مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۹۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است


گفت‌وگو با پدر و مادر اولین شهید مدافع حرم استان گلستان، سیداحسان حاجی‌حتم‌لو؛

مادر شهید: حالم را پرسید و 2 ساعت بعد شهید شد

شهید سیداحسان حاجی‌حتم‌لو اولین شهید مدافع حرم استان گلستان است. شهید حتم‌لو بهمن سال 1393 در حلب سوریه به شهادت رسید تا توطئه‌های شوم دشمنان اسلام در نطفه خفه شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید سیداحسان حاجی‌حتم‌لو اولین شهید مدافع حرم استان گلستان است. شهید حتم‌لو بهمن سال 1393 در حلب سوریه به شهادت رسید تا توطئه‌های شوم دشمنان اسلام در نطفه خفه شود. چند ماه بعد، فرزند شهید دیده به جهان گشود تا جبهه مقاومت سربازهای شجاع دیگری مثل احسان داشته باشد. پدر و مادر شهید گفتنی‌های زیادی از پسرشان دارند. دلتنگ خوبی‌های فرزندی هستند که جز احسان و نیکی چیز دیگری از او ندیدند. آنها در گفت‌وگو با «جوان» ‌مروری بر خاطرات کودکی تا بزرگسالی فرزندشان دارند که در ادامه می‌خوانید.


  مادر شهید

چهار فرزند دارم؛ دو پسر و دو دختر، که به ترتیب میثم، اکرم، احسان و اعظم نام دارند. سیداحسان سومین فرزندم بود که خدا او را انتخاب کرد. سیداحسان تقریباً فردای سالروز ملی شدن صنعت نفت در تاریخ 30 اسفند 1362همزمان با اذان ظهر و آغاز سال نو به دنیا آمد. البته شناسنامه‌اش را به تاریخ 1/1/63 گرفتیم. از کودکی روزه می‌گرفت و نماز اول وقت می‌خواند. در مدرسه هم خیلی از احسان راضی بودند. روحیه هیئتی، بسیجی و نمازخوان بودنش در دوره دانش‌آموزی زبانزد معلم‌ها بود.

  حضور در مراسم شهدا

در دوره دفاع مقدس و جنگ بسیار می‌شد که شهید می‌آوردند و مراسم می‌گرفتند، سعی من بر این بود که برای گرامیداشت مقام شهدا در این تجمعات شرکت داشته باشم و از همان کودکی بچه‌هایم را نیز با خودم می‌بردم. احسان هم تا سوم راهنمایی همراهم می‌آمد، این‌قدر به این مجلس‌ها علاقه‌مند شده بود که یک بار در شهری دیگر مراسم یادمان شهدا گرفته بودند و مسیر هم خیلی طولانی بود اما به خاطر علاقه‌ای که داشت مجبورمان کرد به آن مراسم برویم. آخرین مراسمی که با هم رفتیم ارتحال امام(ره) بود که با خانم‌ها رفته بودیم. احسان هم بعد اتمام سفر گفت «مادرجان من دیگر خجالت می‌کشم با شما بیایم، همه خانم هستند!»

بعد از شهادت پسرم، دوستانش تعریف می‌کردند که وقتی بین خودمان از شهادت صحبت می‌کردیم و از هم می‌پرسیدیم اگر قرار باشد یکی بینمان شهید شود آن فرد کیست؟ همه به اتفاق می‌گفتند آن یک نفر احسان است! قبل از ورودش به سپاه یک روز یکی از دوستان هم‌مسجدی‌اش مرا دید و گفت «خانم حتم‌لو احسانت یک روز شهید میشه. حالا ببین کی گفتم!» این بچه‌ها می‌فهمیدند اما ما خودمان متوجه نبودیم. البته با خودم همیشه می‌گفتم احسان حیف است در راه دیگری جز شهادت برود.

  کمک‌های احسان

چه قبل از ازدواج چه بعد از آن خیلی در کارهای منزل کمک می‌کرد. بسیاری از امور را بدون اینکه از او بخواهیم انجام می‌داد. البته حاج‌آقا خودشان هم در منزل همیشه همین‌طور بودند از این جهت می‌شود گفت احسان به پدرش رفته است. احسان خیلی بامحبت بود. سال 89 به دلیل ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری بودم. هر روز از سر کار مستقیم به بیمارستان می‌آمد و تا غروب می‌ماند و از من مراقبت می‌کرد. یا زمانی‌که برای عمل قلب به تهران منتقل شدم می‌آمد پشت شیشه‌ بخش ICU، ساعت‌ها نگاهم می‌کرد. هر موقع حالم بد می‌شد اولین نفری که با او تماس می‌گرفتم پسرم احسان بود و کارهای دکتر و درمانم را با اصرار خودش انجام می‌داد.

