو چند روز  قبل از شهادتش در حرم بی بی زینب سلام الله علیها دیدم. قبلا ایشون رو ندیده بودم و شناختی ازش نداشتم.

با یک نفر دیگه زیاد در حرم رفت آمد میکرد، مشتاق شدم که بیشتر بشناسمش و به خاطر همین باهاش هم صحبت شدم.

در لا به لای کلامش گفت: آنقدر نادعلی میخونم و در محله زینبیه می مانم تا خود بی بی یه کاری کنه برام.

الحمدلله امضا کرد براش خانوم زینب. نوش جانش ...

شهید مدافع حرم‌ حجت اسدی 

کانال‌شهیدحجت‌اسدی 

@shahidhojjat

https://telegram.me/joinchat/BdZTPjviYcqJ2oNiZ0Y0Qg

یکسری برنامه ثابت برای بعد از نمازهاش داشت...

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۴ ب.ظ


یکسری برنامه ثابت

 برای بعد از نمازهاش داشت...

بعد از هر نماز،

 آیت الکرسی،

 تسبیحات حضرت زهرا،

 سه بار سوره توحید،

 صلوات و آیات دو و  سه سوره طلاق 

را حتماً تلاوت می‌کرد.

(شهید مسلم خیزاب)

@khadem_shohda

مهدی مظلوم بود و هست

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۳۰ ب.ظ



بعضیا میگن حتما شهید شده...

بعضی میگن ما آخرین بار دیدیم زخمی رفت تو یک ساختمان بعدش اونجا روزدن پس شهید شده...

بعضی هم میگن ندیدیم شهید بشه یعنی لحظه آخرندیدیمش مفقود شد...

(تواعزام سومش به سوریه پرید)

اما امان از دل مادرش که خود مهدی هم نگران مادرش بود

خیلی جدی بود توکارش مهربون واخلاق نرمی داشت واقعا دنبال هدفش بود

ولی دلم ازهمه بیشتر برا مظلومیتش میسوزه

نه مراسمی نه تشییع نه یادبود 

مهدی مظلوم بود و هست.

جاوید الاثر مهدی ذاکر حسینی

یادگار لشگر ۲۷ محمد رسول الله ص

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شهدای  مدافع حرم قم

خاطرات شهید مصطفی صدرزاده

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ


خاطرات شهید مصطفی صدرزاده

خاطرات دوستان شهید

(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری)

 یک کانتینری بود که مصطفی توش کار فرهنگی انجام می داد.

اون موقع کار فرهنگی فروختن نوار و پلاک و چفیه و سربند و... بود. توی کانتینر غرفه بندی کرده بود و این وسایل رو می فروخت.

یه شب با بچه ها تصمیم گرفتیم به کانتینر مصطفی دستبرد بزنیم.

قفل در رو شکستیم و رفتیم داخل و دخل رو باز کردیم همه ی پول هاش رو برداشتیم و رفتیم.

بعد هم رفتیم در خونه شون و بهش خبر دادیم که کانتینر رو دزد زده.

ساعت 3 نصفه شب بود.

 مصطفی اومد پایین و ناراحت شد.

بهش گفتیم اشکال نداره بیا بریم بستنی بخوریم. و رفتیم و با پول خودش بستنی خریدیم و خوردیم.☺️

چند مدتی با هم از اون پول استفاده می کردیم.

بعد از یکی دو هفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم.

ولی اصلا  ناراحت نشد و انگار نه انگار.

خاطرات دوستان شهید

شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

دو بیتی مورد علاقه شهید امیر لطفی

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۲۶ ب.ظ


بسم رب الشهدا

معرفی نامه شهید مدافع حرم :

بسیجی پاسدار امیر لطفی

مسئول سمیلاتور سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

تاریخ تولد : 1365/7/27

محل تولد : تهران

وضعیت تاهل : مجرد

تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع»)

تاریخ رجعت پیکر :1394/9/30

محل شهادت : سوریه ، حلب

محل دفن : قطعه 26 بهشت زهرا

شخصیت مورد علاقه : رهبر معظم سید علی خامنه ای

شهید مورد علاقه : شهید مدافع حرم تقوی

مداح مورد علاقه : حاج حیدر خمسه

شهید امیر لطفی

صفات بارز اخلاقی : مهربان، شوخ طبع، صبور، خنده رو، ماخوذ به حیا، فداکار،  مشتاق در انجام کار خیر، صادق و بی ریا

علایق : فعالیت ورزشی، مسافرت، حضور در هییت های مذهبی،  ...

