مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

"غبار دنیا"

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

شهید شیخ علی تمام زاده

مستاجر بود...

برای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت!

وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت!

گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دست‌هایش اثر کچ کاری!!

جمله سردار ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود:

"گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"

روحش شاد...

گروه فرهنگے سـرداران بے_مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

سالروزشهادت شهیدحبیب جنت مکان

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۱۳ ب.ظ

امام خامنه ای:

شهادت،مرگ انسان های زیرک وهوشیار است

سالروزشهادت شهیدحبیب جنت مکان 

شهادت۱۳۹۴/۱/۲۷

ولادت۱۳۴۰/۱/۱

شادی ارواح طیبه شهدای مدافع حرم صلوات

@jamondegan

پرواز پرستویی دیگر (مجتبی رضایی)

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۱۲ ب.ظ

پرواز پرستویی دیگر  . . . 

مدافع حرم مجتبی رضایی در راه دفاع از حرم عمه سادات آسمانی شد و به همرزمان شهیدش پیوست

شهریار باغستان

ڪانال مدافعان حـرم

@Iran_Iran

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۷ ب.ظ

 خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست 

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست 

چشم از آن روز که بر کردم و رویت دیدم 

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

بیاد شهدای مدافع حرم

سید حسین حسینی

اسماعیل حسینی

شریفی و...

گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

گفتگو با همسر شیهد قاسم غریب

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۱ ب.ظ


گروه حماسه و مقاومت رجانیوز – کبری خدابخش: «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه‌السلام) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به‌تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. اعظم‌سادات حسینی، همسر شهید قاسم غریب امروز گذری کوتاه از زندگی همسر شهیدش را برای رجانیوز روایت می‌کند.

قاسم غریب متولد 1361 در روستای سید میران گرگان بود، اما محل خدمتش در یگان صابرین تهران بود. یک‌بار که برای زیارت به قم می‌آید، دوستش که در قم سکونت داشت به ایشان گفته بود: شما قصد ازدواج ندارید؟ قاسم هم گفته بود اگر خانم سید و مؤمنی باشد تمایل به ازدواج دارم. دوست‌شان از همسرش می‌خواهد تا کسی را به قاسم معرفی کند که ایشان هم از دوستانش که خادم مسجد جمکران بود سئوال می‌کند و در نهایت من به قاسم معرفی می‌شوم.

قاسم برای اولین‌بار در شب 21 بهمن 83 با دو نفر از دوستانش به خواستگاری آمد. خوب به یاد دارم ساعت 9 شب بود. در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی صدای الله‌اکبر مردم به گوش می‌رسید. از آن موقع به بعد هر وقت صدای الله‌اکبر را می‌شنوم، یاد شب خواستگاری قاسم می‌افتم و خاطره شیرین آن شب برایم زنده می‌شود. وصلت خیلی اتفاقی رخ داد و ماجرای جالبی دارد.

همسرم پاسدار بود و دوره خلبانی را می‌گذراند. عاشق پرواز بود و عاقبت سیمرغ آسمان شهادت شد. همسرم ابتدا از اعتقادات و ایمان‌شان و بعد هم از شغلش برایم صحبت کرد. قاسم از سختی راهی که در پیش داریم حرف زد، از مأموریت‌های پیش رو و از زندگی‌ای که امکان دارد شهر به شهر بچرخیم. اصرار داشت تا من با اطلاع از همه این شرایط، مسائل و سختی‌ها تصمیم خودم را بگیرم. من هیچ شناختی در مورد شغلش نداشتم. دوست داشتم شرط هر دوی‌مان صداقت باشد و هرگز در هیچ شرایطی به هم دروغ نگوییم. قاسم در همان جلسه از احتمال شهادتش برایم گفت. می‌گفت: عاشق شهادت است و من در جواب گفتم من دوست دارم عرض زندگی‌ام قشنگ باشد. طولش مهم نیست. غنای یک زندگی مشترک بیشتر برایم اهمیت داشت. در اطرافم می‌دیدم افرادی را که فقط در کنار هم زندگی می‌کنند و هیچ عشقی در میان نیست. دوست داشتم زندگی‌ام با عشق همراه باشد، هر چند کوتاه. به خاطر همین وقتی همسرم از شهادت صحبت می‌کرد می‌گفتم ارزش دارد آدم کنار یک نفر خوب زندگی کند هر چند کوتاه باشد. قبل از مراسم عقد با خودم می‌گفتم همسرم شهادت را دوست دارد، اما کو جنگ! جنگی در میان نیست که او شهید شود، اما بعد از عقد وقتی آلبوم عکس‌های همسرم را ورق می‌زدم تازه متوجه شرایط کاری و حساسیت‌های شغلی‌شان شدم. برای همین بعد از آن هر زمانی که به مأموریت می‌رفت من استرس زیادی را تا بازگشتش تحمل می‌کردم. برای آرام شدنم ایشان را بیمه امام زمان کردم و هر ماه مبلغی را به مسجد جمکران می‌دادم و آخرین بیمه را خودشان نیمه شعبان سال 1394 دو هفته قبل از سفرشان به سوریه دادند.