با اینکه بعد از ازدواج مستقل شده بود اما همیشه اصرار داشت برای خرید یا جابه‌جایی وسایل با او تماس بگیرم. در تمام این سال‌ها، روزهای عید غدیر از صبح تا شب تمام‌وقت سرپا بود و از مهمانان پذیرایی می‌کرد، حالا عیدهای غدیر که می‌آید واقعاً جایش خالی است.

به دیگران هم خیلی کمک می‌کرد. گاهی پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌دیدیم پیدایش نیست که بعد می‌فهمیدیم برای کارگری به اسلام‌آباد رفته است. آنجا به کسی نمی‌گفت حقوق‌بگیر است و می‌گفت کارگر هستم و برایشان مجانی کار می‌کرد. سال 90 عازم مکه شدیم. آن‌جا دائم روزه می‌گرفت. کارش هم این بود که هر روز پیرمردها و پیرزن‌های ناتوان کاروان را دور خانه خدا طواف می‌داد.  درسش را که تمام کرد گفت تصمیم دارم بروم سپاه. اینکه چه مسائلی باعث شد چنین تصمیمی بگیرد را نمی‌دانم اما دوستان زیادی در سپاه داشت که شاید وجود این افراد بی‌تأثیر نبوده باشد. شاید هم نوع نگاهی که به دفاع مقدس و راهیان نور داشت از دیگر موارد بود. با همین اوصاف وقتی دیپلمش را گرفت سال 81 وارد سپاه شد و بعد از آن هم لیسانسش را گرفت.

  نگران مادر


بار آخری که رفت، به جز همسرش هیچ‌کس نمی‌دانست. معمولاً قبل هر از مأموریتی برای خداحافظی پیش‌مان می‌آمد. شب قبل از رفتن برای خداحافظی با ما آمد و به من گفت: «مادرجان کار نداری؟ من دارم میرم مأموریت. زنگ نزنید، خودم باهاتون تماس می‌گیرم.» هر دو، سه روز یک بار هم به ما زنگ می‌زد و خبر همه را می‌گرفت. بار آخر هم از من پرسید «مادر حالت خوبه؟ چشمت رو عمل کرده بودی بهتر شد؟ همه مواظب خودتون باشید!» من هم گفتم مراقب خودت باش و خداحافظی کرد. دو ساعت بعدش شهید شد.

  پسری با آرزوی شهادت

در دفتر خاطراتش همیشه از شهادت به عنوان بزرگ‌ترین آرزویش صحبت می‌کرد. منتها چون می‌دانست ما ناراحت می‌شویم کمتر به این موضوع اشاره می‌کرد. یادم هست تکفیری‌ها اتوبوسی در سامرا منفجر کردند، آن زمان همه با هم خانه بودیم می‌گفت‌ کاش من داخل این اتوبوس بودم و شهید می‌شدم.

اول به ما گفتند پایش تیر خورده، بعد گفتند مجروحیتش بالاست ولی من همان موقع شک کرده بودم که ممکن است شهید شده باشد. رفتم منزل عروسم. آنجا پدر و مادر عروسم می‌دانستند پسرم شهید شده ولی به ما نگفتند. دیدیم منزل عروسم رفت و آمد خیلی زیاد شده تا اینکه حاج‌آقا به همراه دوستانش آمد و گفتند فردا قرار است احسان را به تهران بیاورند. صبح متوجه پچ‌پچ دیگران شدم. من در اتاق کنار فاطمه (همسر شهید) بودم و هر دوی‌مان تا آن لحظه نمی‌دانستیم احسان شهید شده و به صورت کاملاً تصادفی حرف سوم و هفتم را شنیدیم. مادر عروسم بالاخره به دخترش گفت «فاطمه‌جان احسان شهید شده.» فردای آن روز هم پیکر پسرم را آوردند.

