مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

ممد مصطفوی

نمرات امتحان درس عاشقی سید محمد مصطفوی : 20
یار و همراه دبیرستانی من از خانه تا مدرسه
ای کاش باز صبح مدرسه طلوع می کرد تا با تو همراه شوم
وقتی به آن روزها می اندیشم حسرتی تمام وجودم را فرا میگیرد که چه چیزی راه تو را از ما جدا نمود ؟ چیزی جز عشق نمیابم آنچه که ما ادعایش را داشتیم تو از آن باخبر بودی :
"این مدعیان در طلبش بیخبران اند/آن را که خبری شد خبری باز نیامد"
هیچ خبری ازت نیست مرد (به قول خودت "کیشه") دل مادرت برایت شور نمیزند چون در جوارش هستی اما دل یک شهر برایت شور میزند حس میکنم خیلی مظلومانه شهیدت کردند اما میدانم روز ازل تو حاضر شدی فدای ما شوی تا ما را از خواب غفلت بیدار کنی و راه را نشانمان بدهی و چون شرمنده ات هستم اشک از چشمانم بند نمی آید
ما گم شدگان دریای مواج و پرتلاطم زندگی در ظلمات شب بودیم باد و طوفان کشتی ما را میدرید و کوسه ها گرد کشتی منتظر غرق شدنمان بودند تو غریق نجات سفینه النجاتی بودی که بهر نجات آمده بود و در نزدیکی ما لنگر گرفت دل را به دریای طوفانی زدی و با قایق نجاتش به سمت ما آمدی برای اینکه برای همه جا باشد خودت پیاده شدی فانوس را به ما دادای تا به سمت سفینه النجات حرکت کنیم اما خود شکار کوسه ها شدی مردی از ما برخواست و برای یاری به سویت شتافت اما او نیز شکار شد.
هم کلاسی و هم میزی من در کلاس درس کدام درس را در کدام مکتب فرا گرفتی که لایق چنین شهادتی شدی؟ بی شک درس عشق در مکتب اهل بیت(ع) بود شهادت مبارک
همکلاسی و هم میزی من در کلاس درس
ی کاش دوباره زنگ ادبیات می شد تا ما هم معنی بیت "آنکه شد هم بیخبر هم بی اثر/از میان جمله او دارد خبر" را فرا میگرفتیم
ای کاش دوباره زنگ فیزیک می شد تا ما هم رابطه بین عشق و سرعت نور را میافتیم
ای کاش دوباره زنگ ورزش می شد تا با هم در یک میدان ورزش کنیم
ای کاش ما هم صدای زنگ را میشنیدیم تا با تو هم صف شویم و در کلاس درس و امتحان حاضر شویم اما افسوس که ساعت ها و زنگ ها تمام شده اند و ما در اول درس مانده ایم
ول دبیرستان پشت میز من پسری نشسته است که گویا با تمام همکلاسی هایم فرق دارد با محبت و بامرام ، شوخ طبع و گشاده رو ست برای هر دو دوست نقاط مشترکی لازم است او را در صف نماز میبینم در کلاس درس نزدیک همیم از مدرسه تا خانه همراهش هستم دلها به هم نزدیک تر شدند قرار شد تا صبح ها منتظر بماند تا من هم برسم و با هم راهی مدرسه گردیم من گاهی اوقات دیر میرسیدم ولی او منتظرم می ماند در راه برای خودش آواز میخواند آن موقع شیفت صبح و بعد از ظهر مدرسه چرخشی بود شیفت های بعد از ظهر روزهای زوج با دوچرخه می آمد تا غروب بعد از مدرسه بتواند سر وقت به باشگاه برسد و من تنها برمیگشتم او یک کشتی گیر بود اما من بسکتبالیست و باشگاهم روزهای فرد بود از این جهت ناراحت بودم و میگفتم ای کاش در ورزش هم با هم بودیم و با هم در یک میدان ورزش می کردیم به همین خاطر تنها فرصت زنگ ورزشی بود که با هم در یک تیم بسکتبال بازی می کردیم سال بعد با هم در رشته ریاضی و فیزیک ثبت نام نمودیم و میزمان هم یکی بود یادش بخیر میز خاص و قشنگی داشتیم و به همین خاطر در شیفت بعدی بچه های کلاس دیگر آن را جابجا میکردند و ما هر روز به دنبال آن میز در کلاس ها میگشتیم سال سوم را نیز با هم سپری کردیم تا من سال چهارم را در مدرسه ای دیگر فرا گرفتم ای کاش با او می ماندم و با هم برای کنکور آماده میشدیم اما هر دو یک سال دیگر مجددا برای کنکور تلاش کردیم بعد از ظهر ها را در کتابخانه شهر به مطالعه مشغول بودیم تا کنکور عامل جدایی ما شد او مهندسی عمران را در دانشگاه آزاد همدان سپری کرد در این دوران او هر سال نزدیک عید به عنوان خادم الشهدا در مناطق عملیاتی دفاع مقدس مشغول میشد و هر دو بعد از دانشگاه به سربازی رفتیم من زودتر رفته بودم و یادم هست که بعد از اتمام خدمتم متوجه شدم که او در نیروی قدس سپاه کرمانشاه مشغول خدمت سربازی است یک روز گذرم به کرمانشاه افتاد با او تماس گرفتم تا به ملاقاتش بروم خیلی مشتاق دیدارش بودم اما گفت ما در یک منطقه دور در کرمانشاه هستیم و به زحمت میافتی از احوال و کارش پرسیدم خدارا شکر کرد و گفت که راننده لودر هستم بعد از اتمام خدمت یک روز او را در همدان دیدم که سعی داشت تا با مغازه لوازم خانگی کاسبی کند من هم برای کار به تهران آمدم روزگار ما را از هم جدا نمود اما او از طریق برادرم که در رشته جودو هم باشگاه بودند همیشه جویای احوالم بود تا پارسال که شنیدم مادرش به خاطر بیماری سرطان درگذشته بود بسیار متاثر و ناراحت شدم بعدها شنیدم که به دوستانش گفته بود با از دست دادن مادرم کمرم شکست بعد از عید همین سال برایش کارت دعوت عروسیم را بردم در را زدم در نیمه باز بود و از بالای پله ها میگفت بفرما بالا گفتم نوکرتم مزاحم نمیشوم گفت نوکر نمیخواهم بیا بالا گفتم باید بروم تا پایین آمد رویش را بوسیدم گفت مبارکه "بلا" من عزادارم ولی عروسی تو حتما میام و این آخرین دیدار ما بود من منتظر عروسیت بودم مرد اما مادرت در آسمان ها برایت حجله آراست خوشا به سعادتت اما گله دارم چرا برای من کارت دعوت نفرستادی؟

خاطره از : سجاد خوشوقت

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۲)

چه وبلاگ خوبی داری موفق باشید.

www.onedroid.ir
بسیار عالی ..لطفا ب وبلاگ ب نام سید میلاد هم سر بزنید و نظر بدین..یاحق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">