مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

خوابی از شهیداحمدمشلب

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۰ ب.ظ

خاطرات سیده سلام بدرالدین

خوابی از شهیداحمدمشلب

او همیشہ با من دربارہ ے شهادت صحبت میڪرد ڪہ من نباید ناراحت بشوم بہ من میگفت من یقین دارم ڪہ قوے و صـــبـــور میباشے.

در خواب دیدم ڪہ آمدہ بود و من رو باخودش برد.خوشحال بود.

از او پرسیدم مامانے حالت چطورہ خوشحالے قربونت برم؟

در خواب از او پرسیدم چہ احساسے داشتے هنگام شهادت؟

بہ من گفت:من خیلے خوشحال هستم و(در آن لحظه)هیچ احساسے بہ غیر خوبے نداشتم.

هنگامے ڪہ بہ نزدیڪے مسیر قبرستان رسیدیم؛گفتم من از لحظہ مرگ خیلے میترسم.

بہ من گفت:نترس من با یہ چیز خوبے منتظرتم.

راوی: مادر شهید

کانال رسمی شهید احمد مشلب

Telegram.me/ahmadmashlab1995

نگاهی به 3 دهه مجاهدت شهید مدافع حرم «خیرالله صمدی»

شیمیایی بود و با رفتنش به سوریه موافقت نشد

همیشه می‌گفت می‌خواهم شهید ‌شوم. پس از جنگ ما می‌گفتیم جنگ دیگر تمام شده و شهادتی نیست ولی پاسخ می‌داد من می‌دانم شهید خواهم شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سومین شهید مدافع حرم استان زنجان «خیرالله صمدی» نام دارد که بر اثر اصابت ترکش خمپاره در محور بوکمال مجروح و حین انتقال به پشت جبهه به فیض شهادت نایل آمد. مردی از جنس جهاد و مقاومت که خستگی‌ناپذیر در جبهه‌های مقاومت حضور داشت. سال‌ها رزمنده دفاع مقدس بود و پس از آن رزمنده مدافع حرم شد تا در آخر به جمع یاران شهیدش بپیوندد. دقایقی با برادر شهید روح‌الله صمدی، به گفت‌وگو پرداختیم تا ایشان دورنمای بهتری از شهید در مقابل دیدگانمان قرار دهد.

فضای خانوادگی‌تان به لحاظ مسائل مذهبی و تربیتی از قدیم چگونه بوده و شهید از چه زمانی فعالیت‌های انقلاب و جهادی‌اش را شروع کرد؟

خانواده ما از سمت مادربزرگ‌مان روحانی بود و مادربزرگم آن زمان قاری قرآن بود و به همین خاطر پدر و عموهایم همه قرآن‌خوان بودند. در شهرستان تکاب در آذربایجان‌غربی زندگی می‌کردیم. خانواده‌ای مذهبی داشتیم که در منطقه به تدین، رعایت حلال و حرام و علاقه‌مند به روحانیت معروف بودند. خانه‌مان محل رفت‌ و آمد روحانیون بود و در مناسبت‌های مختلف در خانه مراسم می‌گرفتیم و روحانیون را دعوت می‌کردیم. ما هشت خواهر و برادر هستیم و شهید پنجمین فرزند است. پدرمان در 12 فروردین 1359 به رحمت خدا رفت. پدرم عاشق حضرت امام بود.

با این که مدت کمی از انقلاب گذشته بود با اخلاص نسبت به انقلاب کار ‌کرد. این بینش پدر در خانواده و روی ما هم تأثیر گذاشته و باعث شده بود ما هم از کودکی امام را بشناسیم و مقلد ایشان شویم. پدرم به علت حشر و نشر با روحانیون و کسانی که زمان شاه زندانی یا تبعید بودند آگاهی خوبی نسبت به مسائل روز داشت. زمان تبعید امام در تهران بود و اتفاقات شهر ورامین را برایمان تعریف می‌کرد که چه اتفاقاتی افتاد و رژیم دست به کشتار مردم زد. نسبت به جریانات سیاسی و اجتماعی آشنا بود. شهید 13 ساله بود که پدرمان فوت کرد. از همان طفولیت خیلی به بسیج و بسیجی بودن علاقه داشت و بعد از وفات ایشان چون چند تن از بستگان‌مان در سپاه بودند به سپاه و بسیج می‌رفت. در آخر در سال 60 یا 61 به صورت رسمی وارد سپاه شد.

در همین سال‌ها رخت رزمندگی به تن کردند و در دفاع مقدس شرکت کردند؟

بله، از همان سال‌های 62، 63 به جبهه رفت و در جبهه حضور داشت تا جنگ تمام شد. بعد از جنگ چند سال برای برقراری کامل امنیت در مرزها و در مناطق مرزی حضور داشت. بعدها که بازنشسته شد همواره از همرزمان شهیدش یاد می‌کرد. خیلی به شهید احمد کاظمی و باکری‌ها علاقه داشت. در جبهه شیفته رفتار و منش این عزیزان شده بود و سعی می‌کرد از این فرماندهان بزرگ الگوگیری کند. این اواخر آرام و قرار نداشت و می‌گفت مقاومت پیروز خواهد شد ولی الان که نیاز است باید از حرم اهل بیت دفاع کنیم. برای رفتن هم خیلی به زحمت افتاد. شهید صمدی متولد 1347 بود و مشکلات جانبازی و شیمیایی شدن را از زمان جنگ به همراه داشت و به همین خاطر خیلی موافق رفتنش به سوریه نبودند. در آخر موفق به اعزام شد و دوره‌های سختی برای رفتن به سوریه دید. حدود سه سال به صورت مستمر به سوریه می‌رفت و می‌آمد. آنجا هم منشأ اثرات خوبی بود. تا آخرین روزها که عملیات برای فتح بوکمال انجام شده بود خداوند خواست تا برادرم را به دوستان شهیدش برساند.