من و قاسم روز دوشنبه پنجم اردیبهشت شب مبعث 1384 عقد کردیم. روز قبلش برای خرید حلقه رفته بودیم. اذان که شد گفت: ببخشید من بروم نمازم را سریع بخوانم و بیایم. گفتم: خدایا این چه جورش است من و خانواده‌اش را وسط بازار گذاشت و رفت.

و بعد از عقد به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم. چون شب مبعث بود، همسرم برای من مداحی کرد. او نذر کرده بود اگر پسردار شدیم اسمش را عباس بگذاریم. فردای عقد به او گفتم شما به حضرت عباس ارادت داری، من هم ارادت خاصی به امام زمان(عج) دارم، می‌توانم شما را مهدی صدا کنم. ایشان فکر کرد و گفت مهدی غریب! خیلی قشنگ است و از آن روز به بعد من ایشان را مهدی صدا کردم. من و مهدی ششم بهمن سال 1384 زندگی مشترک‌مان را در تهران آغاز کردیم. یک هفته بعد از عقد وقتی گفتم مداحی کنید فیلم بگیرم «شهادت همه آرزومه» را خواند. برای اولین بار می‌دیدم یک نفر با تمام وجود عاشق شهادت است. حس عجیبی بود. کسی را می‌دیدم که با اطرافیان فرق داشت. چند ماه بعد از عروسی‌مان به من گفت: شما سیدی دعا کن شهید بشوم. گفتم: شما که عاشق شهادت هستید چرا ازدواج کردید؟ گفت: ازدواج کردم از خودم یادگاری بگذارم. حرفاش عجیب بود. فقط از خدا خواستم 10 سال فرصت بده عاشقانه کنارش زندگی کنم. دو سال بعد به قم مهاجرت کردیم. 10 سال و سه ماه با هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مشترک‌مان دو فرزند است؛ امیرعباس متولد بهمن ماه 1386 و محمدامین متولد اسفندماه 1388. بعد از تولد پسر اولم امیر عباس وقتی از مهدی فیلم می‌گرفتیم، گفت: امروز که بچه‌ام به دنیا آمده ستوان دوم هستم. وقتی بزرگ شود شهید شده‌ام. گفتیم: آقا مهدی این جور نگو. گفت: آخر کار ما شهادت است.

هروقت حرم امام رضا علیه‌السلام و حضرت معصومه(س) می‌رفتیم به بچه‌ها می‌گفت: دعا کنید بابا شهید شود. مهدی در همه کارها به خدا توکل می‌کرد. نمازش را در هر شرایطی اول وقت می‌خواند. احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت و هر کاری از دستش بر می‌آمد برای‌شان انجام می‌داد و هرگز کوتاهی نمی‌کرد. اهل غیبت نبود و اگر کسی در جمعی غیبت می‌کرد، حتماً متذکر می‌شد. مهدی من گوش به فرمان رهبری بود و پشتیبان ولایت فقیه، به طوری که در وصیتنامه‌اش به همه تأکید کرده است که پشتیبان ولایت باشید و از خط ولایت فاصله نگیرید. ایشان آرام و قرار نداشت و آن‌قدر از شهادتش مطمئن بود که می‌گفت در نماز شبت هر چی از خدا بخواهی، می‌دهد. به خدا اطمینان داشت از ته دل شهادت می خواست با این که نه جنگی بود و نه به ظاهر شرایطی. برای باورش برنامه‌ریزی می‌کرد. می‌گفت شهادت را فقط برای خودش نمی‌خواهد، می‌خواهد شفیع ما باشد. ابراز محبت برایش مهم بود. هرشب بچه‌ها را می‌بوسید و می‌گفت: دوست‌تان دارم. پسرها هم باید می‌گفتند دوستت داریم تا دست از سرشان بردارد.

