مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره ای از شهید خاوری ۲

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ


ماه رمضان 1394بود . توی گروه یاد و خاطره شهدا که متعلق به مادر شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا》 بودم.

بحث از یاد و خاطرات شهید حسن قاسمی و مهدی صابری از زبان خانواده هایشان بود در ایام ماه مبارک رمضان در سالهایی که هنوز بشهادت نرسیده بودند.

من هم گوش میدادم فقط ،اما دیدم وصف حال ماه رمضان آخری این دو شهید خیلی شبیه حال داداش رضاست و توی گروه هم به شوخی گفتم: نکنه داداش رضای منم شهید بشه؟ 

خلاصه تو پی وی با مادر شهید حسن قاسمی کمی صحبت کردم و از ایشان خواستم اگر دختر خانم خوب و ولایی سراغ دارن دور و برشون برای داداش رضام معرفی کنند بریم خواستگاری و شرح دادم که هر جا میرویم نمیشه سر نمیگیره و...

مادر گفتند لابد حکمتی هست.گفتند منم برای حسنم هر چه دختری میدیدم آخرش نمیشد تا اینکه حسن شهید شد و راز اون نشدن ها رو فهمیدم شاید این که کار آقا رضام سر نمیگیره حکمتی داره که ما نمیدونیم.

 یکی دو روز قبلش خوابی دیده بودم که برای مادر و داداش رضا تعریف کردم.

خواب دیدم تو اتاق یه ساختمون بزرگیم که در حال ساخته.من با دوستم پشت پنجره داریم صحبت میکنیم و یواش یواش میخندیم.

پشت سرمون توی اتاق جمعیت بزرگی هست ناگهان صدایی میاد که میگه سروصدا نکن الان مردم خوابن وقتی برگشتم دیدم شهید حسن قاسمی دانا هست با لباس های سبز پاسداری و سر به زیر رفت.

 من متعجب و از طرفی خجالت زده داشتم به پشت سر حسن آقا نگاه میکردم،که از سمت چپم یکی صدام زد.

دیدم شهید محمودرضا بیضایی پشت یه میز و صندلی با لباس های پلنگی نشسته و میخنده و با مهربونی و شوخی شروع کرد به صحبت کردن.

یهو گفت آبجی چرا فکر میکنی تنهایی؟من خودم مراقبت هستم حواسم بهت هست.بعد یهو از غصه هام یادم اومد و خنده رو لبام خشک شد.

محمودرضا گفت :چرا اینقدر ناراحتی؟

 یهو تو دلم فهمیدم وای محمودرضا همه چی رو میدونه حتی گناهان منو

یهو محمودرضا زد زیر خنده و بحث رو عوض کرد.

کلی حرف زدیم که یادم نیست جز دو سوال آخر.

 یادم اومد مردم میگفتن اینا شهید نیستن و برای پول رفتند و از این حرفا.پرسیدم : محمودرضا شما جاتون خوبه؟تو بهشتین؟

یهو ناراحت شد و سر به زیر انداخت و گفت بنا به دلایلی آره تو بهشتیم جامونم خیلی خوبه .

پرسیدم به چه دلایلی ؟

هیچی نگفت 

یهو بهم الهام شد که نباید ازش این سوال رو بپرسم محمودرضا اجازه نداره بهم بگه.

تو این فکر بودم که ناگهان قلب و قفسه سینه م درد شدیدی گرفت که نمیتونستم نفس بکشم و داشتم میمردم دیگه مرگ رو دیدم که یهو یادم اومد و داد زدم

 لبیک یازهرا

لبیک یاحسین

لبیک یا عزیز زهرا

لبیک یازینب

و راه نفسم باز میشه و میتونم نفس بکشم و گریه کنان و دست به دیوار از اون اتاق میام بیرون.

چشمم افتاد به جمعیت زیاد و سیاهپوشی که مثل دسته های سیاهپوش روز عاشورای اطراف حرم بودن و همراه من گریه کنان لبیک میگفتند و میدویدند.وقتی برای رضا تعریف کردم اول تعجب کرد و به فکر رفت بعدش اسم محمودرضا رو برد و خندید و دیگه چیزی نگفت.

مدتی گذشت تا ماه محرم شد و خبر شهادت رضا رو دادن وقتی که 13آبان برای تشیع رضا رفته بودیم میدان فلکه ضد تا حرم همون خیابون پرازدحامی بود که تو خواب دیدم.

با این تفاوت که این جمعیت سیاهپوش نبودن و برای 

راهپیمایی سیزده آبان وتشیع شهدا آمده بودند.

(راوی: خواهر شهید حجت)

کانال رسمی سردارشهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">