به نوعی زندگی ایشان از همان جوانی تا هنگام شهادت با جنگ و جهاد و مقاومت گره خورده بود؟

واقعاً همین‌طور است. ایشان در جبهه در مسئولیت‌های دسته، گروهان و گردان حضور داشت و همیشه در عملیات و مناطق عملیاتی بود. برای مرخصی هم به خانه نمی‌آمد و بیشتر زمان جنگ را در منطقه حضور داشت. ما چهار برادر هستیم و شهید انس و الفت خاصی با مادر داشت و مادرمان ترجیح می‌داد خیرالله بیشتر همراهش باشد. یک روز مادر را برای کاری به بیرون بردم و آنجا به من می‌گفت آقا خیرالله این طور مرا بیرون نمی‌برد و اگر احساس می‌کرد کوچک‌ترین سرمایی باشد اجازه نمی‌داد به من سخت بگذرد. زندگی مادر با او بود و رمز و راز و صفایی با هم داشتند. برای همین فراقش برای ما ضایعه غیرقابل وصفی است. هرچند خوشحالیم به آرزویش رسید و خداوند پاداشش را از این طریق داد. بعد از شهادتشان رسانه‌های بیگانه گفتند که یکی از نزدیکان سردار سلیمانی را زدیم. در جبهه کاملاً شناخته شده بود. کارهایی که با اخلاص باشد در زمان حیات مشخص نمی‌شود و بعداً معلوم خواهد شد شهدا چه انسان‌های بزرگی بودند.

شده بود در تمام این سال‌ها احساس خستگی یا انزوا به ایشان دست بدهد؟

هیچ‌گاه برای حضور در جبهه و جهاد احساس خستگی نمی‌کرد. کسالت و آثار شیمیایی و مجروحیت در وجودش بود ولی وقتی می‌رفت احساس نشاط، بالندگی و انرژی می‌کرد. همسرش می‌گفت وقتی اینجاست احساس کسالت می‌کند و معلوم می‌شود دلش برای جبهه تنگ شده است. در یکی از اعزام‌ها مجروحیتی برایش پیش می‌آید و پایش آسیب می‌بیند. می‌گویند باید به ایران اعزام شوی و چون قبلاً مشکلات جانبازی داشتی این مجروحیت حالت را بدتر می‌کند. دکتر که بیرون می‌رود، آقاخیرالله می‌گوید من کلی کار دارم و الان نمی‌توانم برگردم. بلند می‌شود و از بیمارستان بیرون می‌زند.

از رفتن‌شان با شما یا خانواده‌شان صحبت کرده بودند؟

چند سال قبل گروهی در زنجان قرار گذاشته بودند که به سوریه بروند. در آزمون‌ها شرکت می‌کنند و انگار در وهله اول فقط چند نفر باقی می‌مانند. چند نفرشان به برادرم اصرار می‌کنند که باید با هم برویم و فکر می‌کنم در آخر به همراه هم می‌روند اما اگر اشتباه نکنم آخرین بار تنها رفته بود. ایشان با لشکر قم و مازندران به سوریه می‌رفت. از زنجان هم اعزام می‌شد. گویا اخوی گروهی تشکیل داده بودند و آنجا مسئولیتی هم داشتند. با جوانان حشر و نشر داشت و بعد از شهادتش سر مزار می‌آیند و از رفاقت‌شان می‌گویند.

در رابطه با شهادت صحبتی داشتند؟

همیشه می‌گفت می‌خواهم شهید ‌شوم. پس از جنگ ما می‌گفتیم جنگ دیگر تمام شده و شهادتی نیست ولی پاسخ می‌داد من می‌دانم شهید خواهم شد. من ‌می‌گفتم مسائل علمی و درس و تحصیلت را ناقص گذاشته‌ای و برای ادامه تحصیلت کاری کن، می‌گفت این چیزها به دردم نمی‌خورد. به خواهرهایم گفته بود بعد از شهادتم قدر و منزلتم به خوبی مشخص می‌شود و مردم می‌فهمند من چه کسی بوده‌ام. واقعاً هم همین‌طور است و من خیلی چیزها را نمی‌دانستم و تازه بعد از شهادت متوجه کارهایش شدیم. مثلاً یک روز فرزند شهیدی سر مزارش آمد و خیلی بی‌تابی می‌کرد. دلیل بی‌تابی‌اش را که پرسیدم گفت شما نمی‌دانید ایشان 11 خانه برای روستائیان نیازمندان ساخته بود. گروهی داشتند و با افرادی که تمکن مالی داشتند کار می‌کرد. خودش یک حقوق پاسداری داشت و افراد توانمند را می‌شناخت و با هم کار می‌کردند. جزو خیرین بود.

