مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

حضور مادر شهید مدافع حرم حزب الله لبنان در اردوی راهیان نور و منطقه عملیاتی فکه و کانال کمیل

شادی روح فرزند شهیدش محمدجعفر داغر  صلوات

@MolazemanHaram69

پست همسر شهید وحید فرهنگی والا

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۱۹ ب.ظ


دخترم شب گذشته پابه‌پای بازیگران پایتخت گریه کرد

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۱۲ ب.ظ

همسر یکی از شهدای مدافع حرم:

دخترم شب گذشته پابه‌پای بازیگران پایتخت گریه کرد


همسر یکی از شهدای مدافع حرم با بیان اینکه با دیدن سریال شب گذشته پایتخت، شام نخوردیم و همگی گریه کردیم، گفت: خواستم تلویزیون را خاموش کنم اما دخترم گفت می‌خواهم بدانم پدرم با چه صحنه‌هایی مواجه شده است


راضیه بیگلرنیا ظهر امروز در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری فارس در شهرستان ساری درباره قسمت هفدهم سریال پایتخت 5 اظهار کرد: دیشب برای ما شب قشنگی نبود، اشک بود، دخترم 12 ساله‌ام بغض کرد و نشستیم گریه کردیم.

وی افزود: پسر سه ساله من با دیدن این صحنه‌ها بی‌قراری می‌کرد، می‌خواستم تلویزیون را خاموش کنم اما دخترم می‌گفت می‌خواهم بدانم پدرم با چه صحنه‌هایی مواجه شده است.

همسر شهید حسن رجایی‌فر با بیان اینکه  شب گذشته احساس کردم بر همسرم چه گذشت، خاطرنشان کرد: مردم ما را درک کنند، مدافعان حرم سرسوزنی برای پول نرفتند، ذهن‌شان باز شود و از خواب غفلت بیرون بیایند.

وی عنوان کرد: جاهلان درک کنند که رفتن مدافعان حرم برای بشار اسد و پول نبود و برای حفظ حرم رفتند و بدانند این شهیدان چه کشیدند که ناموس‌شان و ناموس ایران حفظ شود و باید درکشان نسبت به این قضیه بالا برود.

بیگلرنیا  با بیان اینکه با دیدن قسمت هفدهم سریال پایتخت شام نخوردیم شب بدی بود، گفت: با دیدن این صحنه‌ها دخترم می‌گفت بابای من چه کشید وقتی دشمنان حمله کردند، قانعش کردم، ولی کسی نبود من را قانع کند.

این همسر شهید مدافع حرم  تاکید کرد: کوردلانی که حرف از پول می‌زنند و حرف‌هایی که می‌زنند دل ما را به درد بیاورند این فیلم بود با واقعیت روبرو شوند چه احساسی به آنها دست می‌دهد.

پرواز پرستویـی دیگر . . 

رزمندہ مدافع حرم مهدی لطفی نیاسر

اعزامی از قم درراہ دفـاع از حرم حضرت زینب (س)در سوریہ بہ فیض شهــادت نائل آمد

هـنیئا لڪ یا شهـیـد


📸سرهنگ پاسدار مهدی دهقان یزدلی، عضو یگان پهپاد نیروی هوا فضای سپاه چهارمین شهید حمله رژیم صهیونیستی به فرودگاه تی۴ در سوریه

 @Rajanews_com

 @jamondegan


شهادت دو مدافع ایرانی در سوریه

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۴۶ ب.ظ

📸در پی حمله روز گذشته جنگنده‌های رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی در حمص سوریه مدافع حرم سید عمار موسوی اعزامی از اهواز و اکبر زوار جنتی اعزامی از تبریز به شهادت رسیدند.

 @Rajanews_com

شهادت دو رزمنده فاطمی در سوریه

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۴۲ ب.ظ

 

 بسم رب الشهداوالصدیقین

رزمنده دلاور سپاه اسلام عباس جعفری از ورامین و از لشگر فاطمیون به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست

هنیألک الشهاده


 بسم رب الشهداوالصدیقین

🌷رزمنده دلاور سپاه اسلام عاشور احمدی از لشگر فاطمیون به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست

هنیألک الشهاده


مدافعان ناموس شیعه

يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۵۸ ب.ظ


نقی های ایران ...

