مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

تولد شهید نادر حمید

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ب.ظ


خاطره از همسر شهید مدافع حرم نادر حمید

هیچ وقت روز تولدش و روزهای خاص رو فراموش نمیکردم.

پارسال سوریه بودیم.اونجا یک تقویم تو خونه داشتیم اما تاریخش به میلادی بود...

حاجی بخاطر مشغله زیاد و دیر آمدن به خونه یادش میرفت تقویم ایرانی بیاره.

 یادم رفته بود شهریور ماه نزدیکه و چند روز دیگه تولدش.

درست روز تولدش بود ؛ ظهر برای نهار اومده بود خونه سر سفره به شوخی و با خنده گفت:چه خانم بی معرفتی دارم گفتم الان میرم،باسلیقه خونه روتزیین کرده وکیک خیلی خوشمزه درست کرده باشه امانه مثل اینکه بانک انصار از تو با معرفت تره؛ از اول صبح بایک پیامک روز تولدم رو تبریک گفت؛ دخترمون ام البنین که متوجه شد روز تولد باباشه پرید تو بغلش اینقدر بوسیدش که با خنده گفت بابا ولم کنید؛ اشتباه گفتم تولد همسایه بود تولد من فرداس. اینقدرتحویلم نگیرید....

برای یک لحظه شرمنده اش شدم...

این خاطره و تمام خاطرات شیرینش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

و الان باتمام وجود میگم که تولد آسمانیت درکنار ارباب بی کفنت مبارک.

برای بچه های کوچولوت ام البنین ومحمدحسین دعاکن..

 آقا محمودرضا

آرزویی ندارم جز شهادت

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ


خدایا خسته ام، شکسته ام، دیگر 

احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست. 

از عالمیان می گزیزم و به سوی تو می آیم،

 تو مرا در رحمت خود سکنی ده.

شهیدخانزاده

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

«مرگ» اینقدر برای محمودرضا عادی شده بود

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۴ ب.ظ


احمدرضا بیضائی : 

نمی‌دانم چطور و کی «مرگ» اینقدر برای محمودرضا عادی شده بود؟ یادم هست بار اولی که در دمشق به کمین تکفیری‌ها خورده بودند را بعد از اینکه برگشته بود با جزئیات تعریف می‌کرد. 

می‌خندید موقع تعریف کردن! 

این روزها یاد این خنده‌های محمودرضا برایم سخت تر از همه چیز شده. آنقدر عادی از درگیری حرف می‌زد که ما همانقدر عادی از روزمرگی‌هایمان حرف می‌زنیم.

آقا محمودرضا

حامد به حاج عباس خیلی علاقه داشت

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۱ ب.ظ


‍ ‍ بار اولی که عازم سوریه شد اواخر دی ماه ۹۳ بود و حضورش در سوریه مصادف با حضور شهید عباس عبداللهی بود.

حامد وقتی از سوریه برگشت جدای از اتفاقات و سختی های سوریه خیلی تحت تأثیر شهادت حاج عباس قرار گرفته بود.

تعریف میکرد؛ دو، سه روز قبل شهادت شهید عبداللهی، حاج عباس پیش ما بود و دور هم بودیم و صحبت 

می کردیم. حاج عباس یه موتوری هم داشتن که همیشه هرجا میرفتن همراهشون بود.

موقع عملیات تو شرایط سختی قرار گرفته بودن و دشمن محاصره کرده بود. برای این که رزمنده ها از معرکه دشمن دور بشن حاج عباس و دوستشون اونجا می مونن تا تیراندازی کنن تا رزمنده ها عقب نشینی بکنن. 

به قدری مقاومت می کنن که در نهایت به شهادت میرسن.

حامد میگفت: همیشه خدا رو شکر می کنم که حاج عباس و دوستشون زنده دست داعشی ها نیوفتادن.

حامد به حاج عباس خیلی علاقه داشت و شهادت حاج عباس به قدری رو روحیه حامد تأثیر گذاشته بود که شور و شوقش به شهادت بیشتر شده بود که در نهایت بعد چند ماه از شهادتشون آسمانی شد.