گویا این خبر بودن و دست به خیر داشتن یکی از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بود؟

وجودش منشأ خیر و برکت بود. برای خانواده و دیگران منشأ خبر بود. مردم مدافع ارزش‌ها هستند و برای آقاخیرالله مراسم تشییعی برگزار کردند که در زنجان بی‌نظیر شد. از بس که دستگیری از دیگران داشت مردم هنوز در مساجد برای شهید بزرگداشت می‌گیرند. یک روز که برای انجام کاری به اداره ثبت احوال رفته بودم آنجا هم از کارهای خوب و خیر شهید می‌گفتند. همیشه دنبال این قضیه بود که مشکلات مردم را حل کند و به دنبال مشکلات مردم بود. خداوند در وجودش نیرویی قرار داده بود که به دیگران خیر برساند. نام «خیرالله» واقعاً زیبنده شهید بود.

از آخرین روزهای‌شان در منطقه از همرزمان و دوستان‌شان چیزی شنیده‌اید؟

بله، یکی از فرماندهان و از دوستانش نقل می‌کرد که یک روز در منطقه گرد و خاک شدیدی می‌شود. آقاخیرالله به دوستش می‌گوید اینجا لباس داری تا من دوش بگیرم. دوستش می‌گوید لباسی که در حد شما باشد نداریم و به حلب که برویم به شما لباس سرداری می‌دهیم. آقاخیرالله هم می‌گوید فکر نمی‌کنم به حلب برگردم و شما این لباس را به پسرم امیرمحمد بدهید. یک کلیپی از اعزام‌شان هست که از زیر قرآن رد می‌شود و می‌گوید یادتان نرود آن جعبه را برای پسرم بفرستید. اواخر که صحبت و خداحافظی می‌کرد خیلی خاص خداحافظی می‌کرد. بچه‌هایم می‌گفتند عمو طوری خداحافظی می‌کند که انگار می‌داند خبری هست. به یکی از دوستانش‌ گفته بود من رفتم و امیرمحمد را به شما سپردم. چند بار روی این جمله تأکید کرده بود.

شما آمادگی شهادت‌شان را داشتید؟

اخوی، انسان توانمند، چابک و قدرتمندی بود. با وجود تمام جراحت‌ها، ورزش می‌کرد و بدنش را آماده نگه می‌داشت. دوره‌های نظامی دیده بود و ما باور نمی‌کردیم که اتفاقی برای آقاخیرالله بیفتد. شهید خیرالله صمدی به قدری انسانی نیکخو و خوش‌رفتار بود که هیچ وقت از جنگ و دشمن ترسی نداشت. همیشه به دنبال دفاع از میهن و حق بود به همین دلیل اگر مرگ او به هر نحوی جز شهادت اتفاق می‌افتاد همه ما تعجب می‌کردیم. او به واقع شایسته شهادت بود و حالا به آرزوی خود رسید.

شهید صمدی چند فرزند دارند؟

دو فرزند دارند. فرزند بزرگ‌ترشان پسری 26 ساله است. شهید مراسم عروسی‌ پسرش را فراهم کرد، یک هفته بعد به سوریه رفت و به شهادت رسید. یک دختر هفت ساله هم به نام زینب دارد که اول ابتدایی است. دخترشان در تولد حضرت زینب(س) به دنیا آمد و اخوی می‌گفت دخترم هدیه حضرت زینب(س) است. اولین بار هم که به مقاومت پیوست می‌گفت من برای به دنیا آمدن دخترم نذر کردم هر زمانی حرم حضرت زنیب(س) به مخاطره افتاد من باید بروم و از حرم دفاع کنم. همین موضوع هم انگیزه‌های برادرم را برای رفتن دوچندان کرده بود.

قطعاً نبودن‌شان برای خانواده و بچه‌هایشان خیلی سخت است.

از جانب خدا صبری به همسرش عنایت شده و ایشان می‌گوید حضور شهید را همیشه در زندگی احساس می‌کنم و هیچ‌گاه احساس تنهایی نمی‌کنم. دختر کوچک‌شان بی‌قراری می‌کند و بعضی اوقات خواب پدرش را می‌بیند. تصور ما این بود که همسر و فرزندان نتوانند به این زودی با شهادت آقاخیرالله کنار بیایند ولی خدا عنایت کرده و هر چند برای همه مشکل است ولی صبر و تحمل‌ این داغ را دارند.

منبع: روزنامه جوان

"ابوعلى کجاست؟"18

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۹ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

در آن ظلمات، چراغ بى‌سیم سیدابراهیم روشن شد. گفتم: "سید بى‌سیمت را خاموش کن. الان سوراخ سوراخمان مى‌کنند." سید هم اسلحه‌اش را رو به سمتى که به ما تیراندازى مى‌کردند گرفت، اما او را از شلیک منصرف کردم تا دشمن موقعیت ما را تشخیص ندهد. در حالى که غلت مى‌زدیم، مى‌دیدم که گلوله ها از کنار بدن من و سیدابراهیم رد مى‌شود، ولى هیچ‌کدام به ما نمى‌خورد. فقط خرده‌سنگ و خاکى که از گلوله به زمین ایجاد مى‌شد، به صورتمان مى‌پاشید.