قسمتی از وصیت نامه شهید : پشتیبان ولی فقیه باشید وبمانید چون مملکت اسلامی بدون ولی فقیه ارزشی ندارد

داخل قبرم را حسینیه کرده وسیاه پوش کنید وسپس مرا به خاک بسپارید

دو بیتی مورد علاقه : 

     علوی می میرم مرتضوی می میرم

انتقام حرم زینب و من می گیرم

فرازی از وصیت شهید عباس آسمیه خطاب به مادر

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۲۴ ب.ظ


مادر جان عاشقانہ ترین لحظاتم

را با تو گذراندہ ام بعد از خدا تو

را بسیار بسیار دوست دارم و از تو

مے خواهـم آرامش خودت را حفظ

ڪنے چرا ڪہ آرامش تو خانوادہ را

مدیریت خواهـد ڪرد پس هـر زمان

بہ یادم افتادے یاد حضرت زینب(س)

باش و از او صبر بخواہ ...

@khadem_shohda




دستنوشته فرزند شهید عبدالمهدی کاظمی

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ

خاطره ای از شهید عبدالمهدی کاظمی

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۱۸ ب.ظ


همسرشهید عبدالمهدی کاظمی

عبدالمهدی تعریف کرد: « من و تعدادی از برادران بسیجی با هم به ساری رفته بودیم. 

علاقه زیادم به شهید علمدار بهانه‌ای شد تا سر مزار ایشان برویم. با بچه‌ها قرار گذاشتیم سری هم به منزل شهید علمدار بزنیم. 

رفتیم و وقتی به سر کوچه شهید رسیدیم متوجه شدیم که خانواده شهید علمدار کوچه را آب و جارو کرده‌اند و اسفند دود داده‌اند و منتظر آمدن مهمان هستند.

تعدادی از بچه‌ها گفتند که برگردیم انگار منتظر آمدن مسافر کربلا هستند، اما من مخالفت کردم و گفتم ما که تا اینجا آمده‌ایم خب برویم و برای 10 دقیقه هم که شده مادر شهید را زیارت کنیم. »

رفته بودند و سراغ مادر شهید علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقیقه‌ای مهمان خانه شوند. 

مادر شهید علمدار با دیدن بچه‌ها و همسرم گریه کرده و گفته بود :

« من سه روز پیش با بچه‌ها و عروس‌ها بلیت گرفتیم تا به مشهد برویم. 

سید مجتبی به خواب من آمد و گفت که از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نروید. عده‌ای می‌خواهند به منزل ما بیایند. »

مادر شهید استقبال گرمی از همسرم و دوستانش کرده بود. با گریه گفته بود شماها خیلی برایمان عزیزید. شما مهمان‌های سید مجتبی هستید. 

همانجا هم همسرم از شهید علمدار همسری خوب می خواهند و کمی بعد هم به خواستگاری من می‌آیند.

آقا محمودرضا

در طریقت پیش سالک هرچه آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

شهادت مرگی است انتخاب شده و مرگی که انسان به سوی او می رود ، نه آنکه به سوی انسان بیاید.

و اهمیت و ارزش شهیــد و شهــادت نیز در همین جاست.

اما شهادت درجــاتی دارد که عالیترین آن "جهاد در راه خداست."

آری شهید هر معنایی که داشته باشد این مفهوم را می رساند که

شهید مرگ ویژه ای دارد سوای مرگ های دیگر....

راندن سخن درباره مردان آهنینی چون شهیـد رضـا بخشــی "فاتح"

در زبان و قلم هیچ اهل سخن و قلم نمی گنجد زیرا مقام شهید آنقدر والاست که زبان توان یاری ندارد و قلم نیز در هیچ مرکبی یارای لغزش ندارد.

وصف مردانی چون فاتــح را جز خدای فاتح کسی دیگری قادر به بیان نیست...