دوران جنگ فکر می‌کردم شاید همسر شهید شوم ولی مادر شهید نه. از طرف دیگر با خودم همیشه می‌گفتم احسان حیف است در راهی غیر شهادت از بین ما برود. احسان سه یا چهار ماهه بود. من یک‌بار رفتم از روی طاقچه چیزی بردارم دستم خورد به آینه و درست افتاد کنار گوش احسان. کاملاً ریز شد، طوری که حتی یک سانت هم با صورتش فاصله نداشت. موکت پاره شد ولی این بچه یک سر سوزن هم آسیب ندید. بعد با خودم گفتم اگر خدا نخواهد یک برگ هم از درخت نمی‌افتد. انگار خدا خواست ایشان را نگه دارد تا بزرگ شود و در راه حضرت زینب(س) شهید شود. می‌دانم بزرگ‌ترین آرزویش شهادت بود.

فردی از امور شهدا بیت آقا تماس گرفتند و گفتند روز دوشنبه خدمت رهبر معظم انقلاب دعوت شدید. این چیزی بود که مدت‌ها آرزویش را داشتیم. دیدار با ایشان یکی از خاطره‌انگیزترین لحظات عمرمان بود. وقتی رفتیم خدمت آقا، هفت خانواده شهید دیگر هم بودند. اول نماز را به امامت ایشان خواندیم، بعد دور ایشان جمع شدیم. از روی ورقه‌ اسامی شهدا را می‌خواندند. رسید به سیداحسان، پرسیدند حاجی، حتم‌لو یعنی چه؟ که حاج‌آقا برایشان توضیح دادند. بعد پرسیدند مادرشان کجاست؟ از من پرسیدند «چندتا بچه دارید؟» گفتم چهارتا بودند که یکی از آنها رفت. فرمودند: «نه، شهید هست. شهید زنده است. عین جواهری که در بانک امانت گذاشتید. او شما را می‌بیند ولی شما او را نمی‌بینید.»

  پدر شهید

احسان از بچگی با مسجد گره خورده بود و در کلیه برنامه‌های بسیج محل شرکت می‌کرد. بسیج برنامه‌های تفریحی خوبی مثل کلاس‌های ورزشی رزمی، آموزشی و کوهنوردی، داشت و سیداحسان اکثر مواقع در این کلاس‌ها شرکت می‌کرد. به فوتبال هم علاقه داشت و با دوستان هم‌مسجدی‌اش در کوچه فوتبال بازی می‌کردند.

سیداحسان واقعاً یک جوان مؤمن بود که نسبت به نماز حساسیت ویژه‌ای داشت. حتی یادم می‌آید وقتی پسرم 10، 12 ساله بود می‌گفت من پیش‌نماز می‌ایستم و شما به من اقتدا کنید و ما هم همین کار را می‌کردیم. او را اکثر ظهرها به مسجد می‌بردم و ایشان هم همیشه همراه بود. نماز اول وقت این‌قدر برایش اهمیت داشت که موقع نماز، هر کاری که داشت، را رها می‌کرد.

خاطرم هست که وقت اذان ظهر بود، داشتم از آرایشگاه برمی‌گشتم، احسان و دوستانش سخت مشغول بازی فوتبال بودند، وقتی اذان را گفتند احسان بازی را رها کرد و رفت سمت مسجد، هر چه دوستانش می‌گفتند سید 10 دقیقه صبر کن بازی تمام شود بعد برو، می‌گفت نماز را باید اول وقت خواند. از طرف دیگر سعی می‌کرد همیشه دوستانش را هم راضی نگه دارد.

در منزل هم همیشه اولین نفری که زمان نماز را به بقیه اعضای خانواده یادآور می‌شد احسان بود. به نظر من احسان از همان کودکی راه خودش را پیدا کرده بود. حضور در مسجد و معاشرت با روحانیت، بیشترین تأثیر را در روحیات ایشان داشت. یک روز روحانی مسجدمان از من پرسید: سیداحسان پسر شماست؟ گفتم بله. گفت: ماشاءالله چطور تربیتش کردی؟ من هم پاسخ دادم خب مثل همه بچه‌ها. ایشان گفت نه این پسر مثل بقیه بچه‌ها نیست. نمی‌دانم شاید انتخاب خدا بوده که راه‌های درست را در مسیر زندگی سیداحسان قرار بدهد تا به نتیجه‌ای که آخرش شهادت است، برسد. از همان سال اولی که حقوق‌بگیر شد خمس و زکاتش را می‌پرداخت و در منزل در خصوص رعایت حجاب، نماز اول وقت، اخلاق خوب و احترام به پدر و مادر همیشه اعضای خانواده را سفارش می‌کرد.