پنجاه مترى روى زمین غلت زدیم تا به یک شیار رسیدیم و خودمان را در آن انداختیم. سیدابراهیم پشت بى‌سیم گفت: "خط را محکم بگیرید که دشمن نفوذ کرد." از من هم پرسید: "محمول کجاست؟" گفتم: "سید نمى‌دانم. نامرد ترسید و همان وسطِ کار دررفت."

تقریباً پانصد ششصد مترى در همان شیار رفتیم تا به راننده و تیربارچىِ محمول برخوردیم. سید با دیدن آنها قاطى کرد و گفت: "نامردها، مگر قرار نبود شما پشتِ سر ما بیایید و تأمین ما باشید؟ کجا رفتید؟" گفتند: "ماشین ما در خاک‌ها گیر کرد" اما چهره آنها و شواهد چیز دیگرى مى‌گفت.

سید زیاد پاپیچ آنها نشد و گفت: "پشتِ سر ما راه ببفتید." بدوبدو خودمان را به بچه‌ها رساندیم. دو کیلومترى را که با ماشین آمده بودیم، این بار پیاده برگشتیم. یکى از بچه‌ها پشت بى‌سیم گفت: "آنها مى‌خواهند از روى خط‌الرأس حمله کنند."

فکر مى‌کردیم که آنها خط را شکسته‌اند، اما در آن تاریکى نمى‌شد از فعالیت آنها مطلع شویم. سیدابراهیم گفت: "ابوعلى، شما برو سر خط‌الرأس، من هم اینجا را مى‌چسبم." هنوز حرکت نکرده بودم که یک دفعه گفت: "نه، نه. من خودم آنجا مى‌روم." متوجه شدم براى اینکه خطر آنجا بیشتر بود، خودش به آنجا رفت.

یک سنگر یو شکل بین شیارهایى که میان ما و دشمن بود، درست کرده بودیم. ماشین محمول و تیربار سنگین در آن سنگر بود تا اگر دشمن نفوذ کرد، به آنها شلیک کند. به سمت آن سنگر رفتم که یک دفعه دیدم از بالاى ارتفاع، نارنجکى پایین آمد.

بعد از انفجار، بزن‌بزنى شد که نگو! غافلگیر شده بودیم. بر اثر انفجارها، هوا مثل روز روشن شد. یکى از حربه‌هاى دشمن در آن شب، استفاده از فشنگ رسام بود. این فشنگ فقط براى علامت دادن یا نشان دادن خط تیر استفاده مى‌شد، اما دشمن از آن براى ایجاد رعب و وحشت استفاده مى‌کرد و در همه تیربارهایش فشنگ رسام کار گذاشته بود.

داعش قبل از حمله، با حُقه‌اى که در زدن ماشین‌هاى ما به کار بسته بود، فکر ما و بچه‌ها را مشغول روبه‌رو کرده بود تا فرصت پیدا کند در بالاى تپه‌ها تعدادى تیربار کار بگذارد.

بعد از انفجار نارنجک‌ها، تیربارهاى دشمن بلافاصله شلیک کردند. حدود ده‌بیست دقیقه، حتى نفس هم نمى‌توانستیم بکشیم. گلوله‌هاى رسام را مى‌دیدم که از کنار سروصورت بچه‌ها رد مى‌شد. تیربارها زمین و زمان را به هم مى‌دوخت. اگر سربلند مى‌کردیم، گلوله مى‌خوردیم. شهید ذوالفقار در همین عملیات گلوله خورد و به شهادت رسید.

ما در خط‌الرأسِ تپه‌ها، نیروهایمان را چیده بودیم. بین این تپه‌ها یک اَبرو بود که به سمت دشمن مى‌رفت و ما وسط آن، خاکریز زده بودیم تا دشمن از آنجا نفوذ نکند. بعداً فهمیدیم تمام تحرکات و شلوغ کارى دشمن، حرکت ایزایى بود تا نیروهایشان از طریق اَبرو، عملیات اصلى را انجام بدهند و منطقه را تصرف و پاک سازى کنند.

سیدابراهیم در دل درگیرى رفته بود و با دشمن سینه‌به‌سینه مى‌جنگید. من و تعدادى از نیروها در محوطه بین تپه‌ها، کنار سنگر محمول بودیم. روبه‌روى ما سیدابراهیم در خط‌الرأس بود و کمى آن طرف‌تر هم دشمن. هیچ‌کدام از نیروهاى ما نمى‌دانستند به کجا شلیک کنند، براى همین هم بچه‌ها وحشت کرده بودند؛ چرا که دشمن بین بچه‌هاى خودى رسوخ کرده بود و امکان داشت بچه‌هاى خودمان را هدف بگیریم. حتى تعدادى از آنها به من هم مى‌گفتند: "از اینجا تیراندازى نکن. با تیراندازى، موقعیت ما را لو مى‌دهید." هر طور بود مى‌خواستند مانع شوند.