در اولین نوشته‌ای که به من داد گفته بود: دوستت دارم و محبتم را فدایت می‌کنم. آخرین نوشته‌اش هم این است دوستت دارم و زندگی‌ام را فدایت می‌کنم. همین طور بود اول زندگی چیزی به جز محبتش نداشت و آخر هم هرچه داشت برایم گذاشت.

4 ماه قبل شهادت در حرم امام رضا (علیه‌السلام) دو باره به بچه‌ها گفت: برای شهادتم دعا کنید. بچه ها میگفتند: دعا نمیکنیم. من گفتم: این حرف‌ها را میزنی روحیه بچه‌ها خراب می‌شود، گفت: بچه‌های من باید آمادگی‌اش را داشته باشند. وقتی توی حرم رفتم از امام رضا(علیه‌السلام) خواستم آخر و عاقبت مهدی من ختم به شهادت بشود. برعکس دفعه‌های  قبل که دعا می‌کردم عاقبت به خیر شود. وقتی ازحرم بر می‌گشتیم مهدی گفت: من از امام رضا علیه‌السلام خواستم من فقط با شهادت از شما جدا شوم. دو باره از این دعای مهدی تعجب کردم گفتم: واقعاً این‌جوری دعا کردی؟ گفت: بله. مهدی در مبارزه با گروه‌های انحرافی پژاک و منافقین داخلی فعال بود و چهار ترکش در بدنش داشت.

سال 91 در مأموریت آموزشی چشم چپ‌شان با تیر پینت‌بال ضربه می‌خورد و بینایی اش را از دست می دهد چند بار عمل کردند، ولی اثر نداشت. به خاطر شرایط چشم‌شان باید جای مرطوب زندگی می‌کردیم. یک سال رفتیم شمال و بعد از یک‌سال می‌خواستیم خانه بخریم. مهدی جایی را پسندیدند، ولی به دل من نبود. منزل همسر شهید بود.

دو ماه قبل از اعزامش گفت: من برای سوریه ثبت‌نام کرده‌ام که اگر نیازی به من بود بروم. گفتم: خطری ندارد؟! مهدی گفت: نه من برای آموزش تخریب می‌روم، آن‌قدر به خودش و توانایی‌هایش اعتماد داشتم که رفتنش برایم قابل قبول بود. با اینکه ایشان به خاطر جانبازی چشمش معاف از رزم بود، اما آن‌قدر کارش را دوست داشت که با جان و دل تلاش می‌کرد. بعضی وقت‌ها می‌گفتم: مهدی قدر جانت را بدان، به خودت استراحت بده، اما ایشان می‌گفت: وقت برای استراحت زیاد است. مرتبه اول دو روز قبل از نوروز 1394 راهی شد. و بعد از 45 روز بازگشت و مرتبه دوم هم در تاریخ 26خرداد ماه عازم شد. مرتبه دوم وقتی می‌خواست برود به ایشان گفتم: مهدی همه به من می‌گویند به همسرت اجازه نده که برود، ولی من می‌سپارم به خودت اگر یک درصد احتمال خطر در سوریه می‌دهی، نرو و مأموریت دومت را که در ایران است، انتخاب کن. مهدی گفت: خانم! خطری برای ما نیست، اگر هم اتفاقی افتاد این را خوب بدان که حرم برای ما ایرانی‌ها خیلی اهمیت دارد. امروز خانم حضرت زینب(س) تنهاست. این حرف را که زد هیچ چیزی نگفتم. مهدی گفت: چقدر خوب است که تو این‌قدر زود راضی می‌شوی، گفتم: من در برابر اهل‌بیت حرفی برای گفتن ندارم، فقط این‌بار از سوریه برای ما شیرینی بیاور، شیرینی‌های آنجا بسیار خوشمزه است. بچه‌ها می‌دانستند پدرشان سوریه می‌رود و چون همیشه در مأموریت بود، برای‌شان عادی شده بود و من تا آن زمان نمی‌دانستم که در سوریه هم شهید داده‌ایم. مرتبه آخر قبل از رفتن کیف مدارکش را نشانم داد و گفت: خانم اگر من برنگشتم، مدارک را از کیفم بردارید، این شوخی‌ها برایم عادی شده بود. گفتم ان‌شاءالله به سلامتی برمی‌گردی. آقامهدی کفش‌هایش را می‌پوشید، به مادرم گفت: حاج‌خانم اگر برنگشتم مواظب زن و بچه‌ام باش. مامان گفت: ان‌شاءالله خودت برمی‌گردی می‌آیی مواظب‌شان هستی. از زیر قرآن رد شد با همه روبوسی کرد و به من گفت: خداحافظ. گفتم: مهدی آن‌قدر خجالت می‌کشی که حتی با من دست هم نمی‌دهی؟ دستم‌ را  بردم جلو با هم دست دادیم. خنده‌اش گرفت و رفت. مهدی آن‌قدر راضی و خوشحال بود، مثل اینکه برای اولین بار به سفر زیارتی می‌رفت