شهید ابوالفضلی حامد جوانی


کتاب زندگینامه شهید مدافع حرم "رضا بخشی" با عنوان فاتح دلها در حاشیه مراسم اختتامیه دومین فصل از پویش مطالعاتی همه با هم بخوانیم که به همت سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری مشهد برگزار شد، رونمایی گردید. 

در این مراسم با حضور وحید جلیلی معاون فرهنگی اجتماعی شهردار مشهد مقدس و خانواده شهید بخشی از شهدای مدافع حرم از کتاب "فاتح دلها" طی آئینی به دست مادر شهید معرفی و رونمایی شد. 

این کتاب سومین اثر از مجموعه مدافعان حرم با عنوان فاتح دلها است که شامل مجموعه خاطرات شهید والا مقام رضا بخشی بوده و به قلم سید سعید موسوی به رشته تحریر در آمده است. 

در خاتمه این برنامه از خانواده شهید والامقام رضا بخشی تجلیل به عمل آمد.



جوانمرد هایی که از کودکان دلبند و خانواده هایشان گذشتند؛

این است بهای آرامش و امنیت ما ...

دوقلوهای

 شهید هاشم دهقانی

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

شهید محمود نریمانی 

قرار بود برای برگزاری یادواره شهدا، جلسه ای بگیریم. محمود پیشنهاد کرد که جلسه رو سر مزار شهدا بگیریم.

تو مسیری که داشتیم میرفتیم باهم صحبت میکردیم. میگفت : "  هرچی میخواید، از شهدا بخواهیـــــد براتون دعـــــا  کنن. من خودم خیلی چیزا از شهدا گرفتم ."

حالا محمود جان خودت هم به قافله شهدا پیوستی. یادت نره حرف هایی که در مورد شهدا زدی. انشالله که شفاعتمون کنی.

شهادت ۱۰مرداد۹۵ حماء

کانال شهید 

 @modafeharamnarimani

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Haram69

خاطره ای از شهید بیضایی 7

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

یه جورایی مدیر برنامه های سفرای مجردی به مشهد بود,

خودش تماس میگرفت رفقا رو هماهنگ میکرد,

جا ردیف میکرد,

مادر خرج میشد...

متأهل که شد ,

تا اونجایی که اطلاع دارم هر وقت از مأموریت برمیگشت یا میرفت دریا , یا مشهدالرضا...

خلاصه اینکه,محمود میدونی چند وقته مشهد نرفتم!!!؟

خب بابا یه زنگ بزن رفقا رو جمع و جور کن بریم پابوس آقا,

قرار بذار ترمینال جنوب, یا نه اگه تونستی بلیط قطار جور کنی بریم راه آهن...

نمیدونم محمود یه کاری بکن دیگه,

آخه این دل من داره میترکه...میفهمی چی میگم, داره میترکه...

. Archive

محمد تمام زندگی‌اش را وقف خدا کرده بود

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ


محمد تمام زندگی‌اش را وقف خدا کرده بود و همیشه در صحبت‌ها و اعمال و رفتارش این دنیا را همانند مسافرخانه‌ای می‌دانست که هرچه زودتر باید آن را ترک می‌کرد.

محمد عاشق زندگی و دخترمان بود اما باور دارم که خداوند عشقی را نشانش داد که او راهی این راه پرزحمت و پرمشقت شد راهی که انتهای آن شهادت بود.

شهیدمدافع حرم محمد زهره وند 

شهید مقاومت اسلامی 

نقل از همسر شهید 

یسیم چی

https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg

شهید ابوذر داوودی

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ

خاطره

چنگ زد توی خاک ها و گفت «...این آخرین عملیاتیه که من دارم می جنگم.»

اصلاً ابوذر چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود. همیشه می گفت «...دوست دارم بمونم و اون قدر درد بکشم که همه ی گناهام پاک بشه.» می گفت «...دلم می خواد زیاد عمر کنم و به اسلام و انقلاب خدمت کنم.» ولی این روزها از بچه ها خجالت می کشید. می گفت «...نمی تونم جنازه هاشون رو ببینم.»