بچه‌های مسجد از طریق سپاه مطلع شدند، رفقای احسان هم به دامادمان خبر شهادت را دادند. من هم توسط دامادمان از این مسئله باخبر شدم. وقتی خبرش را شنیدم انگار دنیا در قلبم سنگینی می‌کرد.

منبع: روزنامه جوان

تصویر سه شهید در ڪفشداری حرم حضرت زینب(س)

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۵۰ ب.ظ


مدال نوڪرے من همین را بس

ڪه شوم ڪشته براے تو...

لبیڪ یا زینب س

تصویر شهیدان

مرادے

رجایـے‌فر

ڪاظمـے

در ڪفشداری حرم حضرت زینب(س)

 @jamondegan

┄┄

شهیـدراه ڪربلا

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۴۷ ب.ظ


برگے ازدفترخاطرات 

 شهید عسکر زمانی

 نگاشتہ شده درسوریہ 

چے میشہ روےقبرمن

  نوشته شه یہ روز 

  شهیـدراه ڪربلا 

  مدافع حـرم 

عسگر زمانی

ولادت ۷۲/۱۱/۲۵

شهادت ۹۴/۱۱/۱۶ 

@jamondegan

ظلم بہ فرزند و همسر شهید مدافع حرم

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۴۶ ب.ظ


حسن شمشادی خبرنگار واحد مرکزی خبر در صفحہ اینستاگرام خود نوشت:

نامش هامان است، دو سالہ است، شش ماه بعد از شهادت بابا جانش منوچهر سعیدی، بہ دنیا آمده . بابایش مدافع حرمی است اهل قروه کہ خرداد ۹۴ در الرمادی عراق بہ شهادت رسید و پیکر سوختہ اش بہ میهن بازگشت.

در حاشیہ مراسمی کہ صبح امروز در این شهر میهمان و سخنران بودم، با او آشنا شدم . دقایقی با مادر محترمش هم کلام شدم تا عرض ادبی کنم. همسر شهید از وضعیت روحی پسر بزرگش رادمهر گفت ؛ و گفت : رادمهر کلاس دوم است و جثہ ای نحیف دارد. یکی از همکلاسی هایش کہ هیکلی بزرگ تر از او دارد مدام اذیتش می کند...

تا اینجای قضیہ همہ چیز عادی است و برای همہ بچہ ها بوده و هست و خواهد بود، اما چیز دیگری گفت کہ قلبم به درد آمد.

همسر شهید گفت: آن دانش آموز، پدرش قاضی است و هر بار کہ پسرم را اذیت می کند می گوید: بابام قاضیه و اگہ چیزی بہ کسی بگی پدرتو در میاره! بچہ ام هربار خونہ میاد؛ بغض داره و بهونہ باباشو می گیره و می گہ ببرم سر خاک بابام ؛ میگہ من بابا ندارم کہ ازم حمایت کنہ...

همسر شهید گفت چند بار این مسالہ تکرار شد، بہ مسئولان مدرسه گفتم گفتند ما کاری نمی تونیم بکنیم؛ واسہ همین خودم رفتم دم درِ خونہ قاضی و ازشون خواهش کردم کہ بہ پسرشون بگه کہ درست حرف بزنہ و مراقب رفتارش باشه اما فردای اون روز از دادگستری قروه منو احضار کردند و گفتند بہ چہ حقی رفتی درِ خونہ جناب قاضی ! کی بہ تو اجازه داده که بری درِ خونہ ایشون رو بزنی و ..

همسرِ شهید می گفت و من بیشتر خجالت می کشیدم و سرم پایین تر می افتاد...

خطاب نوشت : جناب قاضی محترم ! 

پدر این بچہ و امثال اون خون دادند تا شما راحت و بی دردسر و در امنیت قاضی بشین و #قضاوت بفرمایید! کاش بدانید و قدردان باشید...

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم 

@haram69

خاطره شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۴۳ ب.ظ


اهواز

 @jamondegan

┄┅┄

کاش اندکی، مثل شما قلب هامان تحت تسخیر خدا بود

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۳۸ ب.ظ


کاش اندکی،

مثل شما

قلب هامان تحت تسخیر خدا بود!

تا گام هایمان

اینگونه زمین گیر نشود...!

