خاطره ای از عباس دانشگر ۲
من در اوایل خرداد سال 1395 به سوریه اعزام شدم قرار بود به عباس ملحق بشم. حلب وضع وخیمی داشت اکثر حملات از سوی دشمن بود محور مقاومت در حالت دفاع بود.
روز اوّل که تازه رسیده بودم فرودگاه حلب، دیدم یک نفر از مجاهدان از ماشینش پیاده شد و شدید گریه میکرد توی سرش میزد بهش گفتم چی شده گفت توی خلصه دو تا انتحاری به نیروهای ما زدند تعدادی از مجاهدان شهید شدند.
وقتی رسیدیم به مقر، بیسیم شلوغ بود بیشترین صدایی که از بیسیم شنیده میشد صدای عباس بود که می گفت نیرو میخوام مهمات میخوام کمک میخوام و... نیروهای ایشون از بچههای نبل و الزهرا بودن که یک شهر شیعه مذهب هستند.
نزدیک به دو سال در محاصره بودند عباس فرمانده گروهان بود یک ارتباط عاطفی بین او و نیروهایش ایجاد شده بود برخورد او با آنها مثل رابطه پدر و پسری بود. هواشونو داشت هم از جهت روحی و هم از جهت تجهیزاتی تا جاییکه بعضی از رفیقاش بهش تیکه میانداختند که مادر اینقدر به فکر بچهاش نیست که تو به فکر آنها هستی
به نقل از : حسین جوینده همرزم شهید
کانال رسمی شهید مدافع حرم عباس دانشگر
- ۹۶/۰۴/۱۳