مدافعی دیگر به شهادت رسید
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مدافع حرم خیرالله صمدی اززنجان در دفاع از حریم اهلبیت(ع) ،
در سوریه به شهادت رسید و آسمانی شد.
صلوات
@jamondegan
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مدافع حرم خیرالله صمدی اززنجان در دفاع از حریم اهلبیت(ع) ،
در سوریه به شهادت رسید و آسمانی شد.
صلوات
@jamondegan
شهید سعید سیاح طاهرى؛
در زلزله ورزقان دست هنرمندان و مجریهای محبوب کودکان رو گرفت و برد
در مناطق حادثهدیده، بچههای داغدار رو جمع کرد و با دورهمی بزرگ دلشون رو شاد کرد.
@labbaykeyazeinab
شهید محمد بلباسی، هرجا کاری ازش برمیومد کم نمیگذاشت!
تو زلزله آذربایجان تو یکی از بدقِلِق ترین مناطق با گروه جهادیش از مازندران اومد و خوب مدیریتش کرد.
@Agamahmoodreza
به من گفت:
" موقع شهادتم نگذارنامحرمصدایگریهاترابشنود. صبوری را از حضرت زینب(س) بخواه و هر وقت دلت برای من تنگ شد برو در روضههایاهلبیت(ع) گریه کن."
...من و حسین همیشه نمازهای خودمان را دو نفره به جماعت میخواندیم آخرین نمازجماعتدونفره را در پای مزار شهیدمصطفیعارفی دربهشت رضا خواندیم. بعد از اتمام نماز هر دو با مزار شهید خلوت کردیم. موقع رفتن دیدم آقا حسین اشاره کرد به قبر دوستش و گفت: « آقا مصطفی حرفهایی که بهت زدم فقط یادت نرود.»
شهیدحسینهریری
شـهادت:آبان۹۵
راوی: همسرشهید
سالروز شهادت
شـهدارایادڪنیم باذڪر صلوات
عندربهم یرزقون
@ahmadmashlab1995
دلنوشته دختر شهید رجایی فر.
به پدر شهیدش
در حادثه مردم زلزله زده کرمانشاه
سلام بابای قهرمانم...
@shahid_rajaeefar
بسم رب الشهدا والصدیقین
رزمنده دلاور سپاه اسلام صحابه آخرالزمانی حضرت رسول الله (ص) مرتضی عبدالهی
به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست...
هنیألک الشهادة
شهید مدافع حرم محمد کیهانی
محمد با شهیدان قربانی و کردونی در آزادسازی نبل و الزهرا همرزم و همسنگر بود. میگفت که من جاماندهام و رفقای شهیدم من را فراموش کردهاند. شهید قربانی و کردونی به محمد قول داده بودند او را هم به جمع خود ببرند اما یک مقدار که بین شهادت آن بزرگواران و شهادت محمد فاصله افتاد محمد گله میکرد. همسرم یک بار خواب شهید جاویدالاثر نظری را دیده بود. شهید نظری به محمد قول میدهد و میگوید هر گرهای که باشد من خودم باز میکنم. اصلاً نگران نباش خودم ضامن شده و میبرمت. دو ماه گذشت و خبری نشد. محمد میگفت: انگار از سر ناراحتی یک خوابی دیدم و... خبری هم نشد. آن روز که با من تلفنی در مورد خواب صحبت میکرد عملیاتی نشده بود. محمد میگفت چند روز دیگر میمانم. گویی هنوز به آن خواب و وعده شهید نظری دلخوش بود و امید داشت. کمی بعد هم یعنی 8 آبان 95 خواب محمد با شهادتش تعبیر شد. محمد نقش تعیینکنندهای در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا داشت و از اولین فرماندهانی بود که پس از فتح وارد این شهر شده بود.
روای : همسر شهید
کانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
شهید بی مزار بسیجیی علے بیات جاویدالاثر
پای درد دلش که مینشینی ، حرف دلش احیاء امربه معروف و نهی از منکر و جذب حداکثری بود، یعنی همان حرف های رهبرش همان که بعد از نماز های اول وقتش او را دعا میکرد و غصه تنهایی اش را میخورد. علیرضا در هرزمان دنبال شناخت تکلیفش بود و انجام آن به نحو احسن ، به قول خودش مثل سلمان فارسی!