پشت بى‌سیم به سیدابراهیم گفتم: "دستم به دامنت. یک حرکتى بزن. ما مانده‌ایم چه کار کنیم." سید خیلى خوب این قضیه را مدیریت کرد و گفت: "در شیار روبه‌روى شما موقعیت دکتر درویش است. براى شما مفهوم است؟" گفتم: "آره." پرسید: "فشنگ رسام دارید؟" به او جواب دادم: "الى ماشاءالله." گفت: "محل نفوذ دشمن دقیقاً از داخل همین شیار است. یک خشاب سمت موقعیت دکتر درویش روانه کنید."

بچه‌ها وقتى صداى سیدابراهیم را شنیدند، گفتند: "ابوعلى، یک وقت به آن سمت تیراندازى نکنى؛ آن هم با فشنگ رسام! همه ما را به کشتن مى‌دهى." گفتم: "سیدابراهیم، فرمانده گردان مى‌گوید این کار را انجام بدهیم." خلاصه از من اصرار و از آنها انکار. حتى بعضى از تازه‌واردها مرا تهدید کردند. سیدابراهیم هم پشت بى‌سیم داغ کرده بود و مى‌گفت: "ابوعلى چرا نمى‌زنى؟" گفتم: "سیدجان چند لحظه تحمل کن."

🔸از سنگر بچه‌ها فاصله گرفتم و از پشت خاکریز خودم را در سنگر یوشکل تیربار انداختم. آن سنگر حدود چهل سانت ارتفاع داشت. پشت بى‌سیم گفتم: "سیدجان آماده هستید؟" گفت: "آره، بزنید معطل نکنید." من هم سلاح را به سوى شیار گرفتم.دستم را روى ماشه گذاشتم و یک خشاب رسام خالى کردم در دهنه شیار.

🔺یک‌دفعه همه تیربارها چرخید رو به سمت من. من خودم را کف زمین انداختم و گلوله‌ها از بالاى سر من رد مى‌شد. سیدابراهیم در بى‌سیم گفت: "دمت گرم! همین را تکرار کنید." گفتم: "سید دهنت سرویس! مثل اینکه به شما مزه کرده است! الان مى‌زنند من را کله‌پا مى‌کنند." سید با این فرمان، تیربارهاى دشمن را به سمت من هدایت کرده بود. با این کار، آتش روى بچه‌ها سبک‌تر شد و توانستند نفسى بگیرند. موقعیت تیربارهاى آنها هم مشخص شد و آتش خودى را به سمت آنها فرستاد.

 @labbaykeyazeinab

"ابوعلى کجاست؟" 17

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۵ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

داعش با هدف ایجاد رعب و وحشت و تضعیف روحیه، هر شب گشت کمین راه مى‌انداخت. دقیقاً مثل تاکتیکى که رزمنده‌هاى ما در زمان دفاع مقدس به کار مى‌بردند. البته بچه‌هاى ما هم با هوشیارى عمل مى‌کردند و حملات آنها را دفع مى‌کردند و از آنها تلفات مى‌گرفتند.

طبق تقسیم‌بندى‌اى که با سیدابراهیم انجام داده بودم، نوبت من بود که شب بیدار باشم. تا صبح در سنگرها قدم مى‌زدم و با یک دوربین دید در شب، وضعیت منطقه و پست‌هاى نگهبانى را چک مى‌کردم.

عقیده من این بود که وقتى نیروها ببینند فرمانده هم مثل آنها بیدار است و به سنگرها سر مى‌زند، احساس مسئولیت مى‌کنند و سر پست چُرت نمى‌زنند.

فاصله ما با دشمن دویست متر بود. من یکى یکى به سنگرها که روى خط الرأس تپه بودند، سر مى‌زدم تا ببینم کم و کسرى نداشته باشند و کسى خواب نباشد. در آن تاریکى مطلق که چشم، چشم را نمى‌دید، به سنگرى رسیدم. هر چه صدا کردم، کسى جواب نداد. در سنگرهاى قبلى، وقتى آنها را صدا مى‌کردم، صدایم را مى‌شناختند و خودشان را معرفى مى‌کردند.

من هم خداقوّت مى‌گفتم. به اصطلاح چاق‌سلامتى مى‌کردم و بعد هم از آنجا عبور مى‌کردم؛ اما در این سنگر هیچ‌کس خودش را معرفى نکرد. گفتم: "سلام دلاور" اما صدایى نیامد. جلو رفتم دیدم هر دو نگهبان تخت خوابیده‌اند. احمد مکیان هم با من آمده بود. احمد گفت: "بگذار آنها را بیدار کنم." گفتم: "نه، یک وقت هول مى‌کنند. خودم آرام بیدارشان مى‌کنم. نشستم دستم را گذاشتم روى شانه‌اش و گفتم: "سلام دلاور، سلام برادر". اما انگار نه انگار. مست خواب بودند. کمى محکم‌تر زدم به سرش گفتم: "داداش! دلاور!" وحشت‌زده از خواب پرید و با لگد چنان در سینه من گذاشت که پرت شدم و به دیوار آن طرف سنگر چسبیدم! فکر کرد ما داعشى هستیم و مى‌خواست ما را بزند.

