مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شش سال زندگی مشترک با شهید علی شاه‌سنایی به روایت همسر 

عاشورایی که کربلایی‌اش کرد، آن هم از سوریه

پلاک،انگشتر و کاغذ نوشته هایش را برایم آوردند .آنها را هم همانطور، نگه داشته‌ام. حتی لباس هایش را هم نشستم تا عطر تنش بماند برای زهرا وقتی سراغ پدرش را گرفت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - زمان به وقت دلتنگی، ظهر روز جمعه، حوالی ساعت یک و نیم. با اینکه خورشید در میان آسمان با تمام قوا می‌تابید، اما سوز سردی هر از گاهی سرمای دی ماه را به رخ می‌کشید. قرارمان بر سرر مزار نهمین شهید مدافع حرم، شهید علی شاه‌سنایی بود. خوش و بشی با همسرش داشتیم و قرار شد کمی دورتر از مزار به گفت و گو بنشینیم... خودش را «فاطمه باقری» معرفی کرد. متولد سال 1364 بود و یک سال از همسرش کوچک تر. می گفت فوق دیپلم تربیت معلم دارد. اوایل کمی مشغول به کار می‌شود، اما بعد از اینکه خدا دخترشان را به آنها داد، کار را می‌گذارد کنار.

چه شد علی‌آقا به خواستگاری شما آمدند؟

در یک منطقه و در یک محل زندگی می کردیم. البته آشنایی دوری هم داشتیم. زمانی که می‌رفتم سر کار، علی آقا من را دیده بود و دو باری هم تا محل کارم آمده بود. بعدها می‌گفت خجالت کشیده که بیاید داخل و همانجا دم در مانده  تا من از سر کار برگردم و بیاید دنبالم تا آدرس خانه ما را پیدا کند.خلاصه قضیه را با مادرش در میان گذاشته بود و بعد با خانواده آمدند خواستگاری.

کجا احساس کردید که علی آقا همان مردی است که می تواند شما را خوشبخت کند؟

دو جلسه با هم صحبت کردیم.از همان جلسه اول مهرش به دلم نشست. بعد هم که رفتیم برای صحبت کردن، با حرف‌هایی که زد حس کردم خلوصی در کلامش است که صداقتش را نشان می‌دهد.

از صحبت‌هایتان بگویید.

اول که خودش را معرفی کرد و بعد گفت من چند بار رفتم زیارت امام حسین(ع) و از آقا خواستم... خیلی خجالتی بود. قرمز شده بود. می‌گفت دستم را انداختم داخل شبکه های ضریح و خواستم که همسری طبق معیارهایی که دارم به من ببخشد. بعد گفت من از ائمه دعوت کرده‌ام که در جلسه حضور داشته باشند.از من هم خواست که همین کار را انجام دهم. من نگاهی به او انداختم و پیش خودم گفتم خدایا هنوز آدم‌های اینطوری پیدا می‌شوند. از حساسیت‌های کارش گفت و از اینکه کار برایش خیلی مهم است.از ماموریت رفتن و ...صحبت کرد.

چه زمانی عقد کردید؟

اسفند سال 88.

مراسمتان به چه صورت بود؟

خیلی تجملاتی نبود. سعی کردیم  ساده برگزار شود.

چه مدت عقد بودید؟

یک سال و شش ماه.بعد هم عروسی و  پنج سال هم با هم زندگی کردیم.

چقدر اهل تفریح و مسافرت بودند؟

یک هفته بعد از عروسی رفتیم مشهد. به قول خودش می گفت ماه عسل یک. یکی، دو ماه بعد هم رفتیم شمال. می گفت ماه عسل 2. گفتم تا آخر می خواهی سفرها را شماره گذاری کنی. به پیشنهاد علی آقا در قباله ازدواجمان هشت سفر زیارتی به مشهد نوشته شد. شاید می‌دانست عمرش کوتاه است و می خواست من را در این پنج،شش سال، هشت بار به زیارت آقا ببرد. چهار  مرتبه هم رفتیم مشهد. دو بار با هواپیما که من می‌گفتم آن دو بار قبول نیست و من فقط دوبار حساب می‌کنم.خیلی خوش سفر بود. با شوهر خواهرهایم هم حسابی صمیمی بود. معمولا هم با آنها به سفر می‌رفتیم.

با نظامی بودنشان مشکلی نداشتید؟

آن موقع که آمدند خواستگاری از بچه‌های تخریب نبود. بعد از اینکه ازدواج کردیم یکی، دو سال بعد رفت به واحد تخریب. اوایل این موضوع را از من پنهان می‌کرد، به خاطر حساسیت‌هایی که این واحد داشت. بعد که فهمیدم خیلی ناراحت شدم و  گفتم چرا به من نگفتی؟! ولی خب کم کم با این موضوع کنار آمدم.

ارتباطشان با پدر و مادرشان چطور بود؟

خیلی احترام پدر و مادرش را داشت. بلند حرف نمی‌زد. جلوی آنها نمی‌خوابید. هروقت وارد اتاق می‌شدند، جلوی پای آنها بلند می‌شد. خیلی خوشحال می‌شدم این رفتار ها را می‌دیدم. می گفتم کسی که اینقدر احترام پدر و مادرش را دارد، حتما هوای زنش را هم خواهد داشت.از همان اول که وارد خانواده ما شد می‌گفت پدر و مادر من،پدر و مادر دومش هستند. خیلی احترام می‌گذاشت. پدر من هم که یک پسر بیشتر نداشت، علی را مثل پسر خودش می دانست. حتی برادرم هم به علی آقا می‌گفت دادا.