شهید مدافع حرم

علی محمد قربانی

شهادت ١٩بهمن ٩۴

 @jamondegan

مردی از تبار فاطمی...

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۱۹ ب.ظ



اولین بار در منزل یکی از آشنایان در سال ۱۳۹۲ بود که او را دیدم.

 آمده بود تا با بعضی از دوستان در مورد انقلاب اسلامی، مذهب تشیع، امامان معصوم، دفاع از کیان مسلمین جهان و دفاع از حرم بی بی دو عالم حضرت زینب(س) و رقیه(س) جلسه ای داشته باشد. 

سخنانش  بی آلایش اما پر محتوا بود. 

 وی بسیار ساده اوضاع و احوال جهان اسلام و غرب خصوصا منطقه را بازگو میکرد.

 اینکه وضعیت چگونه است؟

تکلیف ما چیست؟ 

او از اهداف وآرزوهایش صحبت میکرد. 

تمام تلاشش را میکرد تا متوجه اهمیت قضیه شویم

 وصد البته او را بفهمیم و درک کنیم وهمراهش باشیم. 

 مردی با وقار و خاکی که صحبتهایش پر شور اما قابل تعمق بود.

همین امر مرا وا داشت که تامل کنم و در مورد سخنانش تفکر نمایم.

۶ ماه گذشت تا وارد فاطمیون شدم،

با ورود گروه ما، فاطمیون کم کم مستقل و تبدیل به یک گردان شد.

 ( فاطمیون در ابتدا با گروه های دیگر در جبهه مقاومت همکاری میکرد وعملا از نظر عملیاتی و تجهیزات مستقل نبود)

آن مرد همان ابوحامد فرمانده تیپ فا‌طمیون،

  مردی استوار و محکم بااندیشه بلند بود.

او در حال زندگی میکرد و در آینده غوطه ور بود.

مردی متواضع و خاکی که اکثر رزمندگان متحیر می ماندند و باورشان نمیشد که ابو حامد همان فرمانده، ایشان هستند.

استادی که مرد خدا بود و نماز اول وقتش هیچگاه فراموش نمیشد،

حضورش مایه تسلی و قوت رزمندگان 

و مایه غرور شیر بچه های افغانستانی در جبهه مقاومت بود.

هیچگاه او را خشمگین ندیدیم

 هیچگاه اورا عجول و سراسیمه ندیدیم هیچگاه او را تندخو با ادبیات کلامی زشت ندیدیم. 

همیشه مهربان بود و دلسوز...

 آرامش عجیبی داشت، وبا بهترین نحو با دیگران سخن میگفت!

تشویق ها و تشکراتش از سربازانش مایه قوت مضاعف آنان شده بود.

 او واقعا استاد بود!

از او بسیار آموختیم،

 آموختیم نه تنها در صحنه نبرد بلکه در زندگی هم باید ایثار کرد و فداکار بود.

آموختیم شجاعت و شهامت و شهادت باید سرلوحه مان باشد.

 آموختیم درس محبت و عشق و چگونه زیستن را...

همیشه میگفت:

 اگر اینجا به خود نیاییم واصلاح نشویم. اگر اینجا باورهایمان را محکم به نور ایمان نسازیم.

 اگر اینجا همت و تلاشمان را بلند و استوار نکنیم. 

اگر اینجا خود را به خودمان ثابت نکنیم در کجا این فرصت مهیا است؟

و در کجا میتوان این فرصت را جستجو کرد؟

اگر اینکار را در اینجا نکنیم واقعا ضرر کرده ایم!

