مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

عملیات بصرالحریر 3

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ

قبضه و موشک SPG که توسط بچه های موشکی به محل آورده شده بود به دستور سید ابراهیم در جای مناسبی باید نصب میشد...که سید مصطفی موسوی اومد پیشم و با مشورت هم قرار شد رو پشت بام مدرسه مستقرش کنند تا اگه خودرو یا محمول دشمن از توی جاده به سمتمون اومدن مورد اصابت قرار بگیرن...

 بعد چند دقیقه سید مصطفی پشت بیسیم گفت:حاجی این جایی که نصبش کردیم جای مناسبی نیست و درست روبرومون ستونها و سیمهای برق مزاحمند و موشکهای SPG به محض برخورد به کوچکترین مانعی، حتی یه سیم کوچک، قبل از اصابت به هدف ، منهدم میشه...

دیدیم نه فرصتی داریم و نه چاره ای، با مواد منفجره، ستونها رو خوابوندیم و یه مسیر امن برا شلیک آماده شد...

دشمن فشار سنگین و بی امانی رو آورد...و با تک تیراندازهایی که اطراف، مخصوصا بالای منابع بلند آب و جاهای مختلف مستقر کرد، عملا ابتکار عمل رو دستش گرفته بود...

بچه ها یکی یکی پر پر میشدن...

در دور دست میدیدم که دارن نیرو وارد میکنن و ماهم چون خط امداد و پشتیبانی مون مسدود شده بود، و توان انتقال مجروحین و شهدا رو به عقبه مون نداشتیم و هر چه زمان میگذشت،روحیه ی بچه ها ضعیفتر و شکننده تر میشدن...

جیره ای که از شب قبل همراهمون بود ،بعلت سختی راه و طاقت فرسا بودنش، در همون ساعات اولیه تموم شده بود و تشنگی رو بچه ها حسابی فشار میاورد، طوریکه از پیاده روی طولانی با اون شرایط شب گذشته و بیخوابی و همچنین درگیری سخت با دشمن، دهانها همه خشک و بعلت فعالیت زیاد،سوزش شدیدی در ناحیه ی گلو حس میکردیم...

پشت بیسیم مدام تقاضای کمک و پشتیبانی داشتیم،که دوتا ماشینمون اومدن که بهمون کمک برسونند و زیر دید و تیر شدید دشمن ، زمین گیر شده و ماشینها سوراخ سوراخ شدند...

سید ابراهیم هم که به اتفاق حاج حسین و عده ای از بچه ها تو خونه ی دیشبی زمین گیر شده بودند و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند...

شرایط اون زمان و مکان واقعا با این چند کلمه، غیر قابل وصفه...و واقعا کربلایی به پا شده بود...

به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه ها سرکشی میکردم و توصیهدهای لازم رو متذکر میشدم...

و چشمم که به شهدا و مجروحینمون میافتاد حسابی شرمنده شون میشدم که نمیتونم کار زیادی براشون انجام بدم و فقط مقاومت میکردیم تا بلکه روزنه ی امیدی باز بشه...

بلهروز میلاد آقا امام باقر علیه السلام، بچه هامون یکی یکی با لب تشنه پر پر میشدن...

و مهماتمون هم تقریبا رو به پایان بود...

حاج حسین که خیلی آدم تو داری بود واصلا لب به شکایت و اعتراض نمی گشود، دیدم پشت بیسیم صداش در اومد و به امام حسین علیه السلام قسم داد که یکی یه کاری بکنه...

تو همین حین بود که پشت بیسیم شنیدم سید ابراهیم مجروح شده و حاج حسین گفت اگه یه بی ام پی (نفربر) نفرستین ، سید ابراهیم و بچه ها از دست میرن...

بی ام پی اول اومد و زیر آتش شدید دشمن دووم نیاورد و برگشت...