که خدایش اینگونه فرمود

"ولا تحسبن الــذین قتلوا فی سـبیل الله امواتا بل احیـاء عند ربهـم یرزقون"

آری؛ ای شهیـــد رضــا بخشــی 

ای شهید رضای عزیزم

ای شهید رضای مهربانم

ای شهید رضای زیبایم 

ای شهید رضای خوش اخلاق

ای شهید رضای خوشتیپ

رضا: همسنگــرم

رضا: بــرادرم

رضا: قــوت ما بـودی 

رضا: امـید ما بـودی

رضا: در دلـم بـودی

رضا : در قلبـم هستـی

رضا : فاتـــح دلهــا

به مناسبت دومین سالگـرد شهیـد فاتح دلها

به نوشــتهۦ معلـــم

گروه فرهنگـے سـرداران_بے_مـرز 

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

قدیر عزیزم سلام

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ب.ظ


دلنوشته همسر شهید قدیر سرلک

قدیر عزیزم سلام :

حال که این قلم را برداشتم تا برای تو بنویسم چیزی جز دلتنگی ذهنم را یاری نمی کند.می دانی چه روزهای سختی را می گذرانم.

چندین ماه از پر کشیدن تو میگذرد و من ماه های طولانیست که ندیدمت واین روزهای پایانی اسفند را در حالی سپری می کنم که حال چندان خوشی ندارم و با یاد تو لحظه ها را از پس هم می گذرانم واین حال و هوای بهاری نبودن تو را بیشتر به رخم می کشد.

این دومین بهاری است که تو را ندارم ودر کنارم نیستی ،در حال چیدن هفت سین هستم برای تو اما نه آن هفت سین هر ساله ی روی میزمان؛ هفت سینی که رویش سبزه هایش از جاودانگی تو خبر می دهد و کاسه های خالی از سیر و سماق آن خبر از دل تنهای من . . . 

دو سال پیش گفتی تحویل سال برویم  کنار مزار شهدا گمنام و قول داده بودی سال بعدحتما سر سفره ی هفت سین خودمان باشیم، چقدر سخت می شود برایم تحویل سال بی تو بودن و تنها مرهم بر زخم دلم قیام تو برای بانو ی صبر و اسوه است که توانی به زانوان سستم می دهد.می دانم که حال تو احسن الحال است و تو عزیزترینم دعا کن برای احوال من . . . 

دلنوشته

مدافعان زینب

شهید قدیر سرلک

@molazemanharam69

سالگرد شهادت شهید مهدی صابری

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۶ ب.ظ


به نام عشق و به نام مدافعان حرم

سرم فدای امام مدافعان حرم 

اگر که قسمت من نیست تا حرم بروم

بخوان تو مرا غلام مدافعان حرم

سالگرد شهادت شهید مهدی صابری

غلامحسین فاطمیون

@molazemanharam69

مدافع حرمی که در جشن یلدای «خان طومان» آسمانی شد

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۳ ب.ظ

روایتی از همسر ابوزینب؛

مدافع حرمی که در جشن یلدای «خان طومان» آسمانی شد 

در آخرین تماس زینب گفت «بابایی من دیگه عروسک نمیخواهم فقط بیا!».تعدادی از همرزمانشان در محاصره بودند که می روند آنها را نجات بدهند؛ تیر میخورند. نیمه چپ بدنشان تیرخورده بود.

سرویس جهاد و مقاومت مشرق - از بچه گی یادمان دادند دوری و دوستی، نمی دانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوری ها دوستی می آورد؟ دوری ها غم می آورد، درد و رنج، خستگی و دلتنگی می آورد، یک سال است که دورم، وسعت دوری ام به این دنیا و آن دنیا می رسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا. در نگاه آدمها یک سال است، آنها که عکس زیبای تو را میبینند و گاها شاید کمتر از یک سال، وقتی عکس سالگرد تو را می بینند می گویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من یک سال نه سالها نه، شاید یک قرن طول کشید. تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار طاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم! باور کنید دوری ها دوستی نمی آورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوری ها خستگی به جان انسان می اندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمی آید. شادمانی و تحمل همه این سختی ها وقتی زیباست که می دانم همسرم عند ربهم یرزقون هست. همسر شهید عبدالحسین یوسفیان، خانم مریم سعیدی فر گذری کوتاه از زندگی کوتاه مشترکش را برای ما داشته است.

