مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خاطره ای از برادران بختی

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

یه شب به دعوت برادر شهید قاسمی دعوت شدم برا سخنرانی تو یه مسجد حلقه صالحین بود .

بعد از پایان مجلس دو تا جوون پیله شدن که حاجی ما رو هم با خودت ببر و کلی اسرار و التماس گفتم راهی نداره بازم ول کن نشدن گفتم چه نسبتی با هم دارین شماها گفتن پسر خاله هستیم خلاصه به اصرار شمارمو گرفتن و تلفنی پیگیر رفتن بودن از من انکار و از اونا اصرار گفتم صبر کنین برم اگه شد خبرتون میکنم اگه نشد هم برین دنبال افغان شدن ..(لهجه و مدرکداشته باشین)

نمیدونم این موجودات غیر زمینی از کجا شماره سوریه مو هم پیدا کردن و بعد رفتن بازم پیگیر بودن اینقدر که بلاخره فرماندهان رو متقاعد کردم که بیان اما خبری دیگه ازشون نشد...

تا اینکه بعد از دو ماه تو تدمر وقتی گردان جدید اومد تو مسجد یکی با لهجه غلیظ افغانستانی از پشت صدام کرد و حال و احوال کرد گفتم کجا همو دیدیم ؟

گفت از ما فراموش کردی در مسجد برایمان خطابه کردی! بعد که پسرخالشو نشونم داد تازه فهمیدم عهههه اینا که همون دو تا هستن !

جا خوردم اخه یکیشون مشهدی حرف میزد تو مسجد دومی تهرونی! گفتم دمتون گرم پس بلاخره اومدین گفت ۴۵ روزه سوریه هستیم مرخصیمون هم رسیده اما شنیدیم عملیاته نرفتیم.

بعد چند روز برا سرکشی به خط و توجیه فرماندهان دفاع وطنی رفتم رو ابرویی ۲ که اسم یه تپه بود پر از گرد و خاک از سنگر بیرون اومدن و یه احوال پرسی سریع کردن زود رفتن.

فکر کردم از من دلخور شدن که بهشون سر نمیزنم.رفتم پیش فرماندشون درخواست کنم بدنشون به یه واحد دیگه که دم دستم باشن.

فرمانده گروه تک تیراندازها, مخالفت کرد و گفت این دو تا پسر خاله بهترین نیروهام هستن به هیچ کس نمیدمشون.

 فرداش رفتم سراغشون گفتم از من دلخورین؟

گفتن نه آقا ابوزهرا ما سر پستمون بودیم نمیشد ترک پست کنیم گناه بود.

تا اینکه یه روز داعش به اون تپه حمله کرد...تپه سقوط کرد و چند ساعتی هم دست دشمن بود با حاج مهدی حرکت کردیم به سمت تپه ماشینهاشون بالای تپه بود و با توپ ۲۳ داشتن به سمتون شلیک میکردن وقتی به تپه رسیدیم ماشینمون پر از سوراخ تیر و ترکش بود حتی لباس تنم سوراخ شده بود اما حتی یه خراش کوچک هم بر نداشتم حاج مهدی شروع کرد به توپخانه دستور شلیک داد گلوله های توپ رو سر خودمون و دشمن پایین میومد یه گروه پشتیبانی هم از راه رسید و دشمن وا به فرار گذاشت به بالای تپه که رسیدیم دو تا پسرخاله کنار هم یا بهتره بگم تو بغل هم لبخند زنان شهید شده بودن .

ابو علی و چند تا از بچه های فرهنگی رسیدن و شهدا رو به عقب بردن دو تا پسرخاله ها کسی نبودند جز برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی.

که چون میدونستند دو تا برادر همزمان نمیشه کارکنن خودشونو پسرخاله معرفی کرده بودند.عصر اون روز خیلی دمق بودم بغض تو گلوم بود منتظر بودم یه جا خالیش کنم تا اینکه سید ابراهیم رسید با چشمان اشک آلود عکسهای سر متلاشی شده و جسم پاره پارشونو نشونش دادم.

با یه خنده ای گفت جووون چه خوشگل شهید شدن کفری شدم و افتادم دنبال سید ابراهیم و اونم تو خاکا میدوید و میگفت انشالله تو از این بدتر شهید بشی.

هیچ وقت یادم نمیشه مادر بزرگوارشونو که بعد از مجلس با لبخند متینی میگفت مجلس عقیقه بچه هام حتما بیاین وگرنه دلخور میشم. میگفت ما شیرینی و میوه به مهمونا میدیم ما عزادار نیستیم.

روحشان شاد راهشان پر رهرو

@nabjahadi2

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">