آرام بخوابید ...

حوری های این وطن هرگز اسیر دست حرامیان نمی‌شوند ‌‌...😡

مدافعان حرم 

مدافعان ناموس شیعه 

@MolazemanHaram69

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «خداداد امیری» یکی از رزمندگان افغانستانی 

لشکر فاطمیون که چندی پیش داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شده بود،

 توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.


یک شب اقا حسین گفت :

محسن  امشب چکاره ای؟

گفتم : کار خاصی ندارم .

گفت :‌حوصله کارگری داری .

گفتم:اری 

گفت: بعد از نماز یه شام بخوریم و برویم.

جای همه خالی سرکوچه مسجد المهدی(عج) یه کبابی هست. از اونجا کباب سیری خوردیم.♨️

اقا حسین غذا کم میخورد . خلاصه نیمی از غذای اقا حسین را هم  من خوردم و بعد راه افتادیم.♨️

بین راه اقا حسین گفت : محسن حالا یکجایی میروم که تا قیامت هرکس انجا برود برایمان حسنه مینویسند و روز قیامت هم شهادت میدهد که ما کمک کردیم.

 گفتم: این جای پر برکت کجاست؟؟!!!

 گفت: یک مسجد داخل بازار بالا.اسم اون مسجد الان مسجد غدیره.

نزدیک کتاب فروشی اقای پایروند وقتی رسیدیم چند جوان دیگر مشغول کار بودن ما نوبتی خاک بار ماشین میکردیم 

من از آنجا فهمیدم اقا حسین شیمیایی است چون در حین کار هم سرفه میزد و هم خلط زیاد بالا میاورد .

اما با همان وضع چه شبها که برای آن مسجد زحمت می کشید .

خاطره ای از شهید محمدخانی

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۷ ب.ظ


قربة الى الله 

توی کوه های شمال لاذقیه 

یه شب وسط عملیات

لای درخت ها سنگر زده بودیم و جا خوش کرده بودیم

با عمار و اسماعیل کنار هم خوابیده بودیم

چله تابستون بود اما از سرما میلرزیدیم

رفتم یه پتو گیر آوردم سه تایی رفتیم زیرش

عمار دستش رو باز کرده بود و سرم روی دستاش ، دراز کشیده بودیم و آسمون پر ستاره رو تماشا میکردیم

عمار فاز گرفت برام که فردا که اسیر شدی اصن نگران بچه ات نباشی ها ، خودم مراقبشم ، مشتی عمویی میکنم براش

زد زیر خنده 

گفتم مرتیکه دعا بود کردی

اقلاً بگو شهید

گفت دیوانه اسیرم بشی آخرش میکشنت دیگه ، شهید میشی

اجرشم بیشتره

گفتم داداش ما اجر بیشتر نخواستیم

جون هر کی دوست داری از این لفظ ها برا ما نیا

تو اکه از الان برا من اینجوری نسخه میپیچی ، معلومه چه عمویی میخوای برا بچه هام باشی

بیچاره بچه هام

گفت نه خدایی مثل امیرحسینم مراقبشونم

اونشب برا اولین بار قرار برادری گذاشتیم

قراری که بعد از اون ، سه چهار بار دیگه هم تکرار شد

رفیق

داداش

فرمانده

شهید محمدحسین محمدخانی

حاج عمار

مدافعان حرم 

@sangar_neveshteh

«گذشت راز خوشبختى»

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۵ ب.ظ


شهید مدافع حرم هادى جعفرى به روایت همسر گرامى؛

«گذشت راز خوشبختى»

زندگی خانوادگی به گذشت پابرجاست. در زندگی ما بیشتر آقا هادی «گذشت» داشت، همین هم موجب خوشبختی ما می‌شد.

 @labbaykeyazeinab

بسم رب الشهداء

نوروز پارسال می خواستیم بریم اردوی جهاد سازندگی.

یه قلک بزرگ داشت که پول زیادی توش جمع شده بود.