من و عبدالحسین(یوسفیان )هر دو متولد سال 1365 دستگرد برخوار استان اصفهان هستیم. بهار سال 1388همراه پدر و مادرم به سوریه رفتیم، در حرم عمه سادات از حضرت زینب خوشبختی ام و یک همسفر و همراز خوب را از ایشان خواستم. تا قبل از سفر هر خواستگاری می آمد و من رد می کردم. نمی توانستم با طرز فکر هیچ کدام کنار بیایم، و هر کدام را به بهانه ای رد می کردم. آنجا از حضرت زینب خواستم وقتی برمی گردیم اولین خواستگاری که برایم می آید، می فهمم که فرستاده ی شماست و جواب بله را می دهم.

از سفرمان دوماه گذشت، یک شب خواب دیدم که داخل یک حرم نشستم و یک خانم قد بلند و نورانی که صورتشون اصلا پیدا نبود آمدند کنار من نشستند و گفتند : سوره انعام را همین حالا بخوان ، تو به آرزویت رسیدی.» فردای آن شب همراه مادرم نماز جمعه رفته بودیم، همان جا به خاطر خوابی که دیده بودم سوره انعام را خواندم، ( اتفاقا همان روز هم همسر آینده ام نماز جمعه بودند.)

بعد از نماز جمعه با کل خانواده دور هم نشستیم و کلی گپ زدیم و سفره افطار را آماده کردیم و تازه افطار کرده بودیم شام ولادت امام حسن ( علیه السلام) بود که تلفن پدرم زنگ خورد. عموی عبدالحسین خواستگارم بود، از پدرم اجازه گرفته بود و به منزلمان آمد. و خواستگاری پسر برادرش عبدالحسین را مطرح کردند. وقتی رفت، گفتم: «بابا آقای یوسفیان برا چی منزل ما آمده بودند ؟» گفت: «برای یک امرخیر.» گفتم: «می دونید که من قصد ازدواج ندارم.» گفت: «برای تو نبود.» منم کنجکاو شده بودم ببینم قضیه چیه و براچی آمده بودند. گفتم: «پس برای کی خانه ما خواستگاری آمده بودند؟» گفت: « برای تو بود ولی منم بهشون گفتم که مریم سفت و محکم وایستاده که ازدواج نکند.» تو دلم با خودم گفتم: «نکنه این تعبیرخواب دیشبم بوده.» به بابام گفتم: «نباید می گفتید که من نمی خواهم ازدواج کنم از کجا معلوم من آن پسر را ببینم و بپسندم.» پدرم چون با عبدالحسین فامیل بودند او را دیده بودند ولی من فقط باخانواده شان آشنایی داشتم ولی خودشان را هیچ وقت ندیده بودم. تا اینکه چند روزی گذشت و مادر عبدالحسین زنگ زدند که اگر اجازه بدهید ما امشب بیاییم منزلتان تا دختر و پسر با یکدیگر صحبت کنند. قبل از آمدنشان پدر و مادرم کلی با من صحبت کردند و از خوبی های عبدالحسین گفتند. که پسر خوبیه خیلی با ایمانه شغلش هم نظامیه و ... تا اینکه خانواده ی آقای یوسفیان به منزلمان آمدند. من همان لحظه اول که عبدالحسین را دیدم بدون اینکه با هم همکلام شده باشیم مهرشان به دلم نشست.

وقتی توی اتاق رفتیم با همدیگر صحبت کردیم عاشق صداقت عبدالحسین شدم این حرفش را هیچ وقت فراموش نمی کنم که گفتن من هیچ چیزی ندارم ولی فقط در زندگی ام توکلم به خداوند بوده و خدا هم همه چیز را آنطوری که خواسته ام درست کرده است. کمی هم از شغلش برایم گفت. گفت : « من یک نظامی هستم و هر روز ماموریتم همیشه باید برای یک ماموریت اماده باشم .»