احمد سریع اسلحه‌اش را گرفت و گفت: "این فرمانده، ابوعلى است. نزنید! نزنید!" گفتم: "مرد حسابى! همین طورى مى‌خواهى خط را نگه دارى؟! جان بچه‌ها دست شما امانت است." کمى او را نصیحت کردم و به سرکشى ادامه دادم تا اینکه خبر دادند دوتا از ماشین‌هاى ما را زده‌اند.

یکى از شب‌ها در عملیات تدمر، شب خیلى وحشتناکى بود. آمده بودند که دیگر کار را تمام کنند و خط را از ما بگیرند. دوتا از ماشین‌هاى ما را زدند. یک نفر گفت دشمن حمله کرده است اما بلافاصله شخص دیگرى گفت: "نه خودى است. ما را با دشمن اشتباه گرفته است." صحبت‌ها پشت بى‌سیم شروع شد و ولوله‌اى در پشت بى‌سیم‌ها به راه افتاد. یکى مى‌گفت خودى است، نزنید.

ما هم مانده بودیم در این تاریکى که کسى دیده نمى‌شود، چه کار کنیم. حدود یک ربع طول کشید. به سید گفتم: "سید چه کار کنیم؟ این طورى نمى‌شود. اگر دشمن بین ما نفوذ کرده باشد، باید برنامه‌اى چید تا راه نفوذش بسته شود."

هر کس چیزى مى‌گفت. سیدابراهیم پشت بى‌سیم گفت: "خفه شید! هیچ‌کس پشت بى‌سیم حرف نزند تا من ببینم قضیه چیه!" عصبانى شده بود و دستور سکوت رادیویى داد.

به‌هم‌ریختگى در خط درست شد. من ایمان داشتم که خط دست خودِ ماست، براى همین فکر مى‌کردم بچه‌هاى حزب الله اشتباهى تیراندازى کرده‌اند. حتى اسلحه هم برنداشتم و دویست متر بى‌سلاح در دل دشمن رفتم.

با خودمان مى‌گفتیم نکند به سمت نیروى خودى شلیک کنیم. در دوراهى بدى مانده بودیم. مدتى گذشت تا اینکه سیدابراهیم تدبیر قشنگى به‌کار برد و گفت: "ابوعلى، ماشین صوت را روشن کن برویم."

🔺ماشین فرهنگى دست من بود. با آن هم کارهاى گردان و هم کارهاى تبلیغات را انجام مى‌دادم. گفتم: "سید مى‌خواهى چه کار کنى؟" گفت: "از اینجا که ما هستیم، تا آنجا که به سمت ماشین‌هایمان شلیک کردند، دو سه کیلومتر فاصله است. پشت فرمان بنشین تا به سمت آنها برویم. صوت آهنگران را هم روشن کرد و صداى "اى لشکر صاحب زمان" در دل شب در منطقه پیچید.

یک ماشین محمول ١٤/٥ را هم هماهنگ کرده بود که پشتِ‌سر ما حرکت کند. به سرنشینان آن گفت: "ما جلو حرکت مى‌کنیم، شما هم آهسته پشت سر ما با کمى فاصله بیایید. به محض اینکه کسى به سمت ما تیراندازى کرد، شما شلیک کنید." به من هم گفت: "صداى مداحى را تا آخر زیاد کن که اگر نیروى خودى مقابل ما بود، متوجه شود."

🔸بعد پشت بى‌سیم اعلام کرد: "ما داریم با ماشین صوت به سمت تهدید مى‌آییم. هیچ‌کس حتى یک گلوله شلیک نکند. هرکس به طرف ما یک گلوله شلیک کند، سوراخ سوراخش مى‌کنیم." به ماشین محمول هم تأکید کرد: "اگر حتى یک تیر به سمت ما شلیک شد، بى‌معطلى آن نقطه را به زمین بدوزید و به آن رحم نکنید."

خیلى آرام حرکت کردیم اما هیچ‌کس تیراندازى نمى‌کرد. گفتم: "سید، احتمالاً خودى بوده و اشتباه زده." تا پنجاه قدمىِ دوتا ماشینى که سمت آن شلیک شده بود رسیدیم. درهاى آن باز بود و بچه‌هاى ما در آن شهید شده بودند. مى‌خواستم دوباره به سید بگویم خبرى نیست که یک دفعه رگبار گلوله روى ماشین ما خالى شد. اصلاً نفهمیدیم چه شد. درِ ماشین را باز کردیم و بیرون پریدیم. به سمت عقب غلت زدیم، در حالى که سوبالاى ماشین هم روشن بود و سیبل گلوله‌هاى داعش شده بود.


اسفند ماه هر سال برای اعزام به راهیان نور آماده می‌شد، از اواسط اسفند تا اواخر تعطیلات عید نوروز.

🔸در طول سال هم شدیداً درگیر مسائل راهیان نور، گروه راویان و یادواره‌های شهدا بود ...

🔺مى‌گفت: «اگر من پیگیر این مسائل [نشر معارف دفاع مقدس] نباشم، برای نسل بعد شما جنگ به یک افسانه تبدیل می‌شود؛ می‌شود یک قصه! دیگر کسی مفهوم شهید و شهادت را به‌درستی متوجه نمی‌شود» ...

