مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

بسم رب الشهداء 

"شوخى" ...

از خستگی بچه ها نای حرف زدنم نداشتن. تو رزم شبانه من پشت سر رضا بودم و رضا هی می گفت: "حالم خوب نیست، ... سرما خوردم. گلوم درد میکنه. پام درد میکنه" و از این حرفا. خیلی نق میزد. نزدیک خوابگاه بودیم، رضا گفت: "سجاد شلوارم کثیف شده، اصلاً حال ندارم امشب بشورم". گفتم: رضا اون شلوار قشنگتو داری دیگه. فردا موقع تمرین اونو بپوش. گفت: "آره اونو میپوشم". رضا تو راه تا درباره شلوار گفت، به فکرم افتاد که الان دیگه وقتشه. اون شرایط سختی که میگفتم شلوارتو میگیرم، ازش بگیرم. خلاصه رفتیم خوابگاه همه سریع رفتن تو تختشون گرفتن خوابیدن. بعد چند دقیقه رفتم خوابگاه رضا. دیدم شلوار نظامی که من میخواستمو گوشه تخت آویزون کرده برا فردا آماده گذاشته و اون شلواری که سازمان داده بود و مچاله کرده بود زیر تخت انداخته بود که فردا بشوره مثلاً.

اینم بگم که قبل اینکه برسیم خوابگاه فرمانده گفت که فردا بعد صبحانه جلو خوابگاه آماده باش باشین. هر کی ام نباشه به بدترین شکل ممکن جریمه میشه.

شلوار نظامی آقا رضا رو گرفتیم. اومدیم تو خوابگاه خودم چند دقیقه دراز کشیدم، فک کردم گفتم: چه کاریه که این شلوار رضا رو گرفتم! خب فردا صبح بلند بشه ببینه این نیست اون شلواری که سازمان داده رو میپوشه، پس اتفاقی نمیفته. پس از تختم بلند شدم رفتم خوابگاه رضا اون یکی شلوار آقا رضارم گرفتم. وقتی شلوار سازمان و گرفتم، گفتم: بزار یه کاری کنم که جریمه درست حسابی بشه رضا. بردم شلوارو بیرون خوابگاه تو بیابون انداختم، سریع خودم برگشتم. اون یکی شلوارم قایم کردم، گرفتم خوابیدم. صبح زود بیدار شدم که ببینم آقا رضا چیکار میکنه. خلاصه بعد صبحانه فرمانده اومد. همه بچه ها به صف و آماده باش جلو در خوابگاه. بین بچه ها جای سه نفر خالی بود که یکیش جای آقا رضای ما بود و اون دو نفر دیگه با هماهنگی بهداری رفته بودن.

میدونستم رضا تو خوابگاه من، تو کمد من داره دنبال شلوارش میگرده. فرمانده آدم جدی بود. چند بار عقب جلو رفت تا اینکه جای خالی رضا رو دید. با جدیت تمام گفت: این جای کیه؟ چرا نیومده؟ یکی از بچه ها گفت: جای رضا هست. مریضه نیومده. فرمانده داد زد رضا کیه؟ کد چنده؟ دقیق یادم نیست رضا کد چند بود ولی، وقتی کدشو گفتن فرمانده با صدای بلند داد کشید، کد ٣٤ (مثلاً) بشمار سه جلو در. بار اول جواب نداد. بار دوم رضا بنده خدا با پیراهن نظامی و شلوار گرمکن پوتین جلو در ظاهر شد. تا دیدم زدم زیر خنده. فرمانده تا رضا رو دید بدجور عصبانی شد. گفت: دیر اومدنت هیچ. با این سروضعم اومدی. رضا با مِنُو من گفت: فرمانده شلوارمون گم شده. اینو که گفت، فرمانده قشنگ از کلش دود بلند شد. انگار گفت: تو چه جور نظامی هستی که ... فردا تو میدون جنگ چیکار میکنی؟ بعد کلی داد و بیداد و سرزنش من فقط منتظر این بودم فرمانده چه جریمه ای برا رضا در نظر گرفته.

آقا رضا رو جریمه کرد به بدترین شکلم جریمه کرد. کلاغ پری که اون روز رفت به کنار، آقا رضا از اون روز به بعد باید هر سه خوابگاهو به اضافه سالن، بعد صبحانه نظافت میکرد. بعد اینکه ناهارشو آقا رضا میل میکرد باید غذا خوری می موند تو نظافت غذاخوری کمک میکرد و تو تموم کلاسایی که برگزار میشد اولین نفری که باید حاضر میشد آقا رضا بود. فرمانده با جدیت گفته بود که تا روزی که تو این پادگان هستین وظیفه کد ٣٤ این هست. تو اون چند روز آخر هر وقت رضا رو میدیدم موقع کار هر دو از خنده روده بر میشدیم. آقا رضا میگفت: دعا کن منطقه با هم نیفتیم، جوری تو خط بزنمت که ویلچرنشین بشی یا شهید بشی. میخندیدم، میگفتم: رضا شهادت برا بچه همسایه هست. 

شهید رضا رحیمی خیلی پسر آروم خونگرم خوش برخورد بود و روی اعتقاداتش سفت و سخت بود. نماز اول وقتش من هیچ وقت ندیدم ترک بشه. 

یاد و خاطره تمام شهدای گرانقدر به خصوص شهدای فاطمیون گرامی.

"نثار ارواح طیبه پاک شهدا صلوات"

@labbaykeyazeinab

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">