وقتی صحبت هایمان تمام شد و از اتاق بیرون آمدیم. مادر من و مادر عبدالحسین جفتشان با استرس نگاهمان میکردند که نتیجه صحبت هایمان چه شده؟ من و عبدالحسین هر دو مشکل پسند بودیم . من بر خلاف همه دخترها در برخورد اول و با صحبت های اولیه همسر آینده ام را کامل شناختم. آن شب اضطراب عجیبی داشتم. چند روز بعد با هم به آزمایش رفتیم و بعد از گرفتن جواب آزمایش 14مهر سال 88 عقد کردیم و 8/8/ 88 مصادف با میلاد امام رضا ( علیه السلام ) جشن عقد گرفتیم.

درست یک روز بعد از عقدمان با هم بیرون رفتیم. عبدالحسین خیلی با سرعت رانندگی می کردند من به ایشان گفتم: آرامتر برو یک موقع تصادف می کنیم، روز اولی می میریم. عبدالحسین خندیدن و گفتن من با شهادت از دنیا می روم فقط برایم دعاکن که شهید بشوم. با لبخند رضایت به او می‌گفتم: باشه عزیزم هر زمان جنگ شد شما برو و شهید شو. ما 30 خرداد ماه 1389 مصادف با 13 رجب ولادت امام علی (ع) با هم ازدواج کردیم. با احتساب دوره نامزدی من و عبدالحسین شش سال و نیم در کنار هم بودیم

. ایمان قوی و محکم، ولایتمداری و صبر او زبانزد بود. نماز اول وقت عبدالحسینم هرگز ترک نمی‌شد. می‌دانستم که زندگی با یک نظامی دشواری‌های خودش را دارد. شاید نبودن‌هایش باعث دلتنگی می‌شد اما رسالتی که او به عنوان یک نظامی در پیش داشت، قوت قلبی برایم بود. من عاشق پاکدامنی، صداقت و حیای ایشان شدم. در همان شب خواستگاری عاشق عبدالحسین و رفتار و منشش شدم. نجابت و عفت در کلام، نگاه و رفتارش دیده می‌شد. شاید بشود گفت من عاشق یک شهید شدم.

زمانی که فهمیدند من باردار هستم خیلی خوشحال شدند و مطمئن بودند که بچه مان دختر است و همیشه انتظار آمدن زینب را می کشیدند تا اینکه هفت ماه گذشت و من به خاطر این که حالم خیلی بد بود دکتر رفتم و دکترم گفت: «باید زایمانت را انجام بدهم و احتمالا بچه برایتان نمی ماند.» من خیلی گریه می کردم و ناراحت بودم ولی عبدالحسین همیشه به من دلداری میدادند که تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمی افتد. خدا خواست و زینب کوچولوی ما به دنیا آمد، صحیح وسالم. زینب خانم 2/2/92 متولد شد هر دو ما خیلی خوشحال بودیم و با آمدن زینب خوشبختی مان مضاعف شد. اسم زینب انتخابِ پدرش بود از اول ازدواجمان می گفت: « من اگر بچه مان دختر باشد اسمش را زینب می گذارم. »

عبدالحسین ارادت خاصی به شهدا داشتند تا جایی که بیشتر شبها با همدیگر میرفتیم سر مزار شهدای شهرمان و همیشه گردش هایمان در گلستان شهدا بود. ساعتها در کنار مزار شهدا می نشستیم و عبادت می کردیم مخصوصا سال آخری که با هم بودیم زیارت شهدا یمان به اوج خودش رسیده بود. مدام سرمزار شهید خرازی و شهید تورجی زاده و شهدای گمنام شهرمان می رفتیم.