به روایت: همرزم

@Sardaranebimarz

http://llink.ir/7bha

قهرمان بی‌ادعا

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۱۶ ب.ظ

زهرا؛ دختر شهید زائرشاه 

قهرمان بی‌ادعا

دلش هنوز هم گرم بودن بابا جمشید است. بابایی مهربان که رفتنش برای همه درس بود و برای فاطمه افتخار. زهرا این روزها هر کجا که پا می‌گذار نگاهش به عکس بابا گره می‌خورد. چرا که در و دیوار محله کوچکشان مزین به عکس شهدای مدافع حرم شده است. امروز همه مردم شهر از رشادت‌های شهدای مدافع می‌گویند و دنیا مات و مبهوت حماسه آفرینی آنهاست. حماسه‌ای که پایه‌های کاخ استکبار را به لرزه در آورد و نام داعش را برای همیشه به زباله‌دان تاریخ انداخت. حالا زهرا از اینکه دختر یک شهید مدافع حرم است به خود افتخار می‌کند و نام بابا را با غرور به زبان جاری می‌کند. بابایی که به حکم آیه قرآن زنده است و هیچوقت او را تنها نمی‌گذارد. زهرا هر روز گرد و غبار از قاب عکس بابا می‌زداید و با او پیمانی دوباره می‌بندد و قول می‌دهد تا زنده است مثل او رزمنده و مدافع باشد و اگر افتخار مدافع حرم زینب(س) نصیب بابا شد، او هم مدافع حجاب زینبی باشد و راه پدر شهید و به خون خفته‌اش را ادامه بدهد. آری این روزها بابا در کنار زهرا نیست که پای تمرین‌های علوم و ریاضی‌اش بنشیند و در درس‌ها به او کمک کند. ولی او یک درس را خوب به دختر و همه بچه‌های شهر یاد داد. او به همه آنها آموخت که می‌توان آرام و بیادعا بود ولی قهرمان روزگار.

آنقدر حسرت اغوش تو دارم که نگو...

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۱۲ ب.ظ


آنقدر حسرت اغوش تو دارم که نگو...

فرزند شهید مدافع حرم علی اکبر عربی

آقا محمد مصباح دلتنگ آغوش پدر...

مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61

دلم برای نماز شب خواندن هایت تنگ شده

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۰۵ ب.ظ

دل نوشته مادر شهید حمید رضا اسداللهی 

به مناسبت سالروز تولد مدافع حریم ولایت شهید حمید رضا اسداللهی

ولادت  : ۱۳۶۳/۱۱/۱۵ - تهران

شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ - خانطومان سوریه

سلام پسرم

سالروز تولدت مبارک

امسال ولادت پسرم مصادف شده با ایام فاطمیه

می دانم پسرم چقدر به بانوی دوعالم بی بی حضرت فاطمه الزهرا (سلام الله علیها ) ارادت داشتی و داری

یادم می آید تولدت را که موقع اذان ظهر بود و چه سعادتی داشتی که شهادتت هم موقع نماز ظهر بود.

گفتم نماز دلم برای نماز شب خواندن هایت ،برای نماز اول وقتی که می خواندی تنگ شده

دلتنگی هایم خیلی زیاده ولی چه کنم که خجالت می کشم از خانم حضرت زینب سلام الله علیها که بخواهم بیتابی بکنم 

آمده ام سر مزارت به یاد محبت های فراموش نشدنی ات

آمده ام تا کمی از محبت هایت را جبران کنم

معمولا تولد خانوادت با گل و شیرینی می آمدی و به فکر همه بودی

پسرم تحسینت می کنم که به سخنان  رهبر عزیز لبیک گفتی و برای دفاع از حرم بی بی زینب کبری سلام الله علیها و دفاع از اسلام راهی سوریه شدی

شهادت گوارایت

برای ما هم دعا کن

اللهُمَ الرزُقنا توفیق الشَهادَتَ فی سَبیلِک

جهت تعجیل در ظهور آقا صلوات

 @shahidasadollahi

عاشق کہ شدے شهیدمیشوی

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۵۰ ب.ظ


ڪاش...

خنثی ڪردنِ نفس را هم،

یادمان مےدادید...

مےگویند:

آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد

عاشـق مےشویم...

عاشق کہ شدے شهیدمیشوی

شهید مدافع حرم محمد کاظم توفیقی


ایــ شــهـید؛

دخیل مے بـندمـ !

نـہ اینڪـہ گرہ بگشـایے !

مے بـنـدمـ ڪہ رهـایم نڪنے . .!

شهیدمدافع حرم علی جوڪار

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱۶

سالروز شهادت

شهید مدافع حرم داوود نریمیسا مدام میگفت:

گذشت کنید تا درونتان آرام باشد

اگر کسی او را ناراحت میکرد به جای تلافی برایش  دعا میکرد که خدا هدایتش کند.

شهادت دوازده بهمن ۹۴

@jamondeg

بابا پر کشید و شهید شد...

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۵۰ ب.ظ


 تا زبان باز کند و بگوید ب اب ا؛

بابا  پر کشید و شهید شد...

حسین فرزند خردسال شهید مهدی طهماسبی بر سر مزار پدر...

شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی 

را زپلاک سوخته 

@molazemanHaram69

 در آذر ماه سـال ۱۳۶۳ در خـانـواده ای مـذهـبی فرهنگی ازسادات امام زاده علی،از پدری سید و مادری سیده چشم به جهان گشود. پدرش نام والای سید فخرالدین را برای ایشان برگزید.درحقیقت این اسم شایسته و برازنده وی بود.

بعد از اینکه دوران طفولیت را پشت سر گذاشت در سن ۶سالگی راهی مدرسه شدودوران ابتدایی و راهنمایی و تا سال اول دبـیرستان را پـشت سـر گـذاشـت و سپس مدرسه را رها نموده و به کارهای فـنـی از قـبیل لـولـه کـشـی و بـرق کـشی پرداخت. سپس راهی خدمت سربازی شد و بعد ازپایان خدمت ، در تیپ تکاور امام سجاد(ع) کـازرون بـه صـورت پـیمـانی به خدمت مشغول شدوبعد از مدتی انصراف دادتااینکه درسال ۹۴یک مرتبه برای رفتن به سوریه به دفاع از حرمین، بال گشود و بعد از اتمام آموزش جهت اعزام سر از پا نمی شناخت و تصـمیم نـهایی خـود را با عزمی راسخ و استوار گرفته بود.

سید فخرالدین می گفت:من باید بروم و با گروه های تکفیری و داعش بجنگم. روزهایی که آموزش می دید بعد از اتمام آموزش به همه دوستان و آشنایان و قوم و خویشان سرکشی میکردوازآنها حلالیت می طلبید. تا اینکه درشانزدهم بهمن ماه ۱۳۹۴  مانند کبوتری سبک بال و عاشقانه در دفـاع از حـریم حـضـرت زینب(ع) در

عملیات آزادسازی شهرنبل والزهرا به پل شهادت که اصلی ترین گذرگاه رسیدن به معشوق می باشد به مقام والای شهادت نایل گردید و به آرزوی دیرینه خود رسید.

شهیدمدافع حرم سیدفخرالدین تقوی

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱۶

محل شهادت:سوریه عملیات آزادسازی نبل و الزهرا

شــــادی روحـــــش صــــلــــوات

ڪانال جاماندگان قافله شهدا

@jamondegan

مبنای زندگی

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۷ ب.ظ

 کتاب ملاقات در ملکوت

خاطرات رزمنده حزب الله شهید مدافع حرم احمدمشلب

راوی:سیده سلام بدر الدین مادر شهید

مبنای زندگی

امام علی علیه السلام می فرمایند:<<اِعْمَلْ لِدُنْیَاکَ کَأَنّکَ تَعِیشُ أَبَدآَ وَ اعْمَلْ لاِخِرِتَکَ کَأَنّکَ تَمُوتُ غَدآََ برای دنیای خودت چنان عمل کن که گویا در دنیا تا ابد زندگی می کنی؛ و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری>>(مستدرک الوسائل ج۱ص۱۴۶)

احمد این حدیث نورانی را همیشه برای من می خواند و معتقد بود که این حدیث سراسر نور باعث جلوگیری از افراط و تفریط در میان مؤمنین و مسلمین می گردد و ضمن آن بیانگر اهمیت هر دو مرحله حیات در دنیا و آخرت است،متذکر می گردد که انسان عاقل باید به هر دو توجه ویژه ای داشته باشد تا آنجا که برای دنیایش به گونه ای فکر، اندیشه و عمل کند که گویا همیشه در این دنیا خواهد بود و برای آخرت به گونه ای که گویی روز آخر زندگی است.اگر این طور باشد مؤمن سریع تسلیم خواسته های سطحی و زود گذر دنیا که او را به ورطه ی سقوط می کشاند، نمی گردد؛کوتاه بینی نمی کند؛برای مال دنیا حرص نمی زند؛ برای یک لذت زود گذر به جسم و روان خود صدمه نمی زند،اسراف نمی کند، آینده نگر است، اهل قناعت است و شرایط و ضروریات رفاه و رشد خود را فراهم کند.

راوےسیده سلام بدرالدین

مادرشهید

کانال رسمی شهیدمَشلَب 

https://t.me/AHMADMASHLAB1995

شهید مدافع حرم واجد حسین

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۴ ب.ظ


شهید مدافع حرم واجد حسین

تیپ زینبیون

"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61🌹شھداے مدافع حرم قم