 عکس نوشت:

شهید مدافع حرم رحیم کابلى، مناطق عملیاتى راهیان نور

 @labbaykeyazeinab

یک الگو بود

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۰ ب.ظ

شهید مدافع حرم مهندس حسن شاطرى (حسام خوشنویس) به روایت سردار دل ها حاج قاسم سلیمانى 

بسم رب الشهداء

‏‎شهید شاطری یک مدل بود. این مدل وقتی به لبنان رفت آنچنان فضای غم گرفته و خرابی ها را عوض کرد که هیچ کس مانند او نتوانست تبلیغ مذهب کند. شهید شاطری از این جنس بود. یک مدل بود، مدل رفتاری، مدل اخلاقی، یک الگو بود. لذا وقتی این فکر توی لبنان رفت، آنچنان این چهره غم‌گرفته در اثر این خرابه‌های وسیع را با رفتار خودش عوض کرد که من فکر نمی‌کنم هیچ کس به این اندازه توانسته تبلیغ مذهب کند.

‏‎شما به شاطری یک مدال نمی‌توانید بدهید. بگوییم "مرحبا شاطری این تپه را گرفت". "بزرگ‌تر از گرفتن یک تپه بود". "بزرگ‌تر از گرفتن یک جبهه یا یک منطقه بود". او با حقیقت عمل خودش و اخلاق خودش دل‌ها را گرفت، دل‌ها را تصرف کرد. لذا بزرگی‌اش وقتی نمایان شد که رفت. آن وقت شما باید می‌رفتید جنوب لبنان و می‌دیدید.

‏‎مسیحی‌ها برای کمتر شهیدی در کلیساهای خودشان و مناطق خودشان می‌آیند مجلس بگیرند. تمام مذاهب و ادیانی که در جنوب وجود داشتند برای شهید شاطری مراسم گرفتند.

‏‎صدور اخلاق کرد. صدور رفتار کرد. این ماندگار شد. در جای دیگری هم من او را دیدم. مردم آنجا که حکومت داشتند، نظامی داشتند، نظام داشتند ولی برای او دست تکان می‌دادند. در مشکلاتشان به او رجوع می‌کردند. این نمونه‌ها یک فرد نیستند، یک شهر نیستند، بزرگ‌تر از یک شهرند.

‏‎ بعضی وقت‌ها انسان یک فرد را از دست می‌دهد و برای از دست دادن یک فرد متاثر می‌شود که آن فرد عزیز باشد. بعضی وقت‌ها یک فرد به اندازه یک شهر است، به اندازه یک استان است. بعضی وقت‌ها بزرگ‌تر از یک استان است، به اندازه یک کشور است، نماد یک مذهب است. آدم افتخار می‌کند، لذت می‌برد. شیعه یعنی این! کدام قلب وجود دارد که تسلیم این نشود؟ ایران یعنی این! انقلاب اسلامی یعنی این! همه را تسلیم خودش می‌کند.

@labbaykeyazeinab


«لبخند شهیدانم آرزوست» ...

شهید مدافع حرم على محمد قربانى در جمع کودکان سورى

 @labbaykeyazeinab

" یارانے سفرڪرده "...

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۵۹ ب.ظ

فرمانده حیدر

دلم"تنــگ"است

برای یڪ " دل‌تنگے " 

از جنس جا مانـدن...

کہ درمانش"رســیدن"باشد

رسیدن بہ قافلہ ی

" یارانے سفرڪرده "...

شهید محمدحیدر جنتی 

سالروز شهادت

 @jamondegan

راه سعادت رادرراه تو مےدانم

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۴۴ ب.ظ

این شهدشهادت راهمراه تومےنوشم

چون راه سعادت رادرراه تو مےدانم

سامان دلم هستےدرپیش تومےمانم

لبیک شهادت راهمراه تومےخوانم.

شهیدمدافع حرم محمدرضا

شیبانی

سالروزشهادت

@jamondegan

توخلق شده اے تاراه آسمان رابہ مانشان دهے

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۸ ب.ظ



امروزروزتولدتوست

ومن هرروزبیش ازپیش

به این رازپےمےبرم 

ڪه توخلق شده اے

تاراه آسمان رابہ مانشان دهے

سردارشهیدمدافع حرم عبدالله اسکندری

تولدت مبارڪ 

ولادت:١٣٣٧/١/١٥

@jamondegan

از غیبت بیزار بود...(شهید علیرضا نوری

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۵۱ ب.ظ


همسر شهید مدافع حرم علیرضا نوری:

از غیبت بیزار بود...

وقتی در جمعی نشسته بودیم ،به محض اینکه کسی شروع به غیبت میکرد بلند صلوات میفرستاد و نمیگذاشت که آن شخص به غیبتش ادامه بده.اگر به تذکرش اهمیت نمیدادند حتما مجلس رو ترک میکرد.

اینقدر این موضوع براش اهمیت داشت که مارو به غیبت نکردن عادت داده بود.

میگفت حیف است که آدم ثواب کارهای نیکشو به واسطه غیبت کردنش از دست بده.