مرتبه دوم وقتی اولین تماس را گرفت به من گفت: منتظر من نباشید شاید برنگردم. گفتم: مهدی لطفاًً زنگ می‌زنی از این حرف‌ها نزن ناراحت می‌شوم (شرایط در سوریه تغییر کرده بود) آقا مهدی در این مأموریت فرمانده محور شده بود و چون شرایط را می‌دید احتمال برگشت نمی‌داد. آخرین تماسش سه شنبه شب شهادت امام علی ساعت 12 شب در مراسم شب قدر بودم گفت: شب عملیات است، دعا کن پیروز بشویم و دعا کن برات شهادت را بگیرم، گفتم: فکر شهادت نباش بچه‌ها به شما فعلاً احتیاج دارند. گفت: خدای بچه‌ها بزرگ است، من دوست داشتم صحبت کنیم، ولی مهدی گفت: مزاحمت نمی‌شوم برو به مراسم شب قدر برس. در مراسم متوسل به امام علی (علیه‌السلام) شدم وگفتم: بچه‌هایم یتیم نشوند. امام علی علیه‌السلام خوب جواب داد، با شهادت همسرم بچه‌ها حضور پدر را احساس می‌کنند و باور دارند شهید زنده است، 24 ماه رمضان ساعت 11 شب مهدی با هم‌رزمانشان در حال استراحت بودند که ساعت 12 با صدای تیر‌اندازی آنها در حالی که غافل‌گیر شده بودند، از مقر خارج شدند. مهدی که فرمانده محور بودند چند باری برای تقویت روحیه بچه‌ها یا زینب (س) می‌گوید و به جلو می‌رود تا بچه‌ها هم قوت قلب بگیرند. ساعت یک نیمه شب در بی‌سیم مهدی را صدا می‌کنند، ولی ایشان شهید شده بود و درگیری تا ساعت 3 نیمه شب ادامه پیدا می‌کند و بعد از چند ساعت پیکر شهید غریب را پیدا می‌کنند و می‌بینند که هیچ خونی بر زمین ریخته نشده است، اما وقتی پیکر شهید را از روی زمین بلند می‌کنند، خون از قلب‌شان سرازیر می‌شود.

مهدی شنبه شب به شهادت رسید و من خبر شهادت‌شان را روز دوشنبه از زبان عمه همسرم شنیدم. ابتدا باور نمی‌کردم، ولی وقتی خبر را شنیدم به یاد خواب‌هایی افتادم که خودم و همسرم دیده بودیم. خواب‌هایی که با شهادت مهدی تعبیر شد. مزار ایشان در روستای سید میران گرگان است. مهدی همیشه می‌گفت: فامیلی‌ام غریب است، محل کارم غریب است و همسرم از شهری غریب. مهدی هرگز فکر نمی‌کرد محل شهادتش هم در غربت باشد. مهدی 21 تیر 1394در ارتفاعات تدمر به آرزویش رسید. مهدی در انتهای همه مداحی‌‌هایش جمله «شهادت آرزومه» را زمزمه می‌کرد و آخرش هم به این مقام نائل شد. یادم هست همسرم در یکی از جلسات خواستگاری گفت: خواب دیده در بیابانی است و امام حسین(ع) به ایشان می‌فرمایند: «هل من ناصر ینصرنی» و آقا مهدی در جواب می‌گویند: آقاجان من شما را یاری می‌کنم و تنها نمی‌گذارم. این خواب همسرم با رفتن به جمع مدافعان حرم تعبیر شد.