ماندن براش سخت شده بود.

گفتم «...این چه حرفیه ابوذر؟ قبلاً هر کی این حرف ها رو می زد، می گفتی نگو. حالا خودت داری می گی.»

انگار دردش گرفته باشد، مشتش را محکم تر کرد و گفت «...نه. من مطمئنم.»

شهیدمدافع حرم ابوذر داوودی

بیسیم چی

@shahidabozardavoodi

https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg

احترام در سیره شهید مدافع حرم

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۳۸ ب.ظ


 همیشه هنگام سوارشدن درخودرو احترام بزرگترها رامیگرفت،

هروقت مادرش به اومیگفت بروصندلی جلوبنشین قبول نمی کرد.

  حتی برادرکوچکترش محمدکه ازاو یازده سال کوچکتربود 

رو بدلیل اینکه طلبه بود بااحترام جلوسوارمی کرد  خودش عقب مینشست.

می گفت : شما روحانی وعالم هستید و احترام شماواجب است.

درنمازهم به برادرش محمد اقتداء مینمود ....

شهید مهدی طهماسبی 

 @oshrieh_tahmasbi

تولد شهید پویا ایزدی و فرزند شهید سامانلو

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۳۱ ب.ظ


مراسم شامگاه گذشته بمناسبت زادروزولادت پاسدارشهیدمدافع حرم 

شهیدپویاایزدی

تولدت مبارک بابای پهلوانم (62/6/1)

بیسیم چی

@bisimchi1


بسم رب الشهدا و الصدیقین

چه مبارک روزیست امروز تولد شهید و پسر شهید...

میلادت مبارک علی سامانلو فرزند شهید مدافع حرم سعید سامانلو 

چه سعادتی نصیبت شده که تو فرزند شهید مدافع حرم شدی امروز، شما از نسل شهید سیدمحمد رباط جزی و فرزند شهید مدافع حرم سعید سامانلو هستی، ما در برابر تنهایی تو در روزهایی که گرمای دستان پدرت را میطلبی شرمنده ایم علی جان . . . 

کانال شهدای مدافع حرم قم 

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8EazsObYH3rA

همیشه میگفت : عشق فقط یک کلام حسین علیه السلام

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ

گفت مامان دعاکن شهیدشم منم اون حرف همیشگی روگفتم نیتتوخالص کن

گفت مامان به خداخالص کردم هیچ ناخالصی نداره

دوباره گفت دعاکن بی سرشهیدشم گفتم حالاکه اینجوره اصلادعانمیکنم

گفت باشه شمافقط دعاکن من شهیدبشم. 

نقل از مادرشون 

عاشقان راسرشوریده به پیکرعجب است

دادن سرنه عجب داشتن سرعجب است

خاستگاریهای حجت 1

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ


قسمت اول

اولین باری که برای داداش رضا رفتیم خاستگاری فکر کنم رضا25ساله بود. بتازگی از جنگ و جهاد و ارتش افغانستان برگشته بود و با آن معیارهای سختش.البته برای ما آدمای خاکی دارای تعلق دنیایی و سست ایمان سخت بود .اون زمان ها من کوچیک بودم و منو خاستگاری ها نمیبردن.

ولی یادمه رضا همیشه قبل خاستگاری رفتن ها استرس داشت ولی سعی میکرد با خونسردی کاراشو انجام بده و حرص منو در میاورد.قبل رفتن وضو میگرفت دو رکعت نماز میخوند ،صدقه میداد از زیر قرآن رد میشد و حتما دست و توسلی به قرآن میزد.

من همیشه اینجور وقتا یا میخندیدم بهش یا بدبد نگاهش میکردم میگفتم الله اکبر دارن میبرنش قتلگاه.میرفت و عصبانی برمیگشت و میگفت این چه دختریه پیدا کردین؟همیشه از دست مادر مینالید ک دختری که اون ملاک های رضا رو باید داشته باشه پیدا نکرده و خوب نگاه نکرده.همیشه میگفت مادر من ساده ست و اون زیرکی های انتخاب عروس رو نداره.