دوباره حاج حسین پشت بیسیم به حالت التماس گفت:مهماتمون هم تقریبا تموم شده و ممکنه هر لحظه اسیر بشیم...و این موردی بود که همه ی بچه ها بهش مبتلا بودن...اون لحظه من از مدرسه که بچه های موشکی و شیخ ابوقاسم و سید مجتبی و....مستقر بودن، خودمو به سمت چپ سراهی که سید زمان و جواد و ...مستقر بودن رسونده بودم و اونجام کلی مجروح و شهید داشتیم...

تیربارهامون دیگه مهماتی نداشت و کلاشهامون هم هر نفر کمتر از یک خشاب...

منم که شب قبلش بجای سرامیکهای ضد گلوله، 8 تا خشاب اضافه برداشته بودم و تو جیب جلیقه ام بجای سرامیکها قرار داده بودم...و با سینه خشابم جمعا 13 خشاب داشتم که حدود 8 تاشون رو زده بودم و 5 تا باقیمونده رو میخواستم به حاج حسین و سید برسونم...

از بچه ها خداحافظی کردم و علیرغم اصرار بچه ها با توجه به پوشش تک تیراندازهای دشمن مبنی بر موندنم ، توجهی نکردم و با سرعت به سمت سید وحاجی دویدم....

تو اون فاصله ی حدود 300 متری، در حدفاصل 100 متر اول با توجه به اینکه جاده توی خط القعر قرار داشت و از دید و تیر دشمن در امان بود، خطری متوجهم نشد...

از اصطلاحا خط القعر( گودترین محل اون منطقه )در اومدم و تو مسیر و دید دشمن قرار گرفتم...تازه فهمیدم تو چه مخمصه ای گیر کردم (از ساعتی قبل هم ضبط صوت گوشیم هم روشن بود و تمام صوتهای حین درگیری رو ضبط میکرد و البته اونجا کاملا ازش فراموش کرده بودم) و از چند جهت تیر میومد...

به قدری آتش شدید بود که هر لحظه منتظر این بودم با گلوله ای بر زمین بیافتم...

به قدری گلوله دور و اطرافم رو زمین مینشست و خاکهاش به سر و صورتم میپاشید که فکر میکردم اون نامردا هر چی مهمات دارن، رو سر من خالی کردن...

و در همون حالت ، اشهدم رو با صدای بلند میخوندم...به وضوح نفیر گلوله ها رو که از اطرافم ، مخصوصا از کنار سر و صورتم رد میشدن رو حس میکردم و خدا میدونه در بعضی موارد ، اینجوری حس میکردم که تغییر مسیر گلوله ها  از مقابل صورتم، اتفاقی نیست و اونجا متوجه شدم که رفتنی نیستم....

خلاصه رسیدم به نزدیک اون دوتا ماشین و درست مقابل اون خونه ای که حاج حسین، سید و بقیه بودن...

حدود 30 متری بچه ها، حصار اطراف خونه که از قلوه سنگهای موجود در منطقه و به ارتفاع حدود 70 سانتیمتر درست شده بود،کنار بچه هایی که پشت دیوار سنگر گرفته بودن، نشستم...

میخواستم ادامه بدم و به سمت حاجی برم که صدای فریاد حاجی منو به خودم آورد وگفت:....مگه نمیبینی قناص یکی یکی بچه ها رو میزنه....سرجات بشین...

از اون فاصله هم نمیشد خشابها رو براشون پرتاب کنم.

وقی زمین گیر شدم، تازه متوجه شدم ، سمت راست و چپم کسی نشسته و چند نفر دیگه هم تو همون راستا نشسته بودن و بصورت پراکنده به اطراف تیراندازی میکردن...

تازه داشتم نفر سمت چپم رو توجیه میکردم که فلانی سرت رو بدزد که چند نفر قناص بچه ها رو میزنن، دیدم که مغزش پاشید رو سنگهای همون دیوار کوتاه که پشتش سنگر گرفته بودیم و دقیقا به حالت سجده سرش افتاد رو زمین...نگاه کردم دیدم کنار گوش سمت راستش تیر خورد واز سمت چپ سرش خارج شده بود...

 بله حدود اذان ظهر بود که دیدم اول وقت لبیک گفت و رکوع نرفته، رفت سجده...