یک روز کار فرهنگی ، یک روز روشنگری و مبارزه برعلیه غبار فتنه۸۸ یک روز امداد رسانی به بیماران در اورژانس و امروز هم دفاع از حریم آل الله و فریاد رسی از مظلوم.
در سپاه محمد (ص) آموزش میبیند، اما حضرت زهرا (سلام الله) او را برای سپاه خویش تربیت کرده است سپاه فاطمیون
و مزاری فاطمی که نشانی از مزارش نیست....
کسانی که گفتند:
«پروردگار ما الله است»، سپس استقامت کردند، نه ترسی برای آنان است و نه اندوهگین میشوند.(احقاف /13)
متولد بهمن ۱۳۶۵
شهادت۲۵فروردین۹۵
جنوب حلب
@jamondegan
شهید مدافع حرم احمد حاجیوند الیاسى؛
سال گذشته که توفیق زیارت عتبات را در عراق پیدا کردم، تک تک قدمهایم را به نیت امام و شهدا و رهبر عزیزم برداشتم.
خدا خود شاهد است در زیر رواق امام حسین (ع) و علمدار رشیدش حضرت ابوالفضل العباس (ع) چهقدر برای ظهور آقایمان امام زمان (عج) و سلامتی نائب بر حقش دعا کردم.
پس خدایا بحق آن مکان مقدس فرج مولایمان را برسان و تا ظهور مولایمان نگهدار رهبرمان باش.
عکس نوشت:
شهید مدافع حرم احمد حاجیوند الیاسى، بین الحرمین ، اربعین ٩٤
@labbaykeyazeinab
با معرفت ها
سمت راست؛
اربعین۹۴ شهید مدافع حرم محمد بلباسی درکنار کودک عراقی
سمت چپ؛
اربعین۹۵ همان کودک با عکس شهید بلباسی بر روی سینه اش
@man_enghelabi
آرامِ دل بودی و
رفتــی از بَر ما
با رفتنت ، آرام و قرار ،
از دلِ ما رفتـــــــ .
مدافع حرم
شهید جواد جهانی
سالروز شهـــادت
@jamondegan
حالا این تصمیم قلبی سید حسین، برای روحینا یک حسرت بزرگ را به جا گذاشته ، حسرتی که از همان روز شهادتش گوشه قلبش نشسته :« وقتی شنیدم شهید شده ، خیلی دلم سوخت، به خودم گفتم روحینا تو با این مرد هشت سال زندگی کردی، اما هیچوقت او را نشناختی. الان برای خودم دلم می سوزد ، می گویم کاش زودتر او را شناخته بودم.»
برای روحینا ، تا همین دوسال پیش یعنی قبل از شهادت سیدحسین، همسرش یک راننده تریلی بود؛ مرد جاده و سفر که در ماه فقط چند روز خانه بود :« از بچگی علاقه زیادی به رانندگی داشت به خاطر همین ، این شغل را انتخاب کرد. خیلی وقت ها بار می برد به شهرهای دیگر می رفت قندهار ، پلخمری ، غوریان و چندروز خانه نبود. »
روحینا نمی داند، همسرش کجا و کی تصمیم گرفت مدافع حرم بشود، فقط یادش می آید که او وقتی جنایات داعشی ها را از تلویزیون یا اینترنت می دید ناراحت می شد:« سیدحسین هیچوقت به ما نگفت که تصمیم گرفته برود سوریه. اما بعد که شنیدم رفته سوریه یادم آمد که هروقت فیلمی از جنایت های داعشی ها در تلویزیون یا اینترنت می دید ، خیلی ناراحت می شد و می گفت یک نفر باید جواب این ظالم ها را بدهد.»
تصمیمی که سیدحسین در قلبش برای رفتن به سوریه گرفت، تصمیمی پنهانی بود، از آن با هیچ کس حرفی نزد ، حتی همسرش:« هشت روز از برج یک سال 94 گذشته بود که سیدحسین آمد خانه و گفت چند روز می روم سفر. گفتیم تو که همیشه سفری. خندید و گفت این دفعه با تریلی بار نمی برم اما زود برمی گردم.»
