مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم سجاد عفتی

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ب.ظ

گروه حماسه و مقاومت - کبری خدابخش: قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرن‌هاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... «اصلاً حرم ناموس ما شیعه‌ست!»

«آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه‌السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. امروز همسر شهید عفتی گذری کوتاه از زندگی همسرش را برای رجانیوز روایت می‌کند.

زندگی سجاد

سجاد عفتی 30 تیر سال 1364 به دنیا آمد. پدرش در دو مرحله در جبهه جانباز شد. یکی به دست منافقین در درگیری‌ چالوس در سال 60 و یکی عملیات محرم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق چیزهای جنگی بود. اسباب بازی‌هایش بیشتر اسلحه بود. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی می‌کردند، سجاد برای بازی به باغ می‌رفت دو تکه چوب بر می‌داشت با آنها تفنگ درست می‌کرد. و همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.

سجاد کلاس پنجم بود که در شهریار ساکن شدند. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود. یک کانتینر بود که بچه‌ها در آنجا نماز می‌خواندند و جمع می‌شدند، کلاس‌های قرآن و ورزش می‌گذاشتند تا اینکه کم‌کم به لطف حاج‌آقا بهرامی مسجد تأسیس شد. و بچه‌های شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیرحسین حاج نصیری که به‌تازگی جانباز شدند کنار هم جمع شدند. این بچه‌ها از همان دوران باهم جوانی و نوجوانی‌شان را گذراندند. بچه درس‌خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می‌شد. با این که بیشتر اوقات در بسیج بود، اما نمرات خوبی می‌گرفت. درسش را در همان مدرسه می‌گرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت. بیشتر وقتش در بسیج بود. در کانتینرهایی که پایگاه بچه‌ها بود کلاس قرآن دایر می‌کردند. شیطانی‌های سجاد شیرین بود. مثل تنها دخترش که عین پدرش است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه، ولی برای ضد انقلاب و اشرار می‌توانم بگویم عیناً شر بود، یعنی از هیچ چیزی نمی‌ترسید.

سجاد یک بار تصادف کرد. یک بار در باشگاه کشتی رقیبش به او چاقو زد. تا سال 82 که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمب‌گذاری شد و سجاد در کربلا بود همه نگران سجاد بودند. روزهای بسیاری بدی برای خانواده بود، نه تلفن، نه هیچ راه ارتباطی دیگری. سال 89 یا 90 یک دوره‌ای دانشگاه اصفهان رفت. مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت. گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد. چند ترمی درس خواند، بعد هم ازدواج کرد.

بعد از سال 82  چندبار دیگر به عراق رفت. دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.

همسفری سجاد

همسر شهید: من و سجاد دخترخاله پسرخاله بودیم. سجاد از نظر ادب، نزاکت و وقار بی‌نظیر بود. روحیه پهلوانی داشت و کشتی‌گیر بود. به خاطر صفات پسندیده‌اش قبول کردم با او ازدواج کنم. سال 86 عقد کردیم. نزدیک عروسی‌مان بود. دو سال بعد سال 88 سوم مرداد شب ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) مراسم عروسی‌مان بود از اغتشاشات که تعریف می‌کرد همه می‌گفتند کمتر برو. قبول می‌کرد، ولی وقتی برمی‌گشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرف‌ها گوش نمی‌داد، واقعاً یک دل نترسی داشت. تا 9 دی سجاد و دوستانش وسط معرکه بودند. بلافاصله یک هفته بعد از ازدواج در سپاه استخدام شد. حاصل ازدواج‌مان «سنا» است. 19اردیبهشت سال 1390. شب خانه خاله‌ام بودیم. فردا صبح با خاله‌ام و خود سجاد رفتیم بیمارستان. آزمایش‌ها را انجام دادیم گفتند: باید برای زایمان سریع بستری شود. سجاد یک شور و شوق خاصی داشت. سه نفری رفتیم بیمارستان. پشت در اتاق عمل سجاد و خاله‌ام منتظر بودیم و دعا می‌خواندند. اذان ظهر بوده و خاله‌ام در حال دعا خواندن که سجاد او را بغل می‌کند و می‌گوید‌: مامان بچه‌ام به دنیا آمد. قرار شد آن شب را خاله‌ام پیش من بماند. سجاد مدام به بهانه‌های مختلف تماس می‌گرفت. اینکه بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟

از لحاظ اخلاقی تفاهم زیادی داشتیم. همیشه به من احترام می‌گذاشت و نظر نهایی را از من می‌خواست. فقط گاهی به خواسته‌های سنا زیاد توجه می‌کرد که مخالفت می‌کردم. چون می‌خواستم دخترم قوی و محکم بزرگ شود. سجاد همیشه با خانواده بود. اولین فرصت را پیدا می‌کرد می‌آمد و بیرون می‌رفتیم. زیارت مزار شهدای گمنام زیاد می‌رفتیم. همیشه در صحبت‌هایش می‌گفت: خوش به حال پدرم که زمان جنگ بوده. چقدر خوب می‌شود فرصتی پیش بیاید ما هم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود.