اولین باری که از رفتن و مدافع حرم شدن برایم سخن گفت تیرماه سال 1394 بود. عبدالحسین به من گفت : « ثبت‌ نام کرده اگر بی‌بی زینب(س) قبول کنند برای دفاع از حرم عقیلیه بنی هاشم (س) به سوریه برود.» از من خواست تا برایش دعا کنم تا هر چه زودتر نامش به عنوان مدافع در بیاید و راهی شود. و قرار شد به غیر از من و خودشان هیچ کسی از رفتنشان مطلع نشود . اول خیلی ناراحت شدم. از همان لحظه های ثبت نام در دلم آشوب بود. تا 14 آبان ماه سال 1394 که به او اطلاع دادند آماده رفتن شود. ازمن خواستند که کسی نفهمد که کجا می خواهند بروند. سه روز بعد هم در 17 آبان ماه بود که همسر و همراه زندگی‌ام به صورت داوطلبانه راهی شد. این بار اولین بار و آخرین بار اعزامش بود من استرس عجیبی داشتم و همان لحظه به من الهام شد که ایشان بروند سوریه دیگر برگشتی ندارد. من راضی بودم اما گریه زیاد می‌کردم. بسیار به هم وابسته بودیم. نمی‌خواستم و نمی‌توانستم دوری‌اش را تحمل کنم. صحبت‌های او من را کمی راضی کرد.

همسرم می‌گفت : « من برای دفاع از حرم آل الله و دفاع از حریم اهل بیت(ع) می‌روم. اگر نگذاری بروم در آن دنیا چطور در محضر حضرت زینب(س) سر بلند می‌کنی. ما برای دفاع از ناموسمان می‌رویم. این جنگ، جنگ ماست و اگر برای دفاع نرویم دشمن به خاک و ناموس ما متعرض خواهد شد. جنگ نباید در کشور ما اتفاق بیفتد ما می‌رویم در آن سوی مرزها تا از اسلام، قرآن و اهل‌بیت دفاع کنیم. می‌رویم تا عمه سادات بار دیگر به اسارت نرود.» آخرین شبی که در کنار هم بودیم تا صبح بیدار بودم. من گریه می‌کردم و ابراز دلتنگی و دلهره می کردم، می‌گفتم : اگر بروی و شهید شوی من با زینب چه کنم؟ تنهایی چه کاری از دستم بر می‌آید. همسرم آرامم می‌کرد و می‌گفت : « شما و زینب خدا را دارید. همین برایتان کافی است. خدایی که بیشتر از من شما را دوست دارد و هوای شما را خواهد داشت. » بعد نشست و شروع کرد وصیتنامه‌اش را بنویسد. همسرم می‌نوشت و من گریه می‌کردم. من دستش را می گرفتم و می گفتم : « دیگر نمی خواهم بنویسی دیگر طاقت ندارم و همچنان گریه می کردم.» زینب دو سال ونیم داشت و درک صحیحی از سفر پدر نداشت. اما عبدالحسین به زینب گفت : « می‌خواهم بروم پیش حضرت رقیه کوچولو و برایت عروسک بیاورم.»

او در وصیت‌نامه‌اش برای دخترمان زینب نوشته است: " دخترم پیرو ولایت فقیه باش و مراقب مادرت باش. بدان که من حتی لحظه‌ای از یاد تو غافل نیستم ولی به خاطر کودکانی که همسن و سال تو هستند و زیر شکنجه‌های دشمنان هستند می روم ."

وصیت نامه را نوشتند. وسایلش را جمع کردم ، صبح روز 15ام آبان به طرف لشکر رفتند که از انجا عازم بشوند. نزدیک های ظهر بود که باهاشون تماس گرفتم و گفتند : « من دارم برمی گردم خانه رفتنمان فعلا کنسل شده است. » خیلی خوشحال بودم ،گفتم : « خداکند چند روزی بیشتر پیش من و دخترمان بماند.» آن روز زینب سرماخورده بود. وقتی برگشتد با هم زینب را دکتر بردیم. ولی همسرم همچنان منتظر تماس برای رفتن بودند، و من هم لحظه ای آرام نمی شدم. تا این که عصر16 آبان زنگ زدند که فرداصبح لشکر باشید برای این که تهران برویم و از تهران عازم دمشق بشویم.