‍ شـھیـــد سردار سیدعلی عالمی

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۵۷ ب.ظ

‍ 

شـھیـــد سردار سیدعلی عالمی 

سردار فاطمیون

برادر عالمی یکی از اولین نیروهای وفاطمیون بود ایشان مرد پرتلاش و دلسوز ی بود .

آخرین بار که اورا دیدم یک ماه قبل از شهادتش بود 

با شوخی به او گفتم : سید جان نورانی شدی نکند شهید شوی !؟

اما با حسرت گفت ما کجا و شهادت کجا ؟! 

گلویش را بغض گرفت و گفت: تمام دوستانم دست مزد شان را  گرفتند رفتند ولی من لایق نبودم

  دیگر خسته شدم کاش بی بی زینب س  دست مزد من را هم  میداد..

 گفتم: سید جان فعلا کار داری و ما به تو نیاز داریم

 گفت : بیشتر از  سه سال خدمت کردم دیگر انتظار بس است...

سرانجام در ایام  محرم دست مزدش را گرفت و با لب خندان به جمع دوستان شهیدش پیوست .

روحش شاد...

گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

انفجار در محله ی راشدین

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۵۴ ب.ظ

انفجار در محله ی راشدین ؛ جایی که اتوبوس های مردم فوعه و کفریا منتظر بودند

بأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ

تولدت مبارک آقا عبدالصالح

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

گرچه تولد اصلی تو 

شــــهادت است

که مردان خدا 

با شــــهادت  زنده می شوند....

تولد دنیایت مبارک 

عبد صالح خدا ...


#شهید_عبدالصالح_زارع


🌴 @jamondegan 🌴

روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم سجاد عفتی

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ب.ظ

گروه حماسه و مقاومت - کبری خدابخش: قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرن‌هاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... «اصلاً حرم ناموس ما شیعه‌ست!»

«آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه‌السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. امروز همسر شهید عفتی گذری کوتاه از زندگی همسرش را برای رجانیوز روایت می‌کند.

زندگی سجاد

سجاد عفتی 30 تیر سال 1364 به دنیا آمد. پدرش در دو مرحله در جبهه جانباز شد. یکی به دست منافقین در درگیری‌ چالوس در سال 60 و یکی عملیات محرم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق چیزهای جنگی بود. اسباب بازی‌هایش بیشتر اسلحه بود. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی می‌کردند، سجاد برای بازی به باغ می‌رفت دو تکه چوب بر می‌داشت با آنها تفنگ درست می‌کرد. و همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.

سجاد کلاس پنجم بود که در شهریار ساکن شدند. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود. یک کانتینر بود که بچه‌ها در آنجا نماز می‌خواندند و جمع می‌شدند، کلاس‌های قرآن و ورزش می‌گذاشتند تا اینکه کم‌کم به لطف حاج‌آقا بهرامی مسجد تأسیس شد. و بچه‌های شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیرحسین حاج نصیری که به‌تازگی جانباز شدند کنار هم جمع شدند. این بچه‌ها از همان دوران باهم جوانی و نوجوانی‌شان را گذراندند. بچه درس‌خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می‌شد. با این که بیشتر اوقات در بسیج بود، اما نمرات خوبی می‌گرفت. درسش را در همان مدرسه می‌گرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت. بیشتر وقتش در بسیج بود. در کانتینرهایی که پایگاه بچه‌ها بود کلاس قرآن دایر می‌کردند. شیطانی‌های سجاد شیرین بود. مثل تنها دخترش که عین پدرش است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه، ولی برای ضد انقلاب و اشرار می‌توانم بگویم عیناً شر بود، یعنی از هیچ چیزی نمی‌ترسید.

سجاد یک بار تصادف کرد. یک بار در باشگاه کشتی رقیبش به او چاقو زد. تا سال 82 که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمب‌گذاری شد و سجاد در کربلا بود همه نگران سجاد بودند. روزهای بسیاری بدی برای خانواده بود، نه تلفن، نه هیچ راه ارتباطی دیگری. سال 89 یا 90 یک دوره‌ای دانشگاه اصفهان رفت. مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت. گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد. چند ترمی درس خواند، بعد هم ازدواج کرد.