روحینا همانجا ته دلش چنگ خورد ، انگار که احساس کرده باشد این سفر با همه سفرهای قبلی همسرش فرق دارد:« هی پاپیچ شوهرم شدم پرسیدم کجا می روی اما جوابم را نداد. گفت همینجا هستم افغانستانم. ولایت دوری نمی روم. اما صبح وقتی لباس های سنتی خودمان را که همیشه می پوشید کنار گذاشت و به جایش یک دست بلوز وشلوار پوشید، خیلی تعجب کردم. گفتم مطمئنی افغانستان می مانی. گفت: یک کاری دارم انشالله اگر جور بشود عاقبت به خیر می شوم.»
روحینا حالا بارها و بارها این حرف ها را مرور کرده و خودش هم نمی داند چطور حدس نزده که شوهرش با آن همه ارادت به حضرت زینب (س) چرا نباید سر از سوریه در بیاورد؟!:« دفعه اولی که رفت سوریه ما بی خبر بودیم، چهارماه از او بی خبر بودیم و نمی دانستیم کجاست حتی زنگ هم نمی زد. بعد که برگشته بود رفته بود پیش برادرم که ایران بود. آنجا به برادرم گفته بود که مدافع حرم شده و سوریه است.»
حرف های سیدحسین با برادر روحینا حرف هایی شنیدنی است، حرف هایی که ما دوسال بعد از شهادتش مرور می کنیم:« همسرم به برادرم گفته بود: نمی دانی حرم حضرت زینب (س ) چه صفایی داشت...چقدر غریب بود ...گفته بود نمی دانی آنجا چقدر به جهاد ما نیاز دارند ، آنجا مردم مظلومی که مثل ما یک دین و آیین دارند کشته می شوند. وظیفه ما این است که از آنها دفاع کنیم. بعد وقتی برادرم گفته بود که تو سه تا بچه داری آنها را چکار می کنی؟ تو یک بار جهادکردی دیگر بس است، همسرم گفته بود : بی بی زینب من را نگاه می کند، چطور اینجا بمانم؟!»
برادر روحینا از همینجا خبر مدافع حرم شدن او را به خانواده اش رساند؛ « ما وقتی شنیدیم او این همه مدت سوریه بوده خیلی تعجب کردیم، گفتیم کاش به ما گفته بودی . گفت اگر می گفتم شما مانع می شدید ... بچه ها مانع می شدند. این جهادی بود که من باید انجام می دادم.»
سیدحسین در این مدت آنقدر از خودش شجاعت و رشادت نشان داده بود که شده بود یکی از فرمانده های گردان های فاطمیون. فرمانده ای که جهادش ، بیستم مهرماه 94 کامل شد؛ روزی که او کیلومترها دورتر از وطنش در خاک سوریه به شهادت رسید:« اول ماه محرم بود. من شب خوابیدم و خواب دیدم همه دندان هایم ریخته. با هول و ولا از خواب پریدم. اما نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده، نمی دانستم که همان شب شوهرم شهید شده. چند روز بعد بود که برادرم از ایران به ما زنگ زد و گفت که او شهید شده و پیکرش در معراج شهداست. »
قلب روحینا از همان روز از جا کنده شد:« من همسرم را دوست داشتم، او پدر خیلی خوبی بود ، بچه هایش را عاشقانه دوست داشت. وقتی خبر شهادتش را شنیدم برای اینکه از دستش دادم خیلی ناراحت شدم اما می دانم که او خودش الان خیلی در آرامش است چون در راه هدفش شهید شده و جانش را داده. افتخار می کنم که همسرم برای اسلام شهید شده حتی اگر دیگر کنارمان نباشد.»
از همان روزی که خبر شهادت سیدحسین در سوریه در کابل پخش شد، کابل دیگر برای خانواده اش جای ماندن نبود :« ما مدام تهدید می شدیم می گفتند چرا شوهرت رفته سوریه؟ به خاطر همین مهاجرت کردیم ایران. »
حالا از آن موقع ، از روزی که روحینا دست سه بچه اش را گرفت و آمد ایران دوسال می گذرد؛« وقتی ما آمدیم ایران یک ماه از شهادت سیدحسین گذشته بود، هنوز پیکرش در سردخانه بود. ما که رسیدیم او را آوردند معراج شهدا آنجا بعد از هفت ماه او را دیدیم ...»