صبح روز 17 ابان 94 آخرین دیدارِ من و عزیز دلم بود. آن شب تا صبح بیدار بودم، و گریه می کردم و صبح بلند شدم آب و قران آماده کردم و سه تایی با هم صبحانه خوردیم، و برای همیشه از خانه رفتند. وقتی سوریه رسیدند با من تماس گرفتند که : « من رسیدم و اول زیارت رفتم، و تا هفته ی آینده نمی توانم تماس بگیرم.» ولی باز هم دلشان تاب نمی آورد و یک روز در میان تماس می گرفتند و حال من و زینب را می پرسیدند. تا این که درتاریخ 27 آذر برای آخرین بار از سوریه تماس گرفتند. آن روز حال و هوای خاصی داشتند، اصلا صدایش با روزهای دیگر فرق داشت، سراغ همه را گرفتند.

ده دقیقه ای با زینب حرف زدن و زینب به باباش می گفت : « بابایی پاشو بیا دلم خیلی برات تنگ شده. آخرش هم گفت بابایی من دیگه عروسک نمی خواهم فقط بیاااا!!» و این آخرین تماسشان بود. بعداز تماسشان به گفته ی همرزمانشان برای عملیات رفتند، و دو روز بعد از آخرین تماسشان در جنوب حلب شهر خان طومان به شهادت رسیدند.

تعدادی ازهمرزمانشان در محاصره بودند که می روند آنها را نجات بدهند که تیر میخورند و نیمه ی چپ بدنشان تیرخورده بود. در   روز 29 اذر 94 مصادف باشهادت امام حسن عسگری (ع) شهید می شوند. یک روز بعد از شب یلدا من خانه را کاملا مرتب و گردگیری کردم ، همسرم ماموریتش 45 روزه بود و قرار بود به ایران برگردد.... همه جا را تمیز کردم و منتظر آمدنشان بودم که ناگهان زنگ در خانه ام به صدادر آمد؛ و عده ای از اقوام خبر شهادتش آمده بودند به من بدهند. متاسفانه خیلی بد خبر به من رسید.

همیشه نماز مغرب و عشا را که می خواندیم بعدش با هم می رفتیم بیرون. شاید یک خرید ساده بود، اما خیلی خوب بود همان زمان کم. حسابی خوش می گذشت، خرید با عبدالحسین دوستم بود، همدمم بود. آنقدر خوب حرف هایم را گوش می داد که هیچ کس دیگر مثل او برایم نمی شود. دلم برایش همیشه تنگ می شود... بعد از نمازهایم با عکسش حرف می زنم، گریه می کنم بیشتر تا حرف بزنم، عکسش آرامم می کند. می گویم : « من با زینب تو چه کنم؟ با دلتنگی هایش چه کار کنم؟ با مشکلاتم بدون تو چطور کنار بیایم؟ کاش یک بار به خوابم بیایی... کاش...! » و حالا همسر شهید دلش یک خواب می خواهد به قد تمام حرف‌های نگفته...



مگر چند نفر بودی محمدم

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۱ ب.ظ


تو که رفتی شهر خالی شد

مگر چند نفر بودی محمدم

تو از این شهررفتی و مرا تنها گذاشتی

تو رفتی و دل کندی از دنیا و تعلقاتش و من ماندم

و دنیایی بی تو ..

دنیایی که بوی فساد میدهد زنان بی حجاب هر روز

مادرمان حضرت زهرا را سیلی میزنند

و مردان بی غیرت اشک💦مولایمان را در می آورند ..

انگار تو هم از این همه گناه خسته شده بودی

و طاقت ماندن دیگر نداشتی

همیشه ورد زبانت این بود :

آقا چطور با این جامعه گناه آلوده ظهور کند ..

همین مردم به من طعنه و کنایه میزنند که

همسرت برای پول رفته ، چقدر کوتاه فکر هستند

که این گونه میگویند آنان اشک های تو را دیدند

که بعد از شهادت شهید محمدخانی

چقدر بی تاب بودی؟

آنان عاشقی تو را با من دیدند که با وجود

این همه عشق چگونه برای دفاع از حرم عمه ام

حضرت زینب رهسپار شدی؟

آنان چه چیز از تو را دیده اند که میگویند

برای پول رفته ای؟

مگر این پول ها ارزش دیگر ندیدنت را دارد؟ 

آه از مردمان کوفه که در هر زمان هستند

فقط رنگ عوض کرده اند ..

محمدم

خیلی دلم گرفته

به خدا عشق قیمت نداره

دلنوشته همسر شهید

محمد کامران