بعد از سال 82  چندبار دیگر به عراق رفت. دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.

همسفری سجاد

همسر شهید: من و سجاد دخترخاله پسرخاله بودیم. سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود. روحیه پهلوانی داشت و کشتی‌گیر بود. به خاطر صفات پسندیده‌اش قبول کردم با او ازدواج کنم. سال 86 عقد کردیم. نزدیک عروسی‌مان بود. دو سال بعد سال 88 سوم مرداد شب ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) مراسم عروسی‌مان بود از اغتشاشات که تعریف می‌کرد همه می‌گفتند کمتر برو. قبول می‌کرد، ولی وقتی برمی‌گشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرف‌ها گوش نمی‌داد، واقعاً یک دل نترسی داشت. تا 9 دی سجاد و دوستانش وسط معرکه بودند. بلافاصله یک هفته بعد از ازدواج در سپاه استخدام شد. حاصل ازدواج‌مان «سنا» است. 19اردیبهشت سال 1390. شب خانه خاله‌ام بودیم. فردا صبح با خاله‌ام و خود سجاد رفتیم بیمارستان. آزمایش‌ها را انجام دادیم گفتند: باید برای زایمان سریع بستری شود. سجاد یک شور و شوق خاصی داشت. سه نفری رفتیم بیمارستان. پشت در اتاق عمل سجاد و خاله‌ام منتظر بودیم و دعا می‌خواندند. اذان ظهر بوده و خاله‌ام در حال دعا خواندن که سجاد او را بغل می‌کند و می‌گوید‌: مامان بچه‌ام به دنیا آمد. قرار شد آن شب را خاله‌ام پیش من بماند. سجاد مدام به بهانه‌های مختلف تماس می‌گرفت. اینکه بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟

از لحاظ اخلاقی تفاهم زیادی داشتیم. همیشه به من احترام می‌گذاشت و نظر نهایی را از من می‌خواست. فقط گاهی به خواسته‌های سنا زیاد توجه می‌کرد که مخالفت می‌کردم. چون می‌خواستم دخترم قوی و محکم بزرگ شود. سجاد همیشه با خانواده بود. اولین فرصت را پیدا می‌کرد می‌آمد و بیرون می‌رفتیم. زیارت مزار شهدای گمنام زیاد می‌رفتیم. همیشه در صحبت‌هایش می‌گفت: خوش به حال پدرم که زمان جنگ بوده. چقدر خوب می‌شود فرصتی پیش بیاید ما هم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود.

مدافع حرم شدن سجاد

سجاد سال پیش برای دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهید صدرزاده و جانباز امیرحسین خیلی رفاقت نزدیکی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزام‌شان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتی برگشت کوله‌پشتی‌اش را تا 40 روز باز نکرد. خبر شهادت مصطفی را که شنید بیقراری‌اش بیشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشکلی نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفی اعزام ‌شد. شبی که آقا مصطفی صدرزاده شهید شده بود سجاد زنگ زد و ‌گفت: دوست عزیزم رفت دیگر نمی‌توانم بمانم. می‌گفت: لازم باشد مستقیم می‌روم از حاج قاسم اجازه رفتن می‌گیرم. آن‌قدر بی‌تاب رفتن بود که اصرار می‌کرد منزل مادرش باشیم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود. وقتی پیام‌هایی را که در مدت مأموریتش داده بود، می‌خوانم می‌فهمم که می‌خواسته مرا برای امروز آماده کند. گفته‌ بود هر موقع دلت تنگ شد یاسین بخوان. هرموقع بی‌تاب شدی آیه‌الکرسی بخوان. دلت را با یاد بی‌بی آرام کن او کوه صبر است خودش دلت را آرام می‌کند. می‌گفت سنا را هم به خانم حضرت رقیه(س) سفارش کردم تا او را آرام کند. می‌گفت: سعیده‌جان شهید خیلی مدد می‌دهد تا نروم شهید نشوم متوجه نمی‌شوی. اگر شهید شوم تفاوت را احساس می‌کنی که بیشتر با شما هستم! خیلی خوشحالم که به آرزویش رسید، از او خواستم برایم دعا کند. شبی از مزار آقامصطفی برمی‌گشتیم. ‌گفت: سعیده برایت چیزهایی نوشته‌ام اگر بخوانی دلت می‌خواهد تو هم شهید شوی. شوخی کردم مگر زن هم سوریه می‌برند؟ گفت: هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در این راه سبقت می‌گیرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتیم. سجاد اشاره به قبر خالی کنار مزار مصطفی کرد و گفت: این قبر آن‌قدر خالی می‌ماند تا من برگردم و بنرهای مصطفی پایین نمی‌آید تا بنرهای من بالا برود. یک شب سجاد در خواب، تب شدیدی کرده بود و اشک می‌ریخت. می‌گفت: من نبودم شما مصطفی را بردید الان هستم و نمی‌گذارم رفقایم را ببرید. در روز عملیات در 30 آذر94 با امیرحسین بود که او مجروح و خودش شهید شد!