سمت راستیم رو صدا کردم بهش گفتم حواست باشه کناریمون رو هم زدن که دیدم جواب نمیده، دوباره صداش کردم دیدم جواب نمیده، تکونش دادم و متوجه شدم که اصلا حواسش نیست و انگار تو این دنیا حضور نداره...

بعد که دقت کردم دیدم تو اون شرایط اصطلاحا هنگ کرده...تا اومدم عکس العملی نشون بدم، دیدم به پشت افتاد...تیر دقیقا تو گلوش خورد...

منم حسابی کفری شده بودم...از ایمان ضعیفم همونجا داد زدم...خدااااااا این چه امتحانیه که داره سرم میاد ؟؟!!!

یا منم ببر یا یا یه راهی باز کن...

بی ام پی دوم خودش رو رسوند و از روی مهماتی که بی ام پی اول آورده بود و وسط جاده انداخته بود و از ترس هدف قرار گرفتن با موشک، صحنه رو ترک کرده بود،رد شد و تقریبا غیر قابل استفاده شد، هر چند که بخاطر قرار گرفتنشون توی فضای باز و وسط جاده ،بخاطر اجرای آتش تک تیراندازها، عملا غیر قابل دسترسی و استفاده بود...

و خودش رو به بچه ها رسوند، تو این فاصله هم کلی به سمتش موشک آر پی جی و اس پی جی و...شلیک شد...

و حاج حسین و سید و بچه ها کنار خونه، زمین گیر شده بودند، طوریکه اگه کوچکترین حرکتی میکردن مورد اصابت تک تیراندازها قرار میگرفتن...


راننده بی ام پی با عجله و دستپاچگی سعی در عقب و جلو کردن داشت تا بتونه درب بی ام پی رو که در عقبش قرار داره رو به نزدیک بچه ها هدایت کنه، که تو همین تحرکات با ستون بتنی خونه برخورد و تخریب شد و منم که شاهد صحنه بودم، هی جوش میزدم که نکنه تو این شیر تو شیری بچه ها رو له کنه...

مسلحین کم کم حلقه محاصره رو تنگ تر کردن و کاملا واضح دیدیم که از سمت چپ مثل گرگهایی که به گله میزنند،نفوذ کردند و از فاصله خدود 10 تا 15دمتری به سمت بچه ها تیراندازی کردن...

مجروحین به همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدن ...حاج حسین که مجروحین رو سوار کرده بود، خودش از همه آخرتر قصد سوار شدن داشت که مورد اصابت قرار گرفت و دستش از دست سید ابراهیم که میخواست حاجی رو بکشونه تو، جدا شد(سید گفت که خود حاجی دستش رو از دست سید جدا کرده بود)نوادگان معاویه به قدری نزدیک شدن که رگبار رو داخل بی ام پی گرفتن و سید میگفت که گلوله ها وقتی به بدنه ی داخل بی ام پی برخورد میکردن ، کمونه کرده و چندین بار بین در و دیوار داخل رد و بدل میشدن و درست همونجا گلوله ی دوم به پهلوی سید ابراهیم خورد...

خلاصه بی ام پی از اون مهلکه خودش رو خارج میکنه، اما بدون حاج حسین...

ماهم دیدیم که چاره ای جز شکستن محاصره نداریم، پشت بیسیم اعلام کردم: هرکسی که صدای منو میشنوه فورا خودش رو به ما برسونه و از قسمت پشتی حلقه ی محاصره رو بشکنیم و عقب نشینی کنیم...

در اون حالت از سه طرف محاصره ی کامل بودیم و از از قسمت پشتمون دشمن در فاصله ی دوری قرار داشت...

که همونجا تو اون شرایط سخت،سید مصطفی موسوی اعلام کرد:حاجی قبضه ی اس پی جی رو چیکار کنم؟

منم از کوره در رفتم و گفتم:اون قبضه بخوره تو سرت....جونتو بردار و بکش عقب...

اونم با همون آرامش خاص و همیشگیش گفت:خوب چیکار کنم این قبضه دست من امانته...