گفت: اگه منو هم ببرید، قلکمو هدیه میدم به اردو ... اسمش توی قرعه کشی در نیومد،

به شوخی گفتم: قلکتو می تونیم ببریم، اما خودتو نه!

شوخی شوخی، قلکش رو هدیه کرد برای مخارج اردوی سازندگی!

امسال یه قلک بزرگتر خریده بود و دوباره داشت توش پول می ریخت!

گذشت و خبر شهادتش رسید ... توی یه تیکه کاغذ که داده بود دست یکی از دوستان، تکلیف بعضی چیزا که ازش مونده بود رو مشخص کرده بود:

لباس ها: هدیه به فقرا

کتاب ها: هدیه به کتابخانه

قلک: هدیه به اردوی جهادی ... 

حیف بود شهید نشی رفیق

@labbaykeyazeinab

الیاس می‌گفت: «برایم بابا بخر»!

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۲ ب.ظ

همسر شهید غفوری با ذکر خاطره‌ای می‌گوید: پسرم چند ماه پیش در حال تماشای تلویزیون گفت «مامان پول جمع کن تا بتوانی برایم بابا بخری.» پاسخ دادم «تو پدر داری عزیزم»؛ گفت «بله، اما او که شهید شده و زیر خاک

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  پس از مهاجرت افغانستانی‌ها به ایران و دفاع از آرمان‌های یکدیگر، به «خون شریکی» رسیدند. قریب دو هزار تن از مهاجران افغانستانی در دوران جنگ ایران و عراق به شهادت رسیدند. همکاری مردمان این دو کشور به آن دوران ختم نمی‌شود و در طی سال‌های گذشته با شروع جنگ در سوریه و عراق، بار دیگر مردم غیور افغانستانی برای دفاع از حرم آل الله به میدان آمدند. آن‌ها بدور از وابستگی‌هایشان با وجود تمام کنایه‌هایی که می‌شنیدند تا آخرین نفس ایستادگی کردند. یکی از این مردان غیور، «مرتضی غفوری» است که همسر باردار و فرزندش را به خداوند سپرد و به سوریه رفت. وی در پاییز سال 95 به شهادت رسید. برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار خبرنگار ما به گفت‌وگو با لطیفه هاشمی همسر شهید غفوری پرداخت که در ادامه می‌خوانید.

از چه زمانی مطلع شدید که همسرتان به سوریه رفته است؟

همسر شهید غفوری: مرتضی استاد فلزکاری بود. درآمد خوبی هم داشت. گاهی برای کارهایش به ایران می‌آمد. بار آخر هم خرداد ماه 95 بود که به ایران آمد. یک شب قبل از اینکه به ایران بیاید، از من پرسید: «خانم! اگر من بمیرم چه می‌کنی؟ بچه‌هایمان را بزرگ می‌کنی یا مجدد ازدواج می‌کنی؟» گمان می‌کردم که حرف‌هایش شوخی است. من ابتدا به شوخی پاسخ دادم، اما سوالش را مجدد پرسید. گفتم: «پیش مرگ تو شوم، تحمل دوریت را ندارم.» ادامه داد: «مرگ ناگهانی است و از قبل خبر نمی‌دهد. می‌خواهم از تصمیمت با خبر شوم.» پاسخ دادم: «اگر تو قبل از من بمیری، بچه‌هایمان را بزرگ می‌کنم.» صحبت‌هایمان که تمام شد، گفت: «من انتخاب شدم.» گفتم: «کی تو را انتخاب کرده است؟» پاسخ داد: «یک روز متوجه می‌شوی.» دیگر پاسخی نداد. آن زمان من باردار بودم.

فرزندان شهید مرتضی غفوری

یک هفته پس از سفرش به ایران، با یکدیگر در ارتباط بودیم. پس از این ارتباطمان قطع شد. هر بار که تماس می‌گرفتم برادرهمسرم پاسخ می‌داد و می‌گفت که مرتضی برای کار به مکانی دور رفته است و در حال حاضر به وی دسترسی ندارم. هفته آینده تماس بگیرید، گوشی را به او می‌رسانم.» سه هفته پشت سر هم این اتفاق افتاد و من نتوانستم با همسرم صحبت کنم.