و همیشه میگفت اگر حرفی که پشت سر شخصی میزنید راست باشد، غیبت حساب میشه و اگر دروغ باشد، تهمت است.

اگر به مهمانی میرفتیم که چندتا بچه خردسال مشغول بازی و شیرین زبانی بودن و بقیه سرگرم بچه ها میشدن خوشحال میشد.میگفت در خانه ای که بچه هست هیچ وقت غیبت وارد نمیشه..چون اهل خانه سرگرم بازی با بچه ها و از غیبت و بدگویی دیگران دور میشن.

در مدت 4سال و 9 ماه که توفیق زندگی با علیرضای عزیز را داشتم هیچوقت از ایشان غیبت و تهمت نشنیدم و واقعا معلم نمونه دین و اخلاق برای من و دیگران بود.

 @Agamahmoodreza

دختری که کنار مزار شهید محجبه شد

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۴۹ ب.ظ


همسر شهید مدافع حرم مطرح کرد؛

دختری که کنار مزار شهید محجبه شد

شهید جواد جهانی

بعد از دفن همسر شهیدم، دخترجوانی درحالی که ‌اشک می‌ریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را می‌بیند و بعد از آن به کلی تغییر می‌کند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مریم خلقی همسر شهید مدافع حرم «جواد جهانی» در خاطره‌ای از شهید اظهار داشت: یک شب برای صرف شام به پارک محل رفتیم. در آنجا افرادی که حجاب مناسبی نداشتند و صدای موسیقی خیلی زیاد بود حضور داشتند. اندکی که آنجا ماندیم شهید نتوانست بماند و گفت بلند شوید برویم که اینجا جای ما نیست.

وی ادامه داد: بعد از آن، هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید که آیا این شهدا در پارک خورشید دفن می‌شوند یا خیر که جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره‌ نمی‌برند و آنها را از مردم دور می‌کنند به همین علت وصیت کرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافیست.

خلقی ادامه داد: چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دخترجوانی درحالی که ‌اشک می ریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را می‌بیند و بعد از آن به کلی تغییر می‌کند و محجبه می‌شود.

منبع: دفاع پرس

ادبِ شهید لطفی

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۴۷ ب.ظ


ادبِ شهید لطفی به روایت مادر

شهید امیر لطفی

شهید «امیر لطفی» در سال 1365 در محله یاخچی‌آباد تهران بدنیا آمد. او از رزمندگانی بود که برای دفاع از حرم به سوریه رفت و در حومه شهر حلب به فیض عظیم شهادت نائل شد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «درس اخلاق» بیان گوشه‌ای از خصلت‌های خوب شهدای مدافع حرم است که در سیزدهمین روز بهار سال 97 خصلت «رعایت ادبِ» شهید مدافع حرم «امیر لطفی» را به روایت مادرش «خدیجه رینه» بیان خواهیم کرد.

خدیجه رینه مادر شهید مدافع حرم «امیر لطفی» گفت: امیر در وصیت‌نامه‌اش نوشته در صورتی به درخواست‌هایش عمل کنیم که مادرم موافق باشد. این کارش نشان از احترام او به من است و حتی عمل به وصیت‌نامه‌اش را منوط به رضایت من می‌دانست. امیر پسر باهوش و مؤدبی بود و هیچ‌وقت به من بی‌احترامی نکرد. در برخورد با دوستانش هم می‌دیدم که مودبانه صحبت می‌کرد.

شهید «امیر لطفی» در سال 1365 در محله یاخچی‌آباد تهران بدنیا آمد. او از رزمندگانی بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت و حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به فیض عظیم شهادت نائل شد.

مشگل گشایی شهید سعید شعبان از مردم..

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۹ ب.ظ


از سمت چپ شهیدان سعید شبان و رضا نقشی هر دو شهریور ۹۳

مشگل گشایی شهید سعید شعبان از مردم...

پدرش از بدهکاری هایی میگوید که یکسال بعد از شهادتش هنوز قرض هایی که شهید سعید شعبان داشت را پس میدهند

میگوید: از زمان تشییع جنازه تا کنون بیش از ۷۰۰ نفر به منزلمان آمده اند و بدهی هایشان را تسویه کردند

از این همه بدهی تعجب کردم و با یکی از دوستانش در پادگان صحبت کردم تا بپرسم در مقابل این همه طلب آیا سعید به کسی مقروض نبودع؟ که جوابشان منفی بود

گفتند هرکسی در پادگان غصه ای داشت با سعید دردو دل میکرد و اگر کسی نیز توداری میکرد سعید از چهره اش غصه اش را میفهمید و در صورت نیاز سعی در رفعش میکرد سعید پدرانه رفتار میکرد

شهید مدافع حرم

سعید_شعبان

شهادت‌شهریور۹۳

محل‌شهادت اربیل‌عراق شهرباقرسه

@modafeonharem

با هم تا آسمان

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

با هم تا آسمان

برادری 

رفاقت

از نوع آسمانی

از نوع خدایی

از جنس شهادت

آن هم شهدای مدافع حرم ...  

شهید سعید مسافر

شهید جمال رضی

سالروز شهادت 

 @jamondegan