مدافع حرم شدن سجاد

سجاد سال پیش برای دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهید صدرزاده و جانباز امیرحسین خیلی رفاقت نزدیکی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزام‌شان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتی برگشت کوله‌پشتی‌اش را تا 40 روز باز نکرد. خبر شهادت مصطفی را که شنید بیقراری‌اش بیشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشکلی نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفی اعزام ‌شد. شبی که آقا مصطفی صدرزاده شهید شده بود سجاد زنگ زد و ‌گفت: دوست عزیزم رفت دیگر نمی‌توانم بمانم. می‌گفت: لازم باشد مستقیم می‌روم از حاج قاسم اجازه رفتن می‌گیرم. آن‌قدر بی‌تاب رفتن بود که اصرار می‌کرد منزل مادرش باشیم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود. وقتی پیام‌هایی را که در مدت مأموریتش داده بود، می‌خوانم می‌فهمم که می‌خواسته مرا برای امروز آماده کند. گفته‌ بود هر موقع دلت تنگ شد یاسین بخوان. هرموقع بی‌تاب شدی آیه‌الکرسی بخوان. دلت را با یاد بی‌بی آرام کن او کوه صبر است خودش دلت را آرام می‌کند. می‌گفت سنا را هم به خانم حضرت رقیه(س) سفارش کردم تا او را آرام کند. می‌گفت: سعیده‌جان شهید خیلی مدد می‌دهد تا نروم شهید نشوم متوجه نمی‌شوی. اگر شهید شوم تفاوت را احساس می‌کنی که بیشتر با شما هستم! خیلی خوشحالم که به آرزویش رسید، از او خواستم برایم دعا کند. شبی از مزار آقامصطفی برمی‌گشتیم. ‌گفت: سعیده برایت چیزهایی نوشته‌ام اگر بخوانی دلت می‌خواهد تو هم شهید شوی. شوخی کردم مگر زن هم سوریه می‌برند؟ گفت: هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در این راه سبقت می‌گیرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتیم. سجاد اشاره به قبر خالی کنار مزار مصطفی کرد و گفت: این قبر آن‌قدر خالی می‌ماند تا من برگردم و بنرهای مصطفی پایین نمی‌آید تا بنرهای من بالا برود. یک شب سجاد در خواب، تب شدیدی کرده بود و اشک می‌ریخت. می‌گفت: من نبودم شما مصطفی را بردید الان هستم و نمی‌گذارم رفقایم را ببرید. در روز عملیات در 30 آذر94 با امیرحسین بود که او مجروح و خودش شهید شد!

آخرین خداحافظی سجاد

گریه می‌کرد و می‌گفت: سعیده جان خیلی دلم برایت تنگ می‌شود بدان همیشه کنارت هستم. برایم دعا کن اگر ته دلت راضی شود همه چیز درست می‌شود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من کاسه آب دستم بود. جلوی در پوتینش را محکم بست. گفت: خیلی به تو اطمینان دارم واقعاً لیاقتش را داری. رفت تا سرکوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه کرد و آب را پشت سرش ریختم. قرار بود برویم مشهد که رفت سوریه. یک شب قبل از شهادت خواب دیدم در مشهد بعد از زیارت یک آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقیق و در دست راستم انگشتری با نگین فیروزه و کف دستم چند تا مروارید انداخت. وقتی برای سجاد تعریف کردم گفت تعبیرش اینکه یک سعادت بزرگی نصیبت می‌شود. گفت: بی‌بی امضا کرده و کارمان درست می‌شود.

شب آخر سجاد

سجاد شب قبلی که به عملیات رفت به همه‌ ما پیام داد. خواهرش تعریف می‌کرد که آن شب با همسر سجاد بودند، سجاد به تک‌تک از طریق تلگرام پیام داد. به خواهرش سفارش کرده بود مواظب سنا و ما باشد. دخترخاله‌ام به سجاد گفته بود: چرا این‌طوری صحبت می‌کنی؟ نگران‌مان کردی. یعنی شب قبل از عملیات با همه خداحافظی کرده بود.

نحوه شهادت سجاد

گویا آن شب درگیری شدیدی می‌شود. امیرحسین تماس می‌گیرد و از سجاد می‌خواهد که به کمکش برود. سجاد تک‌تیرانداز و به اسم مستعار ابراهیم بود و امیرحسین حاج‌نصیری به اسم مستعار اسماعیل. آنها خیلی رشادت به خرج می‌دهند و خیلی از بچه‌ها را از اسارت نجات می‌دهند و بسیار پیش‌روی می‌کنند، اما در آن درگیری تیربارانش می‌کنند. یک تیر به سینه سجاد اصابت می‌کند که به شهادت می‌رسد. یکی از دوستانش می‌گفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند کنم تا به آقا سلام دهد. سرش را که بلند کردم گفت: «صلی‌الله علیک یا اباعبدالله». یکی از دوستانش می‌گفت چند روز قبل از شهادت، ‌وقتی سجاد از حرم حضرت زینب(س) بیرون آمد، انگار یک متر از زمین بالاتر بود و دیگر مال این دنیا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.

آخرین دیدار سنا و مادرش

خیلی نگران بودم پیکرش دست دشمن بماند. قسمش دادم که پیکرش برگردد. آن‌روز برای رفتن به معراج بی‌تاب بودم، اما ته دلم حس خوبی داشتم. وقتی نگاهش کردم آرامشی بر تمام بیقراری‌هایم بود. آنقدر نورانی شده بود که دلم نمی‌آمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزی که از کربلا آورده بود را روی پیکرش انداخت. اعضای صورتش با پنبه پر شده بود به همین خاطر برای اینکه سنا در ذهنش تصویر خوبی داشته باشد صورتش را از گل‌های قرمزی که خریده بودم پرکردم. وقتی صورتش پر از گل‌های قرمز شده بود انگار او را در بهشت می‌دیدیم. 

همه نگران سنا بودیم، چون خیلی به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زیاد از خواب بلند شد فکر کنم اولین کسی که متوجه شهادت سجاد شد سنا بود. شبی هم که پیکرش را از سوریه می‌آوردند سنا با دو جیغ از خواب بیدار شد. روزی سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقیه(س) خواسته‌ام تا دل سنا را آرام کند. واقعاً هم همین‌طور شد.


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">