آخرین خداحافظی سجاد

گریه می‌کرد و می‌گفت: سعیده جان خیلی دلم برایت تنگ می‌شود بدان همیشه کنارت هستم. برایم دعا کن اگر ته دلت راضی شود همه چیز درست می‌شود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من کاسه آب دستم بود. جلوی در پوتینش را محکم بست. گفت: خیلی به تو اطمینان دارم واقعاً لیاقتش را داری. رفت تا سرکوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه کرد و آب را پشت سرش ریختم. قرار بود برویم مشهد که رفت سوریه. یک شب قبل از شهادت خواب دیدم در مشهد بعد از زیارت یک آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقیق و در دست راستم انگشتری با نگین فیروزه و کف دستم چند تا مروارید انداخت. وقتی برای سجاد تعریف کردم گفت تعبیرش اینکه یک سعادت بزرگی نصیبت می‌شود. گفت: بی‌بی امضا کرده و کارمان درست می‌شود.

شب آخر سجاد

سجاد شب قبلی که به عملیات رفت به همه‌ ما پیام داد. خواهرش تعریف می‌کرد که آن شب با همسر سجاد بودند، سجاد به تک‌تک از طریق تلگرام پیام داد. به خواهرش سفارش کرده بود مواظب سنا و ما باشد. دخترخاله‌ام به سجاد گفته بود: چرا این‌طوری صحبت می‌کنی؟ نگران‌مان کردی. یعنی شب قبل از عملیات با همه خداحافظی کرده بود.

نحوه شهادت سجاد

گویا آن شب درگیری شدیدی می‌شود. امیرحسین تماس می‌گیرد و از سجاد می‌خواهد که به کمکش برود. سجاد تک‌تیرانداز و به اسم مستعار ابراهیم بود و امیرحسین حاج‌نصیری به اسم مستعار اسماعیل. آنها خیلی رشادت به خرج می‌دهند و خیلی از بچه‌ها را از اسارت نجات می‌دهند و بسیار پیش‌روی می‌کنند، اما در آن درگیری تیربارانش می‌کنند. یک تیر به سینه سجاد اصابت می‌کند که به شهادت می‌رسد. یکی از دوستانش می‌گفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند کنم تا به آقا سلام دهد. سرش را که بلند کردم گفت: «صلی‌الله علیک یا اباعبدالله». یکی از دوستانش می‌گفت چند روز قبل از شهادت، ‌وقتی سجاد از حرم حضرت زینب(س) بیرون آمد، انگار یک متر از زمین بالاتر بود و دیگر مال این دنیا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.

آخرین دیدار سنا و مادرش

خیلی نگران بودم پیکرش دست دشمن بماند. قسمش دادم که پیکرش برگردد. آن‌روز برای رفتن به معراج بی‌تاب بودم، اما ته دلم حس خوبی داشتم. وقتی نگاهش کردم آرامشی بر تمام بیقراری‌هایم بود. آنقدر نورانی شده بود که دلم نمی‌آمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزی که از کربلا آورده بود را روی پیکرش انداخت. اعضای صورتش با پنبه پر شده بود به همین خاطر برای اینکه سنا در ذهنش تصویر خوبی داشته باشد صورتش را از گل‌های قرمزی که خریده بودم پرکردم. وقتی صورتش پر از گل‌های قرمز شده بود انگار او را در بهشت می‌دیدیم. 

همه نگران سنا بودیم، چون خیلی به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زیاد از خواب بلند شد فکر کنم اولین کسی که متوجه شهادت سجاد شد سنا بود. شبی هم که پیکرش را از سوریه می‌آوردند سنا با دو جیغ از خواب بیدار شد. روزی سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقیه(س) خواسته‌ام تا دل سنا را آرام کند. واقعاً هم همین‌طور شد.