بچه ها همان جا داخل تابوت کفن را باز کردند و صورت پدر را دیدند. لحظه هایی که هنوز یادشان نرفته. دیداری که سید رامین درباره اش می گوید :« بابا چشم هایش بسته بود. بدنش زخمی بود. »
در ذهن این پسربچه 9 ساله ، چهره پدر بعد از شهادت چهره یک قهرمان است ؛ قهرمانی که می داند بابایش بوده :« بابای من یک آدم خیلی قوی بود ، شبیه قهرمان ها. آن موقع هم که توی تابوت خوابیده بود دیدم یک قهرمان است. »
رامین بعدها این صحنه را بارها با خودش مرور کرده ، همین است که حالا می گوید :« من هم دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل پدرم یک قهرمان بشوم. همه می گویند او در جنگ خیلی آدم قوی ای بوده »
روحینا همینجاست که دنباله حرف های پسرش را می گیرد و می گوید:« شوهرم با رفتنش یک نهال کاشت، جهادی که حالا به پسرم رسیده است.»
جهاد برای این خانواده کلمه غریبی نیست، حتی دیاالسادات که کوچترین عضو خانواده است هم می داند که بابایش چرا شهید شده:« بابا خیلی به خوابم می آید می گوید دیا پاشو برویم بیرون بازی کنیم... اما من از خواب بیدار می شوم می بینم بابا نیست...بعد یادم می افتد که بابا جهاد کرده و شهید شده. »
روحینا هم می گوید:« هروقت می رویم بهشت زهرا، دیا به پدرش می گوید : بابا دلم تنگ شده،بیا با هم برویم خانه.»
مینا مولایی / جام جم آنلاین
وصیت نامه روحانی جهادگر مدافع حرم شهید میرزا محمود تقی پور از لشکر فاطمیون
پایگاه رسمی اطلاع رسانی سردار شهید رضابخشی(فاتح)
t.me/joinchat/AAAAAD3sxeKwk7ZRQmmQhw
روایتى از سردار شهید مدافع حرم على محمد قربانى؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سال ٩٠ بود. هنوز شور اربعین در ایران بدین صورت زبانه نکشیده بود. تعداد زوّاری که از ایران راهی کربلا میشدند روز به روز بیشتر میشد. دو مرز در استان خوزستان وجود داشت، یکی شلمچه و دیگری چذابه. #مرز چذابه هنوز به صورت پایانه مسافری تجهیز نشده بود و امکانات کامل برای تردد زوار در آن مهیا نبود ولی مردم که میدانستند از آنجا هم میشود وارد عراق شد، به سمت مرز هجوم آورده بودند.
یک روز با سردار شهید حاج على محمد قربانى در محل کار در حال صحبت بودیم که تجمع زوّار در مرز خیلی زیاد شده و امکانات خیلی ضعیفه، باید یک فکری بکنیم. حاجی چه کاری میخوای انجام بدی؟ گفت: "الان با چند نفر از مدیران شهرداری تماس میگیرم، خدابزرگه". بالاخره یک نفر قبول کرد که همراه ایشان به مرز بروند و به زائرین امام حسین [علیه السلام] خدمت کنند.
ما به مدت یک هفته هر روز بعد از وقت اداری یک ماشین پر از مواد خوراکی و ... آماده میکردیم و به مرز چذابه میرفتیم و بین زوّار تقسیم میکردیم. حاج قربانی با آن محاسن سفید و اینکه بالاخره فرد شناخته شدهای بود، خاضعانه از مردم پذیرایی میکرد. هیچ گاه پست و میز و جایگاه، رفتار و منش ایشان را تغییر نداد و به قول استاد پناهیان در مسیر دفاع مقدس باقی ماند، خادم آستان اباعبدالله بود و چه زیبا و دیدنی خواهر ارباب او را پذیرفت.
@labbaykeyazeinab
بسم رب الشهداء و الصدیقین
"کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستونهای این جاده را ما به شوق حرم میشماریم؛ (بخش هجدهم)، با معرفت" ...
تو سفر اربعین برا استراحت شب، رفتیم تو یه موکب برا خواب.
متوجه شد یه نوجوان ۱۷ ساله که اهل زنجان بود رفیقاش را گم کرده ...
آوردش تو جمع خودمون و به همه گفت: "این آقا مهرداد از این به بعد رفیق ماست تا رفیقاشو پیدا کنه و ما نمیذاریم تنها بمونه" ...
قربون مرام و معرفتت رفیق
@labbaykeyazeinab