تو اون شرایط سخت تشنگی، خستگی و بی مهماتی، دیگه جای وایستادن نبود...

بچه ها خودشون رو رسوندن و با آتیش پراکنده و پوشش ،حرکت کردیم...

و دشمن هم که حسابی روحیه گرفته بود و تعدادی از بچه ها رو هم اسیر کرده بود، به سمتمون تیراندازی میکرد...

دیگه نایی برای ادامه ی مسیر نمونده بود...


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۵)

دلمون خوش بود کاردرستامون تو سوریه میجنگن . خدا به داد ما برسه ضعف فرماندهی بیداد  میکنه باید اون فرمانده ای رو که بدون شناخت کافی و مهمات کافی بو ..ه جنگ میره رو سنگسار کرد و تحت هیچ شرایطی شهید قلمدادش نکرد . از جنگیدن فقط شهادتش رو فهمیدن .... 
پاسخ:
این طور نیست برادر
اولا شکست و پیروزی در همه عملیات ها و جنگ دو روی سکه هستن ، در دوران دفاع مقدس هم بسیاری از عملیات ها بود که با وجود تمهیدات لازم و تفکر و آرایش جنگی مناسب با پیروزی همراه نمی شد.
ثانیا فرماندهان این عملیات با دقت کافی و حساب شده کار رو آغاز کردن مراقب باشیم مدیون زحمات آن ها نشیم
درسته که دلاور مردای ما با آرزوی شهادت پا به میدون جنگ میزارن اما اینطور نیست که فقط به این انگیزه و بدون تاکتیک های نظامی عمل کنن یادمون باشه هدف و انگیزه اصلی اونا دفاع از حریم اهل بیته
بنده زندگی نامه شهید صدرزاده رارو مطالعه کردم....
ایشان فرمانده ای زیرک بودند و با درایت کارها را پیش میبردند...
حفظ جان نیرو یک اصل مهم برای ایشان بود....
سردار سلیمانی از قول رهبر معظم انقلاب مدام به رزمندگان گوش زد میکنند که سوریه و عراق محل جهاد است و با این نیت وارد شوید و از خدا در اینجا شهادت نخواهید....
لطفا برای قضاوت شهید صدرزاده تاکتیکهای ایشان را مطالعه کنید....
یاعلی...

پاسخ:
خیلی ممنون
سردار شهید سید جلال حبیب اله پور و هادی کجباف که تو این عملیات شهید شدن از نیروهای زبده عملیاتی بودن. متاسفانه به دلیل هم مرز بودن با اردن و اسراییل عملیات توسط ماهواره لو رفت و عزیزان تو کمین افتادن
  • سرور یزدانی
  • سلام علیکم دوستان من شاهد صهنه بود تقریبا وسط منطقه عملیاتی به یک تپه بلند قرار داشتم چیزی که تعریف شد فقط از یک طرف خط و فقط از شهید سیدابراهیم و حاج حسین بیان شد اینم بگم در صحنه های آخر سید ابراهیم به دلیل مجروحیت از ناحیه کمر به عقب برای برگردانیده شده بود و در آخر کار و صحنه های دلخراش نبود ............. امام مشکلات آنروز از یاد رفتنی نیست دوستان تعریف شده واقعی است 
    یاد داشت 
    مشکل کار نقطه ضعف فرماندهی و عدم شناخت از منطقه بود......
  • ابو فاطمه
  • در این عملیات که با بررسی کامل وچند باره ودقیق بنده همراه بود شکست کاملا قابل تصور و قابل پیش بینی بود ضعف فرماندهی و عدم کفایت فرماندهان این عملیات محرز میباشد انشاالله از این موارد درس بگیریم 
    پاسخ:
    شکست مقدمه پیروزی هست. در جنگ هشت سال دفاع مقدس هم داشتیم که عملیاتی که شکست خوردن ولی بعد با تجربه ای که به دست اومده در عملیات های بعدی پیروزی های بزرگی نصیب رزمندگان شده.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">