این شد که کم کم به من ماموریت میداد که همراه مادر برو خونه طرف خوب در و دیوارشون رو نگاه کن.ببین چه عکس و تابلوهایی زدن.قرآن و جانمازهاشون کجاست؟کتاب به چشمت میخوره یا نه؟ باهاش حرف بزن رفیق شو ببین زبون داره اصلا یانه؟ میتونه حرف بزنه؟ایدئولوژیش چیه تو چه فازی سیر میکنه.

لیوان و چایی و سینی که میاره چجوریه؟چایی چه رنگیه خودش دم میکنه یا نه؟ اون زمانا کلاس پنجم بودم دستگاه پخش فیلم تو خونه ها مد نبود میگفت ببین دارن یا نه؟رسیور و...میومدم گزارش کامل میدادم بهش خیلی ها رو همونجا رد میکرد یا میرفت یه چیز بدی در مورد خودش میگفت که دختر خانمه عصبانی میشد به داداش رضا جواب رد میداد.من عصبانی میشدم بعد رضا آرومم میکرد که آبجی من عمدا گفتم که اون خانم ردم کنه .

من مردم عیب نداره.اون یه خانمه اگه من ردش میکردم میدونی چه ضربه روحی بزرگی میخورد من همیشه اینجور وقتا هنگ میکردم میگفتم خدایا مردمم مردن داداش ما هم مرده.

هر جا میرفتیم میامدیم خونه حرفی نمیزد میگفت صبر کنید تا اونا جواب بدن بعد چند روز میفهمیدیم بعله آقا نپسندیده و رفته خودش رو هیولایی معرفی کرده و اونام جواب رد دادن.دیگه این اواخر پدر قبل خاستگاری

 رفتن ها خیلی عصبانی میشد و رضا رو تهدید میکرد که اگر بازم دختر مردم رو بترسونی فلان و فلان...رضا همیشه میخندید میرفت و کار خودش رو انجام میداد.

پدر اواخر میگفت ما همه ی خونه های گلشهر و پنجتن و ساختمون و...مشهد رو گل و شیرینی دادیم.همگی از دستش واقعا خسته شده بودیم.من این اواخر یک روز نشستم کلی قسمش دادم ک بگو راستش چیه؟تو مشکلی چیزی داری؟اصلا قصد ازدواج داری؟خدایی میری به دخترهای مردم چی میگی؟اصلا دفعه بعد منم میام میشینم ببینم تو بهشون چی میگی.یه بار باهاش رفتم نشستم دختر خانمه اصلا حرف نزد و تمامی نقش و نگارهای قالی رو مهندسی مجدد انجام داد.

دیگه نرفتم.ولی این 3سالی که سوریه میرفت خیلی عوض شده بود.از خیلی ملاک هاش دست کشیده بود فقط میگفت اون طرف قبولم کنه من مشکلی ندارم. دختر خانم ها هم تنها شرط شون عدم رفتن به سوریه بود.اینجور جاها من داغ میکردم میگفتم نمیخواد قبولش کنی ایشون روحیه جهادی نداره به این راه که ایمان نداره از نظر من کلا تمومه.

ابوحامد قبل شهادتش یه موردی از بستگان شون رو به رضا معرفی کرده بود قرار بود برن عملیات های استان درعا رو انجام بدن و برگردن عید نوروز رضا رو داماد کنه.قبل رفتن که هر چه اصرار کرد رضا قبول نکرد.رفتند سوریه و حاجی شهید شد رضا با ضربه روحی سنگینی برگشت دیگه خاستگاری گذشت و چندماه بعد که به حرف زدن اومد همش میگفت علیرضا چقدر اصرار کرد بیا بریم برات خاستگاری نرفتم الان دیگه کسی رو ندارم برام بره.