اهل کار در خانه بود؟

آشپزی را خیلی دوست داشت. انجام هم می‌داد. منتظر بود من یک سرفه کنم، سریع بساط سوپ را راه می‌انداخت.در کارهای خانه هم خیلی کمک می‌کرد. از زمانی هم که باردار شدم دیگر اجازه نمی‌داد من دست به سیاه و سفید بزنم. همه کارها را خودش انجام می‌داد. نظافت می‌کرد. جارو می‌کشید. روزهایی که روز نظافت بود، سفارش می‌کرد من آمدم فلان کار را نکرده باشی‌ها.حسابی حواسش به همه چیز بود.

تفریح‌های دو نفره داشتید؟

پارک خیلی می رفتیم. بیشتر مواقع علی آقا دوست داشت دوتایی برویم بیرون. معمولا هفته‌ای یک بار هم می‌رفتیم گلستان شهدا. معمولا بعد از زیارت شهید خرازی می‌رفت بر سر مزار شهیدی که بالاتر از مزار شهید خرازی بود و می گفت من به این شهید خیلی ارادت دارم. اهل بازی های‌ دو نفره بود. اگر جایی بچه بود حسابی خودش را مشغول آنها می‌کرد. دومینو گرفته بود و وقت‌هایی هم با هم بازی می‌کردیم، می‌گفت چقدر خوبه که ما اینقدر شبیه هم هستیم.

اگر با مشکلی مواجه می‌شدند بیشتر به کدام یک از ائمه(ع) متوسل می‌شدند؟

بیشتر توسل‌هایش به امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) بود.اکثر مواقع هم  روضه امام حسین(ع) را می‌خواند و گریه می‌کرد. دخترم  هشت، 9 ماه بیشتر نداشت که روضه حضرت رقیه(س) را برایش می‌خواند.خیلی مواقع برای نماز شب بلند می‌شد، با خودش خلوت می‌کرد و اشک می‌ریخت.

دعایی بود که هر روز بر خواندن آن مداومت داشته باشند؟

خواندن زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک نکرد. هم صبح می‌خواند و هم شب، آن هم با صد لعن و صد سلام. می‌گفتم چطور می‌رسی بخوانی، آن هم با صد لعن و صد سلام، می گفت در طول مسیر که سرکار می روم می خوانم.

همراهی شان می کردید؟

 خیلی دوست داشت من کنارش بنشینم و با هم قرآن بخوانیم. قرآن را باز می کرد و می گفت تو بخوان من هم به دنبال تو می خوانم.

چرا؟

 مدتی حفظ قرآن کار کردم و 12 جزء از قرآن را به لطف خدا توانستم حفظ کنم. می گفت چون تو قواعد را رعایت می کنی من هم یاد می گیرم.

کی خدا زهرا خانم را به شما داد؟

سه سال بعد از عروسی؛اسفند ماه سال 93. وقتی فهمید دارد بابا می شود همه اش می گفت هرچه صلاح خدا باشد، ولی من خیلی دوست دارم بچه اولمان دختر شود. وقتی هم که فهمید قرار است صاحب دختر شویم خیلی خوشحال شد. شب قبل از زایمان به من می گفت مرتب صلوات بفرست و تلاش می کرد که آرامم کند.

وقتی برای اولین بار دخترتان را دیدند چه حالی داشتند؟

از یک هفته قبل از زایمان رفته بود دنبال گل. می گفت من باید گلی را بخرم که تا حالا کسی مثلش را ندیده باشد. بابا شدن را خیلی دوست داشت. وقتی دخترمان، زهرا را بغل کرد حس بابا شدن عجیب حالش را خوب کرده بود. خیلی عاطفی بود و احساسی.

اسم زهرا انتخاب کدامتان بود؟

قرار بود اسم دخترمان را حلما بگذاریم، ولی چون تولدش مصادف شد با شهادت حضرت زهرا(س)،اسمش را زهرا گذاشتیم.

فکر می کردید یک روز همسر شهید شوید؟

هیچ موقع. همیشه پیش خودم می گفتم خدارا شکر که جنگ نیست و الا شوهر من از آنهایی بود که زودتر از همه می رفت. علی آقا خیلی خوش اخلاق بود. می گفتم یعنی همه مردها این طور هستند، می خندید. همیشه به او می گفتم تو خیلی خوبی! می‌ترسم بلایی سرتو بیاید. حسی در وجودم بود که نگرانم می کرد که مبادا یک روز از دستش بدهم.

از کی صحبت رفتن به سوریه را مطرح کردند؟

یکی، دو ماه قبل از اعزام حرف از رفتن می زد. می گفتم اگر بروی من تنهایی نمی توانم. اصرار داشت که حتما من باید راضی باشم. خوب من هم می گفتم من راضی نیستم. نهایتا راضی ام کرد. گفتم قول بده که همین یک بار باشد، گفت برو قرآن را بیاور، قسم می دهم که همین یک بار بروم و دیگر نروم. این را که گفت دلم قرص شد و راضی به رفتنش شدم.

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">