مصطفی برادرهمسرم به من نمی‌گفت که مرتضی به سوریه رفته است. بعدها متوجه شدم که همسرم با نیت اعزام به سوریه راهی ایران شده است. یک ماه بعد از تماس‌های مکررم به ایران، برادرهمسرم با مادرش تماس گرفته و اطلاع داده بود که مرتضی به سوریه رفته است.

مدتی بعد همسرم از سوریه تماس گرفت. مادر همسرم گوشی را جواب داد. زمانی که صدای مرتضی را شنید، گریه کرد. گوشی را گرفتم و گفتم: «مرتضی تو کجا هستی؟» پاسخ داد: «حلالم کنید. سوریه هستم.»

 از وضعیت سوریه با خبر بودید؟

همسر شهید غفوری: ناامنی در افغانستان زیادی است، به همین جهت کمتر اخبار سوریه را دنبال می‌کردیم. از گوشه و کنار از وضعیت سوریه با خبر می‌شدیم. در فضای مجازی هم خوانده بودم که لشکر فاطمیون تشکیل شده و شهدای زیادی هم تقدیم اسلام کرده است. گمان نمی‌کردم که روزی همسرم هم عضو این لشکر شود.

همسرم در نخستین اعزامش به مدت چهار ماه در سوریه ماند. سپس ۲۰ روز به مرخصی آمد، اما از آنجایی که نمی‌توانست به افغانستان بیاید، مجدد عازم سوریه شد. همسرم پیش از آغاز عملیات با من تماس گرفت و گفت که عملیاتی در پیش داریم، اگر برنگشتم حلالم کن.

با شنیدن سخنان همسرم گریه کردم و گفتم: «درست است که دفاع از حرم حضرت زینب (س) بر هر مسلمانی واجب است، اما وابستگی را نمی‌توان انکار کرد. اگر برای تو اتفاقی بیافتد، من چطور بچه‌ها را نگهداری کنم.» پاسخ داد: «بی بی زینب به شما کمک می‌کند. بچه‌های من از فرزندان امام حسین (ع) که عزیزتر نیستند. بچه‌هایم فدای امام حسین (ع).» هر قدر اصرار کردم که برگردد، فایده‌ای نداشت. مرتضی گفت: «حضرت زینب (س) صبری به تو می‌دهد تا تمام دلتنگی‌ها و مشکلات را طاقت بیاوری». در پایان صحبت‌هایمان گفتم که فرزندمان دختر است و چند ماه دیگر به دنیا می‌آید. از من خواست تا نامش را رقیه بگذاریم و من هم قبول کردم. مرتضی در آن عملیات به شهادت رسید.

چه زمانی به شما خبر دادند که همسرتان به شهادت رسیده است؟

همسر شهید غفوری: طاقت دوری از همسرم را نداشتم. می‌گفتم اگر مرتضی شهید شود، من یک روز هم زنده نمی‌مانم. پس از گذشت ۲ سال، هنوز شهادتش را باور نکردم و نمی‌دانم چطور زنده هستم.

۱۲ آذر ماه ۹۵ برادرهمسرم تماس گرفت و به مادرش گفت که مرتضی شهید شده است. مادر همسرم جیغی کشید و به زمین افتاد. با ترس گوشی را گرفتم و گفتم: «چه اتفاقی افتاده است؟» مصطفی گفت: «مرتضی شهید شد.» تنها این جمله را شنیدم و به زمین افتادم. حدود سه روز در حالت عادی نبودم. سه روز لب به غذا نزدم. فقط چشم به در دوخته بودم و می‌گفتم: «مرتضی میاید.»

وقتی به حال عادی برگشتم، می‌خواستم زودتر به ایران بیایم و پیکر مرتضی را ببینم، اما به جهت اینکه باردار بودم اجازه ندادند. ۴۰ روز بعد از به دنیا آمدن دخترم، به ایران آمدیم و پس از وداع با پیکر مرتضی، او را در قطعه ۵۰ به خاک سپردیم.

