"ابوعلى کجاست؟ ۱۹
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
خشاب دوم را آماده کردم. دوتا غلت دیگر زدم و موقعیتم را عوض کردم. دوباره گرفتم به سمت دهنه شیار. دوسه بار این کار را کردم. به محض اینکه این کار را مىکردم، تیربارها مىچرخید سمت من. این تدبیر سید در آن شرایط سخت، خیلى جالب بود و به جرئت مىتوانم قسم بخورم که اگر کسى به جز سیدابراهیم در آن معرکه بود، شکست مىخوردیم و تلفات خیلى زیادى مىدادیم.
تا نزدیکىهاى صبح این ماجرا ادامه داشت. خوشبختانه با هدایت سیدابراهیم توانستیم این قائله را جمع و جور کنیم، وگرنه امکان داشت بیش از هفتاد شهید در آنجا بدهیم.
دشمن شکست خورد و عقبنشینى کرد. وقتى محل تیربارهاى دشمن را نگاه کردیم، دیدیم که حجم زیادى از پوکه پیکا و نوارهاى آن روى هم انباشته شده است. نوارهاى سه چهارمترى که حدود هشتصدتا فشنگ روى آن سوار بود و شب قبل، بدون یک لحظه توقف، مدام شلیک مىکردند. آن حجم سنگین آتش، آن هم با فشنگ رسام که رعب و وحشت به وجود مى آورد، به راحتى مىتوانست خط را بشکند. حتى من پیش خودم فکر کردم، تعداد زیادى از بچهها شهید شدهاند، اما وقتى سنگرها را بررسى کردیم، تنها چند مجروح داشتیم و دوسه نفر هم شهید. در عوض داعش کلى تلفات داد و جنازه یکى از نیروهاى خود را هم جا گذاشت.
مدارک جنازه داعشى نشان مىداد که اهل پاکستان است. در لوازمش پکهاى امدادى مجهّزى بود که ما در مجموعه خودمان مثل آن را نداشتیم. بچههاى بهدارى درباره یکى از لوازم آنها گفتند: "اینها پودر انعقاد خون است. آن را در محل اصابت گلوله مىریزند و سریع خون بند مىآید." یکى از علتهایى که منجر به شهادت افراد ما مىشد، خونریزى شدید بود. چون قیمت این پودرها گران است و فقط در بهدارىهاى ما در سوریه وجود دارد؛ اما آنها هر نفر به صورت جداگانه از آن داشتند. همه پکهاى امدادى آنها هم پرچم ترکیه داشت.
بعد از اینکه به لطف خدا و مقاومت بچهها توانستیم اَبروى ٣ را حفظ کنیم، سیدابراهیم براى حاج صفدر خیلى عزیز شد. سیدابراهیم با تدابیرش، خود را به حاجى که فرمانده جدید بود، ثابت کرد.
بعد از چهار روز، حزب الله با فشار سنگینى که آورد، توانست پیشروى کند و خود را به ما برساند. بعد از آن ما جایمان را با نیروهاى گردان احتیاط عوض کردیم و بچهها براى استراحت به عقبه رفتند.
در مرحله دومِ عملیات قرار بود به سهراهى تدمر برسیم. شروع حرکت ما از همان شیارى بود که قبلاً دشمن از آن نفوذ کرده بود. چون زمین عوارض مناسبى نداشت، شبانه حرکت کردیم. در پناه شیار رودخانه جلو مىرفتیم تا خودمان را به نزدیکى جاده برسانیم و دستور حمله صادر شود.
قبل از صدور فرمان حمله، دور هم نشسته بودیم و بچهها مداحى مىکردند. سیدابراهیم هم یکسرى سفارش و وصیت به نیروها کرد. مثلاً گفت اگر براى من این اتفاق افتاد، این کار را کنید و جانشین من ابوعلى است.
نیم ساعت قبل از اذان صبح گفتند حرکت کنید. ستون را راه انداختیم. سیدابراهیم به من گفت شما انتهاى ستون را بچسب. گفتم: "سید در بصرالحریر هم ما را همینطورى دنبال نخودسیاه فرستادى." هرچند دوست نداشتم روى حرف او حرفى بزنم و خیلى براى او احترام قائل بودم، اما مدام به سید مىگفتم شخص دیگرى را انتهاى ستون بگذار که یک دفعه با تأکید گفت: "همین که مىگویم."
یکىدوبار از انتهاى ستون گریز زدم و جلو آمدم. گفتم: "سید الان هوا روشن مىشود و درگیر مىشویم. بگذار جلو باشم." گفت: "مگر من نگفتم انتهاى ستون باشید؟!" این طورى که گفت، من دیگر رویم نشد به او چیزى بگویم و به انتهاى ستون آمدم. خلاصه ما از شیار عبور کردیم و کمکم هوا هم روشن شد.
به چهارصدمترىِ جاده رسیدیم. به خاطر پخش شدن بستر رودخانه و نبودن عوارض طبیعى، جلوتر نمىتوانستیم برویم. استقرار ما کنار جاده به این دلیل بود که نیروهاى داعش را که پس از حمله حزبالله عقب مىکشیدند، هدف بگیریم.
در مسیر پیشرَوى ما باغ انارى بود که تحرّکات و رفتوآمدهایى در آن مشاهده مىشد. به تیربارچىها گفتیم به سمت باغ شلیک کنند. حتى خود سیدابراهیم با تیربار در باغ شلیک کرد، اما تحرّکات آنها همچنان ادامه داشت.
هوا فوقالعاده گرم بود. درِ بطرىهاى آب را که باز مىکردیم، دستمان مىسوخت؛ اما باید همان آب را مىخوردیم. وضعیت طاقتفرسایى بود. سیدابراهیم هم جوش این را مىزد که نیروى ما تحلیل مىدرود. امکان آمدن ماشین امداد هم نبود تا اگر اتفاقى افتاد کمکرسانى کند.
تعدادى آرپىجى در باغ زدیم اما تأثیر نکرد. به ادوات گرا دادیم و گفتیم هرچه آتش خمپاره دارید، در این آدرسى که به شما مىگوییم بریزید. ادوات هم آنجا را شخم زد. باغ را با خمپاره کوبیدند و گردوخاک بلند شد.
چند دقیقهاى گذشت و گردوخاک خوابید. با دوربین نگاه کردم، دیدم پوشش لباسهاى آنها مثل دفعه قبل است و همان آدمهاى قبلى هستند. انگار خمپارهها هیچ اثرى نکرده بود. آفتاب هم آن قدر بد به سر ما مىزد که از گرما مىخواستیم تلف شویم. بچههاى تک تیرانداز از چهارپنج دقیقه بیشتر نمىتوانستند تحمل کنند و توان آنها گرفته شده بود.
@labbaykeyazeinab
- ۹۷/۰۱/۲۳