وصیت شهید به فرزندش

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ


شهید علی اصغر شیردل:

پسر عزیزم

...هیچگاه خود را خارج از محضر آقا امام زمان (عج) فرض نکن.

تمام عرایض و شکوه هایت را به محضر ایشان ببر؛

و این را بدان که تا حرکت نکنی برکت جاری نمی شود ...

@bisimchi1

وصیت نامه شهید سیـدهـادی سلـطان نـژاد

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ

شهـید سیـدهـادی سلطان نـژاد

فرزند: سیدمحمدحسن

  ولادت: 1357

  تاریخ شهادت: 1393/5/30

  محل شهادت: حلب

  مزار:بهشت رضا(ع) - قطعه 30

وصیت نامه شهید سیـدهـادی سلـطان نـژاد

این وصیت نامه بنده رو سیاه خداوند 

رحمان و رحیم است حدالامکان خواهان

اجرا از همه باقی ماندگان عزیز را دارم؛ به تاریخ 1393/2/28

هدف از رفتن به سوریه و جنگیدن با کفار وهابی عروسک دست آمریکا و اسرائیل در یک چیز خلاصه می شود

بعد از رضایت خدای عز و جل و آن اینکه به مولایمان آقای عالم ثابت کنم تا من روسیاه هستم هیچکس در هیچ جای دنیا حق ندارد به حریم پاک اهل بیت جسارت کند

باشد که فدای حضرت زینب(س) که جای خود فدای یک آجر حرم حضرت زینب(س) شویم و کسی جرات نکند که حرم عمه جان ما را مورد جسارت قرار دهد

باشد که مورد تایید مولایمان امام مهدی قرار گیرم که رضایت خدا در رضایت چهارده معصوم عجین شده است باشد که عقیله العرب حضرت زینب (س)من را بپذیرد

و اما بعد اگر خداوند شهادت در راه اهل بیت(ع) را نصیب این رو سیاه کرد به همسر و پدر و مادر و برادران توصیه نه بلکه خواهشا حتی یک لحظه دلتنگ نشوند که این راه آرزوی دیرینه من می باشد که در بستر بیماری و اجل معلق نمیرم بلکه در راه خدا خون بریزم و کشته شوم

در آخر از همسر پدر و مادر و برادر و دوستانم حلالیت طلب بخشش دارم

و عاجزانه می خواهم مرا حلال نمائید.

اللهم عجل لولیک الفرج 

یا مهدی مدد

سـید هـادی سلطان نـژاد 

1393/2/28

روحــش شــاد و یـادش گــرامــی

گروه فرهنگے سـرداران بےمـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

مراسم تولد شهید محمد رضا دهقان

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۱۹ ب.ظ

مراسم تولد 

شهید 

محمد رضا دهقان 

شهید مدافع حرم 

از یگان فاتحین 

گردان خط شکن حیدر کرار

@MolazemanHaram69

اولین سالگرد شهادت نخستین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری اسلامی ایران

 شهید محسن قوطاسلو در گلزار شهدای بهشت زهرا

@MolazemanHaram69

شهید مدافع حرم حمید قاسمپور

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ق.ظ

شهید مدافع حرم حمید قاسمپور

ولادت: ۱۳۷۲/۲/۱۶

شهادت: ۱۳۹۵/۱/۱۳

محل شهادت: سوریه خانطومان

شهید مدافع حرم حمید قاسمپور 

همیشه قبل از اذان در مسجد محله بود

همیشه نماز اول وقت میخوند.

امر به معروف و نهی از منکر رو همیشه داشت که حتی یک بار هم مورد ضرب و شتم قرار گرفت...

همیشه به قول هایی که میداد عمل میکرد

برای تمامی مراسم مذهبی همیشه پیش قدم بود 

همیشه کار فرهنگی انجام میداد، یک پای برگزاری یادواره های شهدا بود

راوی دوست شهید

@Shahid_Qasempor

@Haram69

ما را بنویسید فدای سر زینب

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ق.ظ


تسلیت باد وفات حضرت زینب سلام الله علیها بر امام زمان ، مقام معظم رهبری و تمامی مدافعان حرم 

شهید رضا دامرودی

نشر تصویر برای اولین بار

@jamondegan