روزهای بدون پدر برای فرزندان چگونه می‌گذرد؟

همسر شهید غفوری: الیاس گاهی می‌گوید: «من بزرگ شوم، می‌خواهم مثل بابام قوی باشم و بعد شهید مدافع حرم شوم.» می‌پرسد: «مامان من اگر سوریه بروم، تو چه کار می‌کنی؟» یک بار که دلم برای پدرش تنگ شده بود و الیاس هم این صحبت‌ها را می‌کرد، طاقت نیاوردم و گفتم: «بس است. پدرت که نیست اگر تو بروی من می‌میرم.»

الیاس گاهی هم بهانه پدرش را می‌گیرد. پسرم چند ماه پیش در حال تماشای تلویزیون، گفت: «مامان پول جمع کن تا بتوانی برایم بابا بخری.» پاسخ دادم: «تو پدر داری عزیزم.» گفت: «بله، اما او که شهید شده و زیر خاک است. همه بچه‌ها پدر و مادر دارند، ولی من بابا ندارم.»

۴۰ روز پس از به خاک سپردن پیکر همسرم، الیاس به مادربزرگش گفته بود که من پدرم را دیدم. آن زمان حرفش را باور نکردیم و گفتم از مرگ پدرش ناراحت است.

حدود یک ماه بعد، ساعت ۱۱ به همراه الیاس و رقیه به بهشت زهرا رفتم. قطعه شهدا خلوت بود. پسرم را سر قبر پدرش گذاشتم و خودم به دنبال آب رفتم. کنار قطعه یک شیر آب بود. هر چه گشتم شیر آب را پیدا نکردم. به همین جهت مجبور شدم تا کمی دورتر شوم. آن روز پس از خواندن فاتحه به خانه برگشتیم. در خانه الیاس گفت که من امروز بابا را دیدم. گفتم: «کجا؟» پاسخ داد: «زمانی که برای آوردن آب رفتی، بابا به همراه دوستانش پیش من آمد. دوستانش عقب‌تر ایستادند. بابا بغل و بوسم کرد. برایم ماشین کوچک آورده بود. با هم بازی کردیم. از داخل کیفش هم برایم خوراکی آورده بود. وقتی تو سمت من آمدی. بابا گفت که آرام بنشینم. بابا و دوستانش پشت گل‌ها رفتند و خوابیدند. پشت سرش دویدم، گفت: برو کنار مادرت بنشین.»

از آن روز هر پنج شنبه با الیاس و رقیه بر سر مزار پدرش می‌روم. زمان‌هایی که من کنار الیاس نیستم، پدرش را می‌بیند. هر چه در دلم باشد به الیاس می‌گویم تا به پدرش بگوید. پدرش هم جوابم را به الیاس می‌دهد. از پسرم پرسیدم که آیا پدرت به خانه هم می‌آید؟ گفت: «وقتی تو خواب باشی، می‌آید.» یک شب که من خواب بودم، الیاس درخواست آب کرد. من با کوچک‌ترین صدا بیدار می‌شوم، اما آن شب نتوانستم از جایم بلند شوم. روز بعد الیاس گفت: «وقتی شما خواب بودی. بابا دستم را گرفت و به آشپزخانه برد. پس از اینکه آب خوردم، مجدد من را به رختخوابم آورد.»

از آنجایی که نگران حال الیاس بودم. ماجرا را برای چند روحانی تعریف کردیم. آن‌ها پاسخ دادند که شهید زنده است. از آنجایی که کودکان روح پاکی دارند، ممکن است آن‌ها را ببینند.

منبع: دفاع پرس

سالروز ولادت شهیدجاویدالاثرمحمداینانلو

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۱۷ ب.ظ


توراخدا 

  بہ زمین هدیہ داده 

              چون بـــاران 

ڪہ آسمان و

       زمیـن را

              به‌ هم بیامیزی ...

شهیدجاویدالاثرمحمداینانلو

سالروز ولادت

 @jamondegan

سالگرد شهادت شهید ابولفضل راه چمنے

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۱۳ ب.ظ

تو رفتـے من تنهــا موندم!

تو اوج سختیهــا موندم...

تورفتـے پیش اربابـــــ و

منم که اینجـاجاموندم...

سالگرد شهادت

شهید ابولفضل راه چمنے

 @jamondegan