کسی مثل علیرضا منو نمیشناخت.کسی مثل علیرضا به من اعتماد نداشت.اگر علیرضا پاپیش میذاشت میگفت که طرف جواب رد به حاجی نمیدن.موضوع رو با خانم ابوحامد در میان گذاشتم ایشون گفتند بله و کار ناتمام ابوحامد رو ادامه دادند.یادمه قبل رفتن به داداش رضا گفت برادر یکم از ملاک هات بیا پایین سخت نگیر ازدواج کنی بری سر خونه زندگیت رضا گفتم حاج خانم من خیلی اومدم پایین هیچ حرفی ندارم جز اینکه منو قبول کنن همگی زدیم زیر خنده و رفتیم .تو قرار مدارهای رفت و آمد بودیم که رضا طبق معمول باز یهو گذاشت رفت سوریه و این مورد هم پایان یافت.گاهی باهم که حرف میزدیم میگفت به دلم موند یک جا برم با دختر خانم صحبت کنم و ایشون ازم بپرسه؟

شما اهل روزه نماز هستی؟

نماز میخونی؟

خدا رو قبول داری؟

و...

همیشه اول صحبت میپرسند چقدر حقوق داری؟

شما حزب اللهی هستی سخت گیر نیستی که؟

من جدا زندگی میکنم مادر و خواهرت نیان دخالت کنند و ...

همیشه میگفت اینا اصلا به اون موجودی که مرکز آرامش خانواده ست و قراره سرباز برای حضرت تربیت کنه نیست بیشتر شبیه تاجرها میمونن.

ادامه دارد... 

آقــاحــجــتــــــــــــ

https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

گفت و گویی صمیمانه با مادر شهید صدرزاده

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ


بعد از شهادت خوابشون رو دیدین؟

بله خیلی واضح انگار که بیدار بودم.

یه روز رفته بودم رو مزارش خیلی بیقرار بودم عکسشوکه روی سنگش حک شده بود هی میبوسیدمش زیر چشمشو. اصلا آروم نمی شدم. پا شدم روی سنگهای بقیه شهدا روپاک می کردم بهشون گفتم فکر کنید که مامانتون اومده داره سنگتون تمیز میکنه که آروم بشم خدایش کمی آروم شدم.

 شب که خوابیدم خواب دیدم که مصطفی با چندتا از دوستانش با لباس فرم اومدن در خونه صدا میزنن مامان وگریه میکنن بعددقیقا زیر چشم مصطفی چندتا ترکش داره نگاش میکردم، گفتم مصطفی اصلا صورتش زخمی نبود صورتش سالم بود. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که دیروز من اینجور بیقرارشدم اذیت شده .

بهش قول دادم که دیگه بیقراری نکنم ولی ازاینکه دوستاش صدام کردن مامان خوشحال شدم.

دوستی آقامصطفی با شهدای گمنام ، جریان خاصی داشت؟

کلا قبل از شهادتشون ، یا از خیلی قبل تر و اون موقعی که مسئول پایگاه بودن،حرفی از شهید شدن میزدن؟

همیشه زندگی نامه شهدا رو مطالعه میکرد جوری که انگار باهاشون زندگی کرده باشه کامل دربارشون تحقیق میکردوشناخت داشت.

مصطفی همیشه میگفت مامان برام ازخدا بخواه که شهادت نصیبم بشه من میگفتم برا عاقبت بخیر یت دعا میکنم به شوخی میگفت مامان تهشو برام بخواه یعنی شهادت... بهش میگفتم خیلی چیز سنگینی از من میخواهی

واقعا سخته.....

درسته سخته، ولی آخرش حتما راضی بودید و از دعای خیر شما بوده که شهادت نصیبشون شده. درسته؟

بله، باتمام وجودم کارشو قبول داشتم ودارم وازاینکه خداوند منو قابل دونست که مادر مصطفی باشم، ممنونشم وسپاس گذارم و امیدوارم دراون دنیا منوشفاعت کنه.

إن شاءالله..

شادی روح همه ی شهدای مدافع حرم، به خصوص مصطفی صدرزاده صلوات

 کانال شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)

 https://telegram.me/shahidmostafasadrzade

 @shahidmostafasadrzade